شعر چیزی به انتظار نمانده است پوریا پلیکان صوتی و متن
چیزی به انفجار نمانده است
ساعت مینوازد
ساعت مینوازد
این موسیقی
صدایِ خرد شدنِ استخوانهای کیست؟
من نبض دنیا را شمردهام
چیزی به انفجار نمانده است
سیم سبز را بریدیم
درختها دود شدند
سیم آبی، دریاها غرق.
کدام سیم
انفجار را متوقف خواهد کرد؟
سرخ را امتحان کنید
که از گلویتان بیرون میجهد
□
تو گریختهای
و این میز دو نفره
و این تخت دو نفره
و این مبل دو نفره
و این دو استکانِ کوچک
ماهیتشان را از دست دادهاند
تو گریختهای
هرچیز که اینجا بود با تو گریخته است
و من تنها ماندهام با جایِ خالیِ اشیا
حتا جای خالیات از خانه گریخته است
در کوچه راه میرود
دست به موهایش میکشد
دکمههایش را میبندد
تا ماه را در شبی عمیق غرق کند
شاید جای خالیات از خانه نرفته است
شاید کنار من نشسته
شاید من جای خالیِ توام
که هرچه دست به صورتم میکشم
چیزی را سرجای خود نمیبینم
از استکانی که سالها پیش شکستهای
هنوز شراب میریزد
استکان
حنجرهی من است
که خونش بند نمیآید
کجا پنهان شدهای
که حتا جای خالیات پیدایت نمیکند؟
کجا پنهان شدهای
که چهرهات در آیینهی من جا مانده است؟
و هرچه بیشتر نگاه میکنم
بیشتر نمیدانم کداممان در حال پیر شدنیم
چروکهای چهرهام
شبیه پسکوچههایی شده است
که از آنها گریختی
مشت به آینه میکوبم
چهرهی چروکیدهی تو
تکه تکه در هوا پراکنده میشود
مشت در گلویم میبرم
خونم را روی آینه میپاشم
چهرهی چروکیدهی تو
قطره قطره فرو میریزد
دست در دهانم می کنم
قلبم را بیرون میکشم
روی آن مینویسم:
«کاش بازگردی
جهان بدون تو مُفت نمیارزد
زمان بدونِ تو گیوتین است
و عقربههای ساعت
تیغهی بُرندهی آن»
قلبم را تا میزنم
دوباره تا میزنم
آنقدر تا میزنم
تا به شکل موشکی درآید
پنجره را باز میکنم
و به دنبال بادی میگردم
که این نامه را به دست تو برساند
□
زمان میگذرد
و هرثانیه
تکهای از استخوانهای ماست
که بُریده میشود
در انتها
پوستی چروکیده و چرک بر زمین خواهد افتاد
و قلبی که به هیچ دردی نخورده است