انزواطلبی-در-شعر-و-زندگی-فروغ-فرخزاد

انزواطلبی در شعر و زندگی

  • انزواطلبی در شعر و زندگی فروغ فرخزاد: «انزوا» در لغت به معنای گوشه گیری گوشه نشستن گوشه ،گرفتن، عزلت اختیار کردن و منزوی شدن است (لغت نامه دهخدا و فرهنگ معین) که در ادبیات فارسی نمود های بسیاری دارد. در شعر ،گذشته انزوا و تنهایی مخصوصاً در زمینه عرفانی معنای مثبتی داشت و شاعران بیشتر به آن اهمیت میدادند اما در ادبیات معاصر ایران انزوا و گوشه گیری یک معنای منفی دارد که با یأس و شکست و ناامیدی همراه ،است یأس و ناامیدی در ادبیات معاصر بیشتر بعد از ۱۳۲۰ آغاز میشود و ادامه مییابد و با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به اوج میرسد. فروغ فرخزاد هم شاعر همین دوره است او شعر گفتن را از دهه ۳۰ آغاز می کند و بعد از سال ۳۲ به تکامل شعری میرسد در همین زمان جامعه بنا به دلایل سیاسی به ناامیدی می گراید. دکتر شفیعی کدکنی در کتاب ادوار شعر فارسی در بیان درون مایه های شعری بعد از کودتا مینویسد: درون مایه های تازه ای که در قلمرو شعر این دوره عرضه می شود بیش و کم عبارتند از : مسأله مرگ و مسأله یأس و ناامیدی عجیبی که بر شعر این دوره حاکم است غالباً شعرا به مرگ میاندیشند و اصولاً یکی از درون مایه های اصلی شعر این دوره اندیشیدن به مرگ و حتی ستایش مرگ و ناامیدی عجیب و غریبی است… (شفیعی کدکنی، ۱۳۸۰ ۶۱)

    حقیقت این است که در شعر نو ایران که با نیما یوشیج آغاز می شود یک توده یـأس وجود دارد که شاعر را به کنج تنهایی و انزوا فرا میخواند شاعران اغلب ناامیدند، خود نیما که سردمدار شعر نو ایران است در شعر «افسانه» می :گوید ای دریغا ،دریغا دریغا که همه فصل ها هست تیره از گذشته چو یاد آورم من ولی بیند چشمم خیره خیره / پر زحیرانی و ناگواری (یوشیج، ۱۳۷۰ ۵۱) روحیۀ شکست و حسرت و فرو رفتن در تنهایی و گریستن، بعد از نیما در شاعران پیرو او آشکارتر میشود نمونه بارز مهدی اخوان ثالث است که بارها اندوه و یأسش را در شعر بیان کرده است در شعر قاصدک می :گوید: قاصدک / ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند (اخوان ثالث، ۱۳۷۱ : ۱۲۷).

    ناامیدی و یأس آمیز بودن شعر معاصر علتهای متفاوتی دارد مهمترین علت این است که شعر شاعر معاصر از لحظه لحظه های زندگی اش سرچشمه میگیرد بر خلاف شعر کهن که شاعران بندرت درباره زندگی خود سخن می گویند شاعران این دوره تجربه های شخصی خود را در شعر به سهولت بیان میکنند؛ چنانچه شفیعی کدکنی درباره شعر فروغ میگوید: تمام شعر فروغ تجارب شخصی است؛ یعنی ممکن است در یک شعر فروغ ده لحظه خصوصی تصویر شده باشد که حتی یکی از این لحظه ها در مجموعه شعر شاعران قاجار وجود ندارد شفیعی کدکنی (۱۳۸۰ (۲۳ از آنجا که زندگی شخصی و اجتماعی شاعران این دوره یأس آمیز است شعرشان نیز به ناامیدی گراییده است به عنوان نمونه واژه «بهار» در شعر شاعری مثل رودکی که در قرن چهارم زندگی میکند این گونه نمود دارد: آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب با صد هزار نزهت و آرایش عجیب / شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب (رودکی ۱۳۷۲) در ادامه حافظ در قرن هشتم می گوید: به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم/ بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم (حافظ، ۱۳۸۵ ۴۷۵) اما در دورۀ ،معاصر ،فروغ چنین میگوید خندید باغبان که سرانجام شد بهار دیگر شکوفه کرد درختی که کاشتم دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار / ای بس بهارها / که بهاری نداشتم (فرخزاد، ۱۲۸۲ : ۶۴) تعبیری که فروغ از آمدن بهار دارد کاملاً متفاوت از تعبیر رودکی و حافظ است سخن فروغ از بهار حاصل تجربه شخصی و شکست او در زندگی است که به راحتی به زبان آورده است مضامینی از این دست در ادبیات شعری معاصر ایران بسیار دیده میشود فروغ فرخزاد (۱۳۱۳- ۱۳۴۵) از شاعران مطرح دوره معاصر است که با زبانی بسیار صمیمی و عاطفی یأس و ناامیدی و انزوایی که در زندگی و جامعه بــر او چیره شده است با بیانی غریبانه برای مخاطبش بیان میکند.

    نویسندگان: رحیم کوشش، زهرا انوری

    از آرشیو مطالب نیز دیدن کنید:

    نقد ادبی فروغ فرخزاد

     

    ی مخاطبش بیان می.کند در این مقاله ابتدا جامعة او مورد بررسی قرار میگیرد و سپس موقعیت او در زندگی و خانواده بحث می شود و آن وقت انزوا و تنهایی در شعرهای او مورد بحث قرار میگیرد.

     

    اجتماع، زندگی و شعر فروغ فرخزاد از نگاه انزواطلبی

    اجتماع دوره ای که فروغ در آن زندگی میکند یکی از دوره های حساس تاریخ معاصر ایران است. وقتی فروغ به بلوغ میرسد و با دنیای اطراف آشنا میشود، رنگ ظلمت را در زندگی و جامعه اش میبیند پایه های شخصیت فکری فروغ در جامعه و شهری پایه ریزی می شود که رنگ خفقان و استبداد در آن از همه رنگها پر رنگ تر است. در جامعه ای که فروغ جوان میخواهد در آن بال و پر بگشاید بافت فرهنگی آن آمیزه ای از دورغ و فساد و تظاهر به دوستی است؛ دروغی که در شعرهای فروغ نمایان تر است و بدترین چیز تلقی شده است : وقتی که در آسمان دروغ وزیدن گیرد دیگر چگونه میتوان به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد. (همان : ۲۹۹) وقتی که روح ظریف و حساس شاعر جوان می خواهد به جامعه بنگرد و تکیه گاه پیدا کند دورغ و نیرنگ شخصیت او را در هم میشکند و او را به انزوا فرا می خواند. ساختار اجتماعی سیاسی دوره شاه هم که بعد از ۱۳۳۲ شروع می شود فروغ هم شاعر همین دوره است حکومت خودکامه ای است که با درآمد حاصل از نفت خود را متجلی ساخته است از یک سو ،ثروت بی بند و باری زیبایی و تجمل و در قطب دیگر زشتی و بی قوارگی است که همین زشتی و بی قوارگی سهم فروغ شده است شاه با اقداماتش به تضادهای ریشه دار اجتماعی می افزاید با توجه به ماهیت استبدادی، قدرت طلبی و منفعت جویی شاه، نظام جامعه به بستری نرم برای ارتشاء فساد بدل می گردد. فروغ زاده همین اجتماع است . (ر.ک: کراچی، ۱۳۷۵)

    از جریانهای مهم دوره جوانی فروغ؛ یکی حضور همه جانبه آمریکا و دیگری فشار و اختناق برای اعمال نوعی حاکمیت مطلق است که شاه دنبال گرفته است در این دوره نشریات و مطبوعات در اختیار و نظارت دولت است و عموماً در ترویج غرب گرایی قرار دارد. با وقوع کودتای ۲۸ مرداد که یکی از مهمترین مسائل سیاسی زمان فروغ ،است، جامعه، دچار انجماد روحی و عاطفی میشود شعر نو که در آغاز دههٔ سی به اوج تاریخی خود رسیده بود، با وقوع کودتا غرق در نفرت و نومیدی میشود و این نومیدی بر شعرهای خیلی از شاعران تأثیر به سزایی ،گذارد خوب میدانیم که رابطۀ ادبیات و شرایط اجتماعی از نوع تأثیر و تأثر متقابل است و در پیدایش و جهت گیری جریانهای شعری شرایط اجتماعی ، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی از عوامل برون متنی مؤثر بر ادبیات میباشند » (ر.ک ، زرقانی ،۱۳۸۷: ۱۷) طبیعی است که وقتی اجتماع پر از فساد ،باشد فرهنگ تظاهر و نیرنگ باشد و سیاست حکومتی استبدادانه باشد، روح شاعر جوانی مثل فروغ که شکننده است و همه چیز او را دچار غم می کند چقدر میتواند به انزوا کشیده شود.

    ترابی در کتاب جامعه شناسی ادبیات مینویسد: جامعه شناسی ادبیات بخشی از جامعه شناسی است که مطالعات خود را روی محتوای آن و روابط متقابل شاعر و نویسنده واثر آن از سویی و جامعه از سوی دیگر متمرکز میسازد (ترابی، ۱۳۷۶ : ۲۷) بنابراین اگر از نگاه جامعه شناختی شعرهای فروغ مورد مطالعه قرار گیرد یأس و ناامیدی و خفقانی که در اجتماع أن روز حاکم است در شعرهای او به وضوح دیده میشود اما از دیگر عواملی که فروغ را به انزوا میخواند جامعۀ مرد سالار اوست؛ او در یک جامعه مرد سالار زندگی می کند و می خواهد یک سنت شکن فرهنگی باشد که یک تنه در برابر سنت هزار ساله می ایستد. فرهنگ سنتی که یک فرهنگ مرد سالار است و فروغ چنین چیزی را دوست ندارد، می گوید: آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان است. من به رنج هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان میبرند کاملا واقفم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها به کار میبرم آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیت های علمی و هنری و اجتماعی بانوان است… (کراچی، ۱۳۸۳ : ۳۸) او یک زن عاصی و سرکش است اما از طرفی روشن فکری است که نمیخواهد به زندگی عادی و مظلومانه یک زن ایرانی راضی شود و به همین خاطر از قوانینی که بر ضد زنان پایه ریزی شده است و جنبه رسمی دارد گله میکند و فریاد اعتراض خود را در شعرهایش به خوبی نشان می دهد به گفته براهنی «فرخزاد انفجار عقده دردناک و به تنگ آمده سکوت زن ایرانی است.» (براهنی، ۱۳۷۱ ۱۰۶۲)

    هم چنین او آنقدر از اجتماع نا بسامان ایران آزرده خاطر و ناخشنود است که در اکثر اشعارش در پشت مضامین مطرح او میتوان یک درد عمیق باطنی را احساس کرد. در بسیاری از اشعار فروغ به صورت یک منتقد اجتماعی قدرتمند ظاهر می شود او نه تنهـا بـه روشنی دریافته است که وضعیت کنونی عالم و آدم را نقد میکند بلکه معترض به روشن فکرانی است که دوروبرش زندگی میکنند فروغ به روشنی دریافته است که وضعیت موجود و ویرانیهای آن تا کجاست ،(ترابی ۱۳۷۵ ۲۱۴ تا ۲۱۶) اما فروغ وقتی نمیتواند در برابر ویرانی کاری کند؛ روح انزوا طلبی در او بیدار میشود وقتی جامعه بی فروغ و روشنایی است، ایمان از قلبها گریخته و مردمان هم زمان که هم نوع خود را می بوسند در ذهن خود طناب دار او را نیز میبافند چنین اجتماعی بستری است که روح کمال طلب فروغ را به انزوا میخواند اما علت انزوا طلبی فروغ فقط خفقان اجتماعی نیست بلکه در زندگی اش نیز زخمهای است. زندگی نگاهی به زندگی فروغ نشان میدهد که دل او از همه چیز شکسته است و او این شکست را در شعر خود بیان کرده است در واقع شعر او خود زندگی نامه است. ایــن مــن فروغ است که همواره محور شعر او بوده است و اغلب شعرهایش بر اساس آن شکل می گیرد». (نیک بخت، ۱۳۷۳ (۶۷)

    او از آغاز زندگی به گفته خود به سختی عادت کرده است پدرم ما را از کودکی به آن چه سختی نام دارد عادت داده است». (طاهباز، ۱۳۷۶ : ۸۲ ) فروغ بزرگ میشود سختیها هم بزرگ میشوند و وقتی که خود و دنیای اطرافش را می شناسد سختی ها او را احاطه میکنند ازدواج زود هنگام برای فروغی که در سن نوجوانی است و به زندگی جور دیگری نگاه میکند مایۀ شکست میشود؛ زیرا فروغ با این ازدواج میخواهد از انزوای خانه بیرون آید ولی شرایط زندگی از او میخواهد که تسلیم زندگی ساده ای شود که همه زنان دوره او دارند.

    فروغ نمیخواهد روح کمال طلب خود را در انزوای روز مرگی بکشد، بنابراین به این نتیجه میرسد که این ازدواج چیز مضحکی است در نامهای بعد از طلاقش مینویسد : «حس میکنم که عمرم را باخته ام شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشته ام آن عشق و ازدواج مضحک در ۱۶ سالگی پایه های زندگی آینده مرا متزلزل کرد. » (ترابی، ۱۳۷۵: ۲۱۴) فروغ در خانواده به نوعی و در زندگی به شکل دیگری تحت فشار است، وقتی میخواهد به مرحله دیگری از زندگی وارد شود و از تا بهنجاری بدرآید مشکل گذشته با اوست. او حتی از طرف پدرش هم تحت فشار است وقتی شعر گناه  چاپ میشود همه او را سرزنش می کنند، مخصوصاً پدرش. خواهرش میگوید: پدرم سخت مخالف کارهای فروغ بود و می گفت فروغ باعث ننگ خانواده من است و بعد هم فروغ را از خانه بیرون کرد؛ وقتی که او را با یک چمدان بیرونش کرد فروغ هیچ جا نداشت فرخزاد (۱۳۸۱ ۱۸) جدایی از همسر و محروم شدن از دیدار فرزندش نیز غمی بر غمهای او می افزاید در زندگی نامه او آمده است وقتی به دیدار فرزندش میرود و مادر شوهرش مانع دیدارش میشود، فروغ شب ها را با گریه صبح میکند. (همان)

    اما فروغ همیشه در جستجوی راهی است برای به دریا زدن دل و از قطره بودن رستن او همیشه در فکر رهیدن است و چنین فکری از نوجوانی تا مرگ با اوست هم چنان که در زندگی نامه اش آمده؛ گریه های چند ساعته در اتاق در بسته اصرار بر ازدواج و بعد طلاق گرفتن از شوهر تمام اینها بهانههایی است برای رهیدن از تنگه ها و تنگ جانیهایی که انسان خود موجد آن است اما متأسفانه به دلیل جو خاص دوران زندگیاش هیچ کدام از رهیدنها به رسیدن ها نیانجامید. » (رک ترابی (۱۳۷۵ ۱۹۸)

    به طور کلی میتوان گفت فروغ خود را در برهوتی سرگردان می بیند که یاوری برای نجات ندارد؛ او میگوید من هرگز در زندگی راهنمایی نداشتم کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است هر چه دارم از خودم دارم و هر چه ندارم همه چیزهایی اسـت کـه می توانستم داشته باشم اما کج روی ها و خود نشناختنها و بن بستهای زندگی نگذاشته است که به آنها برسم.» ( ) همان (۲۱۴ او در مدت عمر کوتاه خود چند بار دست به خودکشی میزند حتی در آسایشگاه روانی بستری میشود خواهرش می گوید: «فروغ احوال متفاوتی داشت در هر ماه دو سه بار دچار بحرانهای روحی شدید میشد که در این روزها از هر کسی می گریخت در اتاق را به روی خودش میبست و گریه میکرد؛ همه کارهای جنون آمیز زندگیش را هم معمولاً در همین روزهای بحرانی انجام می داد. (فرخزاد، ۱۳۸۱: ۳۱).

    فروغ در زندگی تنهاست و تنهایی خود را به وضوح در شعرهایش اعلام می کند خود او می گوید: « میان این همه آدمهای جورواجور آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام می کند؛ کاش در جای دیگری به دنیا می آمدم؛ جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبشهای زنده ..» ( جلالی، ۱۳۷۶: ۶۳) همین تنهایی است که وقتی به جذام خانه ای در تبریز می رود و با آنها خو می گیرد پسری به نام حسین را با خود به تهران میآورد و به فرزندی میپذیرد تا آرام شود. خود او می گوید: «فکر و غصه راحتم نمیگذاشت مرا میکشت مرا از درون می تراشید؛ حسین که اصلاً گاهی توی صورت این پسرک کامی را میبینم؛ وقتی که دستش را در آمد آرام تر شدم دست میگیرم و یا موهایش را نوازش میکنم هیچ فکر نمیکنم که حسین است یا کامی…(فرخزاد، ۱۳۸۱ ۲۷) در جای دیگری هم میگوید فشار زندگی، فشار محیط و فشارهای زنجیرهایی که به دست و پایم بسته بود و من با همه نیرویم برای ایستادگی در مقابل آن ها تلاش می کردم خسته و پریشانم کرده بود میخواستم یک زن یعنی یک بشر باشم» (طاهباز ۱۳۷۶ ۷۸) طبیعی است که وقتی اجتماع و خانواده او را تنها میگذارند، تنها چیزی که در آسمان اندیشه اش میچرخد کلاغ انزوا است اما نکته این جاست که او نمی خواهـد اسـیـر انزوا و تنهایی شود او از شعر کمک می گیرد؛ چون معتقد است همیشه راهی برای رهایی است، اما روح انزوا طلبی که در درون فروغ رخنه کرده است بر شعرهایش نیز سیطره می یابد. وقتی همه چیز او را به انزوا میخواند او در پی شناخت خود و دنیای پیرامون خویش و کشف تباهی پنهان در پس آن زوال را به عنوان مهمترین و اصلی ترین درون مایه شعرش پذیرفت.»(نیک بخت ۱۳۷۳: ۳۹) و البته برای شاعر جوانی که در زندگی خانوادگی بـه آرامش و فیروزی نزدیک نشده و از جامعه و پیرامون چندان محبتی دریافت نکرده است، رازهای هستی ناگشوده تر جلوه میکند ،(عابدی ۱۳۷۷ ۵۱)

    اکنون به شعر او می پردازیم تا چگونگی انزوا طلبی را در شعر او مورد بحث قرار دهیم.
    شعر: همانطور که گفتیم شعر فروغ آئینۀ زندگی اوست او با شعر زندگی می کند، وقتی از او درباره شعر می پرسند میگوید شعر برای من رفیقی است که وقتی به او میرسم می توانم راحت با او درد دل کنم جفتی است که کاملم میکند ، راضیم میکند بی آنکه آزارم بدهد.» ( جلالی، ۱۳۷۶ (۱۷۶) فروغ در طول عمر کوتاه خود پنج مجموعه شعر نوشت که سه مجموعه اول به نام های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» است که صاحب نظران آنها را جزو مجموعه های خام فروغ میدانند و دو مجموعه «تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را از مجموعه های پخته او میدانند خود فروغ هم به این نکته اشاره کرده است (ر.ک: همان ۱۹۵) و اکثر صاحب نظران نیز در بررسی اشعار تکیه را بر روی این دو مجموعه شعری می گذارند، اما وقتی سخن از انزوا طلبی فروغ به میان می آید باید تمامی اشعار او مورد بررسی قرار گیرد؛ زیرا تنهایی فروغ از همان ابتدا با اوست و رفته رفته زیادتر می شود. فروغ دو مجموعه آخر، همان فروغ است که در سه مجموعه اول بوده است فقط ساختار و زبان و بیان شعرش تغییر کرده است، « بیشتر ناقدانی که به بررسی شعر فروغ فرخزاد پرداخته اند شعرهای گذشته فروغ را نادیده گرفته اند و نفی کرده اند اما شناخت فروغ بدون بررسی روند کاری شعری او کامل نمی شود.» (م. آزاد، ۱۳۷۶: ۱۱۰).
    اولین مجموعه شعر فروغ به نام اسیر در سال ۱۳۳۱ چاپ میشود؛ زمانی که فقط ۱۸ سال دارد. فروغ در این دفتر مقهور احساسات جوانی و اوهام ذهنی است. (ر.ک، نیک بخت، ۱۳۷۳ ۲۶) خود را مرغ اسیری میداند که گرفتار زندگی است؛ زندگی که مثل زندان است اما می خواهد خود را از زندان برهاند برای رهایی از زندان دست به دامن عشق می زند. بدین ترتیب شاعر اسیر در جستجوی راه فراری از این زندان از لذت عشق سرمست میشود. (ر.ک، جلالی، ۱۳۷۲ ۳۵۵) اما عشق فروغ از همان ابتدا به شکست می انجامد، ابتدا از آغاز دوست داشتن میگوید و به پایان نمی اندیشد و از سیاهی نمی هراسد: از سیاهی چرا هراسیدن / شب پر از قطره های الماس است آنچه از شب به جای می ماند عطر سکر اور گل یاس .است (،فرخزاد ۱۳۸۲ ۲۴) وقتی میبیند که عشق او را نجات نمیدهد و معشوق به جای این که صفای عشق را از او طلب ،کند تنی آتشین از او میخواهد : من صفای عشق میخواهم از او تا فدا سازم وجود خویش را او تنی میخواهد از من آتشین/ تا بسوزاند در او تشویش را همان (۲۷) آن وقت میبیند که از عشق هیچ حاصلی در دست او نیست این چه عشقی است که در دل دارم من از این عشق چه حاصل دارم (همان: ۴۵)

    فروغ که نمیخواهد زندگی اش به انزوا کشیده شود از این عشق دروغین فاصله می گیرد تا دل خود را به نقطۀ دوری ببرد و از رنگ گناه شتشویش دهد: به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا که در آن نقطۀ دور شتشویش دهم از رنگ گناه شتشویش دهم از لکه عشق / زین همه خواهش بیجا و تباه (همان: (۳۲) در ادامه می گوید: به خدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید/شعله آه شدم صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسید. (همان) همین درد عشق است که قلب فروغ جوان را زخمی میکند تا این که بعدها می گوید که زخمهای من همه از عشق است عشق، عشق، عشق (همان: ۳۰۰) روح فروغ وقتی از عشق که مایه امید و ادامه حیاتش بود سرخورده و ناامید میشود: نه امیدی که بر آن خوش کنم دل نه پیغامی نه پیک آشنایی  همان (۳۳) در ناامیدی به سوی انزوا می رود و در دامن سکوت به تلخی میگرید روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش / در دامنسکوت به تلخی گریستم (همان (۳۸) او با حسرت به زندگی نگاه میکند او میخواهد باشد و در برابر تباهی ایستادگی کند در شعر دنبال یک ناجی میگردد تا از درد تنهایی خود بکاهد اما با جفای معشوق درد تنهایی هم بزرگتر میشود در آخرین شعر اسیر ناباورانه میپرسد: با کدام بال میتوان از زوال روزها و سوزها گریخت / با کدام دست / می توان عشق را به بند جاودان کشید با کدام دست (همان: ۹۰، ۹۱). «دیوار» دومین مجموعه شعری اوست که در سال ۱۳۳۵ چاپ شد دیوار حکایت روان و دل فروغ است، در دیوار مضمون اکثر شعرها عشق است البته فروغ با دوریی و ریاکاری می ستیزد.» (عابدی) ۱۳۷۷ ۴۶) در اولین شعر این مجموعه با عنوان «رویا» میخواهد از انزوا بگریزد خوشبختی افسانه مانندی را در این شعر به تصویر میکشد که از راهی دور شهزاده ای مغرور به کوچه های شهر می آید شهزاده ای که شعلۀ خورشید بر فراز تاج زیبایش می درخشد؛ شهزاده در کوچه می تازد و مردمان در گوش هم آهسته می خوانند که او بی گمان شهزاده والایی است دختران از پشت روزنها نگاه میکنند و آرزوی او را دارند و همۀ مردم می پرسند که کیست دختر خوشبخت که شهزاده خواهان او خواهد شد. شهزاده از میان همه عبور می کند و به خانه دخترکی میرود که خود فروغ است و فروغ میگوید: میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت مردمان با دیده حیران زیر لب آهسته میگویند ؛ دختر خوشبخت (فرخزاد ۱۳۸۲ ۹۸،۹۹)

    اما در پایان شعر افسوس میخورد که این همه خوشبختی افسانه ای است که در کنج تنهایی خود برای تسلی خود از درد انزوا می خواند و وقتی رویــا تمــام می شود، اندوه تنهایی بر او سایه میاندازد در اندوه تنهایی پشت شیشه خانه ای که فروغ در آن زندگی میکند برف میبارد و در سکوت سینه او دستی دانه اندوه را می کارد پشت شیشه برف می بارد / در سکوت سینه ام دستی / دانه اندوه می کارد (همان: ۱۱۸) و همین تنهایی است که روح فروغ را می لرزاند چون نهالی سست میلرزد روحم از سرمای تنهایی می خزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی (همان) در ادامه می گوید : دیدم ای بس آفتابی را که پیاپی در غروب افسرد / آفتاب بی غروب من ای دریغا در جنوب افسرد / بعد از او دیگر چه می جویم بعد از او دیگر چه می/پایم اشک سردی تا بیفشانم گور گرمی تا بیاسایم (همان: ۱۲۰ )

    جنوب را میتوان منظور از اهواز گرفت و آفتاب بی غروب را هم معشوق یا فرزند دانست که در جنوب میمانند و فروغ بعد از آنها برای آسایش به گور گرمی دل خوش میکند گور گرم همان روح انزوایی است که ساعتها او را به اتاق کوچک می کشاند و در آنجا به زاری مینالد اما فروغ دوباره دست به تلاش میزند تا شاید بتواند از انزوا بیرون بیاید، این بار خود را با یاد معشوق آرام میکند: اما من آن شکوفه اندوهم کز شاخه های یاد تو می رویم / شبها تو را به گوشه تنهایی در یاد آشنای تو میجویم (همان: (۱۲۸) دیگر یاد معشوق هم کمکی به او نمیکند چشمهای او در لحظه های پرشتاب ،زندگی، گرد فروغ دیوار می سازد : در گذشت پرشتاب لحظه های سرد چشمهای وحشی تو در سکوت خویش / گرد مــن دیــوار می سازد. (همان ۱۲۸)

    وقتی فروغ میبیند که یاد کردن هم سودی برای تنهایی او ندارد، از چشمان وحشی می گریزد؛ چون نمی خواهد تسلیم انزوایی شود که مثل دیوار گرد او کشیده شده است؛ بنابراین او می گریزد اما کجا؟ به بیراهه ،راه به دامن صحرا و به ساحل متروک می گریزم از تو در بیراهه راه میگریزم از تو در ساحلی متروک (همان: ۱۲۹) این مصراع ها یعنی ایـن کـه وحشت تنهایی اندیشۀ فروغ را فرا گرفته است او به جایی میگریزد که تنهایی و انزوا هم در آن جا هست باز تلاش میکند چون می:گوید میگریزم از تو تا دور از تو / بگشایم راه شهر آرزوها را (همان، ۱۲۹،۱۳۰) اما انگار گریزی نیست؛ در ادامه می گوید: لیک چشمان تو با فریاد خاموشش / راهها را در نگاهم تار میسازد همچنان در ظلمت رازش گرد مـن دیــوار می سازد (همان ۱۳۰)

    فروغ تنهایی و انزوایی که در اسیر میخواهد آن را با عشق درمان کند و به شکست می انجامد در دیوار آشکارتر میشود چون نمیخواهد تسلیم انزوا شود با خود به ستیزه بر می خیزد و خود را دوباره با یاد معشوق آرام می.کند در شعر ستیزه» از شب حرف می زند از شبی که یاد معشوق مثل مرغی خسته از پرواز بر درخت خشک پندار او می نشیند او چو مرغی خسته از پرواز مینشیند بر درخت خشک پندارم (همان: (۱۳۱) وقتی یاد او در ذهن فروغ می آید شاخهها هم از شوق می لرزند شاخهها از شوق می لرزند/ در رگ خاموششان آهسته میجوشد خون یادی دور / زندگی سر میکشد چون لاله ای وحشی از شکاف گور (همان : ۱۳۲ ، ۱۳۱) شعر ادامه می یابد فروغ احساس میکند که بر دیوار سخت سینه اش ناشناسی در می کوبد باز کن در اوست آسمانها را به دنبال تو گردیده/ خسته و بی تاب یاسمن ها را به بوی عشق بوئیده (همان ۱۳۳) اما وقتی کسی به سوی او نمی آید تا تنهایی اش را تمام کند او در حسرت میماند و با خشم میگوید باز هم رویا آن هم این سان تیره و در هم باید از داروی تلخ خواب عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم (همان: ۱۳۵) فروغ این بار واضح تر از تنهایی خود سخن میگوید بسامد واژه شب که نماد انزوا و تنهایی است در شعرهایش بیشتر میشود؛ در دنیای سایه ها» از شب انزوایی سخن میگوید که به روی جاده نمناک زندگیش افتاده است و باعث شده است حتی سایه هم از جسم گریزان باشند : شب به روی جاده نمناک / سایههای ما گویی ز ما گریزانند (دیوار دنیای سایه ها: ۱۴۲) او به دنبال سایه خود میگردد که شاید بتواند در سکوت و انزوای سخت زندگی حالا که کسی نیست با سایه اش بماند و تنها نباشد سایه من كو؟ ساية من كو؟ / من نمیخواهم سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم من نمی خواهم او بلغزد دور از من روی معبر ها یا بیفتد خسته و سنگین زیر پای رهگذرها همان (۱۴۴) در پایان شعر هم از ظلمت شب سخن می گوید : ظلمت شب چیست؟ شب سایۀ روح سیاه کیست او چه میگوید؟ او چه می گوید/ خسته و سرگشته و حیران / می دوم در راه پرسشهای بی پایان (همان (۱۴۵) همین پرسشهاست که او را به عصیان می کشاند.

    «عصیان» نام سومین مجموعه شعر فروغ است که در سال ۱۳۳۶ چاپ شد. فروغ در اسیر بیشتر مقهور احساسات جوانی و اوهام ذهنی است در دیوار اغلب گرفتار کشمکش با همین خصایص بازدارنده ای است که سرانجام او را به واقعیت و شک و پرسش می کشاند؛ عصیان تداوم همان پرسشهاست نتیجه برخوردهایی ذهنی شاعر با جهان است دوره ای که او همه چیز را به محک تردید و تجربه میزند . ( نیک بخت ۱۳۷۳ ۲۶) وقتی که حتی عشق و یاد کردن هم نمیتواند فروغ را نجات دهد او به عصیان خدایی می پردازد، اما باز روح او که خواستار کمال یابی است راه دیگری را مییابد؛ این بار فروغ فرزند را مورد خطاب قرار می دهد و شعری برای تو را برای او مینویسد؛ در این شعر او منتظر امیدی است که بیاید و در تاریک زندگی اش را باز کند و روشنایی به او ببخشد من تکیه داده ام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را میسایم از امید بر این در باز انگشتهای نازک و سردم را (فرخزاد، ۱۳۸۲ : ۱۵۰) فروغ خطاب به فرزند از تنهایی خود میگوید از جایی که ستاره هــا همـه خاموشند : این جا فرشته ها همه گریانند این جا شکوفه های گل مریم بی قدرتر ز خار بیابانند / این جا نشسته بر سر هر راهی / دیو دروغ و ننگ و ریاکاری/ در آسمان تیره نمی بینم انوری زصبح روشن بیداری (همان: (۱۵۱)

    روح انزوا پابه پای فروغ در شعرهایش ظاهر میشود و ناامیدی در روح فروغ گسترده تر می شود تا جایی که در اتاق کوچک غمگین او دل ظلمت میتپد و شب که نماد سیاهی و تنهایی است مثل مار سیاهی بر پرده های رنگین اتاق فروغ می افتد : گویی که می تپد دل ظلمت در آن اتاق کوچک غمگین شب میخزد چو مار سیاهی بر پرده های نازک رنگین (همان: ۱۵۶، ۱۵۵) کلاغان با قارقار شومشان روی کاج کهنسال فروغ مینشینند و فروغ شکوفه غم را بو میکند تا شعر تازه بنویسدرک (همان ۱۵۸ ۱۵۷) شعر تازه او «ظلمت» است. بدیهی است کسی که شکوفه اندوه بو میکند «ظلمت» او را فرا میگیرد فروغ در آغاز شعر می پرسد: چه گریزیست زمن؟ چه شتابیست به راه به چه خواهی بردن در شبی تاریک این همه تاریک پناه (همان (۱۶۰) تا این که ظلمت باعث میشود که او به مرگ بیاندیشد مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای زامروزها دیروزها (عصیان، بعدها: ۱۷۴) با این اندیشه فروغ به تولدی دیگر می رسد.

    «تولدی دیگر» در سال ۱۳۴۳ منتشر میشود عابدی میگوید تولدی دیگر، عمق اندیشه و پهناوری فکر فروغ است. ( عابدی، ۱۳۷۷ (۴۷) هم چنین مینویسد: « موضوع بسیار مهمی که در تولدی دیگر به دید میآید پیوندهای عمیقی است که شاعر و زندگی را باهم پیوند میدهد.» (همان: ۶۶) از نگاه انزوا طلبی به شعر ،او فروغ در این مجموعه به عنوان یک زن تنها متولد می شود حالا دیگر امیدی نیست تا به آن دل خوش کند؛ در ابتدای مجموعه از آن روزهای خوب یاد میکند که رفته اند و بر نخواهند گشت آن روزها رفتند/ آن روزهای سالم سرشار… (فرخزاد، ۱۳۸۲ : ۱۸۱) و در پایان شعر تنهایی خود را آشکارا اعلام می کند : آن روزها رفتند/ آن کوچه های گیج از عطر اقاقیها / در ازدحام خیابانهای بی برگشت و دختری که گونه هایش را با برگهای شمعدانی رنگ می زد/آه اکنون زنی تنهاست زنی تنهاست (همان: ۱۸۷)

    همین زن تنهاست که در ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد در آستانه فصل سرد قرار می گیرد. بدین ترتیب تولدی دیگر مقدمۀ انزوایی است که فروغ به طور واضح آن را در منظومه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد اعلام میکند تمامی شعرهای این مجموعه غیر از دو شعر «وصل» و «عاشقانه» مایۀ ناامیدی .دارند تلاش فروغ کم رنگ تر و ناامیدی اش پررنگ تر می شود تا اینکه به نومیدی خود معتاد میشود گوش کن وزش ظلمت را می شنوی من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم / باد ما را خواهد برد (همان ۱۹۷) در آبهای سبز زمستان خود را تنهاتر از یک برگ میداند که آرام تا سرزمین مرگ می راند : تنهاتر از یک برگ با بار شادیهای مهجورم آرام میرانم تا سرزمین مرگ تا ساحل غم های پاییزی همان (۱۹۹ ۲۰۰) روح انزوا او را فراگرفته است؛ زیرا که روزهای زندگی او ساکت و خانه اش خالی و دلگیر است در شعر «جمعه» او از جمعه ساکت و متروک و از خانه خالی و دلگیری را که در بر هجوم جوانی فروغ بسته است سخن میگوید جمعه ساکت/ جمعه متروک جمعه چون کوچه های کهنه غم انگیز …. خانه خالی ، خانه دلگیر / خانه در بسته بر هجوم جوانی خانه تاریکی و تصور خورشید خانه تفال و تردید (همان ۲۲۰) در ادامه زندگی گذشته خود را به طور غم انگیزی برای مخاطبش بیان میکند آه چه آرام و پرغرور گذر داشت /زندگی من چو جویبار غریبی در دل این جمعههای ساکت /متروک در دل این خانه های خالی دلگیر آه چه آرام و پر غرور گذر داشت (همان : ۲۲۰،۲۲۱)

    وقتی که روح انزوا او را فرا گرفت او گرفتار غروبی ابدی می شود، دیگر حتی نمی داند روز است یا شب؟ دیگر خطابش معشوق یا فرزند نیست بلکه ای «دوست» خطاب میکند روز یا شب ؟ نه ای دوست غروبی ابدی است / با عبور دو کبوتر در باد چون در تابوت سپید (همان: ۲۳۰) در پایان شعر هم وقتی میگوید « من دلم میخواهد که ببارم از آن ابر بزرگ (همان: ۲۳۵) آشکار است که چقدر درد کشیده است آنقدر که میخواهد از ابر بزرگ ببارد. در دیدار در شب او با یک چهره شگفت دیدار میکند و این چهره شگفت مسلماً چهره شگفت درون خود شاعر است.» (شمیسا: ۱۳۷۶ ۱۸۶) چهره شگفت با فروغ به گفتگو می نشیند و می گوید: عشق و میل و نفرت و دردم در غربت شبانه موشی به نام مرگ جویده است (فرخزاد، ۱۳۸۲:۲۴۷ )

    دکتر شمیسا در تحلیل این شعر می نویسد: « عشق و میل و نفرت، همه احساسات و عواطف و همه چیزهایی است که نشانه زنده بودن شاعر است؛ قبرستان به علاقه تضاد، مجاز به معنی پهنه زندگی است و مرگ رمز گذشت سالها و پیری و شکستگی است و موش، می تواند اذیت و آزارها و انزوا و غربت باشد. (ر.ک: شمیسا ۱۳۷۶ : ۱۹۰، ۱۸۹) با این تحلیل به روشنی فهمیده میشود که فروغ در زندگی به انزوا کشیده شده است در ادامه در بند بعدی شعر چهره شگفت – همانطور که گفتیم چهره درونی فروغ است – فریاد میزند که زنده نیست : و داد زد باور کنید / من زنده نیستم (فرخزاد، ۱۳۸۲ : ۲۴۸ ۲۴۷) آن وقت فروغ میگوید: افسوس من مرده ام / و شب هنوز هم گویی ادامه همان شب بیهوده است. (همان: ۲۴۹) این یعنی این که فروغ هم در درون هم در بیرون انزوا را به شکل مرگ دیده است. بند بعدی شعر یکی از تلخ ترین سطرهای شعر است و آن وقتی است که چهره شگفت گریه میکند: خاموش شد و پهنه وسیع دو چشمانش را / احساس گریه تلخ و کدر کرد :همان (۲۵۰ در ادامه مینویسد: شاید که روح را / به انزوای یک جزیره نامسکون تبعید کرده اند. (همان۲۰۱)

    روح فروغ در انزوا به سر میبرد تا اینکه بعد از این دیدار به و هم سبز می رسد و علاوه بر شب تمام روز را هم در آئینه مینالد؛ زیرا تنش به پیله تنهایی نمی گنجد : تمام روز در آئینه گریه میکردم / بهار پنجره ام را به و هم سبز درختان سپرده بود تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید. ( وهم سبز (۲۵۵) فروغ به چشمان زندگی خیره میشود اما چشم ها از او می گریزند و به انزوای پلک ها پناه می برند تمام روز نگاه من به چشمهای زندگیم خیره گشته بود / به آن دو چشم مضطرب ترسان که از نگاه ثابت من می گریختند و به انزوای بی خطر پلک ها پناه می آوردند. ( همان: ۲۵۶) او در نیمۀ شعر حقیقت پنهان درونش را برای ما آشکار می کند؛ شاید مهمترین دلیل انزوای او همین باشد چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد و هیچ نیمهای این نیمه را تمام نکرد (همان: ۲۵۷).

    در پایان شعر هم و هم سبز به فروغ میگوید : آن بهار و آن و هم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت با دلم گفت نگاه کن تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرورفتی (همان: ۲۵۹) فرورفتگی انزوایی است که روح فروغ را در برگرفته و قوت تلاش را از او سلب کرده است، از همین روست که در تولدی دیگر سهم خود را در زندگی چنین میداند: سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست همان (۲۹۰ در پایان شعر هم خود را پری کوچک غمگین می نامد که در اقیانوسی مسکن دارد.

    دکتر شمیسا در تحلیل این بند شعر می نویسد او در این شعر خود را پری مینامد پری دیده نمی شود که در اقیانوسی در انزوا و تنهایی مسکن دارد و این نکته را توضیح می دهد که انسانی برای همیشه در گذشتهها بماند و این به معنی مرگ است. (شمیسا ۱۳۷۶ ۱۵۱) من پری کوچک غمگینی را میشناسم / که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را یک نی لبک چوبین می نوازد/ آرام ، آرام (فرخزاد، ۱۳۸۲ : ۲۹۱ ۲۹۲) در ادامه دکتر شمیسا مینویسد اقیانوس، زندگی شاعر است که تنهایی مطلق است دل به مجاز حال و محل غم و نی لبک چوبین ، استعاره از شعر است یعنی غمش را در شعر میریزد (شمیسا ۱۳۷۶ ۱۶۵) فروغ بعد از انزوایی که در تولدی دیگر او را فرا گرفته است به آغاز فصل سرد ایمان می آورد نه به پایان آن.

    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد منظومه بلندی است که چند ماه قبل از مرگ فروغ در خرداد ماه سال ۱۳۴۵ چاپ و منتشر شد و بعد از مرگش همراه با چند شعر دیگر به عنوان آخرین مجموعة او انتشار یافت. ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد یکی از بهترین منظومه های ادبیات معاصر ایران است و بزرگان بسیاری دربارۀ آن اظهار نظر کردند دکتر شمسیا در آغاز تحلیل این منظومه می نویسد: « معروف است که هر هنرمند بزرگ معمولاً یک اثر بزرگ و برجسته دارد که چکیده همۀ آراء و نظریات مهم و هنر و زندگی اوست و به اصطلاح مانیفیست وجودی و هنری اوست و به هر حال اوج کارهای اوست و بیش از آثار دیگر شاعر را نشان میدهد و بیان می کند سایر آثار هنرمند همه به نحوی پایه ها و مقدمات این اثرند و یا مرور دوباره آنند …» (همان (۲۲) وی در ادامه مینویسد: بهترین و مؤثرترین و مهمترین شعر فروغ از برخی جهات همین منظومه است شعری بسیار صمیمانه تأثیر گذار و مسأله دار (همان ۲۳) این شعر تک گویی بلندی است که شاعر هر دو جریان عینی و ذهنی را در آن به کار میگیرد و محدود بودن چشم انداز بیرونی را با بازگشت به ذهن و باز آفرینی زمان گذشته کامل میکند؛ بدین گونه تمام افقها و ابعاد ذهنی، شخصی و جمعی لازم را برای چنین فضا و جهانی را در بر میگیرد (نیک بخت ۱۳۷۳ ۱۰۲)، « فروغ در این شعر با زبان ادبی فارسی امروز با لحنی بسیار عاطفی و مؤثر ماجرای شکست خود را در زندگی و مخصوصاً در زندگی زناشویی و چگونه جدا شدن از مردی را که دوستش داشت به صورت خاطره های پراکنده مرور میکند (شمیسا، ۱۳۷۶ ۲۳)

    با این وصف این منظومه ۲۵۵ سطری که به گفته دکتر ،شمیسا، مانیفیست وجودی فروغ فرخزاد است اگر از نگاه انزوا طلبی به آن نگریسته شود کاملاً در این منظومه آشکار است که تنهایی و انزوا زندگی فروغ را در برگرفته است؛ او زنی تنهاست که در آستانه فصلی سرد قرار گرفته و دستان سیمانیاش ناتوان تر از آن است که بتواند بهار را با آسمان پشت پنجره هم خوابه کند، زن تنهای ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد همان دختری است که در «آن روزها» گونه هایش را با شمعدانی رنگ میزد ولی اکنون زنی تنهاست و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد/ در ابتدای درک هستی آلوده زمین و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دست های سیمانی (فرخزاد، ۱۳۸۲ : ۲۹۵)

    فروغ وقتی دستان خود را ناتوان میبیند میگوید که دیگر باید مرد؛ زیرا آسایش در خاک است نجات دهنده در گور خفته است و خاک خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش (همان: (۲۹۶) در کوچه های زندگی او باد میآید و خاطرات گذشته را به یاد فروغ میاندازد، این جاست که فروغ عمق اندیشۀ خود را بیان میکند در کوچه باد میآید کلاغ های منفرد انزوا در باغ پیر کسالت می چرخند و نردبام چه ارتفاع حقیری دارد (همان (۲۹۷ شمسیا در تحلیل این بند می نویسد: انزوا (احساس تنهایی و گوشه گیری به کلاغ تشبیه شده است ، وجه شبه انفراد است که ذکر شده است… کسالت بی حالی و دل (مردگی) به باغ پیر ( باغهای زمستانی) تشبیه شده است، وجه شبه پیری خمود جمود و بی حالی  است  (رک شمیسا ۱۳۷۶ ۳۹ ۴۰)

    بنابراین وقتی در کوچه های زندگی او باد میآید و این ابتدای ویرانی است با وزیدن باد کلاغ انزوا در باغ فروغ جرأت می کند که بیاید و بچرخد در این منظومه است که فروغ تسلیم این تنهایی می شود، مسلم است که در باغ پژمرده و پیر بلبلی پا نمی گذارد زندگی فروغ همین باغ پیر است که حالا دیگر جای کلاغ است این کلاغ همان است که قبلا در روی کاج کهنسال فروغ نشسته است و قار قار کرده و خبر تنهایی را به او داده است اکنون به سادگی در باغ او وارد شده و به راحتی می چرخد و فروغ نمیتواند کاری بکند چون نردبام او برای بالا رفتن ارتفاع حقیری دارد و علاوه بر این ابرهای سیاه در انتظار روز مهمانی خورشیدند و آن شعله بنفش که در ذهن پاک پنجره فروغ می سوزد، فقط تصور معصومی از چراغ است ای یار ای یگانه ترین یار، چه ابرهای سیاهی در انتظار روز مهمانی خورشیدند… انگار آن شعله بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت/ چیزی جز تصور معصومی از چراغ نبود … ،(فرخزاد ۱۳۸۲ : ۲۹۸،۲۹۹) دوباره در کوچه ها باد میآید و فروغ به یاد می آورد در کوچه باد میآید و این ابتدای ویرانی است آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد میآمد (همان ۲۹۹) آن وقت زخم بزرگ زندگی اش به یاد او می افتد؛ زخمی که مایه اصلی انزوای اوست من عریانم ، ،عریانم عریان مثل سکوتهای میان کلام محبت عریانم / وزخمهای من همه از عشق است عشق عشق، عشق (همان: ۳۰۰)

    فروغ به انزوا که همواره با شب در شعر او پیش آمده سلام میدهد و طعنه زنان آن را معصوم میخواند سلام ای شب معصوم سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی (همان ۳۰۱) در ادامه از جهان می گوید و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است که همچنان که تو را می بوسند / در ذهن خود طناب دار تو را میبافند (همان ۳۰۱) آن وقت تردید آمیز میگوید آیا خوب خواهم شد/ آیا دوباره گیسوانم را / در باد شانه خواهم زد آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟ (همان ۳۰۳) اما انگار هیچ یک از روزهای خوب او بر نخواهند گشت؛ برای همین به مادرش می گوید که همه چیز تمام شد به مادرم گفتم دیگر تمام شد/ همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم (همان ۳۰۴) حالا که چنین است: کلاغ انزوا در باغ او می چرخد باد ویرانی در کوچه های او می وزد نردبام ارتفاع حقیری ،دارد، ابرهای سیاه در انتظار روز مهمانی ،خورشیدند قلبش زخمی یک عشق همیشگی است و تردید دارد که آیا خوب خواهد شد و شانه هایش در باد شانه خواهد زد یا نه طبیعی است که باد موها را به هم میریزد و شانه نمی شوند و کسی که بتواند در باد موهایش را مرتب شانه کند موفق است) و جهان پیرامونش لانه ماران است؛ پس او همه چیز را تمام شده حساب میکند و تسلیم میشود و اتاق را به تنهایی می سپارد سلام ای غربت تنهایی اتاق را به تو تسلیم میکنم (همان۳۱۰)
    دکتر شمیسا مینویسد: اتاق رمز وجود و هستی و زندگی شاعر است (شمیسا ۱۳۷۶: ۶۹) پس فروغ به فصل سرد ایمان میآورد (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد فرخزاد، ۱۳۸۲ : ۳۱۱) فصل سرد، فصل شکست و بدبختی و انزوا را بپذیریم و باور کنیم (شمیسا، ۱۳۷۶ : ۷۰)

    با این مصرع این منظومه به پایان میرسد تسلیم مطلق فروغ به تنهایی در این منظومه بارزتر است، اما همان طور که گفتیم فروغ انسانی کمال طلب است او نمی خواهد زندگی اش را در تنهایی سپری کند؛ اگر چه شرایط ،زندگی او را به تنهایی فرا میخواند و اکثراً فروغ در برابر این انزوا تسلیم میشود اما همیشه به فکر راهی برای رهایی است؛ او بعد از این که به فصل سرد انزوا ایمان می آورد و قدرتی برای تلاش و رهایی در خود نمیبیند به خواب میرود و در خواب میبیند که کسی می آید که او را از تنهایی نجات خواهد داد : من خواب دیده ام که کسی می آید / من خواب یک ستاره قرمز را دیده ام (فرخزاد ۱۳۸۲: ۳۲۶) پلک چشمش می پرد کفشهایش جفت می شود اینها؛ یعنی این که فروغ معتقد است که او حتماً خواهد آمد وکور شوم اگر دروغ بگویم ( همان) : وقتی که خواب نبوده ام دیدم کسی می آید / کسی می آید کسی بهتر اکسی که مثل هیچ کس نیست… مثل آن کسی است که باید باشد (همان ۳۲۷) در ادامه میگوید: کسی می آید/ کسی می آید کسی که در دلش با ماست / در نفسش با ماست/ در صدایش با ماست (همان: ۳۳۱) فروغ از آمدن او اظهار خوشحالی میکند و امیدوار است که با آمدن او تنهایی او تمام شود چون او نیرنگ باز نیست و در ذهن خود طناب دار برای فروغ نمیبافد و از همه . ، مهم تر سهم او را هم می دهد و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکندوسهم ما را هم میدهد (همان ۳۳۲) این شعر نمونه بارز امید فروغ به رهایی است و نشان میدهد که او انزوا را دوست ندارد هم چنین شعر تنها صداست که میماند نشان دهندۀ امید فروغ به رهایی است : صدا، صدا، صدا / تنها صداست که میماند (همان ۳۳۵) ماندن صدا یعنی تسلیم نشدن به سکوت و انزوا، اگر چه هنوز چراغهای رابطه تاریکند و کسی او را به مهمانی آفتاب دعوت نخواهد کرد اگر چه هنوز دلش گرفته است دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان میروم / وانگشتانم را به پوست کشیده شب میکشم چراغ های رابطه /تاریکند چراغ های رابطه تاریکند/ کسی مرا بـه مهمانی گنجکشها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار / پرنده مردنی ست. (همان: ۳۳۶)

    نتیجه گیری انزواطلبی در شعر و زندگی فروغ فرخزاد:

    فروغ فرخزاد شاعر برجسته معاصر با توجه به شعرهایش در جهانی زندگی میکند که به لانه ماران مانند است؛ او در شهر کوچک غمگینی که در خیابانهای آن جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست در کوچه ای که در آن باد میآید و این ابتدای ویرانی است، خانه خالی و دلگیری دارد که در را بر هجوم جوانی بسته است و در اتاق کوچک آن خانه کـه بـه اندازه یک تنهایی ،است پیشانی فشرده ز دردش را به دری تاریک تکیه میزند و از پنجره که برای دیدن کافی است به بیابانهای بی مجنون مینگرد و خوب میداند که عشق و میل و نفرت و دردش یعنی همه چیزش را در قبرستان شبانه زندگی موشی به نام مرگ؛ یعنی همان تنهایی و انزوا جویده است؛ پس او غریبانه مینگرد و به ناامیدی خود معتاد می شود و با دلی که زخمی عشق است تکرار میکند که کلاغهای انزوا در باغهای پیر کسالت او می چرخند. فروغ با اینکه به ناامیدی خود معتاد است اما در دلش چیز دیگری است؛ او دلش برای باغچه میسوزد و خیلی دوست دارد دستانش را در باغچه بکارد و سال دیگر وقتی بهار با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود دستان او نیز سبز شود. گرچه ذهن باغچه آرام آرام از خاطرات سبز تھی میشود اما فروغ خواب میبیند که کسی میآید کسی که مثل هیچ کس نیست و فروغ را از تنهایی و انزوا رهایی خواهد بخشید. بدین ترتیب نتیجه حاصل از این تحقیق این است که انزوا و تنهایی اندیشه فروغ را در بر گرفته است و فروغ پیوسته در تلاشی مداوم سعی دارد تا از این درد رهایی یابد اما شرایط زندگی و اجتماع او طوری است که او را تسلیم این تنهایی و انزوا میکند و شعر او که آئینه زندگی اوست تحت سيطرة روح انزوا طلبی قرار می گیرد و بر تمامی اشعار او سایه میاندازد فروغ در یکی از آخرین شعرهایش به نام «کسی که مثل هیچ کسی نیست» نشان میدهد که هنوز هم در تلاش برای مبارزه با تنهایی است و امید به نجات دارد.

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    کیمیا

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»