رباعی های نیما یوشیج

رباعی های نیما یوشیج

  • رباعی های نیما یوشیج

    گفتم الف. او گفت الف گفتم با

    گفتا پس با؟ گفتم تا. گفتا تا.
    ناموخته باری زالف تا یا گفت:
    مارا پس تا چه کار دیگر با یا !

    2

    دل برد ز من آن سر زلفین دو تا

    دو چشم تو گشتند در این کار گوا

    افسوس! چو این هر دو ز یاران تواند

    پیداست چه برد خواهم از تو به جفا

    3

    نه قافیه اش درست و نه وزن بجا

    وز بدعت خویش کرده غوغا برپا

    ای غلتبان از درستیت اینهمه بیم

    با آنهمه نادرستت این مایه رجا؟

    4

    در قول و قرار تو وفا نیست ترا

    یا خود سر حال دل ما نیست ترا

    گفتا: که کجا به تو درآیم؟ گفتم:

    این عذر بنه کجا که جا نیست ترا

    5

    تا دور جهان قبله ی دل ساخت ترا

    هر کس به تو کرد روی، دل باخت ترا

    در پرده نهانی که کست نشناسند

    هر کس که مرا بدید، بشناخت ترا

    6

    خون می خوری، این نه کامرانی ست ترا

    جان می کنی، این نه زندگانی ست ترا

    ننهاد زمانه با تو از هر چه که بود

    وین ماند بجا که تر زبانی ست ترا

    7

    میلت سوی دوستان نهاده ست چرا؟

    مهرت همه با بدان زیادست چرا؟

    گویی که ندارد سخنم گیرایی

    پس بر سر هر زبان فتاده ست چرا؟

    8

    در کوفتمش. گفت: چنین زود چرا؟

    دوری جستم. بگفت: مردود چرا؟

    فریادم از جفاش چون برشد گفت:

    گر سوزی اندر آتشم، دود چرا؟

    9

    دردا که نگشت هر کسی محرم ما

    آگاه نشد به دل ز بیش و کم ما

    آنی که نشاندمش سخنها در گوش

    دیدم که زدور خنده زد بر غم ما

    10

    بنهفت رخ از من گل مهتاب مرا

    بشکست دلم بچشم چون خواب مرا

    بودم که به گریه ام به من آید لیک

    چندان بگریستم که برد آب مرا

    11

    گر چند چو تو پشت دولا نیست مرا

    در زیر قبا، چند قبا نیست مرا

    یک لحظه ز دوست، دل جدا نیست مرا

    صد شکر، که یک حرف، دوتا نیست مرا

    12

    یک چند به گیر و دار بگذشت مرا

    یک چند در انتظار بگذشت مرا

    باقی همه صرف حسرت روی تو شد

    بنگر که چه روزگار بگذشت مرا

    13

    آینه شدم به روی بگرفت مرا

    وز خویش شدم به موی بگرفت مرا

    روی وی و موی وی چنان کرد که دوش

    با دستش چون سبوی بگرفت مرا

    14

    در راه تو دادم آنچه کان بود مرا

    وز آن به جهان اگر نشان بود مرا

    گویی کنون غبن تو باید چه دهم

    بستان زتنم اگر که جان بود مرا

    15

    شاداب گلی بودم و افسرد مرا

    آنگاه به مینائی بسپرد مرا

    بنشست رها زمن ولی در همه حال

    دانستم باز نام می برد مرا

    16

    افسرد به باغ من گل زرد مرا

    هیهات! ندانست کسی درد مرا

    دل مرده چراغ من در این تنگ رواق

    افروخت دمی که ناتوان کرد مرا

    17

    نماند قبیله را نشان، نه رمه را

    کوچ آمد و در ربود گویی همه را

    من ماندم و او به جای ، اما چه کنم،

    راه کج و طوفان بلاو دمه را؟

    18

    گفتم همه ام هوای تو. گفت بیا

    گفتم ولی از جفای تو. گفت بیا

    گفتم نه به جز آمدنم رای بود

    اما نرسم به پای تو. گفت بیا

    19

    بنشست، چنان که ما بنشسته برآب

    برخاست، چنان که عکس مهتاب در آب،

    القصه به هجران درازم بنهاد

    تا جلوه روی او بجویم به هر آب

    20

    شب بود مه از تهیگه ابر برآب

    در سر همه ام مستی و در تب، شراب

    هرگز گله ام نیست که او آن شب نیز

    اما پی دیدار من، اما در خواب

    21

    رفتم به سوی نرگس و نرگس بر آب

    پرسیدم از او صد و یکی داد جواب

    گفتم: سوی بازار کی آید گل؟

    گفت: آندم که رود دیده نرگس در آب

    22

    آبادی از آتش است گویند و عذاب

    و آبادم از این دو خواهد آن درخوشاب

    با آب دو دیده و آتش سینه خویش

    اما بیچاره ام افتاده خراب

    23

    گفتا بنشینو قصه گوی از هر باب

    با سینه آتشین و با چشم پرآب

    گفتم دل افسرده چه گوید؟ گفتا

    بشنو سخن نگهت گل را ز گلاب

    24

    بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب

    تا از ره خود بگردم او راست عتاب

    من در پی کار خود و او در پی من

    من راه به خانه خواهم، او راه برآب

    25

    در داد نخستینم کاسی بشتاب

    آنگه به نگاهی دل من برد ز تاب

    آورد رهم چون به بیایان خراب

    خود رفت و مرا نهاد با چشم پرآب

    26

    گفتم که مرا خوانش و اندر تک و تاب

    از عشق خراب، خانه اش باد خراب

    خندید و بگفت خانه من دل توست

    کس با دل خود به کینه ننشست و عتاب

    27

    اندر طلب آن مه اندر تک و تاب

    اندر طلب آن مه اندر تک و تاب

    بنگر چه معاملت که رفت و چه عذاب

    او شاد به گریه های من می نگرد

    من روی در آب دارم و او روی بر آب

    28

    گفتم صنما عمر منی، برد شتاب

    گفتم: تو چنان بخت منی، رفت به خواب

    گفتم: همه در عشق تو بسته است دلم

    تو عشق منی. خنده زدو گشت عذاب!

    29

    دریا به حباب گفت از روی عتاب:

    «غره چه شوی؟» حباب گفتش به جواب

    «با حکم تو ما پای نهادیم بر آب،

    روزی چو رسد از خود برگیر حساب.»

    30

    چندین به عتابم مکش و بیم عذاب

    بیدار اگر تویی وگر من در خواب

    با ما تو هر آنچه می کنی، می کن، لیک

    با تو همه در روز حساب است، حساب

    31

    آتش زده ام، مرا نمی گیرد خواب،

    دریا صفتم، زمن نمی کاهد آب،

    خاک در دوستم، گرم باد برد

    هر دم سوی اوستم. خدایا دریاب

    32

    با وی دل آبادم افتاد خراب

    بی وی به خراب جای دل رفت به خواب

    چندان سفری دیرم نگذشت ولیک

    دیدم دل را نقشی و وی نقش بر آب

    33

    ماه است و شب و حریفبا جام شراب

    آن تابد و این پاید و او جوید خواب

    خوش وقتی و خلوتی و با من قهرش،

    از بس که به عشوه است. یا رب دریاب!

    34

    ای رفته ز بس خیال بیهوده به خواب

    و افکنده ترا کار جهان در تک و تاب

    در پرده همه جلوه او هست. افسوس!

    تو از پی دانه رفته ای یا پی آب!

    35

    می گریم بی تو همچو بیمار به تب

    می خندم با یاد تو چه روز و چه شب

    باران و گل است و من بهاری دارم

    با فکر تو در این همه طوفان تعب

    36

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    بیم است مرا ز روز و هم بیم ز شب

    می سوزدم استخوان، از این است تعب

    نه روز مرا همدم و نه شب محرم

    نه دوست مرا هم نفس، این است عجب!

    37

    افکند به روز من شب و روز به شب

    با راه دراز من و بسیار تعب

    خامی بنگر پس هر اتلاف که کرد

    تحلیل ز من خواهد و توضیح سبب

    38

    در گیسوی وی راهم افتاد به شب

    وز سیل سرشک پا نهادم به تعب

    گر جان نبرم در این میان، عیب مگیر،

    جان دادن اندر این میان نیست عجب

    39

    باد آمد و گل آمد و وقت آمد خوب

    خیز ای پسر وخیمه ز خاشاک بروب

    پرسید چه کس آید؟ گفتم آن شوخ

    گفتا که نمیاد، کم کن آشوب

    40

    گه سوی فراز و گاه بر سوی نشیب

    گه سوی فراز و گاه بر سوی نشیب

    آنقدر فریب است و فریب است و فریب!

    در آخر کاردانی این، لیک افسوس!

    جز لحظه ی کوتهی نماده است نصیب

    41

    صد بار زیان دیدی و صد بار نهیب

    صد بار زیان دیدی و صد بار نهیب

    برده بر و پهلوی تو از لطمه نصیب

    برجایت ذاشت باز تمکین و ثبات

    در گوشه ی اصطبلی ای اسب نجیب

    42

    میمیرم اگر نام تو دارم بر لب

    میمیرم اگر نام تو دارم بر لب

    بی نام تو روز من نماید چو شب

    با نام تو بی نام تو عمری دارم

    چون تب زده ای فتاده در حال تعب

    43

    آن کس نه که با علی (ع) دل خویش بباخت

    آن کس نه که با علی (ع) دل خویش بباخت

    چیزی نشناخت، گرچه بس چیز شناخت

    در ساخت دلم به هر بدی لیک دلم

    با آنکه بد علی به لب داشت نساخت

    44

    با دانش هرکس ار رهی کار بساخت

    با دانش هرکس ار رهی کار بساخت

    در دائره سرگشته چو پرگار بتاخت

    رانی اگرم وگرم که خواهی بنواخت

    نشناخته رفت آنکه علی(ع) را نشناخت

    45

    اول، به ره سفسطه مفهومم ساخت

    اول، به ره سفسطه مفهومم ساخت

    پس با روش فلسفه ، محکومم ساخت

    فی الجمله بسی شنید و گفتم، تادل

    آمد به میان و هرچه معلومم ساخت

    46

    آن حرف که خاطرم بدان می پرداخت

    آن حرف که خاطرم بدان می پرداخت

    بر پاس من او نشانی از من می ساخت

    شد زیر و زبر زخام چندو دیدیم

    بیهوش زمانه حرف را هم نشناخت

    47

    بر کرد ز پرده دست شمعم افروخت

    بر کرد ز پرده دست شمعم افروخت

    بنهاد به خانه پای و جان از من سوخت

    میخواستمش بدارم از کارش دست

    نگذاشت مرا، بس که نگه بر من دوخت

    48

    گفتم که تورا مجلس با من افروخت

    گفتم که تورا مجلس با من افروخت

    گفتا دل تو آتش از من اندوخت

    گفتم ستمی رفت . بگفت آری لیک

    در سایه ی این ستم دلت حرف آموخت

    49

    باد آمد و روی دشت و گلزار بسوخت

    باد آمد و روی دشت و گلزار بسوخت

    در خرمن خندان گل آتش افروخت

    میخواست نشان گذارد از خود بر خاک

    آب همه بردو بار از اندوه اندوخت

    50

    گفتم: چه خوش آمدی .زکف جام بریخت

    گفتم: چه خوش آمدی .زکف جام بریخت

    دم بست و غم آورید و تلخی انگیخت

    گفتم: بنشین به می. زجایش برخاست

    گفتم: مرو اینگونه ز من، لیک گریخت

    51

    دل آب شد و ز راه چشمم همه ریخت

    دل آب شد و ز راه چشمم همه ریخت

    از بس به دلم خیالت آتش انگیخت

    دیدیم که به دریایم اندر در خواب

    کاوای تو آمد و مرا خواب گسیخت

    52

    دزدیده به هر کاسی دردی آمیخت

    دزدیده به هر کاسی دردی آمیخت

    پوشیده به هر سری خیالی انگیخت

    کرد این همه تا خود ز میان بگریزد،

    یاران به من آورید او را که گریخت

    53

    چون سوختم، اشک شد به دامن آویخت

    چون سوختم، اشک شد به دامن آویخت

    چون ساختم، آب گشت و از پیش گریخت

    از سوختن و ساختن خود باری

    من رشته به هم بستم و او باز گسیخت

    54

    شمع از سر سوز اشک حسرت می ریخت

    شمع از سر سوز اشک حسرت می ریخت

    پروانه از او خونش به رغبت می ریخت.

    در دایره هرکه که داشت نوبت و آنجا

    در ساغر هر که می ، به نوبت می ریخت.

    55

    گفتا چه کنم ز شکوه ی جانسوزت

    گفتا چه کنم ز شکوه ی جانسوزت

    گفتم چه کنم زناوک دلدوزت

    دیروز برد نیمی از جان مرا

    با نیم دگر تا چه کند امروزت !

    56

    ای ناو نگهدار،مگو فکر خطاست.

    ای ناو نگهدار،مگو فکر خطاست.

    خندید دم صبح و گشایش با ماست.

    ما را نشکست ناو و طوفان بشکست

    بر ساحل از دور ، چراغی پیداست

    57

    بی تو همه در پیکر من سوز تب است.

    بی تو همه در پیکر من سوز تب است.

    با تو همه با هر سخن من تعب است.

    در چشم من ار نیک نمایی نه عجب

    در پیش تو گر نیک درآیم عجب است.

    58

    گفتم : نه لب است ، چشمه ای از شکر است

    گفتم : نه لب است ، چشمه ای از شکر است

    گفت : آری با دید تو هرچه دگر است.

    گفتم : تو هم از دید خود آور سخنی.

    گفتا : مده آزارم نیما ، سحر است.

    59

    گفتی که فلان چو دشمنی حیله گر است.

    گفتی که فلان چو دشمنی حیله گر است.

    آری سخن نیک همینش اثر است.

    با دوست هنر نیست اگر زیست کنی

    با دشمن خود زیست چو کردی هنر است.

    60

    گفتم : که دلم به عشق مجبور چراست؟

    گفتم : که دلم به عشق مجبور چراست؟

    گفتا : به شبت رغبت با نور چراست؟

    از هر طرفی روی ، به من بازآیی

    اما نظر تو بر ره دور چراست؟

    61
    دل گفت که : شمع مجلس افروز خوش است

    دل گفت که : شمع مجلس افروز خوش است

    جان گفت: مرا ناوک دلدوز خوش است.

    عقل آمد و خنده زد که: ای بی خبران

    در معرکه هر که گشت فیروز خوش است.

    62

    هرچند که افزود و به هر چند که کاست

    هرچند که افزود و به هر چند که کاست

    یک خط نه چنان است که پنداری راست.

    بازآی در این دایره کاینک دم خوش

    گر زانکه حقیقتی ست در صحبت ماست.

    63

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    گر بر سر کوی تو نپایم ستم است .

    گر بر سر کوی تو نپایم ستم است .

    دل از خم مویت ار گشتایم ستم است.

    با خویش برآیم به فسونی ، لیکن

    گر با دل خویشتن برآیم ستم است.

    64

    گفت آنچه زمن داری؟ ستم است

    گفت آنچه زمن داری؟ ستم است

    دل دادم و بیدل شدم و این نه کم است.

    اندر دل تو هزارها رنگ فریب

    واندر دل من هزارها رنگ غم است

    65

    شعر، آیتی از خیال صحرایی ما است .

    شعر، آیتی از خیال صحرایی ما است .

    عشق آفتی از نهاد دریایی ما است.

    گفتم به اجل : در این میان حکم تو چیست؟

    گفت آنچه که با سرشت دنیایی ما است.

    66

    گر با کم روزگار سازم چه غم است.

    گر با کم روزگار سازم چه غم است.

    با او همه کاهش و فزونی به هم است.

    لیکن چو دلم رفت زمن در پی دوست

    چندانکه بجویم از پی دوست ، کم است.

    67

    رندی چه بود دل سوی او باختن است

    رندی چه بود دل سوی او باختن است

    پس دل زهمه غیری پرداختن است.

    ناساختن است در کار وجود

    با نیک و بد وی همه در ساختن است

    68

    کارم هم بزم دوست افروختن است.

    کارم هم بزم دوست افروختن است.

    بردامن ، سیل اشک اندوختن است.

    گر نیکم اگر بدم تو در شمع نگر

    کز خنده و گریه آخرش سوختن است.

    69

    اسباب هنر یکسره بر گرد من است.

    اسباب هنر یکسره بر گرد من است.

    حرفی که دلی جوشد از آن ورد من است.

    شادم که پس پنجه واتدی با من

    آنی که معاند است ، شاگرد من است.

    70

    گفتم ستمت؟ گفت ستم کیش من است.

    گفتم ستمت؟ گفت ستم کیش من است.

    گفتم کرمت؟گفت که در ویش من است.

    گفتم به چنین خوی مگیر از من جان.

    خندید که دیری ست که در پیش من است.

    71

    گل گفت به باغ ابر مهمان من است

    گل گفت به باغ ابر مهمان من است

    گفت ابر که گل شمع شبستان من است.

    او خنده زد و گریست گل گفت هم اوست

    کاو مایه ی خنده های پنهان من است.

    72

    گفتم چه شبی؟ گفت ز گیسوی من است.

    گفتم چه شبی؟ گفت ز گیسوی من است.

    گفتم چه رهی؟ گفت بر ابروی من است.

    گفتم چو تو با منی چه غم؟ گفت آری

    اما دل تو بی خبر از خوی من است.

    73

    گفتم که: جهان را سبک و سنگین است.

    گفتم که: جهان را سبک و سنگین است.

    گفتا: چو جهان چنین بود شیرین است.

    گفتم که: کسی اگر مخالف خواند؟

    پوشیده به من گفت که: حکمت این است.

    74

    گویند که جز تو را نمی باید خواست

    گویند که جز تو را نمی باید خواست

    گویند که این خواستن از اهل خطاست.

    با راستی و خطا مرا کاری نیست

    زیرا که حساب من دیوانه سواست.

    75

    در خانه چراغم از تو افروخته است.

    در خانه چراغم از تو افروخته است.

    از تو دل من حرف بیاموخته است.

    بیگانگی ای نیست منم از تو وتو

    بازارت گرم از من دلسوخته است.

    76

    بر روی خوشش هرکه نظر دوخته است

    بر روی خوشش هرکه نظر دوخته است

    صد خانه ز روشنی بیندوخته است.

    داغم مهمن بدین جهان افروزی

    در خانه ی ما چرا نیفروخته است؟

    77

    من معنی ام و هرکه به من باخته است

    من معنی ام و هرکه به من باخته است

    با خوب و بد من همه در ساخته است.

    با اینهمه ام نه هر که نشناخته است

    زآن است که من دلم به تو باخته است.

    78

    هر دم به نگاهش دل من باخته است

    هر دم به نگاهش دل من باخته است

    هر دم بر خلق سوی من تاخته است.

    خواهم که بدو رسانم این قصه ، زمان

    بین من و او فاصله انداخته است.

    79

    گفتم به چه قامتی که آراسته است.

    گفتم به چه قامتی که آراسته است.

    گفتا چه قیامتی که برخاسته است.

    گفتم چه مراد است از این کارش؟گفت

    دل سوختگان را سوی خود خواسته است.

    80

    گفتم چه قبا بر تنت آراسته است.

    گفتم چه قبا بر تنت آراسته است.

    گفتا دلت از من چه مگر خواسته است.

    گفتم چه مراد است از این کارش؟ گفت

    دل سوختگان را سوی خود خواسته است.

    81

    گفتم چه قبا بر تنت آراسته است.

    گفتم چه قبا بر تنت آراسته است.

    گفتا دلت از من چه مگر خواسته است.

    گفتم تو خود این دانی . گفتا آری

    زاندیشه بود که سهوها خواسته است.

    82

    چوپان که عصای دست بگذاشته است.

    چوپان که عصای دست بگذاشته است.

    دانی که چرا عربده برداشته است؟

    بیچاره اگر زبانش می بود چوما

    می گفت دلش با چه غم انباشته است.

    83

    می تابد ماه و خیمه خاموش شده است

    می تابد ماه و خیمه خاموش شده است

    اندر تک رود آب از جوش شده است

    تنها منم آنکه گوش من چشم من است

    تنها وی آنکه چشم او گوش شده است.

    84

    دل دید چو در ناوک چشم تو چه هاست

    دل دید چو در ناوک چشم تو چه هاست

    جا برد به گیسوی تو کانجاش پناست

    چندان که بدو گفتم بشنود از من

    بیچاره ندانست که آن دام بلاست

    85

    محمود علی(ع) عابد و معبود علی است

    محمود علی(ع) عابد و معبود علی است

    وز جمله ی آفریده مقصود علی است

    گفتی که علی که بود؟ فاشت گویم

    بودی به میان نبود، ور بود علی است.

    86

    خندید و مهم داد مرا چای به دست

    خندید و مهم داد مرا چای به دست

    یعنی که : نه مستی آورد چای که هست.

    غافل که زسر پنجه ی بلورش مرا

    هر چیز فرا رسد چو می دارد مست.

    87

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    نیما گوید: به گاو مانم چه درست،

    نیما گوید: به گاو مانم چه درست،

    میلم نه برآن گیا که در پیشم رست.

    نزدیک نهاده ، رانده ام تا به کجا

    اندر طعمی که به از آن خواهم جست

    88

    خواهی که نگردی از ره و رسم درست

    خواهی که نگردی از ره و رسم درست

    اندیشه خود درست می دار نخست.

    ای هیچ نجسته از درستی به جهان

    ناجسته چنان تو از تو چون خواهد جست.

    89

    صد مرده کنی زنده شناسیش درست

    صد مرده کنی زنده شناسیش درست

    گر بوده و گر نبوده چون روز نخست

    ای عیسی عهد! لیک نشناسی باز

    یک زنده ز صد زنده که در دوره ی توست.

    90

    گر زآنکه زر وی تو نگاهم بگسست

    گر زآنکه زر وی تو نگاهم بگسست

    قهر دل تو از چه به رویم دربست؟

    گفتا همه هست لیک از قهر و صفا

    آنی که تو میخواهی ناید در دست

    91

    گفتا دل من رشته ی مهر تو گسست

    گفتا دل من رشته ی مهر تو گسست

    گفتم دل من هم به شکایت پیوست.

    خندید و به خیمه گاه خود کشت چراغ

    ره بست و به بالینم خاموش نشست.

    92

    گفتم شب دوش ، گفت طوفان که گسست

    گفتم شب دوش ، گفت طوفان که گسست

    گفتم آن مرغ. گفت بر بام نشست.

    گفتم بر آن بام چه افتادش ؟ گفت:

    چون بام زهم شکست ، او نیز شکست

    93

    تو کا به تختی به سر شاخ نشست

    تو کا به تختی به سر شاخ نشست

    عید آمد و سبزه را به گل در پیوست.

    با اینهمه، غم نمی کشد از من پای

    اندیشه ی تو زمن نمی دارد دست.

    94

    گفتم دلم از دو چشم مست تو شکست.

    گفتم دلم از دو چشم مست تو شکست.

    گفتا شکند هرچه به ره بیند مست.

    گفتم چه به هیچ دل بدادم. گفتا

    گر هیچ بود چه جویی از هیچ به دست.

    95

    چنین دل و جان بهر تو آمد به شکست.

    چنین دل و جان بهر تو آمد به شکست.

    تا آنکه توام آمدی ای دوست به دست.

    اکنون که توام خواهی این رشته گسست

    پیوست منی تو با که خواهی پیوست؟

    96

    آمد زدرم دوش مهم سرکش و مست

    آمد زدرم دوش مهم سرکش و مست

    می خواست دلم آورد از مهر به دست.

    گفتم: اگرم فکر رها دارد . گفت:

    جز فکر منت مگر به سر فکری هست؟

    97

    گفتم به صدا شکست هر چیز شکست

    گفتم به صدا شکست هر چیز شکست

    جز خواب من از غنت که لبریز شکست.

    گفتا : مشکن. گفتم پرهیزم و وی

    بوسید مرا و گفت : پرهیز شکست

    98

    بنشست به در ز پرده ، می خورده و مست

    بنشست به در ز پرده ، می خورده و مست

    چشمش چو به من فتاد در پرده نشست.

    با من نشکست عهدش از مستی ، لیک

    با وعده فرداش ، دل من بشکست.

    99

    آمد به تن من و به دل کرد نشست

    آمد به تن من و به دل کرد نشست

    هر غم که بیندیشی و هرگونه شکست.

    زآن روی که من به دوست می دادم دست

    با جمله دلم شکست وز او دل نگسست.

    100

    گویند که: هرچیز من اوست.

    گویند که: هرچیز من اوست.

    آری شده جان و تن من یکسره دوست.

    می گوی بدو: فراقت آن کرد که گر

    بازآیی و بینیم نیم جز رگ و پوست.

    101

    تا در خود جا داری و بیرون نه ز پوست

    تا در خود جا داری و بیرون نه ز پوست

    چون جوجه ماکیان جهان تو در اوست.

    بی دوست کسی بود که در بست به روی

    با دوست کسی رود که آید سوی دوست.

    102

    گفتم : اگرم دست دهد صحبت دوست

    گفتم : اگرم دست دهد صحبت دوست

    از تن به در اندازم جان و رگ و پوست.

    خندید که این منت با خویش گذار

    جان گر بنهی ور ننهی جانت اوست.

    103

    گویند می لعل چرا داری دوست؟

    گویند می لعل چرا داری دوست؟

    آنی که غمم برد و هم افزود نکوست.

    می رنگ لبش دراد و تا هست مرا

    لب بر لب جام، در دلم قصه ی اوست.

    104

    گویند چرا من غم دل دارم دوست.

    گویند چرا من غم دل دارم دوست.

    جان سخنم از غم می گیرد پوست.

    غم زان زمان مسن و مسن زان زمان

    شادم من از غم که مرا هم غم اوست.

    105

    گل با گل زرد گفت: زرد ارچه نکوست ،

    گل با گل زرد گفت: زرد ارچه نکوست ،

    سرخی د همت که جلوه گیرد رگ و پوست .

    گفتش گل زرد: راست گفتی، اما

    من جامه ی عاریت نمی دارم دوست.

    106

    گفتم: به خرامیدن، بالاش نکوست.

    گفتم: به خرامیدن، بالاش نکوست.

    غم گفت: مرا سیه چلیپاش نکوست

    عقل آمد و گفت : این چه غوغاست که هست

    دل گفت: هر آنچه هست گو باش، نکوست

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    107
    هر بد که زمل گفت حسودی، نیکوست

    هر بد که زمل گفت حسودی، نیکوست

    تهمت نه بر او کنیم، کاین خصلت اوست

    در نایدش ار چشم به ما، عیبی نیست

    او در پی خود باشد و ما در پی دوست

    108

    صد بار شکست و بست و درهم پیوست

    صد بار شکست و بست و درهم پیوست

    تا نام علی(ع) مرا در آئینه ببست

    من بگسلم از تو با جفای تو ولیک

    از مهر علی دلم نخواهد بگسست

    109

    گفتم چه کنی دلت چو با من پیوست

    گفتم چه کنی دلت چو با من پیوست

    گفتا چه کنی با من ای روی پرست

    گفتم که قدرت بشکنم و رخ بوسم

    خندید که آماده ام از بهر شکست

    110

    شوخی که بهم کرده بسی ایسم بس ایست

    شوخی که بهم کرده بسی ایسم بس ایست

    بی معنی و خود نداند از کیست ز چیست

    چون مرده بود کلام او: در تن او

    هر عضو بجاست لکن او را جان نیست

    111

    زین بستم رهوار و مرا گفت:بایست

    زین بستم رهوار و مرا گفت:بایست

    باز آمدنت چه بود و رفتن پی چیست؟

    چون دادم من زمام رهوار ز دست

    می رفتم و می دیدم کاو می نگریست

    112

    خون می خورم و کی ندانست ز چیست

    خون می خورم و کی ندانست ز چیست

    می خواهم در خانه بداند کس کیست

    هر لحظه صدای پا می آید، اما

    یک پا که نشانیم از او دارد، نیست

    113

    گفتم: نظر اهل خرد دانی چیست؟

    گفتم: نظر اهل خرد دانی چیست؟

    گفت: آنکه ز اهل خردش خوانی کیست؟

    گفتم: به یقین رسیده ای؟ این خود

    از بیخردی استف گر گرانجانی نیست

    114

    رازی ست که آن نگار می داند چیست

    رازی ست که آن نگار می داند چیست

    رنجی ست که روزگار می داند چیست

    آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست

    من دانم و شهریار می داند چیست

    115

    چون مست درآید همه اش دلداری ست

    چون مست درآید همه اش دلداری ست

    بی مهر شود وقت که در هشیاری ست

    مستش همه خواهم که نگوید خامی

    با سوختگانش سر افسون کاری ست

    116

    هر چند که بر نشست، می خواست گریست

    هر چند که بر نشست، می خواست گریست

    گفتم: ز چه ات به زیر این باران ایست؟

    گفتا: ندهد دلم که از تو بروم

    گفتم: چو تو خود روی، بگو گریه ز چیست؟

    117

    ابر آمد و برکشته ی من زار گریست

    ابر آمد و برکشته ی من زار گریست

    گفتم: بس کن گریه دگر بار گریست

    بر من دل شمع سوخت اما او نیز

    بسیار چو سوخت، باز بسیار گریست

    118

    در دایره ممکن ناممکن زیست

    در دایره ممکن ناممکن زیست

    من راهت بنمایم ای مرد که چیست:

    هشیار به هر چیز که گویند که هست،

    بیدار به هر چیز که گویند که نیست

    119

    عمری به سرآمدم به هنگامه ی زیست

    عمری به سرآمدم به هنگامه ی زیست

    بشناختم آنرا که ندانستم چیست

    اکنون لب از شیر نشسته طفلی

    می خواهد گویدم که این هست، آن نیست!

    120

    گویند کسش به حرف نشناخت که کیست

    گویند کسش به حرف نشناخت که کیست

    هر رنگ نهاد، کس ندانست که چیست

    صدقای سرود، آن حکیم استاد،

    در دیده ی اهل دل ولی خواهد زیست

    121

    گفتم: ز چه در رخ گل افروختگی ست؟

    گفتم: ز چه در رخ گل افروختگی ست؟

    آیا چه در این بزمش آموختگی ست؟

    گل این بشنید و خنده زد بر من و گفت:

    آنی که نکو بزیست در سوختگی ست

    122

    دل خام تو شد و لیک جانم باقی ست

    دل خام تو شد و لیک جانم باقی ست

    آن عهد که بود در نهانم باقی ست

    گامی به من آی تا به پایان گویم

    آغاز چگونه داستانم باقی ست

    123

    سر در پس زانویم و دل بر سر دست

    سر در پس زانویم و دل بر سر دست

    اندیشه که روزگار چونم بشکست

    من دانم و تو، نه خانه با من نه اجاق

    تو دانی و من که باز دل نز تو گسست

    124

    گفتا: به شب سیه، شفق پیدا نیست

    گفتا: به شب سیه، شفق پیدا نیست

    گفتم که به خون من بباید نگریست

    گفتا چه سبک به عاشقی عمر گذشت

    در خنده شدم من، او ولی سخت گریست

    125

    کس نیست که باز زبان من گویا نیست

    کس نیست که باز زبان من گویا نیست

    آن ره که منش کوفته ام جویا نیست

    حرف خود با زبان مردم شنود

    با اینهمه، گویی: سخنم گیرا نیست؟

    126

    راهی است مرا که هیچ سامانش نیست

    راهی است مرا که هیچ سامانش نیست

    دردی است مرا که هیچ درمانش نیست

    آگه نه زبس که دل به زندان دارد

    دل هست که تاب زجر زندانش نیست

    127

    گفتم همه خفته اند و بیداری نیست

    گفتم همه خفته اند و بیداری نیست

    جز مرغ سحر با من هشیاری نیست

    گفتا مگرت کار نباشد؟ گفتم

    با هیچکسی عاشق را کاری نیست

    128

    گفتم رخ تو؟ خراجیش چو نیست؟

    گفتم رخ تو؟ خراجیش چو نیست؟

    گفتم دل من؟ گفت علاجیش چو نیست؟

    گفتم سخن من آمد از تو به کمال

    خندید و به من گفت: رواجیش چو نیست؟

    129

    گفتن نگهی ، گفت هوا روشن نیست

    گفتن نگهی ، گفت هوا روشن نیست

    گفتم قدمی ، گفت زمین گلشن نیست

    گفتم دردا که فرصت از دست بشد

    دوری زد و گفت : این دگر با من نیست

    130

    شب نیست کران هیمه ی تر دودی نیست

    شب نیست کران هیمه ی تر دودی نیست

    در چشم من از چشمه ی من رودی نیست

    تا بوده چو بودشان به چشم آید لیک

    از بود هزار بودشان بودی نیست

    131

    مسکین دلی من که پای بر کوی تو داشت

    مسکین دلی من که پای بر کوی تو داشت

    با دستم کاو راه به گیسوی تر داشت

    آمد که در آن شب سیه جای برد

    زاو خونش ریختی و خون بوی تو داشت

    132

    دیدم که به خواب غولی افتاده به پشت

    دیدم که به خواب غولی افتاده به پشت

    پیدا به سرشانه ش رگهای درشت

    اولی غزلی خواند و پس آنگاه رثاء

    یعنی که مرا چون تو خیال او گشت

    133

    آمد به برم اگر چه چون خواب گذشت

    آمد به برم اگر چه چون خواب گذشت

    وز پیش دو دیده ام چنان آب گذشت

    تا در نگرم که بود و چه گفت و شنید

    دانستم شب بود و چو مهتاب گذشت

    خرداد 1335

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    134

    گفتم : همه ام عشق ، غم آلود گذشت

    گفتم : همه ام عشق ، غم آلود گذشت

    گفتا : همه را از آتش این دود گذشت

    گفتم زپس سوختنم ؟ با من گفت :

    لیک این سخت به لب بسی زود گذشت

    135

    ابجد کسی رو به حرف شیطان ننهشت

    ابجد کسی رو به حرف شیطان ننهشت

    خشتی چو نهادی بنه آن دیگر خشت

    در راهت شود که دهقانان گفته اند :

    شیطان گرید چو سبز می بیند کشت

    136

    گفت: بنگر ولی به چشم گوشت

    گفت: بنگر ولی به چشم گوشت

    از من بشنو ولی به گوش هوشت

    گفتم شود چشم من و ببیند گوش

    گفت آنچه بیافتی شود فرموشت

    137

    خوش آمد و خانه ام گر آراست ، برفت

    خوش آمد و خانه ام گر آراست ، برفت

    برمن بفزود ، ور زمن کاست ، برفت

    تا در نگرم کدام مرغ است به نام

    افسوس که از بامم برخاست ، برفت

    138

    هیات که آنچه بود بر باد برفت

    هیات که آنچه بود بر باد برفت

    بد کرد . گز سکوی از یاد برفت

    با روی چنان آمد و با خوی چنین

    مرغی که پردیه بود ، آزاد برفت

    139

    دل کاو همه شاد بود و با شاد برفت

    دل کاو همه شاد بود و با شاد برفت

    هیهات که هرچه بود برباد برفت

    می خواستی شانهای داد به من

    افسوسکه آن نشان هم از باد برفت

    140

    آنکه فکند بر رهم لنگ برفت

    آنکه فکند بر رهم لنگ برفت

    و آنی که به من آمد چون رنگ برفت

    چندان پی رفتگان مرا چشم گریست

    کاندر ره سیل هم دلم تنگ برفت

    141

    آنکه فکند بر رهم لنگ برفت

    آنکه فکند بر رهم لنگ برفت

    و آنی که به من آمد چون رنگ برفت

    چندان پی رفتگان مرا چشم گریست

    کاندر ره سیل هم دلم تنگ برفت

    142

    آمد که فزاید به غم افزود و برفت

    آمد که فزاید به غم افزود و برفت

    دوشینه به من رویی بنمود و برفت

    گویند : نماید رخ ، بنمود ، اما

    شب بود وز پیش ابر مه بود و برفت

    143

    با آتش پیدا شد و با باد برفت

    با آتش پیدا شد و با باد برفت

    نا شاد نهادمان و خود شاد برفت

    مقصودش از این کار من و تو بودیم

    هیهات ! که آن نیزش از یاد برفت

    144

    آنی که چو آب آمد و چون باد برفت

    آنی که چو آب آمد و چون باد برفت

    با من شب دوشش گذر افشاد ، برفت

    چندان سخنان به شکوه ام رفت کزو

    حرفی که به یاد داشتم از یاد برفت

    145

    خوابیدم و با من هوسی آمد و رفت

    خوابیدم و با من هوسی آمد و رفت

    با تشنه لب من نفسی آمد و رفت

    دانی که چه کردم ؟ همه شب اندر خواب

    دیدم که به یاریم کسی آمد و رفت

    146

    بر وی به خطا تاختی و آمد و رفت

    بر وی به خطا تاختی و آمد و رفت

    او برد تو در باختی و آمد و رفت

    آن پیک نهفت را که نامش دل بود

    آمد به تو ، نشناختی و آمد و رفت

    147

    شاد آمد و با خاطر نا شادم رفت

    شاد آمد و با خاطر نا شادم رفت

    بنیادم داد و خود زبنیادم رفت

    گفتا : سخت مست خوش آمد ؟ گفتم

    اما سخنی گفتی کز یادم رفت

    148

    آمد به من او ، لیک به شب آمد و رفت

    آمد به من او ، لیک به شب آمد و رفت

    در پیکرم آرزو و به تب آمد و رفت

    می گفت سفر خواهم کردن سوی تو

    جانم به غمش ولی به لب آمد و رفت

    149

    آیین محبت و وفا رفت که رفت

    آیین محبت و وفا رفت که رفت

    از حلقه ی دوستان جدا رفت که رفت

    حسن هنر و صفا به هم آمده بود

    افسوس که جمله با صبا رفت که رفت

    150

    گفتم که نماندم هوسی ، باشد گفت

    گفتم که نماندم هوسی ، باشد گفت

    گفتم خفه ام هر نفس ، باشد گفت

    گفتم که در این سفر بیابان غمت

    خالی ست زهر دادرسی ، باشد گفت

    151

    آن نعمت بگردان که مرا خواهی گفت

    آن نعمت بگردان که مرا خواهی گفت

    و آن ذمم درساز که داری به نهفت

    خواهی علمم برکش و خواهی قلمم

    من ذره به طبع خود نخواهم آشفت

    152

    گفتم: ستمت؟ گفت: شکیبایی دار

    گفتم: ستمت؟ گفت: شکیبایی دار

    گفتم: به شکیب؟ گفت: یارایی دار.

    گفتم: بهم این هر دو مراد باشد گفت:

    گرراست همی گویی، شیدایی دار

    153

    گفتا چه تو از بهشت توانی گفت؟

    گفتا چه تو از بهشت توانی گفت؟

    گفتم بود ار شبی دلی با دل جفت

    گفتا بود این ولی به شوری که تراست

    خواهی تو بهشت را هم از خود آشفت

    154

    گفتم: دلم از کوی تو چه سود گرفت

    گفتم: دلم از کوی تو چه سود گرفت

    چون آتشم از تو تار تا پود گرفت؟

    گفتا: دلت از سرشک من بی خبر است

    گفتم چه کنم که آینه را دود گرفت؟

    155

    ابرآمد و روی کوه و صحرا بگرفت

    ابرآمد و روی کوه و صحرا بگرفت

    از دامن دشت تا به دریا بگرفت

    دنیای غمی ساخت دلم را آنگاه

    آسان با من تمام دنیا بگرفت

    156

    ابر آمد و گفتم همه صحرا بگرفت

    ابر آمد و گفتم همه صحرا بگرفت

    با من که دلم کرفت دنیا بگرفت

    تو لیک نگفتی که دل بگرفته ی من

    اندر طلب تو در کجا جا بگرفت

    157

    بس حیله گرا که روی از حق ننهفت

    بس حیله گرا که روی از حق ننهفت

    جز از پی سود خلق نشنفت و نگفت

    صدقای سرود بین پس آنچه شنفت

    گفت آری و و روز غیر بنهفت و نخفت

    158

    با دل چه بسی پند بدادم، نشنفت

    با دل چه بسی پند بدادم، نشنفت

    بیدارتر آمد و بجا هیچ نخفت

    برخاست بشد از من و چون آمد باز

    دیدم چو گل از چشمش خونش که شکفت

    159

    گویند «نه دوری که تمنا کنمت»

    گویند «نه دوری که تمنا کنمت»

    هر شکل برآیی که تماشا کنمت

    با این همه پیداست که خوش میدارم

    زین حرف دل خویش که پیدا کنمت

    160

    پرسیدی از دلم؟ همه رفت به باد

    پرسیدی از دلم؟ همه رفت به باد

    پرسیدی از نشان ؟ مرا نیست به یاد

    میپرسم از کار کون؟ آری من

    با آنکه غمینم زغمت هستم شاد

    161

    آن ماه که انش نه خاموشم باد

    آن ماه که انش نه خاموشم باد

    در هر نفس آوایش در گوشم باد

    چنداش دل سوخت به من دوش که گفت:

    سوداش خدا کند فراموشم باد

    162

    مائیم و در این دایره چون گرد به باد

    مائیم و در این دایره چون گرد به باد

    آنگاه فتاده در کف آن استاد

    استادم و لیک اوستاد من و تو

    داند که چه می برد و چه خواهد که نهاد

    163

    جان با تن من دوش به دعوا افتاد

    جان با تن من دوش به دعوا افتاد

    این زاو گله کرد و این گله زاو بگشاد

    مسکین دل من که راه بر کوی تو داشت

    افتاد و شکست و خون اورفت باد

    164

    از دست غمت دست به دستم افتاد

    از دست غمت دست به دستم افتاد

    تا چشم برآن دو چشم مستم افتاد

    بر پای شدم که دست بر کار شوم

    از کوشش بیشتر شکستم افتاد

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    165

    باد آمد و باغ را به طوفانی داد

    باد آمد و باغ را به طوفانی داد

    درها بشکست و ره به ویرانی داد

    گفتی که پس طوفان چه گرفتند حساب؟

    دیوی شد و جای خود به شیطانی داد

    166

    چندانکه زعیب بستنی بر من شاد

    چندانکه زعیب بستنی بر من شاد

    وز کار خراب من تو مانی آباد

    صد چندان من به کار خود شادم از آنک

    طبع من با طبع تو یکسان نفتاد

    167

    عمری همه خواندم و نبردم از یاد

    عمری همه خواندم و نبردم از یاد

    عمری دل من راهم در پیش گشاد

    دانی پس هرچه رفت فرجام چه شد؟

    شاگردم بر سر من آمد استاد!

    168

    تیک تیک چه به شیشه شب پره می کوبد

    تیک تیک چه به شیشه شب پره می کوبد

    آشوب زده است و باد می آشوبد

    دستی ز گریبان سیاه دریا

    بیرون شده تا هر بد و نیکی روبد

    169

    شوریده مشو که هر چه بر می گردد

    شوریده مشو که هر چه بر می گردد

    هر چیز به فرجام دگر می گردد

    شوریده ی بینوا کسی هست که او

    چشمش به گیا فتاده خر می گردد

    170

    ابجد همه کارها دگر می گردد

    ابجد همه کارها دگر می گردد

    هر ساخته ای زیر و زبر می گردد

    آنگاه به دوزخ جهان مردم را

    بر حال نخست کار بر می گردد

    171

    با گل گفتم به گل چه کس پیوندد ؟

    با گل گفتم به گل چه کس پیوندد ؟

    بشنید دلم دیدم کاو میخندد

    گفتم چه زنی خنده؟به من گفت که گل

    دربست اگر به خلق خود گل می گندد

    172

    گفتم قد تو؟گفت تماشا دارد

    گفتم قد تو؟گفت تماشا دارد

    گفتم رخ تو؟ گفت چه کس تا دارد

    گفتم به که این دوات بود ارزانی ؟

    گفت آنکه مرا با خود تنها دارد

    173

    آن ماه جبین که نیم تاجی دارد

    آن ماه جبین که نیم تاجی دارد

    از بهر دلم زلب علاجی دارد

    از من همه می گریزد و نمی داند او

    روئی به چنان صفت خراجی دارد

    174

    گویند چو شیر زخم بر می دارد

    گویند چو شیر زخم بر می دارد

    در جای نهفت، دل به خود بگمارد؛

    برزخمش می کشد زبان، واینش دواست

    با زخم دلم خلق چه می پندارد؟

    175

    بی حد بود آنچه ره به نسبت دارد

    بی حد بود آنچه ره به نسبت دارد

    کوشیدن توست کاین علامت دارد

    تو حاصل دور خودی ار نیک ار بد

    تا دور دگرچه ها قضاوت دارد

    176

    گویند که عاشقی جهانی دارد

    گویند که عاشقی جهانی دارد

    روزش خبر از شب نهانی دارد

    دل می رودم هنوزما ياد رخش

    آگه نه که هر کار زمانی دارد

    177

    گوی از من کس هیچ نه نامی ببرد

    گوی از من کس هیچ نه نامی ببرد

    یا با من راه برخلافی سپرد

    من کوهم و دامن به در انداخته ام

    هر جانوری به دامنم می گذرد

    178

    آن را که رهی ست ره به کویی نبرد

    آن را که رهی ست ره به کویی نبرد

    آبی که رود منت جویی نبرد

    من دست ز دامان تو بر می دارم

    اما دل من پای به سویی نبرد

    179

    دیری است خیالی به سرم می گذرد

    دیری است خیالی به سرم می گذرد

    تاسوی کدام منزلم در سپرد

    خام آنکه خبر نیستش از قصه ی من

    و او خواهد در پرده ی من راه برد.

    180

    آن کشت که بود از آن من سيل فرد

    آن کشت که بود از آن من سيل فرد

    بادش بتکاند و جانور پاک بخورد

    صدفای سرود دیدی آن نورس را

    طوفان خزانش چه همه رنگ ببرد؟

    181

    گفتم: به شب مستی چون خواهد کرد؟

    گفتم: به شب مستی چون خواهد کرد؟

    گفت: از در، نا اهل برون خواهد کرد

    پس خون غرابه را ز سر خواهد ریخت

    آنگه دل هر پیاله خون خواهد کرد

    182

    نام از که بری که از تو نامی نبرد

    نام از که بری که از تو نامی نبرد

    باکس چه خروشی که نه كالات خرد

    آن به که خردمند چو از روی صواب

    دانست کجاست، راه خود در سپرد

    183

    گفتم: عشقت عمر فزون خواهد کرد

    گفتم: عشقت عمر فزون خواهد کرد

    یک بوسه ات از غمم برون خواهد کرد

    گفت: این سخنی ست، عشق من لیک ترا

    راهی به بیابان جنون خواهد کرد

    184

    انديشه اش از خانه برون باید کرد

    انديشه اش از خانه برون باید کرد

    یا در غم او غسل به خون باید کرد

    یا در پی سود چند و چون خود بود

    یا دل به سر کار جنون باید کرد

    185

    آبم دل هیچ آتش، خاموش نکرد

    آبم دل هیچ آتش، خاموش نکرد

    جامم کس را خراب و مدهوش نکرد

    افسوس که هر حرف زدیم از بد و نیک

    خلقش بشنید، لیک در گوش نکرد

    186

    آب آمد و کشتگاه سیراب نکرد

    آب آمد و کشتگاه سیراب نکرد

    صبح آمد و بیدار کس از خواب نکرد

    هیهات! که کیمیای فکر من و تو

    آن طشت مسینه را زر ناب نکرد

    187

    برخاسته باد رقابت آراسته گرد

    برخاسته باد رقابت آراسته گرد

    با طعن بدان ز راهت ای مرد، مگرد

    سگ را بود این به طبع، کاو می تازد

    گاهی سوی مرد و گاه بر سایه ی مرد

    188

    با دل به قفای رفتگان می نگرد

    با دل به قفای رفتگان می نگرد

    یا جان به غمی راه دلم می سپرد

    گر خنده و گر گريه مرا تعزیت است

    در دهکده ای نگر چه ها می گذرد

    189

    ناکرده گنه مرا گنه می شمرد

    ناکرده گنه مرا گنه می شمرد

    با صبح سفيد من سیه می شمرد

    دانم که چه اینم شمرد، کاش که او

    دانستی این که از چه ره می شمرد

    190

    باور مکن اینکه رنگ پایان گیرد

    باور مکن اینکه رنگ پایان گیرد

    یک خشت نهاده سر به سامان گیرد

    سامان هرآنچه هست و پایانش تویی

    تا شوق تو این چون نهد و آن گیرد

    191

    گفتی زچه بر دلت غباری گیرد

    گفتی زچه بر دلت غباری گیرد

    یا آنکه نه جزمن او نگاری گیرد

    من نیز در این حرفم، اما افسوس

    دل نیست که فرمان به قراری گیرد

    192

    آن شوخ همه به کار ما می تازد.

    آن شوخ همه به کار ما می تازد.

    ما هیچ نگوییم چه او می سازد

    پنداشته است برد خود را در این،

    و او غافل از این است که خود می بازد

    193

    چون خواهد حق به ظالمی پردازد

    چون خواهد حق به ظالمی پردازد

    شيطان پلید را در او اندازد

    روز و شبش آنقدر بخواند در گوش

    کافزون تر بر مردم عالم تازد

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    194

    گل آتش دل به چهره می پردازد

    گل آتش دل به چهره می پردازد

    ابر آبش در سینه همی اندازد

    باد از زیر خاک به گل می تازد

    من منتظرم بهار کی آغازد

    195

    افروخت که افروختنم آموزد

    افروخت که افروختنم آموزد

    آموخت که آموختم آموزد.

    چون اینهمه کرد روی بنهفت و برفت

    تا در غم خود سوختنم آموزد

    196

    می خواست که با من به جدل برخیزد

    می خواست که با من به جدل برخیزد

    با او نستیزیده، به من بستیزد

    بیچاره ندانست که مرغ نادان

    هر خاک به پا کرد به سر می ریزد

    197

    بی تو غم تو به گردنم آویزد

    بی تو غم تو به گردنم آویزد

    با تو ستمست خواهد خونم ریزد

    با روی تو بی روی تو باری در شهر

    شب نیست که فتنه بر نمی انگیزد

    198

    خون از ره دیده ام به در می ریزد

    خون از ره دیده ام به در می ریزد

    مرغی که نشاط بود پر می ریزد

    می جویم چون به کوی جانان سفری

    دیوار وجود از این سفر می ریزد

    199

    گفتم گره ی موی تو؟ گفتا باشد

    گفتم گره ی موی تو؟ گفتا باشد

    گفتم نه رهی سوی تو؟ گفتا باشد

    گفتم همه ام باشد، اما چه کنم

    در دوزخم از خوی تو ، گفتا باشد

    200

    بنماید هر سو که نیازم باشد

    بنماید هر سو که نیازم باشد

    پوشد به دلم روی که رازم باشد

    فی الجمله چو در می نگرم قبله ام اوست

    باید به همه سوی نمازم باشد

    201

    گفتم ز تو کی کار بسامان باشد؟

    گفتم ز تو کی کار بسامان باشد؟

    گفتا چه دهی که کارت آسان باشد؟

    گفتم دل خویش گفت از آنم که دهی

    در حلقه ی موی من فراوان باشد!

    202

    گفتم: نفس تو راحت تن باشد

    گفتم: نفس تو راحت تن باشد

    گفتا: چه کسی راحت بی من باشد؟

    گفتم گر از او روزی بگسستی؟ گفت:

    باید به خیال روز بستن باشد

    203

    گویندم با غمت چه تمکین باشد

    گویندم با غمت چه تمکین باشد

    شالوده ی زیستن چرا این باشد؟

    من لذت شیرین طرب را دانم

    با غم چه کنم لیک چو شیرین باشد

    204

    هر رنگ کاشارتی ز حالی باشد

    هر رنگ کاشارتی ز حالی باشد

    ای بس که نه حاکی از کمالی باشد

    هر روز به شیو ه ای نماید شوخم

    هر شیوه ولیکن نه جمالی باشد

    205

    گوشم نه به هر حرف ریائی باشد

    گوشم نه به هر حرف ریائی باشد

    فرمود امام(ع) این نه هوائی باشد

    من کبر نمی کنم ولی با نادان

    آن کبر که هست کبریائی باشد

    206

    گفت از منت ار هوای یاری باشد

    گفت از منت ار هوای یاری باشد

    بر صبر اگر دل بگماری، باشد

    گفتم: چو به صبر بر نیاید کارم؟

    گفتا: پس آنت آه، کاری باشد

    207

    هر کس به رهی شد و رهی جویا شد

    هر کس به رهی شد و رهی جویا شد

    در رفتن و نارفتنشان غوغا شد

    با من نظرش بود، مرا زخمی زد

    وز زخم ویم زبان چنین گویا شد

    208

    گویند که بید خیزران خواهد شد

    گویند که بید خیزران خواهد شد

    پروردی اگر کوه گران خواهد شد

    پرورده ی دست توام اما کم و بیش

    هر چیز همان که بود آن خواهد شد

    209

    دود از بر خاکستر بنیادم شد

    دود از بر خاکستر بنیادم شد

    افسوس که با خرابم آبادم شد

    هر زیف و زنی که کرد شاگردی من

    حرفی دو سه ناموخته استادم شد

    210

    چون باد در آمد و ندانم چون شد

    چون باد در آمد و ندانم چون شد

    با آتشم آمیخت مرا در خون شد

    طوفان غمی گشت به خاک دل من

    آبی شد و از دو چشم من بیرون شد

    211

    عناب خجل از لب عناب تو شد

    عناب خجل از لب عناب تو شد

    بیدار هر آنکه بود در خواب تو شد

    گرآتش بود دلی هجر تواش

    افکند چنان ز پای کاو آب تو شد

    212

    هر چند به دام توبه میدان تو شد

    هر چند به دام توبه میدان تو شد

    هر زخم زدی به خلق درمان تو شد

    سرگشته به راه تا دلم دید ترا

    بابا پای خود آمد و به فرمان تو شد

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    213

    آن شوخ پریروی که با ما جوشد

    آن شوخ پریروی که با ما جوشد

    از ما چو پری روی چرا می پوشد؟

    بشنید به پرده گفت: ای عاشق خام

    تا آنکه دلت در طلب من کوشد

    214

    کوبید مرا سینه ی من عودی شد

    کوبید مرا سینه ی من عودی شد

    افروخت مرا به چشم او دودی شد

    پی جوی نیم در این که از بهر چه بود

    او هر چه زیان بر من زد، سودی شد

    215

    هر تیغ که بر کف علمداری شد

    هر تیغ که بر کف علمداری شد

    در دفع ستمکاری، ابزاری شد

    دردا که نه روزی دو سه بگذشت از آن

    کابزاری از بهر ستمکاری شد

    216

    هیهات که روز عمر چون آهی شد

    هیهات که روز عمر چون آهی شد

    آن دل که به کف بود چنان کاهی شد

    هرجانبشان که گام بنهادم من

    از بهر به ره رسیده ای راهی شد

    217

    دادم پی گریه چشم دریایی شد

    دادم پی گریه چشم دریایی شد

    بردم بخلاص دست غوغایی شد

    بی تابی من به دست و پا کردن من

    افسانه ای از بهر تماشایی شد

    218

    یک خاطر از کار تو آزاد نشد

    یک خاطر از کار تو آزاد نشد

    آزاده ای از حرف تو آباد نشد

    بشکستی دلها که مگر شاد شوی

    اما دلت از شکست ما شاد نشد

    219

    یک هیمه نسوخت کز دلش دود نشد

    یک هیمه نسوخت کز دلش دود نشد

    یک رود نرفت کاو گل آلود نشد،

    هرچند به نابود کشد آخر بود

    آنی که به تو آمد، نابود نشد

    220

    گفتم: کس از غم تو آزاد نشد

    گفتم: کس از غم تو آزاد نشد

    گفتا: چه بس آزاد که دلشاد نشد

    گفتم: که منم خراب از جور تو، گفت:

    جایی که نشد خراب، آباد نشد

    221

    دردا که دلم با کس همراز نشد

    دردا که دلم با کس همراز نشد

    برمیلم هر کسی همآواز نشد

    بستم در بر ظلمت بسیار و لیک

    یک درجه رخم ز روشنی باز نشد

    222

    هر ره که زدم رقیب خاموش نشد

    هر ره که زدم رقیب خاموش نشد

    بر یک صدم دلیل وی گوش نشد

    با اینهمه هوش، حیرتم آن طرار

    چون شاعر گشت لیک خرگوش نشد!

    223

    صد فکر به سر شد و یکی نیز نشد

    صد فکر به سر شد و یکی نیز نشد

    فولاد من از رخمه ی من تیز نشد

    هرچند که هر حرف مرا شد خونریز

    مانند دو چشمان تو خونریز نشد.

    224

    با حرف کس اندیشه ام از راه نشد

    با حرف کس اندیشه ام از راه نشد

    جز آنکه ترا دلم هوا خواه نشد

    بیگانه مرا همره خود می پنداشت

    و آنی که خودی بود هم آگاه نشد

    225

    با دل به خم موی تو خواهیم آمد،

    با دل به خم موی تو خواهیم آمد،

    بی دل به سوی روی تو خواهیم آمد

    هرچند که از کوی تو دور آمده ایم

    آخر به سر کوی تو خواهیم آمد

    226

    جانا سخنت شکر اگر افشاند

    جانا سخنت شکر اگر افشاند

    از دست به دست رفته هر کس خواند،

    جان تو در او چو نیست، بیجا حرف است،

    بر ساخته از گل، آدمک را ماند

    227

    آوخ که سیاهیم به یک موی نماند

    آوخ که سیاهیم به یک موی نماند

    وز لاله ی من رنگی در روی نماند

    دردا که همه سوختم از اتش خود

    افسوس رگی هم آب در جوی نماند

    228

    در این شب سنگین که نه کس می داند

    در این شب سنگین که نه کس می داند

    شبگیر که خواند به دل من ماند

    در راه گلوگاهش می خاید درد

    زان کوبد بال و دمبدم می خواند

    229

    مارا به یکی موی بیاویخته اند

    مارا به یکی موی بیاویخته اند

    وز قالب ما مسخره ای ریخته اند

    در حیرتی این تعبیه از بهر چراست؟

    تا در نگریم، خون ما ریخته اند

    230

    مارا چه که در فرنگ چون ساخته اند

    مارا چه که در فرنگ چون ساخته اند

    فواره هیون و پل نگون ساخته اند؛

    زآن خیل درندگان خبر بس کانان

    هر چیز پی ریزش خون ساخته اند

    231

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    رفتیم و زما به خاطری گرد نماند

    رفتیم و زما به خاطری گرد نماند

    شد گرم اگر دلی وگر سرد، نماند

    در کار اگر بخواندمان خامی فرد

    صد شکر که خامی پس ما فرد نماند

    232

    گفتم: زلفت. گفت: به شب می ماند

    گفتم: زلفت. گفت: به شب می ماند

    گفتم: دل من. گفت: به تب می ماند

    گفتم: به رهت چه چیز ماند با من؟

    گفتا زره دور، تعب می ماند

    233

    گفتم: رخ و موت بهم ساخته اند!

    گفتم: رخ و موت بهم ساخته اند!

    گفتا: هم از این رو همه دل باخته اند

    گفتم: ز چه خسته می نمایند به چشم؟

    گفت: از بس بر خلق خدا تاخته اند

    234

    دیوار چنانکه هست انداخته اند

    دیوار چنانکه هست انداخته اند

    وز ما و شما خشت در آن ساخته اند

    دعوای من و تواش کند کج و راست

    بنیاد همان است که پرداخته اند

    235

    بسیار به هم کرده بیامیخته اند

    بسیار به هم کرده بیامیخته اند

    تا اینکه در ان مرا زمن ریخته اند

    بسیار دگر باید دارند به هم

    تا گردد کس چو من گر انگیخته اند

    236

    چون آب به آوندم در ریخته اند

    چون آب به آوندم در ریخته اند

    در گونه ی من رنگ وی آمیخته اند

    در من به گمان خام منگر به خطا

    من انم و آنچنان که انگیخته اند

    237

    چه حرف که او را به چه آراسته اند

    چه حرف که او را به چه آراسته اند

    بر او چه فزوده زاو چه ها کاسته اند

    می بینم من که از پی مرد سوار

    قومی به هراس گرد برخاسته اند

    238

    قوت من و تاب جان به بادم دادند

    قوت من و تاب جان به بادم دادند

    آنگه سخن نهان به یادم دادند

    تا ظن نبری که بی سرشک سحری

    این گنج مراد بر مرادم دادند

    یوش 1336

    239

    جمعی به سخن تا سحرم گوش شدند

    جمعی به سخن تا سحرم گوش شدند

    در جوش چو گشتم همه د رجوش شدند

    دیدی که حدیث که حدیث من چه با دل ها کرد

    خاموش چو گشتم، همه خاموش شدند

    240

    خوبان چمن به جورش از هوش شدند

    خوبان چمن به جورش از هوش شدند

    یاران نواگر، همه خاموش شدند

    بار دگر از سردی آن چشم سپید

    یا گوش شدند یا کفن پوش شدند

    241

    یاران موافقی که از جوش شدند

    یاران موافقی که از جوش شدند

    دوشینه به گفت و گو خاموش شدند

    در حیرتم و حرف توام وا گویه است

    آیا چه شنیدند که خاموش شدند

    242

    آنانکه بدیدند و بگفتند و شدند

    آنانکه بدیدند و بگفتند و شدند

    وین راه چنانکه بود رُفتند و شدند

    دیگر کس بوده اند اگر تو برسی

    یک ذره بدان کسان که خفتند و شدند

    243

    آن وقت که گلها به چمن می خندند

    آن وقت که گلها به چمن می خندند

    از بین هزار گل یکی برکندند

    این با که بگویم چو ندانم خود نیز

    اورا به که دادند و کا افکندند

    244

    رفتند حریفان که پریشان بودند

    رفتند حریفان که پریشان بودند

    با مجلسیان محرم و خویشان بودند

    مجلس تهی آمد زهمه تا دانیم

    آن زمره که می خواست دل، ایشان بودند

    245

    بسی دانش از ستر تنم می دزدند

    بسی دانش از ستر تنم می دزدند

    با دانش رزق دهنم می دزدند

    آن دم که به خانه ام نمی یابندم

    نز شیوه ی من، از سخنم می دزدند

    246

    روزی که حساب من و تو در نگرند

    روزی که حساب من و تو در نگرند

    مارا به هوای دلمان کم شمرند

    آسوده که در رواج بازار چنان

    انرا که بخواهند، فروشنده و خرند

    247

    بودش همه با سوخته اش ناز و گزند

    بودش همه با سوخته اش ناز و گزند

    گفتم که به حرف آورمش دل دربند

    سوی وی قاصدی فرا کردم، لیک

    دل بود و شناختش، به بندش بفکند

    248

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    ابجد به توام پندی خوش ای فرزند

    ابجد به توام پندی خوش ای فرزند

    بر چهره ی هیچ احمقی هیچ مخند

    چندانکه به گندابی دست اندازی

    گندش به سرآید و به تو دارد گند

    249

    گرچه دلم با تو دارد پیوند

    گرچه دلم با تو دارد پیوند

    ور چند جفا داشتنت نیست پسند

    ورد من چون عراقی این است به لب:

    خواهی همه راحتم رسان، خواه گزند

    250

    عارش که حدیث اهل دل گوش کند

    عارش که حدیث اهل دل گوش کند

    فخرش که شنیده را فراموش کند،

    افتاده به قیل و قال تا عجزش را

    بر گفته ی خام خویش سر پوش کند

    251

    گرچه ترا زخویش دلخور نکند

    گرچه ترا زخویش دلخور نکند

    دریا دل هر صدفی، در نکن

    در خدمت پیر، گوش می باش، که جام

    تا پیش نیاوری تهی، پر نکند

    252

    بگشاده کمان، کشیده بر دوش کمند

    بگشاده کمان، کشیده بر دوش کمند

    تا انکه کشاند آسان دربند؟

    مسکین دل من، اگر حریفش نبود،

    چون خواهم کرد با چنان جور پسند؟

    253

    گفتم ز چه بر آتش من دود کنند؟

    گفتم ز چه بر آتش من دود کنند؟

    گفتا: به ضرورتی ست تا سود کنند

    محصول بجای مانده را رسا این است

    تا دزد نبیندش، گه اندود کنند

    254

    آنانکه عبث نه گفت و گو تو کنند

    آنانکه عبث نه گفت و گو تو کنند

    بی تو شنده نه روی به کوی تو کنند

    بر هر چه درآیند و به هر جا که روند

    سرگشتگی است رو بسوی تو کنند

    255

    گویند پس از ما گل و می خواهد بود

    گویند پس از ما گل و می خواهد بود

    آن روز ولی چه وقت کی خواهد بود

    از هر چه اگر نپرسم این می پرسم

    آیا که در آن معرکه وی خواهد بود؟

    256

    گفتم چه کنم با گل اگر یار بود

    گفتم چه کنم با گل اگر یار بود

    گفت آن کن کاورانه دل آزاد بود

    یار آمد و آن کردم و دیدم کاو را

    یکسان بودش هر چه بر او بار بود

    257

    صدقای سرود آنکه یکتایی بود

    صدقای سرود آنکه یکتایی بود

    گویند بر او امد دیوار فرود

    بر سر شد هر حکایتی او را، لیک

    از دل نشدش، ای عجب! آئین سرود

    258

    از گونه چو صبح، سرخی انگیخته بود،

    از گونه چو صبح، سرخی انگیخته بود،

    با موی سیه، به شب در آمیخته بود

    دانستم روز از چه کسی کرده سیه

    وانگاه به ره خون چه کس ریخته بود

    259

    گر ننگ بجا ماند و گر نامی بود

    گر ننگ بجا ماند و گر نامی بود

    بس نقش که بستند و همه وامی بود

    دیدی نیما که فارغ از هر که دلت

    اندر ره جستجوی چه کامی بود؟

    260

    گفتم: نشنیدند پیامم که بود

    گفتم: نشنیدند پیامم که بود

    گفت: اربدهی زمان، بخواهند شنود

    گفتم: نه پس آنکه ز من نیست نشان؟

    گفتا: مگرت بود از آن، این مقصود؟

    270

    ما راست گنه از تو چه مکتوم بود

    ما راست گنه از تو چه مکتوم بود

    بی هیچ گنه قصه نه مختوم بود

    پندار که از مانرود هیچ گناه

    عفو تو ولی چگونه معلوم بود؟

    271

    پرسیدم از رود: کت آن نغمه چه بود

    پرسیدم از رود: کت آن نغمه چه بود

    با /انکه به گوشمال تو دست گشود؟

    گفتا به میان سیل و من رفت جدل

    افسوس ندانم که چه گفت و چه شنود

    272

    گل گفت بنفشه را به بازار که بود

    گل گفت بنفشه را به بازار که بود

    آیا خردت کسی بدین روی کبود؟

    گفتا هم از این است به بازار رواج

    کاین است کبود و آن دگر خون آلود

    273

    اول به سر عتاب رفتم که چه بود

    اول به سر عتاب رفتم که چه بود

    وآنگه به دلالتش کمر بستم زود

    هیهات که بر هدر چو شد مایه ی عمر

    دانستم تدبیر نمی دارد سود

    274

    آنی که شکست، خود ندانم که چه بود؟

    آنی که شکست، خود ندانم که چه بود؟

    و آنی که نشست، خود ندانم که چه بود

    در حیرتم از هیبت استادی خود

    و آن نیز که رست، خود ندانم که چه بود

    275

    گفتم: صنما کجا ترا خانه بود؟

    گفتم: صنما کجا ترا خانه بود؟

    گفتا: به هرآن دلی که ویرانه بود

    گفتم: ز چه در پسندت افتاد خراب؟

    گفت: آنکه خراب نیست، بیگانه بود

    276

    صد کشت به آب و دانه انباشته بود

    صد کشت به آب و دانه انباشته بود

    انباشته را نکو چنان داشته بود

    در آخر کار بین به فضل شیطان

    گویی که نه دانه ای در آن کاشته بود

    277

    از روز مرا کنایت از روی تو بود

    از روز مرا کنایت از روی تو بود

    وز شب همه ام اشارت از موی تو بود

    شیطان نه شبم گذاشت آسوده نه روز

    مقصود من اما، سخن از خوی تو بود

    278

    گفتی ز مخالف که چه ها خواهد بود

    گفتی ز مخالف که چه ها خواهد بود

    تا چندش این چون و چرا خواهد بود

    آسوده که در روز قیامت فرمود:

    در بین شما حکم خدا خواهد بود

    279

    گفتم: چه سبک دست شب از ماش ربود

    گفتم: چه سبک دست شب از ماش ربود

    کز یادم شد هم او، هم آن گفت و شنود

    فریاد برآمد ز خرابات: اگر

    از یاد تو شد، که دادت این رنگ نمود؟

    280

    یک راه ندیدیم که خود باز نبود

    یک نقطه به پایان که هم آغاز نبود

    رفتیم بسی ره به بیابان. افسوس!

    حرفی که شنیدیم جز آواز نبود

    281

    بر دامن کوه بنگر آن ابر کبود

    در خرمن آتش زده اش دود اندود

    یعنی که زرفتگان چه مانده است نشان

    از ما، پس ما، نیز همین خواهد بود

    282

    آوخ زنگه کردن آن چشم کبود

    دیدم که به دریایم و موجم بر بود

    گفتم که: سزای نگه این است که هست

    گفتا که: بلای چشم، این بود که بود

    283

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    ابر آمد و روز را به قیرش اندود

    باد آمد و بار او بیفکند و گشود

    آنگه زدر ون بار او ماه نمود

    چون روی تو در حلقه ی زلفین کبود

    284

    آوای سرود برشد از جانب رود

    صدقای سرود گرم آمد به سرود

    گل، آتش انگیخت، خم افتاد به جوش

    برخاست زخرمنگه دلسوخته دود

    285

    چشمم همه روز اشک بر اشک فزود

    و اندیشه نبودم که چه خواهد بنمود

    سرگشته دلم که اندر و مهر تو بود

    آهی زد و کاهی شد و دریایش ربود

    286

    گفتم سببی ساز که باز آیی زود

    افروخت چو آتش و زجا رفت چو دود

    پایان فسانه ی من آن گشت که گشت

    و آغاز فسون وی همان بود که بود

    287

    پیوست و برید کاست و آنگه افزود

    من بی خبر از گردش پرگار وجود

    خسته تن من، که با دلم دوست نشد،

    بی دوست دلم، که در پی سودش بود

    288

    کردم ز بر و زیر همه راه وجود

    چشم دل من نه هیچ یکدم آسود

    گر چند به فرسنگ شدم راه دراز

    باز آمدم آخر به همان راه که بود

    289

    گویند بریم اگر نظر در موجود

    بوده است چو نابوده و نابوده چه بود

    اما سخن ای برادر! از بودن ماست

    این هیمه چو می سوزد، می دارد دود

    290

    بگذار گل اندام بشوید، چه شود؟

    پوشیده ز چشم خلق روید، چه شود؟

    من قصه ی او به محرمان خواهم گفت

    او قصه ی من به کس نگوید، چه شود؟

    291

    یکدم نه به مهر آمده دادم بدهد،

    یکدم نه جواب بر مرادم بدهد

    گفتی سبکی گیرم و در وی برسم

    ترسم سبک آیم وبه بادم بدهد

    292

    دارد همه ام درد که درمان بدهد،

    هرچند در این میانه هجران بدهد

    او جان مرا بهانه دارد، ترسم

    چندان ندهد زمان، که تن جان بدهد

    293

    بیدار نشسته ام که او باز آید

    ز اهواز برآید ار ز شیراز آید

    من می شکنم شب همه شب خواب به چشم

    بو کز درم آن محرم همراز آید

    294

    هر حرف که از دلم به لب می آید

    با فکر تو افزاید اگر افزاید

    مهری که مراست بر لب از داده ی تست

    با حکم تو بگشاید اگر بگشاید

    295

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    گوشم همه کاوازه ی در می آید

    چشمم همه کان، دیر سفر می آید

    کی چشمم با گوش بخواهد گفتن:

    بر من شب هجر تو بسر می آید

    296

    با هر نفسم هزار غم می آید

    غمهای جهان همه به هم می آید

    با اینهمه گر حساب غم برگیرم

    چربی کند و حساب کم می آید

    297

    گفتم نگهم؟ گفت مرا می پاید

    گفتم دل من؟ گفت مرا می شاید

    گفتم پی تو قافله است از دل، گفت:

    با این همه دل، دل توام می باید

    298

    گفتم همه سوختم، بگفت این باید

    گفتم همه ساختم، بگفت این شاید

    گفتم که نه این بود امیدم از تو

    خندید که این خام چه ها می پاید

    299

    گفتم گره از مویش اگر بگشاید

    در کارم صد گره ز سر بگشاید

    مویش بگشود، لیک غافل که در آن

    باشد گروهی کاو نه دگر بگشاید

    300

    علمی که نه بر زبان ترا می شاید

    می باش که بر دل از زبانت ناید

    دل خیره مپرداز بدان علم آن به

    نه زاید و نه پاید و نه افزاید

    301

    آمد ز درم دوست، زمانی چه مدید،

    افسوس کنان که موی گشتت چه سپید

    گفتم: چو سیه کار زمان بل من خواست

    کاید به صفا، دستش بر موی رسید

    302

    گفتم: سخنی ساز که غم بزداید

    گفتا: به غمی شو که غمت افزاید

    گفتم کی آن دیر سفر باز اید؟

    گفتا بشکیب عاشق! او می آید

    303

    این ابر نه بر تو نه به من می گرید

    نه نیز به روی یاسمن می گرید

    بر شوره ی بی حاصل از بس که گریست

    بر حاصل کار خویشتن، می گرید

    304

    گفتم: چه کس این نقش برین رنگ کشید

    دم بر سرو شاخش به میان رنگ کشید؟

    گفت: اهرمنی ست شاید، اما گویند

    نقشی ست نکو که دست ارژنگ کشید

    305

    تاریک شب است و روی صحراست سفید

    یک خال سیه نیز نه در اوست پدید

    تاریک شب است و هر که یارش در بر

    جز من که رسید صبح و یارم نرسید

    306

    پایی نه که در راه تمامی پوید

    دستی نه که زنهار زوا می جوید

    بنگر به چه حالم، نه پیامیم از دوست

    نه نیز زبانی که پیامی گوید

    307

    یاران بنشینید و به من گوش دهید

    دل بر سر کار من خاموش دهید

    از راه بیبان دراز آمده ام

    آبی به من تشنه ی مدهوش دهید

    308

    گفتم: چه کنم بر زبر موج دچار؟

    گفت الحذر از نگاه آن افسونکار!

    گفتم: مفری؟ گفت: دعا کن نیما

    یارب تو بپرهیزم از خلق آزار

    309

    ناخوش به تنم من از شب ناخوش دار

    ای همنفسم چراغ من خامش دار

    می آید او می آید آری باشد

    کاوه ره به شب انداخته باشد، هشدار

    310

    گفتم: ستمت؟ گفت: شکیبایی دار

    گفتم: به شکیب؟ گفت: یارایی دار.

    گفتم: بهم این هر دو مراد باشد گفت:

    گرراست همی گویی، شیدایی دار

    311

    شکوا نکنم که خامم اینگونه مدار،

    دل دادمو نابکامم اینگونه مدار.

    آن مایه که بگذاشتم از بهر تواش

    اما به جفا حرامم اینگونه مدار.

    312

    افتاد مرا با غلط اندازی کار

    در دیده ی خلق کرده کارم دشوار،

    فی الجمله که را تا شود آن عامی یار

    من مار نویسم او کشد صورت مار.

    313

    در حیرتم از روی و سر و موی نگار

    باروی چو صبح و موی همچون شب تار.

    بخت سیه از موی سپیدم بگریخت

    دارد شب او هنوز صبحی به کنار.

    314

    با ابر بهار گفتم: ای ابر بهار

    برخار بنان بهر چهب گشایی بار؟

    خندید و گریست ابرو گفت: ای غمخوار

    در پیش عطای ما چه گلزار و چه خار.

    315

    بشگفت، به گل گفتم، با دست بهار

    ابر از ره “کالچرود” می گیرد بار.

    گل گفت: مرا زخمی افتاده به دل

    گر نشکفم آنچنان، مرا عذر بدار.

    316

    ای کرده همه شعر مرا زیر و زبر

    وز شعرم نابرده سر از جهل به در

    یا دیده ببایدت ز کس وام گرفت

    یا باید چندین مخوری زآنچه بتر

    317

    گشتیم همه روی جهان زیر و زبر

    احوال بگشت وز او بگشتیم دگر

    هر چند در احوال زمانه دیدیم

    از یار ترش روی ندیدیم بتر.

    318

    گفتم سخن از تو؟ گفت پنهان بهتر،

    گفتم چه سخن؟ گفت پریشان بهتر.

    گفتم که کشم یا نکشم دست از کار؟

    گفتا گه این بهتر و گاه آن بهتر.

    319

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    دل گفت که آن قامت دلجو خوشتر

    جان گفت دو چشم جادوی او خوشتر

    عقل آمد و خندید به بحث دل وجان

    گفتا که ز هر چه خوی نیکو خوشتر.

    320

    گفتا چه به غم در شدم از یاد سحر

    گفتم که چه می دهد به ما باد سحر؟

    گفتا که به جام بین بدیدم خورشید

    می خندد برخیال ناشاد سحر.

    321

    دیدم گل را به خنده در وقت سحر

    گفت چه فراوانش شادی است مگر

    گل گفت مگو. خنده ام ار بیشتر است

    باشد به دمی خنده ی آن نیلوفر.

    322

    آمد چه زمان؟ شبی. چه وقتی؟ به سحر

    خامش خامش نهاد گوشم بر در

    چون دید مرا چراغ و مصحف در پیش

    آوائی داد و شد ولی رفت از خویش.

    323

    افروخت چراغ خانه ام تا به سحر

    یک لحظه نه برگرفتم از راه نظر

    صد قافله بگذشت و بیاسود و بخفت

    اما دل من بودش از خواب حذر

    324

    با من همه می نشیند و گوش به در

    هوش او چه سراپای، همه هوش به در

    بنگر به چه سان می گذرد قصه ی دل:

    من رویم بر وی است و او روش به در

    325

    بگذر که از این دایره جا نیست به در،

    بسیار بود گمان از آن نیست خبر.

    مانند مگس مکوب دست به سر

    کز روزن هر روشنیی نیست مفر.

    326

    گفتم: اگرآفتاب بردارد سر

    گفت: آندم، تیره شب درآید به سحر

    گفتم: چو چنین است برآور سر.گفت:

    عاشق نظرت نیست که شب مانده مگر؟

    327

    گاوی ست زمانه تیز شاخش بر سر

    پتیاره سگیست عمر از سوی دگر،

    آزاده چه می کند گرش سگ نگزد،

    گاوش به نهیب می شکافد پیکر.

    328

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    شب، شب پره ام از پس شیشه مضطر

    می کوبد بال و می تکاند پیکر

    در خانه کسی نیست، چراغی است ولیک

    شب نیست که شب پره نمی کوبد پر.

    329

    تا زاد سفر داری و سودای سفر

    ای دل ره خود گیر و مجو راه دگر.

    تن از قفس آن مرغ به در اندازد

    کاو روز خلاص را به سرکوبد و پر

    330

    دانی گل زرد از چه بر نیلوفر

    در شامگهان به رشگ بسته است نظر؟

    می بیند عشق صاف او راست که رفت

    با رفتن خورشیدش جان از پیکر

    331

    خنیاگریت گذار و دریا بنگر

    با محشر دریا چه شوی خنیاگر؟

    یا دار نوای نایت از دریا دور

    یا در بر دریا، گلوی نای مدر.

    332

    گفتم: چه کنم؟ گفت: به جانانه نگر

    گفتم: دیدم. گفت: به ویرانه نگر

    با حکمش گردیدم ویرانه نشین

    فریاد برآورد: به دیوانه نگر

    333

    گفتم: چه شبی. گفت: به راهیش چو دور

    گفتم: چه کنم. گفت: چراغت به چه نور؟

    گفتم: مددی. گفت: چه آسان خواهش

    گفتم: بفرست. گفت: می باش صبور

    334

    ابرآمد و باغ شد از او در زیور

    آشفته بر او شدند گلها یکسر:

    ما همنفسانیم در این باغ، چرا

    یک صبح نه بیشتر زید نیلوفر؟

    335

    بیچاره دلم که جابجای است اسیر

    چشمش به ره کیست که افتاده فقیر

    دل بود دگر سالم درخطه ی نیل

    این لحظه چراستش هوای کشمیر

    336

    گفتم: چه مرا ز راحتم داشته باز؟

    گفتا: خم گیسوی سیاه و طناز

    گفتم: به خیال اوست راهم درپیش

    خندید و به من گفت: زهی راه دراز!

    337

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    در خاطرم افتاد که می آیی باز

    کردم درخانه دوش بهر تو فراز

    آوایی از خانه شنیدم لیکن

    کاین قصه ز من می طلبد عمر دراز

    338

    دیدی که چه آن شیخ فضیلت پرداز

    نادانی من نمود و فاش آمد راز

    در شعرم این مایه نبودم تمییز

    کاین بیت شده است کوته آن بیت دراز

    339

    برداشتم از قفس چه شادان پرواز

    بر من در هر امید از هر سو باز

    دیدی که به عاقبت پس از این همه راه

    من ماندم و راه این بیابان دراز

    340

    گفتم که: چه وعده ی توام گشت دراز!

    گفتا: به بد و نیک در این راه بساز

    گفتم که: به پایانم چون گردد حال؟

    گفتا: به همانگونه که بودست آغاز

    341

    آمد گره اندر گرهش موی دراز

    برداشت به من مست و پریشان آواز:

    کای عاشق دلخسته به من آی. اما

    تا د رنگرم رفت و غمش کرد آغاز

    342

    آمد گره اندر گرهش موی دراز

    برداشت به من مست و پریشان آواز:

    کای عاشق دلخسته به من آی. اما

    تا د رنگرم رفت و غمش کرد آغاز

    343

    ابر است و شب است و ره بیابان دراز

    آنگاه دلی سوخته را با تو نیاز

    در جامه ی دیگران مرا غیر مگیر

    باید که به هر لباس بشناسی باز

    344

    می خواست گره گشاید از زلف دراز

    با کار فروبسته ی من کرد آغاز،

    گفتم که از این شیوه چه می جویی؟ گفت

    دور است بیابان و شب ماست دراز

    345

    می خواست ز جور او سخن بدهم ساز

    افکند ره من به بیابان دراز

    فریاد من ار بگوش او ناید باز

    دوراست ره و میرد در راه، آواز

    346

    می پوش رخ از مردم و با گوشه بساز

    پاسخ مده ار چند دهندت آواز

    غولی ست نشسته صد طعامش در پیش

    کوته نظری دست در آن کرده دراز

    347

    گفتم که به هجران تو تا کی دمساز

    گفتا که کند عشق هجران، آغاز

    گفتم چه پریشانم گفتا دهقان

    تا جمع کند زهم گیا دارد باز

    348

    گفتم: دل من گشت به هر غم دمساز

    گفتا: بنه از دل آرزوهای دراز

    من اینهمه بنهاده ام، اما چه کنم

    با او که سراسرم بدو هست نیاز؟

    349

    با نرگس گفتم: ز چه ای چشمه ی ناز

    در خواب شدی، دیده نمی داری باز؟

    فردا چو رسید، گفت با من: دانی

    بودم ز چه در خفتن و با خود دمساز؟

    350

    پای آبله مردی ام بر در به نیاز

    ببریده بیابان به در، از راه دراز

    در زمره ی خفتگان، دریغا،کس نیست

    کاوا دهمش، بشنودم یا آواز

    351

    گفت ای به منت هر نفسی روی نیاز

    خواهی کی آمد به سرکویم باز

    گفتم به دم پسین بمن گفت آری

    شب رفت فرو راه ولی ماند دراز

    352

    شب نیست که آه من نینگیزد سوز،

    روزی نه که از شبم نه تلخی آموز

    میپرسی از روز و شبم؟ خود دانی

    نه شب به شبم ماند و نه روز به روز

    353

    بازارت گرم کردی و آتش تیز

    تو هیچ نخفتی و نخفتم من نیز

    گر میل دلت بود به من بهر چرا

    چون میل مرا دیدی بودت پرهیز؟

    354

    ابجد اگر اهل دلی و اهل تمیز

    زین دائره ات نیست رهی سوی گریز

    از کس چونه ای برتر بر خود مفزای

    چون با خود برنائی با کس مستیز

    355

    گفتم که شده ست راه طی؟ گفت مپرس

    گفتم چه زمان رسم به وی؟ گفت مپرس

    گفتم زبر آن یار عزیزی که برفت

    باز آید سوی خانه، کی؟ گفت مپرس

    356

    در زلف سیاهش دل من باز مپرس

    با شب به کجا می برم این راز مپرس

    گویند که : سوی صبح، ره دارد شب

    شب گشت دراز و صبح در ناز، مپرس

    357

    آنی که تو دیدی نیم، آنم که مپرس،

    همچون تو جدا از او چنانم که مپرس

    گفتی نه مرا کاری با اوست که رفت،

    من در طلبش چنان نهانم که مپرس

    358

    از دیده روانه است خونم که مپرس

    بنگرکه به هجران تو چونم که مپرس

    می خواستی از حال درونم پرسی

    آنگونه من از خویش برونم که مپرس

    359

    بودم مرغی رها چو آوای جرس،

    صیادم افکند در این کنج قفس

    با من نفسی ست تا در این تنگی جای

    باز آی و به داد من دلسوخته رس

    360

    گفتم به دل: ای گوش بر آوای جرس

    هر لحظه به سویی شدنت چیست هوس؟

    گفتا: نشنیدی که در امید خلاص

    خوش دارد آمد شد را مرغ قفس؟

    361

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    خواهم گریزم، در بسته ست قفس

    خواهم که بمانم، ندهد دل به هوس

    خواهم به تو در دهم ندائی از دور

    در راه گلوی من فروبسته نفس

    362

    بودم چو تو من نیز در آزار قفس

    وز دور همه گوش بر آوای جرس

    ای مرغ چو من تن به دراندازی اگر

    بهتر که به من گویی پروازت بس

    363

    با مردم بی دانش بسیار نویس

    یا رب چه کند یک تن هشیار نویس؟

    من مار نویسم او کشد نقشه ی مار

    با مارکشی خود چه کند مارنویس؟

    364

    گفتم: چه کنم؟ گفت: به دل با ما باش

    گفتم که: به چشم؟ بی پروا باش

    چون سیل سرشک من در این پیمان دید

    خود رفت و به من گفت: براین دریا باش

    365

    بالای خوش و چهره ی دلجو را باش

    گر چند از این سوئی آن سو را باش

    از ما همه آشتی و با وی همه قهر

    بازش گله ها ز ما بود، او را باش

    366

    هر چند که خامشی، سرودی می باش!

    ابجد نه اگر تاری، پودی می باش!

    بر پای برهنه، لاجرم کفشی شو!

    رود ار نشدی، شبیه رودی می باش!

    367

    کاری چو نه در گرفت از آن سیر مباش

    چون زلف بتان به خود گره گیر مباش

    چون تیغ اگر جوهر داری مهراس

    اندیشه مبر، به فکر تدبیر مباش

    368

    گفتم غم من؟ گفت که افزون دارش

    گفتم چشمم؟ گفت که جیحون دارش

    گفتم ندهد عقل اگر این فتوی؟ گفت:

    نامحرم را ز خانه بیرون دارش

    369

    در بست که هیچکس نکوبد به درش

    اما زره منظر بنمود سرش

    تا بیشترش دوست بدارند این کرد

    تا کس سوی دیگر نیفتد نظرش

    370

    بنوشته به روی هر در از هشت درش

    در ناحیه ی بهشت با آب زرش

    زاین در گذرد کسی که در کار جهان

    بوده است به راه خیر مردم نظرش

    371

    آمد به برم دوش نگارم سرکش،

    گفتا چه ببایدت که دل داری خوش؟

    گفتم دستت. گفت گرت پای دهد؟

    گفتم لب تو گفت حذر از آتش

    372

    افتادم از چشم و به دامان شدمش

    آورد نظر سوی گریبان شدمش

    من سیل سرشکم که چومی خواست رود

    چون طره ی گیسوش پریشان شدمش

    373

    آمد رسن گاو نرش بر سر دوش

    با من بپرد گاو و استاد خموش

    از من همه پی ز پی تقلا که نراست

    از وی همه دم به دم تمنا که بدوش

    374

    گفتم سحرم؟ گفت خوش است از شب دوش

    گفتم شب دوش؟ گفت اگر داری هوش

    گفتم، چه سبک شد سپری، اینک من

    آن غم به که آورم؟ به من گفت خموش

    375

    جان در سر این کردم یکسر شب دوش

    و اندیشه در این کایدم آواش به گوش

    شب رفت و مرا ز خانه آوا دادند:

    ای عاشق اگر مقدرت نیست مکوش

    376

    آمد که به می نشیند او با من دوش

    چون مست فتاد، شمع را کرد خموش

    تا صبح دمان گشت سراپام زبان

    و او گشت ز پای تا به سر, یکسرگوش

    377

    گفتند که نای را چه جوش است و خروش

    نای این بشنید و گفت با خلق خموش

    من یک تن بنده باشم از جان شنوا

    می گویم هرچه ام کنند اندر گوش

    378

    یاران ز من این حدیث گیرید به گوش

    می خواست که خلق آید از ما در جوش

    رفتم خبری گویم، اما افسوس

    شب بود و چراغ مرده مردم خاموش

    379

    مرغی ست به بام تا برآید به خروش

    مرغی ست دگر مگر بدو دارد گوش

    از بهر چه می نیارد آوا برداشت؟

    می پاید و می گوید: اکنون خاموش

    380

    می پوشم چشم، تا نبینم در روش

    می بندم گوش، تا نیاید در گوش

    پس لب ز سخن به مهر خواهم زد، لیک

    با دل چه کنم که سوی او دارد هوش؟

    381

    گفتم به بهارگاه می باشد خوش

    آنکس که به می نشست، وی باشد خوش

    ما هم ز حرمخانه مرا حرف شنید

    گفتا که جدا ز دوست، کی باشد خوش

    382

    حیف است که چون کوزه بمانی خوش

    تا آنکه چه کس تو را کشد بر سر دوش

    چون رود روان باش به طبع رفتار

    برخیز و بیاشوب و بفرسای و بکوش

    383

    از گوشه ی طاق خانه ام شمع خموش

    در گوشم قصه ایش بود از شب دوش

    او قصه ی خود گفت و برفت، اما من

    تابوت سخن هاش هنوزم بر دوش

    384

    آمد به درم سرخوش و مست و مغشوش

    گفتا به من ای عاشق سرتا پا هوش،

    وجدی کن و جامی ده و آور سخنی

    گفتم زمنی امشب؟ گفتا خاموش

    385

    شب می نهدم هزارها نکته به گوش

    می جوشد و می آیم با وی در جوش

    چون صبح همی خواهد کز من برود

    می بندد راه حرف، یعنی خاموش

    386

    خواهم که پیام من رسانیش به گوش:

    کاینگونه که می جوشی با دوست، مجوش

    اما چوسخن گفت، سخن بیش مکن،

    ور زآنکه سخن نگفت، میمان خموش

    387

    گوشم نگرد، به شنودم چشم چو گوش

    بر من چو وحوش، آدم، آدم چو وحوش

    در آن چه نه در جوش، عیان بینم جوش

    دردا که همین، شمع مرا کرد خموش

    388

    گل گفت چرا باد نخواندم در گوش

    برداشت ندا باد چرا ای گل جوش

    ابر آمد و گفت هر چه نوبت دارد

    مرگ از پس پرده زد غریوی که خموش

    389

    گفتم چه کنم؟ گفت مرا می شو گوش

    گفتم چه حکایت است؟ گفتا خاموش

    گفتم چه غم افزود به من؟ گفت بخر

    اما به همه کس این خریده مفروش

    390

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    گوشم همه چشم گشت و چشمم همه گوش

    تا آنکه به دو در نگرم دوش به دوش

    دل داد ندا که راه بی من مسپار

    جان گفت مرو با وی با اینهمه جوش

    391

    گفتم: چه کند با من موی سیهش

    گفتا: به من آر تا گشایم گرهش

    گفتم که خدایا به دلش رحم انداز

    گفتا: بدهش صبر خدایا به رهش

    392

    برنامدم از جور تو با تو کم و بیش

    رفتم بر دل رامش دارم با خویش

    آشفت و بیازرد و فغان برزد و رفت

    دانستم کآسوده نماند درویش

    393

    یک مرد پدید آمد بس دور اندیش

    مرد دگری آمد وارسته ز خویش

    باری پس این معرکه دانی که چه شد؟

    آزاده نداند ره خود از پس و پیش

    394

    آمد سحر و مراست مصحف در پیش

    آنگاه چراغی چو چراغ دل خویش

    ورد سحر اهل دلش، همره باد

    یارب تو بپرهیزش از هر کم و بیش

    395

    آمد به سحر در برم آن دور اندیش

    بنهاد مرا چراغ و مصحف در پیش

    می خواست بداند که چه می خوانم، لیک

    او بود چو آب و منش آتش در پیش

    396

    می پرسیم اندر قفس از حال پریش؟

    خون می خورم ارچند مرا دانه به پیش

    جان از تن من به سوی جانانم رفت

    خواهی همه دانه کم کن و خواهی بیش

    397

    چشمش همه می رفت پی حاصل خویش

    از رفتن نازک پسر جاهل خویش

    از دور وداع را علامت کردند،

    او دست تکان داد، من اما دل خویش

    یوش مرداد 1336

    398

    گفتم سخنی بگوی، گفتا: به چه شرط؟

    گفتم قدمی بپوی، گفتا: به چه شرط؟

    گفتم: که نه می گوی و نه می پو با من،

    اما دل من بجوی گفتا: به چه شرط؟

    399

    باز از بر گل، لاله برافروخت چراغ

    وز ابر شبانه، باغ تر داشت دماغ

    خرم دل آن کسی که چون لاله به داغ

    بیدار نشست و داغ را جست سراغ

    400

    گفت ابر بهار با گل ای شاهد باغ!

    از خونت برجبین که بگذاشته داغ؟

    گل گفت: دلم چو با زبان گشت یکی

    زینگونه بر افروخت مرا همچو چراغ

    401

    گفتم: نفسی درآی با من سوی باغ

    گفتا که: مرا نیست در این کار دماغ

    دانستم از چه شرم بودش که به شب

    در خانه ی خویش هم نیفروخت چراغ

    402

    می خندم از گریه ی سنگین چو صدف

    خواهی برجام دارم و خواهی به اسف

    از خنده مرا گریه گشاده است از چشم

    وز گریه مرا خنده نمانده است به کف

    403

    صدبار به سر زد و صدبار به دف

    در معرکه خلق را به هم ساخت طرف

    پوشیده ولی زهر که در گوشم گفت:

    از این همه ام تلاش بودی تو هدف

    404

    پیوست به من به موی چون مشگ به برف

    بگسست ز من، مرا از او هیچ نه طرف

    القصه درآمد شدنش عمری بود

    کافسوس از آن بماند و با آن دو سه حرف

    405

    در شمع فسرده دوش دیدم چو دقیق

    گفتم به وی ای مجلس افروز رفیق!

    کو آن دل سوزان شب دوشت؟ گفت:

    رفته ست و در آب دیده اش گشته غریق

    406

    گل زد به گریبانش از شادی چاک

    شادی ز گریبانش افتاد به خاک

    گفتم که به وام شادی از او گیرم

    رفتم بر گل، ولیک گل بود هلاک

    407

    زیک زیک به نهفت خود چه می خواند: “زیک”

    بگرفته دلش به من همی ماند زیک

    گویی به شبی قافله ای می گذرد

    زیک زیک چه نهفته ها که می داند زیک

    408

    دیوی دیدم نشسته با دیوی تنگ

    این بر کف ساغریش، آن برکف سنگ

    درویشی در آرزوی صلح دو دیو

    ای وای از این زمانه ی پر نیرنگ

    409

    گفتم دلم از دهان تنگت شده تنگ

    گفتا فشرد به تنگنا، سنگ ز سنگ

    گفتم اگر آغوش تو بگشاید گفت:

    نیما دگرت نیست در این حنا رنگ

    410

    جانا دلت از چه با دل من در جنگ

    از بهر خراج آن لب مرجان رنگ؟

    روزی مرا تنگ اگر خواهی، خواه،

    روزی به لبت، لیک چرا خواهی تنگ؟

    411

    گفتم مشتاب در ره، ای صلح تو جنگ

    تو عمر منی عرصه مکن بر من تنگ

    گفتا سخن به جای گفتی، اما

    در کار سفر قافله کم کرد درنگ

    412

    می باش در این زمانه با او همه رنگ

    با هر سره و ناسره اندر نیرنگ

    یا آنکه برآی با خود ار بتوانی

    می بین و مگوی و می گذر با دل تنگ

    413

    گر از رخ خورشید بپردازی رنگ

    بر عرش برین بقدر بنهی اورنگ

    راهی نبری به جای تا نگذاری

    این غرگی از دماغ و این تیغ ز چنگ

    414

    گفتم: چه بکار بست رنگ آن نیرنگ

    کز من همه کاهی، به رخ افزایی رنگ؟

    گفت: از دل آبگینه ی نازک توست

    گفتم: چو شناسیش بپرهیز از سنگ

    415

    گرچه به زبان موی بر آرم از سنگ،

    ور چه به سخن آینه از صد فرسنگ

    افسوس که می ناید بر لب ز هزار

    دردا، که هزارم ز نگفتن دلتنگ

    416

    چندین چه غم از زمانه ی نا همرنگ

    می آی به جان خویش کافتاده به تنگ

    چندان که زمانه را زبر زیر کنی

    این کوه نماید به تو سنگ از پس سنگ

    417

    گوید بره: کی خریدم؟ این گرگ آن گرگ؟

    با حرف که من چریدم؟ این گرگ آن گرگ؟

    آنگاه کدام جانور خو به فریب

    راهم زد و بر دریدم؟ این گرگ آن گرگ؟

    418

    صدقای سرود کز بر عرش کمال

    می تافت چو آفتاب از جاه و جلال

    با جلوه ی خورشید تو از ما رخ تافت

    تا تو چه کنی با وی ای کان جمال

    419

    گشتم من از تو مست، یعنی غافل

    شد از تو خراب خانه ام، یعنی دل

    افتاد دلم بر آب یعنی به سرشک

    دودی شد و رفت گشت یعنی زائل

    420

    دیدی که چه گشت کار آن گل اندام

    با آنهمه وعده اش اشارت سوی جام

    طوفان شد و شب آمد، تشویش و گریز

    او از سر جو فتاد و من از لب بام!

    421

    آمد برم آن نگار چون ماه تمام

    کز روی بهار با تو دارم پیغام

    پرسیدمش از حال گل، آورد عتاب:

    با اینهمه ام گل، چه بری از گل نام؟

    422

    چون نقطه ز من معنی هر حرف تمام

    چون حرفم کز من همه آراست کلام

    خواهی همه نقطه خوان و خواهی حرفم

    این صفحه بدون من نمی گشت بنام

    423

    یک جمع برآنند که گردند بنام

    یک جمع بر آن که بهره گیرند بکام

    من بر سر آنم که گرم دست دهد

    دانم که در این شبت کجا هست مقام

    424

    با دل به همه زیر و زبر تاخته ام

    گر یافته ام وگرنه خود باخته ام

    گر شعرم در قبول طبع تو نبود

    این شعر زمان است که من ساخته ام

    425

    از شعرم خلقی به هم انگیخته ام

    خوب و بدشان به هم در آمیخته ام

    خود گوشه گرفته ام تماشا را کآب

    در خوابگه مورچگان ریخته ام

    426

    با یاد تو من به حرف آمیخته ام

    بی یاد تو من ز حرف بگسیخته ام

    روزی اگر از چشم تو افتم، چو سرشک

    برگوشه ی دامن تو آویخته ام

    427

    از هر کس گوشه کرده بگریخته ام

    وز هرچه نه دمساز بگسیخته ام

    چون هیچکس آزاده ندیدم چون وی

    پوشیده به دامان وی آویخته ام

    428

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    گفتم که چو آتشی برانگیخته ام

    گفتا که چو باد برتو آویخته ام

    گفتم اگر آب چشم بنشاند گفت

    هیهات که با خاک تو آمیخته ام

    429

    دل ندهم از تو روی تا برتابم

    روئی نه که بی روی تو آسان خوابم

    قفلم به زبان است و حدیث تو به گوش

    با یاد تو من دمی مگر دریابم

    430

    اورا به هزار گونه آراسته ام

    بروی همه افزوده ز خود کاسته ام

    چون نام لبش بر لب من می گذرد

    آزرده بماند که چرا خواسته ام

    431

    بس گفتم و حرف تو نیامد به لبم

    از گفتن خود لاجرم اندر تعبم

    تو لیک نگفتی به چه روزی آیی

    من نیز نگفتم به چه بگذشت شبم

    432

    راهی ننمود، تا کرانی طلبم

    خطی نگذاشت، تا نشانی طلبم

    کوشیدن من زمان زمن کرد طلب،

    خود نیز نماند تا زمانی طلبم

    433

    گرچند بدیدم آنچه کان دانستم

    در دیدن، دیده را همی مانستم

    ای کاش نه خواندمی نه دانستمی ایچ

    شایسته نبود آنچه می شایستم

    434

    صد جام به دست آمدم و بشکستم

    صد در به رخم گشود و من در بستم

    چون نام تو آمد به میان دانستم

    زنهارم دادی و به ره بنشستم

    435

    هرچند که گفتم و همه در سفتم

    یک حرف از آنچه بود، من ناگفتم

    حاصل که به یاد تو بسی آشفتم،

    و آخر به تن خسته به کنجی خفتم

    436

    با وی سخن از حرف نهان می گفتم

    زآن درد که بود از او به جان می گفتم

    گفتا چه سخن دراز داری، اما

    از شرم یکی دو در میان می گفتم

    437

    یک روز مباد و هر بلایی بادم

    روزی که به دل بی غم رویت، شادم

    روزی که به رویت ای وطن می نگرم

    ویران تو ارزد به هزار آبادم

    438

    هرجا شدم از پای نشان بنهادم

    هر در که زدم، سوز بجان بنهادم

    خود دانی و باز پرسی ای راحت جان

    با خلق چه حرف در میان بنهادم؟

    439

    با آنکه به سر نه شاخ و بر پشت نه دم

    در حیرتم از هیکل در صورت خم

    با او نه کسی راست سروکار ، ولیک

    در دهکده گویند که: گاوی شده گم

    440

    چندانم کوفتی که هموار شدم

    چندانم خواندی که من از کار شدم

    باور مکن افسوس کسی آن سازد

    کزتو برم و با دگری یار شوم

    441

    سر کرد نوایی که همه گوش شدم

    وز خود شدم و خودی فراموش شدم

    القصه در آن سحر که من بودم و او

    حرفی به من آموخت که خاموش شدم

    442

    دل سنگ شد و سنگ چو فولاد شدم،

    با اینهمه از غمت ز بنیاد شدم

    خواهی بشکن خواهی آنرا مشکن

    بر باد شدم، تو را چو از یاد شدم

    443

    هر نیک و بدی همه فراموش شدم

    هر وصفی را به وصف تو گوش شدم

    چون دور سخن رسید با من، بر من

    بردی نگهی چنان که از هوش شدم

    444

    روز خود در راهش شب می دارم

    شب با غم او دل به تعب می دارم

    هرچند به صد گونه تمنام دهد

    بنگر ز چه کس من چه طلب می دارم

    445

    روز خود در راهش شب می دارم

    شب با غم او دل به تعب می دارم

    هرچند به صد گونه تمنام دهد

    بنگر ز چه کس من چه طلب می دارم

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    446

    خواهم به هزار عیب در پیوندم

    هر طعن ز بیگانه به دل بپسندم

    جامی که دهد غیرم از کف بدهم

    زهری که رسد از توبه جان بربندم

    447

    گفتم ز سفیدی و سیاهی دارم

    ور زانکه زمن هزار کاهی دارم

    من اینهمه ام داشتن با دل بود

    لیکن چو ربودیم چه خواهی دارم

    448

    در چشم تو گر ز سنگ ناچیزترم

    هرقدر پرانندم پرخیزترم

    من تیغم، اگر بیشترم ساید خلق،

    در کار خود آماده تر و تیزترم

    449

    گفتی که چرا به خویش باشد نظرم

    با دل همه بسته ام نه از او به درم

    دل آینه شد مرا و روی تو در آن

    در آینه بر روی تو من می نگرم

    450

    چشمم نه بدو که من در او می نگرم

    راهم نه بر او که من بر او می گذرم

    بنگر به نهان ز چشم بدخواهان چون

    در این شب تیره راه در می سپرم

    451

    گفتم چو رسد به بر چو جانش گیرم

    صد بوسه به مهر از لبانش گیرم

    چون شد، بنگر، چو درکنارم بگرفت

    شرمم نگذاشت در میانش گیرم

    452

    گفتم: مگر از مهرش دل برگیرم

    مهر دگری جویم و دلبر گیرم

    خندید و به من گفت که: این نیز بگو

    رنجوری خویش باید از سر گیرم

    453

    گفتا ز تو ای عاشق چون می گذرم

    گفتم که تو را همسفر آید نظرم

    گفتا من اگر عهد شکستم؟ گفتم:

    بادت پی بدرقه دعای سحرم!

    454

    می گفت: مده ز سوی کوه، آوازم

    می آیم من خواهی دیدن بازم

    بر اسب نشست و رفت، عمری ست ببین

    من باز به او همیشه می پردازم

    455

    گفتم: نگهی اگر بر آب اندازم

    گفتا: رخ خود نقش برآن می سازم

    گفتم: دل زد خواهم بر دریا گفت:

    دینار بهای خون نمی پردازم

    456

    دوستم همه گفتی که به درد تو رسم

    آیم به علاج رخ زرد تو رسم

    امروز بدین صفت که بگریخته ای

    امید ندارم که به گرد تو رسم

    457

    آتش زده در خانه ام او، می ترسم

    گر او کندم به خانه رو، می ترسم

    چندان زده است آتشم در خانه

    کاید اگرم به جستجو، می ترسم

    458

    تن خسته که من نه بیشمارت بوسم

    دل رنجه که من نه خسته وارت بوسم

    ای کاش دل و تنم چنان بود بکار

    تا هر نفسی هزار بارت بوسم

    459

    یک جرعه به من که آن فزاید جوشم

    جوشم بدهید تا نماید هوشم

    تا آنکه چنان شوم که جز آوایش

    آوای کسی نیاید اندر گوشم

    460

    نادان ترسد کجا چه اش باشد کم

    وآنگه زکم و کاست در افتد در غم

    دانا ترسد که اندر این معرکه کی

    نادان بفزایدش به سرباری هم

    461

    دست از هم برگشاد و دم کرد علم

    با شاخش بر سر هوا بست رقم

    گاوی شدو نعره بر من آورد که: جای

    با من ده و بیرون شو از این جا که منم

    462

    زمی میرم صد بار پس مرگ تنم

    می گرید باز هم تنم در کفنم

    زان رو که دگر روی تو نتوانم دید

    ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم!

    463

    گر زود سخن کنم و گر دیر کنم

    می کوشم من که در تو تاثیر کنم

    من شرح غمت به صد زبان خواهم گفت

    چون اهل زبان نه ای چه تدبیر کنم؟

    464

    گفتم که به دانش دل آگاه کنم

    این راه دراز مانده کوتاه کنم

    بنگر که به پایان چه مرا گشت آغاز

    دانستم باید به دلی راه کنم

    465

    دل گفت که: شمع مجلس افروز منم

    جان گفت: ولیک خان و مان سوز منم

    دلدار نگارینم آوا در داد

    از پرده که در معرکه، فیروز منم

    466

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    در عشق تو دل بخون نشستم که منم

    در جز تو بر هر که ببستم که منم

    از خستن من ذره نخست آنکه توئی

    با خوی کج تو باز خستم که منم

    467

    گر زانکه خطا خواه شدم من که منم

    جز بی تو نه در راه شدم من که منم

    از کار من آگه نشدی تو که تویی

    از حال تو آگاه شدم من که منم

    468

    خواهم که تن از دل و دل از تن بکنم

    با عشوه که می دهی ولیکن چه کنم؟

    انصاف در این، نمی نمایی که تویی

    من با تو ولیک می نمایم که منم

    469

    خواهم که تن از دل و دل از تن بکنم

    با عشوه که می دهی ولیکن چه کنم؟

    انصاف در این، نمی نمایی که تویی

    من با تو ولیک می نمایم که منم

    470

    بر روی تو گر نظر نبازم چه کنم؟

    گر با غم تو به دل نسازم چه کنم؟

    تازی تو به من بر، ای جهان تاب به تیغ

    من گر به زبان بر تو نتازم چه کنم؟

    471

    گفتم سخنم گفت: به غم می بینم

    گفتم غم توست گفت: کم می بینم

    گفتم اگرم به غم بیفزاید؟ گفت:

    این هر دو در اندازه ی هم می بینم

    472

    صد زشت به چشم بینم و دم نزنم

    هرگز سخنی چه بیش و چه کم نزنم

    گر در پی شان روم غمم را چه کنم

    چون نیست دمی که دست در غم نزنم

    473

    چون چنگ گرم به گوش مالی دانم

    آنی که در افکنی به گوش آن خوانم

    بر قدر کفاف اگر نگردیدم من

    بر قدر کفاف من تو می گردانم

    474

    شب نیست که از دیده نرانی خونم

    دیری ست که من با تو ز خود بیرونم

    گفتی به فراق نازنینان چونی؟

    وقت است که آیی و ببینی چونم

    475

    تا بشنومت ندا، همه گوش شوم

    تا راه به تو برم، همه هوش شوم

    باز آی که گر شبی مرا باشی تو

    سر تا به قدم بهر تو آغوش شوم

    476

    گفتم چشمم؟ گفت در آبش خواهم

    گفتم دل من؟ گفت خرابش خواهم

    گفتم چه شگفت ماجرا؟ گفت: خموش

    هم روزی آید که حسابش خواهم

    477

    از من چو نرست، چون من از وی برهم؟

    اکنون نرهم تا که زوی کی برهم

    می خنده برآورد که: ای مردم! وی

    از من چو نرست، چون من از وی برهم؟

    478

    توفیر نداده ای الف را از جیم

    ذره نگریخته ز شیطان رجیم

    بادت به جگر زهرت این حرف ترا

    باید که دهی به اوستادت تعلیم

    479

    یک روز ز مردمی امانی جستیم

    روز دگر از امان نشانی جستیم

    دانی چه به کف آمدمان آخر از آن؟

    نامیش به کهنه داستانی جستیم

    480

    صد گونه ستم کردی و دل سوختیم

    آنگه به غم خویش بیندوختیم

    من هیچ نگویم ز چه افروختیم

    جز حرف خود اما چه بیاموختیم؟

    481

    یکدم نه زمان دهد که درمان جویم

    لختی نه امان که دست از جان شویم

    چون می رود از وی سخنم، می رنجد

    از من که چرا سخن پریشان گویم

    482

    عمری ز پی حریف و پیمانه شدیم

    عمری به هر آنچه بود بیگانه شدیم

    تا وقت برآید که چه کردیم و چه شد

    رو از همه درکشیده افسانه شدیم

    483

    گفتم نفسی بمان که حرفی گویم

    گفتا ره می ده که به راهم پویم

    گفتم دل من نیز بری با خود؟ گفت

    چون دانستی که همسفر می جویم؟

    484

    افروخت مرا، که شمع افروخته به

    پس سوخت مرا، که حرف با سوخته به

    اکنون که بدو سوخته و افروخته ام

    می گوید بس! که چشم بردوخته به

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    485

    دل بر سر گیسوی تو آویخته به

    در او غم و اندیشه ات انگیخته به

    گفتی گسلم زوی، همين کن که مگر

    بر دامنت اوفتد که بگسیخته به

    486

    گفتم به دلم دور ز میندانش به

    دل گفت ولی سر به بیانانش به

    گفتم که به خون در کشدت زخم زند،

    گفت این به، یا بلای هجرانش به؟

    487

    گفتم به رهت، گفت نیاشفتن به

    گفتم به غمت، گفت دمی خفتن به

    گفتم: به کس اگر گویمت این بیهده حرف

    گفتا: سخن بیهده ناگفتن به.

    488

    گفتی که بتاز! تاختم، دیگر چه؟

    گفتی که بساز! ساختم، دیگر چه؟

    گفتی که به من بباز، بستان دل من!

    من این زنخست باختم، دیگر چه؟

    489

    سر برکشی از فراز دیوار، که چه؟

    بنمایی بر مردم دیدار، که چه؟

    چون پا ندهد در تو رسد دست کسی

    با سوختگان این همه آزار، که چه؟

    490

    جوی است خموش، آسیاب افسرده

    هر بیش و کمی در آن بهم برخورده

    یک زن پس زانوش به غم سر برده

    دانی چه شده است؟ آسیابان مرده

    491

    ابرم، همه اما به چمن رو کرده

    شمعم، همه جان خویش اما خورده

    از غیرم امید چه می باید داشت

    چون من همه از خویشتنم آزرده.

    492
    از تف رهت سوختم آبی در ده

    آباده ای از کنج خرابی در ده

    یا از پی بیداری تابی در ده

    یا آنکه به بی تابی خوابی در ده

    493

    گفتم ز چه در فکر فرویند همه

    بر یاد کدام گفتگویند همه

    جامیم نهادند به پیش و گفتند

    در میکده مست روی اویند همه

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    494

    چون دانه ی انگورم بفشار و بنه

    در حبسگه خمم بیازار و بنه

    دانم چو تو باز آیی با تو چه کنم

    ایندم اگرم نیست خریدار، بنه

    495

    ای دیر سفر که رفتی از من بازآی

    من آمدم، از چه بازرفتن، بازآی

    زین راه بیابان به چه سو باز روی

    بازآی و مران جان من از تن بازآی

    496

    در کوفتمش گفت به سود آمده ای

    بگرفت دلم، گفت چو دود آمده ای

    خندیدم گفت در زمستانی سرد

    ای نوگل پیشرس تو زود آمده ای

    497

    گل خنده زنان گفت: جهان آرائیم

    هرچند که بر یاد کسان کم آئیم

    بگریست گلاب و گفت: لیک ای گل من

    بر یادت باشد که به یادت مائیم

    498

    جوشی که چرا چشم به من دوخته ای

    خندی که چه خوش مهرم اندوخته ای؟

    آموختم از تو این دو گویی، تو ولی

    این ناز و ادا را ز که آموخته ای؟

    499

    از آنچه فرو بردی و انباشته ای

    گو بهر کسان چه خیر تا داشته ای

    چون خود خوری و خود آکنی شرمت نیست

    خود را از کسان برتر پنداشته ای؟

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    500

    شب رفت و گذشت و در تن من چه تبی

    از حرف توام به دل چگونه تعبی

    با اینهمه ام مراد این است که باز

    زانگونه که بود باشدم باز شبی

    501

    باهر نفسی، هزار دیدم تعبی

    در هر تعبی، هزار جستم سببی

    با بحث و جدل شبیه بودش شب عشق

    دیدی که به راه او چه بگذشت شبی؟

    502

    یک دست بر این بسته و یک دست برآن

    آویخته پای و باز یک دست در آن

    آقای رباعی است که می جوشد زود

    می خسبد و خلق مانده بر وی نگران

    503

    چاهی ست گشاده، کله ای بر سر آن

    در کله همه شور هواهای جهان

    نه پای گریزی و نه دست چاره

    آزاده چه می کشد؟ خود این حال بخوان

    504

    اندازه مبر کز آنسوی بام افتادی

    نه نیز چنان کزاین سوی آرام افتی

    خسبیدن بهتر که ندانی رفتن

    بی نام شدن به که تو بدنام افتی

    505

    گردید مرا شوق نخست استادی

    عقل آمد و کرد بر سرش بنیادی

    من چون بدم و چون شدم اما بنگر

    همسایه ی من نکرد از من یادی

    506

    جامی است نهاده کله ی مرده در آن

    وآنگه مزه ای خورده و ناخورده در آن

    ما گرسنگانیم و چو گرگ از همه سو

    از بهر دریدنیم بر هم نگران

    507

    بسیار ز کوی خود نشانم دادی

    صد وعده به خوی مهربانم دادی

    از من همه چیز بردی و تاوان را

    از جانم آتش به زبانم دادی

    508

    گویند که ما را به دست دگران

    می گیر و خلافی نه مرا نیز در آن

    گر زانکه چو آن شوخم دل سنگین بود

    چون وی به زیان کس نبودم نگران

    509

    راهت بنمودم و به ره باز شدی

    آنگاه به راه در تک و تاز شدی

    چون سازم اگر من به سمرقندت راه

    بنمودم و تو بسوی اهواز شدی

    510

    می خواند مرغ شب به زیر باران

    بر می شود آوای خوش دلداران

    می سوزد هر خرمن اما دل من

    می سوزد در هوای آن بیماران

    511

    ابجد چو تا با منی مرو با دگران

    کم باش زبودن به نبودن نگران

    دانی که قرار خوبی و زشتی چیست؟

    بر پاس دمی فرصت باقی گذران

    512

    با خم گفتم چیست که خاموش شدی،

    نادیده هنوز اربعین، گوش شدی؟

    خم گفت تو را دیدم کز من شب دوش

    یک بوسه ستانیدی و در جوش شدی

    513

    آوای تو نیست آنکه گویند بخوان

    مویند اگر وگر نمویند بخوان

    با خلق زمانه دل یکی دار نخست

    وآنگاه چو جویند و نجویند بخوان

    514

    سرتاسر این جهان همه جانوران

    گرگان و سگان چند درهم نگران

    خواهی که بدانی چه کس آزاده بزیست

    آنی که به ما بود و نه او بادگران

    515

    گفتم زمن ای مهوش چون سیر شدی

    گشتی زمن آنقدر که دلگیر شدی؟

    گفت از تونه سیرم من و نه دلگیرم

    عاشق تو در این میان ولی پیر شدی!

    516

    آمد بسوی مسجد زاهد مردی

    و آمد به سوی میکده می پروردی

    این جام همی گرفت و آن نوحه به کف

    هردو ز پی خلاص جان از دردي

    517

    سیل سخنم به جان می انگیزدشان

    نقش از همه تار و پود می ریزدشان

    از ره بدر اندازدشان، لیکن باز

    چون غل به سرگردنم آویزدشان

    518

    گفتم که چو آتش رخ بی غش داری!

    گفتا چه به دل بیم از آتش داری؟

    گفتم که کمال قرب سوزان باشد

    گفتا دل خود مگر براین خوش داری!

    519

    گویی که: “چو معنی از سخن برداری

    جز گنده ی استخوان نه ز او برداری”

    مشکن که بجز شکسته از هرچیزی

    چون درشکنی نه چیز دیگر داری

    520

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    گفتم غم من؟ گفت چه جانی داری

    گفتم عشقت؟ گفت جهانی داری.

    گفتم همه را دارم، اما هجرت؟

    گفتا که به هجر هم زبانی داری

    521

    هر روز مراست با هنر دشواری

    با آنکه نه بردل کس از من باری

    حرفم باید به حرف هر طراری

    یا للعجب این چه شیوه بود و کاری؟

    522

    داد آینه ام به دست آن جان جهان

    گفتا که در آئینه به خود دل شو نگران

    دیدم همه عكس اوست در آینه ام

    بنگر که چه ام جهان داد نشان

    523

    گفتم به کدام دیده در من نگری؟

    گفتا به کدام دل به من راه بری؟

    گفتم که دل و دیده مرا گشت یکی

    گفتا چه سفر خوش است با همسفری

    524

    افتاده سروکارم با فتنه گری

    چندانکه مرا نمانده با خوبش سری

    بر نیک و بد حرف من اندیشه مبر

    زودارم اگر بر لب دارم خبری

    525

    گفتم: به منش نظاره ها بود نهان

    گفتا که: خوشا جوانی و عشق و گمان

    گفتم چه مرا بر سر خواهد شد؟ گفت:

    در راه سفر بهم بود سود و زیان

    526

    گفتی که بپوی! دل بپویید بسی

    از حکم توسر چگونه پیچید کسی؟

    هم اینک می پوید و می آید باز

    اما به کدام فرصتی، کونفسی؟

    527

    حرفش همه بود مایه ی آشفتن

    هر قصه ای از برای کمتر خفتن

    گفتم ز چه با حرفم آزاری؟ گفت:

    دیوانه به دیوانه چه خواهد گفتن؟

    528

    گفتم نفسم رفت و نماندم نفسي

    گفتا بودت به دل مگرملتمسي؟

    گفتم دل من برد لب لعل تو گفت:

    دلها برد از دور نوای جرسي

    529

    گفتم به شب هجر تو خواهم خفتن

    گفت آید این سهل ولی با گفتن.

    گفتم مکن آشفته از این حرفم گفت:

    ای عاشق باید که به عشق آشفتن

    530

    خطی که نه هر کسش تواند خواندن

    رنجی که نه مردمش تواند راندن

    خاموشی توست کان مرا زندانی ست

    تا چند به زندان تو باید ماندن؟

    531

    آموختمش شيوه ی هرگونه سخن

    بنهادم حرف حرف، حرفش به دهن

    چون نیک بیازمود و آمد به زبان

    اول سخنی که گفت، بودش بد من

    532

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    با دیو چنان همدم و از مات سخن

    ای شوخ پری چهرهی چون پسته دهن

    ما از غم تو خواب نیاریم به چشم

    توخفته چو گل به دامن زاغ و زغن

    533

    گفتی که حریف من نخواهی بودن

    با حكم من است هر گره بگشودن

    گفتم بروم گفت چرا این کردن

    گفتم نروم گفت چرا این بودن؟

    534

    از رود مگیر و بر سر رود مکن

    خود را به ره نرفته نابود مکن

    خواهی زتو افروخته باشد مردم

    چون کنده به چشم مردمی دود مکن!

    535

    گفتم چه دهان گفت چنین جوش مکن

    گفتم چه میان گفت فراموش مکن

    گفتم اگرم حرف کسان نگذارد

    گفتا به سخنان هرکسی گوش مکن

    536

    گفتی که چنان باش وچنان گشتم من

    گفتی که زجان بگرد از آن گشتم من

    اکنون تو چه خواهی از سرای ویران

    چون آنچه بگفتی به من، آن گشتم من

    537

    آمد سحر وهنوز هشیارم من

    خفتند همه کسان و بیدارم من

    گیرنده ی هر صداستم من اما بنگر

    با اینهمه توفیق، گرفتارم من

    538

    هر زخم مرا رسد ز جوشیدن من

    چشم از ستمش همیشه پوشیدن من

    اور رنج مرا خواهد و من راحت او

    سودی نکند بیهده کوشیدن من

    539

    بنگر چه دل مراست حاصل از من

    در کار پریرویی غافل از من

    من برسر آنکه دل کنم رام از او

    او در پی اینکه بشکند دل از من

    540

    گفتم عشقت، گفت خراجت از من

    گفتم غم آن؟ گفت علاجت از من

    گفتم چه مرا به کف از این باشد گفت:

    بازار، سخن چنین رواجت از من

    541

    افسوس که طبع من بیفسرد ز من

    از بس که بگفتم دلم آزرد زمن

    من اینهمه جور او از او بردم و او

    دل برد و چو بس نبود جان برد زمن

    542

    گفتم که به دل؟ رویش بشکفت که من

    گفتم که به غم؟ دلم برآشفت که من

    گفتم که چو من بار گرانش بردوش؟

    قد کرد علم کوه و به من گفت که من

    543

    مهتاب دمید و گل بیفروخت چو خون،

    می گیر و رها شو دمی از چند و ز چون

    گر برنهدت زمانه اندوه مخور،

    ور برکشدت مباش ایمن زفسون

    544

    گفتا دلت اندر شب وصل من چون؟

    گفتم به خیال روز هجرت همه خون!

    گفت ار ندهد دست هم اینت؟ گفتم:

    پای طلبم نه از رهت هست برون

    545

    آمین! نه ددی بجای ماند. آمین

    وينقدر نه بد بپای ماند. آمین!

    گر خامشی است سد راه من و تو

    این نیز زما جدای ماند، آمين

    546

    چشمم همه شب که چه خراب است زمین

    گوشم همه دم که چه خرابی سنگین

    فکرم همه کامین زکجا تا شنوم

    مرغی ست که می گوید بر بام: آمين

    547

    شیطان به در تو کوفت، بگریز از او!

    بیهوده به دل هیچ نيانگيز از او

    من راه سلامت به تو بنمایم چیست:

    گوش خود و چشم خود بپرهیز از او!

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    548

    پی بر پی من آمد تا خانه ی او

    می خواست که ره برد به ویرانه ی او

    بنگر که چه شد چو دید او را با من

    بگریخت از او که بود بیگانه ی او

    549

    گویند به پرده ام چرا حرف از او

    چون دارمش آشکار باخيل عدو

    دریاست مرا سخن به وضعش، آری

    گوهر به نهان دارد و خاشاک به رو

    550

    دل گنج تو برد و آن نهادم با تو

    خود حرف شدم، زبان گشادم با تو

    بی تو همه خون دل به لب می بردم

    اینک بنگر چه اوفتادم با تو

    551

    دیروز قبول هرکه بیمار به تو

    امروز سلام هر فسونکار به تو.

    اندر عجبم به رستخیز آیا چون

    افتد نگه مردم بیدار به تو.

    552

    در چشم چراغ کس نه دودی باشی

    زان به که برای خویش سودی باشی

    نابودن تو ز بودنت به ابجد

    تا اینکه توسربار وجودی باشی

    553

    گفتم نفسی به من گذر دار و برو

    گفتا به من از دور نظردار و برو.

    گفتم به حساب عمر کان با تو گذشت؟

    گفتا همه این حساب بردار و برو

    554

    در گربه دلم نه یک نفس رست از تو

    واین بود بهانه ام ز بس مست از تو

    گفتم چو مرا سرشک از رخ ستری

    باشد که رسد به روی من دست از تو.

    555

    می خواستمت حرف نگویم به کسی

    بگذشت براین و باز بگذشت بسی

    زخمی که به من برزد آن با مردم گفت

    چون روی نهان کنم به هر پیش و پسی

    556

    بر مردم دانی ز چه ره می جوشی

    تا ننگردت به خال لب می کوشی

    خون دل مردم است خال تو و زان

    خون دلشان زچشمشان می پوشی

    557

    یک جای غمی نشسته یک جا هدفی،

    شمع از طرفی مانده و دل از طرفی

    در باز و تهی ساغر و تنها از اوست

    در گوش کسان ز دور آوای دفی

    558

    “نور وزمه” است و کشته را وقت درو

    داسم به کف است و دستپوشم به گرو

    خواهی به حساب دار گندم گندم،

    خواهی بشمار گیر با من جوجو

    559

    گفتم ز حديث رخ تو ای دلجو

    گفتا سخنی به خلق گورویارو

    گفتم چو پسندشان نباشد؟ گفتا:

    بی واهمه می گوی که او گفت بگو

    560

     

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    گفتم به برم گر آمدی زود مرو

    از خود سخنی بیار و حرفی بشنو

    گفتا سخن بجاست، اما چه کنم

    یک جام تهی دارم وصد جا به گرو.

    561

    اسباب سخن تا نه مهیاست مگو

    تا همچو دلت زبان نه گویاست مگو

    باید که تو را حرف تو نیک آراید

    با آنکه تو را چون تو نیاراست مگو

    562

    باشد وقتی که هر چه خوانی، دانی

    هم وقت رسد که گرچه دانی، خوانی

    توفیق دهد چودست خواهی دانست

    آنی که گذر دارد در دل، آنی

    563

    جوش خم می نشانی از چیست بگو؟

    گر از پس ماندنش به خم نیست بگو

    چندان دل من فشرد زندانگه او

    کاین حرفم با تو رفت او کیست بگو؟

    564

    می گفت ننوشم که زیان دارد می،

    آن عیب که در ماست عیان دارد می،

    چون مست فتاد و لب به لب با من، گفت:

    با این همه لیک مهربان دارد می

    565

    گفتم که مرا بهره ده از کشته ی نو

    گفت ار سر خود به من سپاری به گرو

    گفتم به گرو چو سر سپردم چه کنم؟

    گفتا سر خود به پیش انداز و برو

    566

    با دل به سفر شدم پی درمانی

    بردم ره از خانه سوی ویرانی

    دل گفت چه می بینی؟ گفتم به رهی

    مجنونی و در قفای او نادانی

    567

    گفتم چو شبم دراز آمد چون راه

    گفتا چو برفت شب، ره آید کوتاه

    گفتم که به کاروان گرم نشناسند

    گفتا: تو به راه خویش می دار نگاه

    568

    نه می نهی ام که خاطر آزاد کنی

    نه آن کنی ای مه، که دلم شاد کنی

    خواهم که بدانم که ز ویرانی من

    اندر سر چیستی که بنیاد کنی؟

    569

    بستم نظری به سیر در صورت ماه

    گم گشتم و دور ماندم از خانه ی راه

    وافتادم در حلقه ی آن زلف سیاه

    لا حول و لا قوۃ الاّ بالله

    570

    گفتم چه شبی گفت اگر گوش کنی

    یک لحظه زمانه را فراموش کنی

    گفتم چو چنین کردم گفتا باید

    خیزی و چراغ خانه خاموش کنی

    571

     

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    گفتم چه شود گرم در آغوش کنی؟

    گفت این سخنانم ز چه در گوش کنی؟

    گفتم به امید وعده ی دوش تو گفت:

    خواهم سخن دوش، فراموش کنی

    572

    گفتند به مرغ: ای اسیر خانه

    جان را چه کنی در سرکار دانه؟

    مرغ آه برآورد: چو پروازم نیست

    باید به سرآورم در این ویرانه

    573

    روزی دو سه گم کردم راه خانه

    این است مرا قصه از این ویرانه

    روزی که به خانه راه بردم دیدم

    نه خانه بجا بود نه صاحبخانه

    574

    گفتم ز برم رفت و منم چشم به راه

    گفتا به عبث داری تو عمر تباه

    گفتم اگرت راه سفر دور نبود؟

    گفتا مفکن بر من از دور نگاه:

    575

    سه تن به سفر شدند آن رفت به چاه

    واین گم شد و نامد خبر از او در راه

    شخص سومین ماند به ره پاي به قير

    روز و شب ورد او اعوذ بالله

    576

    چندین مکن آماجم از تیر نگاه

    برمن مشمر ره که در آیم ز چه راه

    شب داند و اسب و زهره ی شیر که من

    چون دانه ربود خواهمت از خرگاه

    577

    گفتم: هجرت؟ گفت شب و ابر سیاه

    گفتم: وصلت؟ گفت خیالی همراه

    گفتم به ره عشق تو چون سازم؟ گفت:

    این قصه دراز است و شب ما کوتاه

     

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    578

    گفتا چو زمن هزار تلخی بینی

    چون است که جز من نه کسی بگزینی

    گفتم که تو عمر منی و عمر به طبع

    گه تلخی بنماید و گه شیرینی

    579

    مهتاب شبی بود و سرود دف و نی

    کافتادم آن مهوش را اندر پی

    زین حال شبی نه بیش بگذشت ولیک

    دریافتم اکنون که چه شد عمری طی

    580

    گفتم که بدان دهان همه شیرینی

    حیف است زخلق در نهان بنشینی

    گفتا نظر تو بود کوته در راه

    سر برکنی ار ز ره مرا می بینی

    581

    بنشین به غم خود نفسی بر لب جوی

    می خور به تمنای بتی غاليه موی

    با همنفسی چند و به وقتی همه سعد

    باریک مشو، فكر مكن، بحث مجوی

    582

    نزد ما به دوانیدن ما نرم شوی

    نز جور که می داری در شرم شوی

    مقصود تو چیست؟ گفت ای عاشق من

    مقصود من این است که سرگرم شوی

    583

    از گیسوی تودلم چو می شد راهی

    پیچید و بدو گفت زهی کوتاهی

    من خسته ی اویم وزجا، می نروم

    تو بسته ی اویی و رهایی خواهی؟

    584

    با رنگ گلم بود سر و سودایی

    از طعن بدان نه در رهش پروایی

    دانی زچه برداشت دلم مهر از او

    دیدم چو بر او زهر طرف شیدایی

    585

    گفتم گرهی مراست گر بگشایی

    گفتا به کدام نقد این می پایی؟

    گفتم دل من که هست پیش تو گرو

    گفت این سخن است بایدش بنمایی

    586

    نه دود منی کز آتشم بگشایی

    نه آتش من، که آتشم افزایی،

    ای دود من و آتش من هردو زتو

    با دودت و آتش، زچه رخ ننمایی؟

    587

    گفتم دهنت، گفت چرا می جویی

    گفتم ره تو، گفت کجا می پویی

    گفتم نه زمان دهی که حرفی گویم

    گفتا اگر این است چرا می گویی؟

     

    رباعی های نیما یوشیج
    رباعی عاشقانه
    رباعی در مورد مرگ
    رباعی اشعار
    رباعیات نیما یوشیج
    دیوان رباعیات نیما یوشیج
    رباعی نیما یوشیج

    588

    صد عیب به کوه اگر بخوانی که تویی.

    آوای تو زی تو گوید آنی که تویی

    من ذره به خویش می نبالم که منم

    تو غره به خویشی و ندانی که تویی

    589

    در نیم شبم چرا به سر می آئی

    ای آنکه ز دور در نظر می آئی

    خواهی به کسان گویم کز هر کاری

    چون خواست دل تو خوب بر می آئی

    590

    بگذشتم بر چشمه ای از صحرائی

    تر کردم لب با دل آتش زائی

    بنگر چه مرا شد به سر از یک نم آب

    افتاد گذارم بسوی دریائی

    591

    گویند به دل غمش نیندوخته به

    از آتش عشق، دیده بر دوخته به

    من حكمت این ندانم، اما دانم

    در ظلمت راه شمع افروخته به

    592

    از راه برون سوی درون می کشدم

    در خانه ی من به سیل خون می کشدم

    تا آنکه ز من حساب بر گیرد نیک

    این راهزن از خانه برون می کشدم

    593

    هردم که هوای کار کمتر دارم

    طبع از پی کار سهل تر بگمارم

    اشکال رباعی و غزل یا قطعات

    ماننده ی آب بر ورق می بارم

    برای ورود به اینستاگرام نیما یوشیج اینجا کلیک کنید

     

    پیشنهاد ویژه برای نیما یوشیج:

     

    شعر صبح نیما یوشیج

    شعر مهتاب نیما یوشیج

    شعر نام بعضی نفرات نیما یوشیج

    شعرداروگ نیما یوشیج

    شعر هست شب نیما یوشیج

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    پوریا ‌پلیکان
    Latest posts by پوریا ‌پلیکان (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»