ببخشای که ساده بود

ببخشای که ساده بود

  • ببخشای که ساده بود

     

    ببخشای که ساده بود…
    به شکل های منفرد و تنها
    در عمق خواب های سحرگاهی
    او به پاکی آیینه معتاد است…
    در اولین کشاکش بیداری
    کنار آیینه به هوش می آید…
    ………………..
    هنوز خمار شب نشینی دیشب
    پایش گیر و سرش گیج
    او به راستی آیینه گرفتار است…

    ببخشای که ساده بود …
    ساده گفت و
    صورت آیینه زخمی شد…
    همه ترک کردند با غل و زنجیر
    ببخشای که نامه ای داد و
    فراری شد…

    دگر خیالت راحت ز افتادنش
    رنگی به خاک کوچه داده شلوارش
    که عبور شرم تو را
    سهم دو گوشواره می داند…
    کجاست دستانت…؟
    دست خاک بر زمین است
    بیا تا دستان خاکستری اش
    سهم تو را آویزد …
    ببخشای او را
    نگاهش از عمق چاه تهی تابیدست …

    ببخشای که ساده بود…
    نامی دارد کنج دلش
    که در گودترین لحظه ها معروف است…
    بر حروف درهم مجنون
    که غمش محو و کلامش رسوا
    به پریشانی پیکری گم مدفون است…
    ……………
    گر دیده ندارد کلبه ی خاموشی
    ببخشای
    کنج دلش را …
    که به بی نامی پای رهرو مشهور است…

    ببخشای که ساده بود…
    داغ ننگ آمیز ریشه داری
    ز طعنه های مردمی ظاهر ساز
    ساییده به پیشانی او…
    تنش نمی روید به سایه ی محراب
    ببخشای یک لباس تازه به بیداری او…
    ………….
    ببخشای …
    فقط همین بس است …
    ساده تکیه داده به در خیس
    ببخشای …
    ……………..
    نامش بی کس است ……….)

    نویسنده: سید مصطفی سراب زاده

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    مصطفی سراب زاده
    Latest posts by مصطفی سراب زاده (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *