رباعی های نیما یوشیج
گفتم الف. او گفت الف گفتم با
گفتا پس با؟ گفتم تا. گفتا تا.
ناموخته باری زالف تا یا گفت:
مارا پس تا چه کار دیگر با یا !
2
دل برد ز من آن سر زلفین دو تا
دو چشم تو گشتند در این کار گوا
افسوس! چو این هر دو ز یاران تواند
پیداست چه برد خواهم از تو به جفا
3
نه قافیه اش درست و نه وزن بجا
وز بدعت خویش کرده غوغا برپا
ای غلتبان از درستیت اینهمه بیم
با آنهمه نادرستت این مایه رجا؟
4
در قول و قرار تو وفا نیست ترا
یا خود سر حال دل ما نیست ترا
گفتا: که کجا به تو درآیم؟ گفتم:
این عذر بنه کجا که جا نیست ترا
5
تا دور جهان قبله ی دل ساخت ترا
هر کس به تو کرد روی، دل باخت ترا
در پرده نهانی که کست نشناسند
هر کس که مرا بدید، بشناخت ترا
6
خون می خوری، این نه کامرانی ست ترا
جان می کنی، این نه زندگانی ست ترا
ننهاد زمانه با تو از هر چه که بود
وین ماند بجا که تر زبانی ست ترا
7
میلت سوی دوستان نهاده ست چرا؟
مهرت همه با بدان زیادست چرا؟
گویی که ندارد سخنم گیرایی
پس بر سر هر زبان فتاده ست چرا؟
8
در کوفتمش. گفت: چنین زود چرا؟
دوری جستم. بگفت: مردود چرا؟
فریادم از جفاش چون برشد گفت:
گر سوزی اندر آتشم، دود چرا؟
9
دردا که نگشت هر کسی محرم ما
آگاه نشد به دل ز بیش و کم ما
آنی که نشاندمش سخنها در گوش
دیدم که زدور خنده زد بر غم ما
10
بنهفت رخ از من گل مهتاب مرا
بشکست دلم بچشم چون خواب مرا
بودم که به گریه ام به من آید لیک
چندان بگریستم که برد آب مرا
11
گر چند چو تو پشت دولا نیست مرا
در زیر قبا، چند قبا نیست مرا
یک لحظه ز دوست، دل جدا نیست مرا
صد شکر، که یک حرف، دوتا نیست مرا
12
یک چند به گیر و دار بگذشت مرا
یک چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد
بنگر که چه روزگار بگذشت مرا
13
آینه شدم به روی بگرفت مرا
وز خویش شدم به موی بگرفت مرا
روی وی و موی وی چنان کرد که دوش
با دستش چون سبوی بگرفت مرا
14
در راه تو دادم آنچه کان بود مرا
وز آن به جهان اگر نشان بود مرا
گویی کنون غبن تو باید چه دهم
بستان زتنم اگر که جان بود مرا
15
شاداب گلی بودم و افسرد مرا
آنگاه به مینائی بسپرد مرا
بنشست رها زمن ولی در همه حال
دانستم باز نام می برد مرا
16
افسرد به باغ من گل زرد مرا
هیهات! ندانست کسی درد مرا
دل مرده چراغ من در این تنگ رواق
افروخت دمی که ناتوان کرد مرا
17
نماند قبیله را نشان، نه رمه را
کوچ آمد و در ربود گویی همه را
من ماندم و او به جای ، اما چه کنم،
راه کج و طوفان بلاو دمه را؟
18
گفتم همه ام هوای تو. گفت بیا
گفتم ولی از جفای تو. گفت بیا
گفتم نه به جز آمدنم رای بود
اما نرسم به پای تو. گفت بیا
19
بنشست، چنان که ما بنشسته برآب
برخاست، چنان که عکس مهتاب در آب،
القصه به هجران درازم بنهاد
تا جلوه روی او بجویم به هر آب
20
شب بود مه از تهیگه ابر برآب
در سر همه ام مستی و در تب، شراب
هرگز گله ام نیست که او آن شب نیز
اما پی دیدار من، اما در خواب
21
رفتم به سوی نرگس و نرگس بر آب
پرسیدم از او صد و یکی داد جواب
گفتم: سوی بازار کی آید گل؟
گفت: آندم که رود دیده نرگس در آب
22
آبادی از آتش است گویند و عذاب
و آبادم از این دو خواهد آن درخوشاب
با آب دو دیده و آتش سینه خویش
اما بیچاره ام افتاده خراب
23
گفتا بنشینو قصه گوی از هر باب
با سینه آتشین و با چشم پرآب
گفتم دل افسرده چه گوید؟ گفتا
بشنو سخن نگهت گل را ز گلاب
24
بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب
تا از ره خود بگردم او راست عتاب
من در پی کار خود و او در پی من
من راه به خانه خواهم، او راه برآب
25
در داد نخستینم کاسی بشتاب
آنگه به نگاهی دل من برد ز تاب
آورد رهم چون به بیایان خراب
خود رفت و مرا نهاد با چشم پرآب
26
گفتم که مرا خوانش و اندر تک و تاب
از عشق خراب، خانه اش باد خراب
خندید و بگفت خانه من دل توست
کس با دل خود به کینه ننشست و عتاب
27
اندر طلب آن مه اندر تک و تاب
اندر طلب آن مه اندر تک و تاب
بنگر چه معاملت که رفت و چه عذاب
او شاد به گریه های من می نگرد
من روی در آب دارم و او روی بر آب
28
گفتم صنما عمر منی، برد شتاب
گفتم: تو چنان بخت منی، رفت به خواب
گفتم: همه در عشق تو بسته است دلم
تو عشق منی. خنده زدو گشت عذاب!
29
دریا به حباب گفت از روی عتاب:
«غره چه شوی؟» حباب گفتش به جواب
«با حکم تو ما پای نهادیم بر آب،
روزی چو رسد از خود برگیر حساب.»
30
چندین به عتابم مکش و بیم عذاب
بیدار اگر تویی وگر من در خواب
با ما تو هر آنچه می کنی، می کن، لیک
با تو همه در روز حساب است، حساب
31
آتش زده ام، مرا نمی گیرد خواب،
دریا صفتم، زمن نمی کاهد آب،
خاک در دوستم، گرم باد برد
هر دم سوی اوستم. خدایا دریاب
32
با وی دل آبادم افتاد خراب
بی وی به خراب جای دل رفت به خواب
چندان سفری دیرم نگذشت ولیک
دیدم دل را نقشی و وی نقش بر آب
33
ماه است و شب و حریفبا جام شراب
آن تابد و این پاید و او جوید خواب
خوش وقتی و خلوتی و با من قهرش،
از بس که به عشوه است. یا رب دریاب!
34
ای رفته ز بس خیال بیهوده به خواب
و افکنده ترا کار جهان در تک و تاب
در پرده همه جلوه او هست. افسوس!
تو از پی دانه رفته ای یا پی آب!
35
می گریم بی تو همچو بیمار به تب
می خندم با یاد تو چه روز و چه شب
باران و گل است و من بهاری دارم
با فکر تو در این همه طوفان تعب
36
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
بیم است مرا ز روز و هم بیم ز شب
می سوزدم استخوان، از این است تعب
نه روز مرا همدم و نه شب محرم
نه دوست مرا هم نفس، این است عجب!
37
افکند به روز من شب و روز به شب
با راه دراز من و بسیار تعب
خامی بنگر پس هر اتلاف که کرد
تحلیل ز من خواهد و توضیح سبب
38
در گیسوی وی راهم افتاد به شب
وز سیل سرشک پا نهادم به تعب
گر جان نبرم در این میان، عیب مگیر،
جان دادن اندر این میان نیست عجب
39
باد آمد و گل آمد و وقت آمد خوب
خیز ای پسر وخیمه ز خاشاک بروب
پرسید چه کس آید؟ گفتم آن شوخ
گفتا که نمیاد، کم کن آشوب
40
گه سوی فراز و گاه بر سوی نشیب
گه سوی فراز و گاه بر سوی نشیب
آنقدر فریب است و فریب است و فریب!
در آخر کاردانی این، لیک افسوس!
جز لحظه ی کوتهی نماده است نصیب
41
صد بار زیان دیدی و صد بار نهیب
صد بار زیان دیدی و صد بار نهیب
برده بر و پهلوی تو از لطمه نصیب
برجایت ذاشت باز تمکین و ثبات
در گوشه ی اصطبلی ای اسب نجیب
42
میمیرم اگر نام تو دارم بر لب
میمیرم اگر نام تو دارم بر لب
بی نام تو روز من نماید چو شب
با نام تو بی نام تو عمری دارم
چون تب زده ای فتاده در حال تعب
43
آن کس نه که با علی (ع) دل خویش بباخت
آن کس نه که با علی (ع) دل خویش بباخت
چیزی نشناخت، گرچه بس چیز شناخت
در ساخت دلم به هر بدی لیک دلم
با آنکه بد علی به لب داشت نساخت
44
با دانش هرکس ار رهی کار بساخت
با دانش هرکس ار رهی کار بساخت
در دائره سرگشته چو پرگار بتاخت
رانی اگرم وگرم که خواهی بنواخت
نشناخته رفت آنکه علی(ع) را نشناخت
45
اول، به ره سفسطه مفهومم ساخت
اول، به ره سفسطه مفهومم ساخت
پس با روش فلسفه ، محکومم ساخت
فی الجمله بسی شنید و گفتم، تادل
آمد به میان و هرچه معلومم ساخت
46
آن حرف که خاطرم بدان می پرداخت
آن حرف که خاطرم بدان می پرداخت
بر پاس من او نشانی از من می ساخت
شد زیر و زبر زخام چندو دیدیم
بیهوش زمانه حرف را هم نشناخت
47
بر کرد ز پرده دست شمعم افروخت
بر کرد ز پرده دست شمعم افروخت
بنهاد به خانه پای و جان از من سوخت
میخواستمش بدارم از کارش دست
نگذاشت مرا، بس که نگه بر من دوخت
48
گفتم که تورا مجلس با من افروخت
گفتم که تورا مجلس با من افروخت
گفتا دل تو آتش از من اندوخت
گفتم ستمی رفت . بگفت آری لیک
در سایه ی این ستم دلت حرف آموخت
49
باد آمد و روی دشت و گلزار بسوخت
باد آمد و روی دشت و گلزار بسوخت
در خرمن خندان گل آتش افروخت
میخواست نشان گذارد از خود بر خاک
آب همه بردو بار از اندوه اندوخت
50
گفتم: چه خوش آمدی .زکف جام بریخت
گفتم: چه خوش آمدی .زکف جام بریخت
دم بست و غم آورید و تلخی انگیخت
گفتم: بنشین به می. زجایش برخاست
گفتم: مرو اینگونه ز من، لیک گریخت
51
دل آب شد و ز راه چشمم همه ریخت
دل آب شد و ز راه چشمم همه ریخت
از بس به دلم خیالت آتش انگیخت
دیدیم که به دریایم اندر در خواب
کاوای تو آمد و مرا خواب گسیخت
52
دزدیده به هر کاسی دردی آمیخت
دزدیده به هر کاسی دردی آمیخت
پوشیده به هر سری خیالی انگیخت
کرد این همه تا خود ز میان بگریزد،
یاران به من آورید او را که گریخت
53
چون سوختم، اشک شد به دامن آویخت
چون سوختم، اشک شد به دامن آویخت
چون ساختم، آب گشت و از پیش گریخت
از سوختن و ساختن خود باری
من رشته به هم بستم و او باز گسیخت
54
شمع از سر سوز اشک حسرت می ریخت
شمع از سر سوز اشک حسرت می ریخت
پروانه از او خونش به رغبت می ریخت.
در دایره هرکه که داشت نوبت و آنجا
در ساغر هر که می ، به نوبت می ریخت.
55
گفتا چه کنم ز شکوه ی جانسوزت
گفتا چه کنم ز شکوه ی جانسوزت
گفتم چه کنم زناوک دلدوزت
دیروز برد نیمی از جان مرا
با نیم دگر تا چه کند امروزت !
56
ای ناو نگهدار،مگو فکر خطاست.
ای ناو نگهدار،مگو فکر خطاست.
خندید دم صبح و گشایش با ماست.
ما را نشکست ناو و طوفان بشکست
بر ساحل از دور ، چراغی پیداست
57
بی تو همه در پیکر من سوز تب است.
بی تو همه در پیکر من سوز تب است.
با تو همه با هر سخن من تعب است.
در چشم من ار نیک نمایی نه عجب
در پیش تو گر نیک درآیم عجب است.
58
گفتم : نه لب است ، چشمه ای از شکر است
گفتم : نه لب است ، چشمه ای از شکر است
گفت : آری با دید تو هرچه دگر است.
گفتم : تو هم از دید خود آور سخنی.
گفتا : مده آزارم نیما ، سحر است.
59
گفتی که فلان چو دشمنی حیله گر است.
گفتی که فلان چو دشمنی حیله گر است.
آری سخن نیک همینش اثر است.
با دوست هنر نیست اگر زیست کنی
با دشمن خود زیست چو کردی هنر است.
60
گفتم : که دلم به عشق مجبور چراست؟
گفتم : که دلم به عشق مجبور چراست؟
گفتا : به شبت رغبت با نور چراست؟
از هر طرفی روی ، به من بازآیی
اما نظر تو بر ره دور چراست؟
61
دل گفت که : شمع مجلس افروز خوش است
دل گفت که : شمع مجلس افروز خوش است
جان گفت: مرا ناوک دلدوز خوش است.
عقل آمد و خنده زد که: ای بی خبران
در معرکه هر که گشت فیروز خوش است.
62
هرچند که افزود و به هر چند که کاست
هرچند که افزود و به هر چند که کاست
یک خط نه چنان است که پنداری راست.
بازآی در این دایره کاینک دم خوش
گر زانکه حقیقتی ست در صحبت ماست.
63
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
گر بر سر کوی تو نپایم ستم است .
گر بر سر کوی تو نپایم ستم است .
دل از خم مویت ار گشتایم ستم است.
با خویش برآیم به فسونی ، لیکن
گر با دل خویشتن برآیم ستم است.
64
گفت آنچه زمن داری؟ ستم است
گفت آنچه زمن داری؟ ستم است
دل دادم و بیدل شدم و این نه کم است.
اندر دل تو هزارها رنگ فریب
واندر دل من هزارها رنگ غم است
65
شعر، آیتی از خیال صحرایی ما است .
شعر، آیتی از خیال صحرایی ما است .
عشق آفتی از نهاد دریایی ما است.
گفتم به اجل : در این میان حکم تو چیست؟
گفت آنچه که با سرشت دنیایی ما است.
66
گر با کم روزگار سازم چه غم است.
گر با کم روزگار سازم چه غم است.
با او همه کاهش و فزونی به هم است.
لیکن چو دلم رفت زمن در پی دوست
چندانکه بجویم از پی دوست ، کم است.
67
رندی چه بود دل سوی او باختن است
رندی چه بود دل سوی او باختن است
پس دل زهمه غیری پرداختن است.
ناساختن است در کار وجود
با نیک و بد وی همه در ساختن است
68
کارم هم بزم دوست افروختن است.
کارم هم بزم دوست افروختن است.
بردامن ، سیل اشک اندوختن است.
گر نیکم اگر بدم تو در شمع نگر
کز خنده و گریه آخرش سوختن است.
69
اسباب هنر یکسره بر گرد من است.
اسباب هنر یکسره بر گرد من است.
حرفی که دلی جوشد از آن ورد من است.
شادم که پس پنجه واتدی با من
آنی که معاند است ، شاگرد من است.
70
گفتم ستمت؟ گفت ستم کیش من است.
گفتم ستمت؟ گفت ستم کیش من است.
گفتم کرمت؟گفت که در ویش من است.
گفتم به چنین خوی مگیر از من جان.
خندید که دیری ست که در پیش من است.
71
گل گفت به باغ ابر مهمان من است
گل گفت به باغ ابر مهمان من است
گفت ابر که گل شمع شبستان من است.
او خنده زد و گریست گل گفت هم اوست
کاو مایه ی خنده های پنهان من است.
72
گفتم چه شبی؟ گفت ز گیسوی من است.
گفتم چه شبی؟ گفت ز گیسوی من است.
گفتم چه رهی؟ گفت بر ابروی من است.
گفتم چو تو با منی چه غم؟ گفت آری
اما دل تو بی خبر از خوی من است.
73
گفتم که: جهان را سبک و سنگین است.
گفتم که: جهان را سبک و سنگین است.
گفتا: چو جهان چنین بود شیرین است.
گفتم که: کسی اگر مخالف خواند؟
پوشیده به من گفت که: حکمت این است.
74
گویند که جز تو را نمی باید خواست
گویند که جز تو را نمی باید خواست
گویند که این خواستن از اهل خطاست.
با راستی و خطا مرا کاری نیست
زیرا که حساب من دیوانه سواست.
75
در خانه چراغم از تو افروخته است.
در خانه چراغم از تو افروخته است.
از تو دل من حرف بیاموخته است.
بیگانگی ای نیست منم از تو وتو
بازارت گرم از من دلسوخته است.
76
بر روی خوشش هرکه نظر دوخته است
بر روی خوشش هرکه نظر دوخته است
صد خانه ز روشنی بیندوخته است.
داغم مهمن بدین جهان افروزی
در خانه ی ما چرا نیفروخته است؟
77
من معنی ام و هرکه به من باخته است
من معنی ام و هرکه به من باخته است
با خوب و بد من همه در ساخته است.
با اینهمه ام نه هر که نشناخته است
زآن است که من دلم به تو باخته است.
78
هر دم به نگاهش دل من باخته است
هر دم به نگاهش دل من باخته است
هر دم بر خلق سوی من تاخته است.
خواهم که بدو رسانم این قصه ، زمان
بین من و او فاصله انداخته است.
79
گفتم به چه قامتی که آراسته است.
گفتم به چه قامتی که آراسته است.
گفتا چه قیامتی که برخاسته است.
گفتم چه مراد است از این کارش؟گفت
دل سوختگان را سوی خود خواسته است.
80
گفتم چه قبا بر تنت آراسته است.
گفتم چه قبا بر تنت آراسته است.
گفتا دلت از من چه مگر خواسته است.
گفتم چه مراد است از این کارش؟ گفت
دل سوختگان را سوی خود خواسته است.
81
گفتم چه قبا بر تنت آراسته است.
گفتم چه قبا بر تنت آراسته است.
گفتا دلت از من چه مگر خواسته است.
گفتم تو خود این دانی . گفتا آری
زاندیشه بود که سهوها خواسته است.
82
چوپان که عصای دست بگذاشته است.
چوپان که عصای دست بگذاشته است.
دانی که چرا عربده برداشته است؟
بیچاره اگر زبانش می بود چوما
می گفت دلش با چه غم انباشته است.
83
می تابد ماه و خیمه خاموش شده است
می تابد ماه و خیمه خاموش شده است
اندر تک رود آب از جوش شده است
تنها منم آنکه گوش من چشم من است
تنها وی آنکه چشم او گوش شده است.
84
دل دید چو در ناوک چشم تو چه هاست
دل دید چو در ناوک چشم تو چه هاست
جا برد به گیسوی تو کانجاش پناست
چندان که بدو گفتم بشنود از من
بیچاره ندانست که آن دام بلاست
85
محمود علی(ع) عابد و معبود علی است
محمود علی(ع) عابد و معبود علی است
وز جمله ی آفریده مقصود علی است
گفتی که علی که بود؟ فاشت گویم
بودی به میان نبود، ور بود علی است.
86
خندید و مهم داد مرا چای به دست
خندید و مهم داد مرا چای به دست
یعنی که : نه مستی آورد چای که هست.
غافل که زسر پنجه ی بلورش مرا
هر چیز فرا رسد چو می دارد مست.
87
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
نیما گوید: به گاو مانم چه درست،
نیما گوید: به گاو مانم چه درست،
میلم نه برآن گیا که در پیشم رست.
نزدیک نهاده ، رانده ام تا به کجا
اندر طعمی که به از آن خواهم جست
88
خواهی که نگردی از ره و رسم درست
خواهی که نگردی از ره و رسم درست
اندیشه خود درست می دار نخست.
ای هیچ نجسته از درستی به جهان
ناجسته چنان تو از تو چون خواهد جست.
89
صد مرده کنی زنده شناسیش درست
صد مرده کنی زنده شناسیش درست
گر بوده و گر نبوده چون روز نخست
ای عیسی عهد! لیک نشناسی باز
یک زنده ز صد زنده که در دوره ی توست.
90
گر زآنکه زر وی تو نگاهم بگسست
گر زآنکه زر وی تو نگاهم بگسست
قهر دل تو از چه به رویم دربست؟
گفتا همه هست لیک از قهر و صفا
آنی که تو میخواهی ناید در دست
91
گفتا دل من رشته ی مهر تو گسست
گفتا دل من رشته ی مهر تو گسست
گفتم دل من هم به شکایت پیوست.
خندید و به خیمه گاه خود کشت چراغ
ره بست و به بالینم خاموش نشست.
92
گفتم شب دوش ، گفت طوفان که گسست
گفتم شب دوش ، گفت طوفان که گسست
گفتم آن مرغ. گفت بر بام نشست.
گفتم بر آن بام چه افتادش ؟ گفت:
چون بام زهم شکست ، او نیز شکست
93
تو کا به تختی به سر شاخ نشست
تو کا به تختی به سر شاخ نشست
عید آمد و سبزه را به گل در پیوست.
با اینهمه، غم نمی کشد از من پای
اندیشه ی تو زمن نمی دارد دست.
94
گفتم دلم از دو چشم مست تو شکست.
گفتم دلم از دو چشم مست تو شکست.
گفتا شکند هرچه به ره بیند مست.
گفتم چه به هیچ دل بدادم. گفتا
گر هیچ بود چه جویی از هیچ به دست.
95
چنین دل و جان بهر تو آمد به شکست.
چنین دل و جان بهر تو آمد به شکست.
تا آنکه توام آمدی ای دوست به دست.
اکنون که توام خواهی این رشته گسست
پیوست منی تو با که خواهی پیوست؟
96
آمد زدرم دوش مهم سرکش و مست
آمد زدرم دوش مهم سرکش و مست
می خواست دلم آورد از مهر به دست.
گفتم: اگرم فکر رها دارد . گفت:
جز فکر منت مگر به سر فکری هست؟
97
گفتم به صدا شکست هر چیز شکست
گفتم به صدا شکست هر چیز شکست
جز خواب من از غنت که لبریز شکست.
گفتا : مشکن. گفتم پرهیزم و وی
بوسید مرا و گفت : پرهیز شکست
98
بنشست به در ز پرده ، می خورده و مست
بنشست به در ز پرده ، می خورده و مست
چشمش چو به من فتاد در پرده نشست.
با من نشکست عهدش از مستی ، لیک
با وعده فرداش ، دل من بشکست.
99
آمد به تن من و به دل کرد نشست
آمد به تن من و به دل کرد نشست
هر غم که بیندیشی و هرگونه شکست.
زآن روی که من به دوست می دادم دست
با جمله دلم شکست وز او دل نگسست.
100
گویند که: هرچیز من اوست.
گویند که: هرچیز من اوست.
آری شده جان و تن من یکسره دوست.
می گوی بدو: فراقت آن کرد که گر
بازآیی و بینیم نیم جز رگ و پوست.
101
تا در خود جا داری و بیرون نه ز پوست
تا در خود جا داری و بیرون نه ز پوست
چون جوجه ماکیان جهان تو در اوست.
بی دوست کسی بود که در بست به روی
با دوست کسی رود که آید سوی دوست.
102
گفتم : اگرم دست دهد صحبت دوست
گفتم : اگرم دست دهد صحبت دوست
از تن به در اندازم جان و رگ و پوست.
خندید که این منت با خویش گذار
جان گر بنهی ور ننهی جانت اوست.
103
گویند می لعل چرا داری دوست؟
گویند می لعل چرا داری دوست؟
آنی که غمم برد و هم افزود نکوست.
می رنگ لبش دراد و تا هست مرا
لب بر لب جام، در دلم قصه ی اوست.
104
گویند چرا من غم دل دارم دوست.
گویند چرا من غم دل دارم دوست.
جان سخنم از غم می گیرد پوست.
غم زان زمان مسن و مسن زان زمان
شادم من از غم که مرا هم غم اوست.
105
گل با گل زرد گفت: زرد ارچه نکوست ،
گل با گل زرد گفت: زرد ارچه نکوست ،
سرخی د همت که جلوه گیرد رگ و پوست .
گفتش گل زرد: راست گفتی، اما
من جامه ی عاریت نمی دارم دوست.
106
گفتم: به خرامیدن، بالاش نکوست.
گفتم: به خرامیدن، بالاش نکوست.
غم گفت: مرا سیه چلیپاش نکوست
عقل آمد و گفت : این چه غوغاست که هست
دل گفت: هر آنچه هست گو باش، نکوست
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
107
هر بد که زمل گفت حسودی، نیکوست
هر بد که زمل گفت حسودی، نیکوست
تهمت نه بر او کنیم، کاین خصلت اوست
در نایدش ار چشم به ما، عیبی نیست
او در پی خود باشد و ما در پی دوست
108
صد بار شکست و بست و درهم پیوست
صد بار شکست و بست و درهم پیوست
تا نام علی(ع) مرا در آئینه ببست
من بگسلم از تو با جفای تو ولیک
از مهر علی دلم نخواهد بگسست
109
گفتم چه کنی دلت چو با من پیوست
گفتم چه کنی دلت چو با من پیوست
گفتا چه کنی با من ای روی پرست
گفتم که قدرت بشکنم و رخ بوسم
خندید که آماده ام از بهر شکست
110
شوخی که بهم کرده بسی ایسم بس ایست
شوخی که بهم کرده بسی ایسم بس ایست
بی معنی و خود نداند از کیست ز چیست
چون مرده بود کلام او: در تن او
هر عضو بجاست لکن او را جان نیست
111
زین بستم رهوار و مرا گفت:بایست
زین بستم رهوار و مرا گفت:بایست
باز آمدنت چه بود و رفتن پی چیست؟
چون دادم من زمام رهوار ز دست
می رفتم و می دیدم کاو می نگریست
112
خون می خورم و کی ندانست ز چیست
خون می خورم و کی ندانست ز چیست
می خواهم در خانه بداند کس کیست
هر لحظه صدای پا می آید، اما
یک پا که نشانیم از او دارد، نیست
113
گفتم: نظر اهل خرد دانی چیست؟
گفتم: نظر اهل خرد دانی چیست؟
گفت: آنکه ز اهل خردش خوانی کیست؟
گفتم: به یقین رسیده ای؟ این خود
از بیخردی استف گر گرانجانی نیست
114
رازی ست که آن نگار می داند چیست
رازی ست که آن نگار می داند چیست
رنجی ست که روزگار می داند چیست
آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست
من دانم و شهریار می داند چیست
115
چون مست درآید همه اش دلداری ست
چون مست درآید همه اش دلداری ست
بی مهر شود وقت که در هشیاری ست
مستش همه خواهم که نگوید خامی
با سوختگانش سر افسون کاری ست
116
هر چند که بر نشست، می خواست گریست
هر چند که بر نشست، می خواست گریست
گفتم: ز چه ات به زیر این باران ایست؟
گفتا: ندهد دلم که از تو بروم
گفتم: چو تو خود روی، بگو گریه ز چیست؟
117
ابر آمد و برکشته ی من زار گریست
ابر آمد و برکشته ی من زار گریست
گفتم: بس کن گریه دگر بار گریست
بر من دل شمع سوخت اما او نیز
بسیار چو سوخت، باز بسیار گریست
118
در دایره ممکن ناممکن زیست
در دایره ممکن ناممکن زیست
من راهت بنمایم ای مرد که چیست:
هشیار به هر چیز که گویند که هست،
بیدار به هر چیز که گویند که نیست
119
عمری به سرآمدم به هنگامه ی زیست
عمری به سرآمدم به هنگامه ی زیست
بشناختم آنرا که ندانستم چیست
اکنون لب از شیر نشسته طفلی
می خواهد گویدم که این هست، آن نیست!
120
گویند کسش به حرف نشناخت که کیست
گویند کسش به حرف نشناخت که کیست
هر رنگ نهاد، کس ندانست که چیست
صدقای سرود، آن حکیم استاد،
در دیده ی اهل دل ولی خواهد زیست
121
گفتم: ز چه در رخ گل افروختگی ست؟
گفتم: ز چه در رخ گل افروختگی ست؟
آیا چه در این بزمش آموختگی ست؟
گل این بشنید و خنده زد بر من و گفت:
آنی که نکو بزیست در سوختگی ست
122
دل خام تو شد و لیک جانم باقی ست
دل خام تو شد و لیک جانم باقی ست
آن عهد که بود در نهانم باقی ست
گامی به من آی تا به پایان گویم
آغاز چگونه داستانم باقی ست
123
سر در پس زانویم و دل بر سر دست
سر در پس زانویم و دل بر سر دست
اندیشه که روزگار چونم بشکست
من دانم و تو، نه خانه با من نه اجاق
تو دانی و من که باز دل نز تو گسست
124
گفتا: به شب سیه، شفق پیدا نیست
گفتا: به شب سیه، شفق پیدا نیست
گفتم که به خون من بباید نگریست
گفتا چه سبک به عاشقی عمر گذشت
در خنده شدم من، او ولی سخت گریست
125
کس نیست که باز زبان من گویا نیست
کس نیست که باز زبان من گویا نیست
آن ره که منش کوفته ام جویا نیست
حرف خود با زبان مردم شنود
با اینهمه، گویی: سخنم گیرا نیست؟
126
راهی است مرا که هیچ سامانش نیست
راهی است مرا که هیچ سامانش نیست
دردی است مرا که هیچ درمانش نیست
آگه نه زبس که دل به زندان دارد
دل هست که تاب زجر زندانش نیست
127
گفتم همه خفته اند و بیداری نیست
گفتم همه خفته اند و بیداری نیست
جز مرغ سحر با من هشیاری نیست
گفتا مگرت کار نباشد؟ گفتم
با هیچکسی عاشق را کاری نیست
128
گفتم رخ تو؟ خراجیش چو نیست؟
گفتم رخ تو؟ خراجیش چو نیست؟
گفتم دل من؟ گفت علاجیش چو نیست؟
گفتم سخن من آمد از تو به کمال
خندید و به من گفت: رواجیش چو نیست؟
129
گفتن نگهی ، گفت هوا روشن نیست
گفتن نگهی ، گفت هوا روشن نیست
گفتم قدمی ، گفت زمین گلشن نیست
گفتم دردا که فرصت از دست بشد
دوری زد و گفت : این دگر با من نیست
130
شب نیست کران هیمه ی تر دودی نیست
شب نیست کران هیمه ی تر دودی نیست
در چشم من از چشمه ی من رودی نیست
تا بوده چو بودشان به چشم آید لیک
از بود هزار بودشان بودی نیست
131
مسکین دلی من که پای بر کوی تو داشت
مسکین دلی من که پای بر کوی تو داشت
با دستم کاو راه به گیسوی تر داشت
آمد که در آن شب سیه جای برد
زاو خونش ریختی و خون بوی تو داشت
132
دیدم که به خواب غولی افتاده به پشت
دیدم که به خواب غولی افتاده به پشت
پیدا به سرشانه ش رگهای درشت
اولی غزلی خواند و پس آنگاه رثاء
یعنی که مرا چون تو خیال او گشت
133
آمد به برم اگر چه چون خواب گذشت
آمد به برم اگر چه چون خواب گذشت
وز پیش دو دیده ام چنان آب گذشت
تا در نگرم که بود و چه گفت و شنید
دانستم شب بود و چو مهتاب گذشت
خرداد 1335
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
134
گفتم : همه ام عشق ، غم آلود گذشت
گفتم : همه ام عشق ، غم آلود گذشت
گفتا : همه را از آتش این دود گذشت
گفتم زپس سوختنم ؟ با من گفت :
لیک این سخت به لب بسی زود گذشت
135
ابجد کسی رو به حرف شیطان ننهشت
ابجد کسی رو به حرف شیطان ننهشت
خشتی چو نهادی بنه آن دیگر خشت
در راهت شود که دهقانان گفته اند :
شیطان گرید چو سبز می بیند کشت
136
گفت: بنگر ولی به چشم گوشت
گفت: بنگر ولی به چشم گوشت
از من بشنو ولی به گوش هوشت
گفتم شود چشم من و ببیند گوش
گفت آنچه بیافتی شود فرموشت
137
خوش آمد و خانه ام گر آراست ، برفت
خوش آمد و خانه ام گر آراست ، برفت
برمن بفزود ، ور زمن کاست ، برفت
تا در نگرم کدام مرغ است به نام
افسوس که از بامم برخاست ، برفت
138
هیات که آنچه بود بر باد برفت
هیات که آنچه بود بر باد برفت
بد کرد . گز سکوی از یاد برفت
با روی چنان آمد و با خوی چنین
مرغی که پردیه بود ، آزاد برفت
139
دل کاو همه شاد بود و با شاد برفت
دل کاو همه شاد بود و با شاد برفت
هیهات که هرچه بود برباد برفت
می خواستی شانهای داد به من
افسوسکه آن نشان هم از باد برفت
140
آنکه فکند بر رهم لنگ برفت
آنکه فکند بر رهم لنگ برفت
و آنی که به من آمد چون رنگ برفت
چندان پی رفتگان مرا چشم گریست
کاندر ره سیل هم دلم تنگ برفت
141
آنکه فکند بر رهم لنگ برفت
آنکه فکند بر رهم لنگ برفت
و آنی که به من آمد چون رنگ برفت
چندان پی رفتگان مرا چشم گریست
کاندر ره سیل هم دلم تنگ برفت
142
آمد که فزاید به غم افزود و برفت
آمد که فزاید به غم افزود و برفت
دوشینه به من رویی بنمود و برفت
گویند : نماید رخ ، بنمود ، اما
شب بود وز پیش ابر مه بود و برفت
143
با آتش پیدا شد و با باد برفت
با آتش پیدا شد و با باد برفت
نا شاد نهادمان و خود شاد برفت
مقصودش از این کار من و تو بودیم
هیهات ! که آن نیزش از یاد برفت
144
آنی که چو آب آمد و چون باد برفت
آنی که چو آب آمد و چون باد برفت
با من شب دوشش گذر افشاد ، برفت
چندان سخنان به شکوه ام رفت کزو
حرفی که به یاد داشتم از یاد برفت
145
خوابیدم و با من هوسی آمد و رفت
خوابیدم و با من هوسی آمد و رفت
با تشنه لب من نفسی آمد و رفت
دانی که چه کردم ؟ همه شب اندر خواب
دیدم که به یاریم کسی آمد و رفت
146
بر وی به خطا تاختی و آمد و رفت
بر وی به خطا تاختی و آمد و رفت
او برد تو در باختی و آمد و رفت
آن پیک نهفت را که نامش دل بود
آمد به تو ، نشناختی و آمد و رفت
147
شاد آمد و با خاطر نا شادم رفت
شاد آمد و با خاطر نا شادم رفت
بنیادم داد و خود زبنیادم رفت
گفتا : سخت مست خوش آمد ؟ گفتم
اما سخنی گفتی کز یادم رفت
148
آمد به من او ، لیک به شب آمد و رفت
آمد به من او ، لیک به شب آمد و رفت
در پیکرم آرزو و به تب آمد و رفت
می گفت سفر خواهم کردن سوی تو
جانم به غمش ولی به لب آمد و رفت
149
آیین محبت و وفا رفت که رفت
آیین محبت و وفا رفت که رفت
از حلقه ی دوستان جدا رفت که رفت
حسن هنر و صفا به هم آمده بود
افسوس که جمله با صبا رفت که رفت
150
گفتم که نماندم هوسی ، باشد گفت
گفتم که نماندم هوسی ، باشد گفت
گفتم خفه ام هر نفس ، باشد گفت
گفتم که در این سفر بیابان غمت
خالی ست زهر دادرسی ، باشد گفت
151
آن نعمت بگردان که مرا خواهی گفت
آن نعمت بگردان که مرا خواهی گفت
و آن ذمم درساز که داری به نهفت
خواهی علمم برکش و خواهی قلمم
من ذره به طبع خود نخواهم آشفت
152
گفتم: ستمت؟ گفت: شکیبایی دار
گفتم: ستمت؟ گفت: شکیبایی دار
گفتم: به شکیب؟ گفت: یارایی دار.
گفتم: بهم این هر دو مراد باشد گفت:
گرراست همی گویی، شیدایی دار
153
گفتا چه تو از بهشت توانی گفت؟
گفتا چه تو از بهشت توانی گفت؟
گفتم بود ار شبی دلی با دل جفت
گفتا بود این ولی به شوری که تراست
خواهی تو بهشت را هم از خود آشفت
154
گفتم: دلم از کوی تو چه سود گرفت
گفتم: دلم از کوی تو چه سود گرفت
چون آتشم از تو تار تا پود گرفت؟
گفتا: دلت از سرشک من بی خبر است
گفتم چه کنم که آینه را دود گرفت؟
155
ابرآمد و روی کوه و صحرا بگرفت
ابرآمد و روی کوه و صحرا بگرفت
از دامن دشت تا به دریا بگرفت
دنیای غمی ساخت دلم را آنگاه
آسان با من تمام دنیا بگرفت
156
ابر آمد و گفتم همه صحرا بگرفت
ابر آمد و گفتم همه صحرا بگرفت
با من که دلم کرفت دنیا بگرفت
تو لیک نگفتی که دل بگرفته ی من
اندر طلب تو در کجا جا بگرفت
157
بس حیله گرا که روی از حق ننهفت
بس حیله گرا که روی از حق ننهفت
جز از پی سود خلق نشنفت و نگفت
صدقای سرود بین پس آنچه شنفت
گفت آری و و روز غیر بنهفت و نخفت
158
با دل چه بسی پند بدادم، نشنفت
با دل چه بسی پند بدادم، نشنفت
بیدارتر آمد و بجا هیچ نخفت
برخاست بشد از من و چون آمد باز
دیدم چو گل از چشمش خونش که شکفت
159
گویند «نه دوری که تمنا کنمت»
گویند «نه دوری که تمنا کنمت»
هر شکل برآیی که تماشا کنمت
با این همه پیداست که خوش میدارم
زین حرف دل خویش که پیدا کنمت
160
پرسیدی از دلم؟ همه رفت به باد
پرسیدی از دلم؟ همه رفت به باد
پرسیدی از نشان ؟ مرا نیست به یاد
میپرسم از کار کون؟ آری من
با آنکه غمینم زغمت هستم شاد
161
آن ماه که انش نه خاموشم باد
آن ماه که انش نه خاموشم باد
در هر نفس آوایش در گوشم باد
چنداش دل سوخت به من دوش که گفت:
سوداش خدا کند فراموشم باد
162
مائیم و در این دایره چون گرد به باد
مائیم و در این دایره چون گرد به باد
آنگاه فتاده در کف آن استاد
استادم و لیک اوستاد من و تو
داند که چه می برد و چه خواهد که نهاد
163
جان با تن من دوش به دعوا افتاد
جان با تن من دوش به دعوا افتاد
این زاو گله کرد و این گله زاو بگشاد
مسکین دل من که راه بر کوی تو داشت
افتاد و شکست و خون اورفت باد
164
از دست غمت دست به دستم افتاد
از دست غمت دست به دستم افتاد
تا چشم برآن دو چشم مستم افتاد
بر پای شدم که دست بر کار شوم
از کوشش بیشتر شکستم افتاد
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
165
باد آمد و باغ را به طوفانی داد
باد آمد و باغ را به طوفانی داد
درها بشکست و ره به ویرانی داد
گفتی که پس طوفان چه گرفتند حساب؟
دیوی شد و جای خود به شیطانی داد
166
چندانکه زعیب بستنی بر من شاد
چندانکه زعیب بستنی بر من شاد
وز کار خراب من تو مانی آباد
صد چندان من به کار خود شادم از آنک
طبع من با طبع تو یکسان نفتاد
167
عمری همه خواندم و نبردم از یاد
عمری همه خواندم و نبردم از یاد
عمری دل من راهم در پیش گشاد
دانی پس هرچه رفت فرجام چه شد؟
شاگردم بر سر من آمد استاد!
168
تیک تیک چه به شیشه شب پره می کوبد
تیک تیک چه به شیشه شب پره می کوبد
آشوب زده است و باد می آشوبد
دستی ز گریبان سیاه دریا
بیرون شده تا هر بد و نیکی روبد
169
شوریده مشو که هر چه بر می گردد
شوریده مشو که هر چه بر می گردد
هر چیز به فرجام دگر می گردد
شوریده ی بینوا کسی هست که او
چشمش به گیا فتاده خر می گردد
170
ابجد همه کارها دگر می گردد
ابجد همه کارها دگر می گردد
هر ساخته ای زیر و زبر می گردد
آنگاه به دوزخ جهان مردم را
بر حال نخست کار بر می گردد
171
با گل گفتم به گل چه کس پیوندد ؟
با گل گفتم به گل چه کس پیوندد ؟
بشنید دلم دیدم کاو میخندد
گفتم چه زنی خنده؟به من گفت که گل
دربست اگر به خلق خود گل می گندد
172
گفتم قد تو؟گفت تماشا دارد
گفتم قد تو؟گفت تماشا دارد
گفتم رخ تو؟ گفت چه کس تا دارد
گفتم به که این دوات بود ارزانی ؟
گفت آنکه مرا با خود تنها دارد
173
آن ماه جبین که نیم تاجی دارد
آن ماه جبین که نیم تاجی دارد
از بهر دلم زلب علاجی دارد
از من همه می گریزد و نمی داند او
روئی به چنان صفت خراجی دارد
174
گویند چو شیر زخم بر می دارد
گویند چو شیر زخم بر می دارد
در جای نهفت، دل به خود بگمارد؛
برزخمش می کشد زبان، واینش دواست
با زخم دلم خلق چه می پندارد؟
175
بی حد بود آنچه ره به نسبت دارد
بی حد بود آنچه ره به نسبت دارد
کوشیدن توست کاین علامت دارد
تو حاصل دور خودی ار نیک ار بد
تا دور دگرچه ها قضاوت دارد
176
گویند که عاشقی جهانی دارد
گویند که عاشقی جهانی دارد
روزش خبر از شب نهانی دارد
دل می رودم هنوزما ياد رخش
آگه نه که هر کار زمانی دارد
177
گوی از من کس هیچ نه نامی ببرد
گوی از من کس هیچ نه نامی ببرد
یا با من راه برخلافی سپرد
من کوهم و دامن به در انداخته ام
هر جانوری به دامنم می گذرد
178
آن را که رهی ست ره به کویی نبرد
آن را که رهی ست ره به کویی نبرد
آبی که رود منت جویی نبرد
من دست ز دامان تو بر می دارم
اما دل من پای به سویی نبرد
179
دیری است خیالی به سرم می گذرد
دیری است خیالی به سرم می گذرد
تاسوی کدام منزلم در سپرد
خام آنکه خبر نیستش از قصه ی من
و او خواهد در پرده ی من راه برد.
180
آن کشت که بود از آن من سيل فرد
آن کشت که بود از آن من سيل فرد
بادش بتکاند و جانور پاک بخورد
صدفای سرود دیدی آن نورس را
طوفان خزانش چه همه رنگ ببرد؟
181
گفتم: به شب مستی چون خواهد کرد؟
گفتم: به شب مستی چون خواهد کرد؟
گفت: از در، نا اهل برون خواهد کرد
پس خون غرابه را ز سر خواهد ریخت
آنگه دل هر پیاله خون خواهد کرد
182
نام از که بری که از تو نامی نبرد
نام از که بری که از تو نامی نبرد
باکس چه خروشی که نه كالات خرد
آن به که خردمند چو از روی صواب
دانست کجاست، راه خود در سپرد
183
گفتم: عشقت عمر فزون خواهد کرد
گفتم: عشقت عمر فزون خواهد کرد
یک بوسه ات از غمم برون خواهد کرد
گفت: این سخنی ست، عشق من لیک ترا
راهی به بیابان جنون خواهد کرد
184
انديشه اش از خانه برون باید کرد
انديشه اش از خانه برون باید کرد
یا در غم او غسل به خون باید کرد
یا در پی سود چند و چون خود بود
یا دل به سر کار جنون باید کرد
185
آبم دل هیچ آتش، خاموش نکرد
آبم دل هیچ آتش، خاموش نکرد
جامم کس را خراب و مدهوش نکرد
افسوس که هر حرف زدیم از بد و نیک
خلقش بشنید، لیک در گوش نکرد
186
آب آمد و کشتگاه سیراب نکرد
آب آمد و کشتگاه سیراب نکرد
صبح آمد و بیدار کس از خواب نکرد
هیهات! که کیمیای فکر من و تو
آن طشت مسینه را زر ناب نکرد
187
برخاسته باد رقابت آراسته گرد
برخاسته باد رقابت آراسته گرد
با طعن بدان ز راهت ای مرد، مگرد
سگ را بود این به طبع، کاو می تازد
گاهی سوی مرد و گاه بر سایه ی مرد
188
با دل به قفای رفتگان می نگرد
با دل به قفای رفتگان می نگرد
یا جان به غمی راه دلم می سپرد
گر خنده و گر گريه مرا تعزیت است
در دهکده ای نگر چه ها می گذرد
189
ناکرده گنه مرا گنه می شمرد
ناکرده گنه مرا گنه می شمرد
با صبح سفيد من سیه می شمرد
دانم که چه اینم شمرد، کاش که او
دانستی این که از چه ره می شمرد
190
باور مکن اینکه رنگ پایان گیرد
باور مکن اینکه رنگ پایان گیرد
یک خشت نهاده سر به سامان گیرد
سامان هرآنچه هست و پایانش تویی
تا شوق تو این چون نهد و آن گیرد
191
گفتی زچه بر دلت غباری گیرد
گفتی زچه بر دلت غباری گیرد
یا آنکه نه جزمن او نگاری گیرد
من نیز در این حرفم، اما افسوس
دل نیست که فرمان به قراری گیرد
192
آن شوخ همه به کار ما می تازد.
آن شوخ همه به کار ما می تازد.
ما هیچ نگوییم چه او می سازد
پنداشته است برد خود را در این،
و او غافل از این است که خود می بازد
193
چون خواهد حق به ظالمی پردازد
چون خواهد حق به ظالمی پردازد
شيطان پلید را در او اندازد
روز و شبش آنقدر بخواند در گوش
کافزون تر بر مردم عالم تازد
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
194
گل آتش دل به چهره می پردازد
گل آتش دل به چهره می پردازد
ابر آبش در سینه همی اندازد
باد از زیر خاک به گل می تازد
من منتظرم بهار کی آغازد
195
افروخت که افروختنم آموزد
افروخت که افروختنم آموزد
آموخت که آموختم آموزد.
چون اینهمه کرد روی بنهفت و برفت
تا در غم خود سوختنم آموزد
196
می خواست که با من به جدل برخیزد
می خواست که با من به جدل برخیزد
با او نستیزیده، به من بستیزد
بیچاره ندانست که مرغ نادان
هر خاک به پا کرد به سر می ریزد
197
بی تو غم تو به گردنم آویزد
بی تو غم تو به گردنم آویزد
با تو ستمست خواهد خونم ریزد
با روی تو بی روی تو باری در شهر
شب نیست که فتنه بر نمی انگیزد
198
خون از ره دیده ام به در می ریزد
خون از ره دیده ام به در می ریزد
مرغی که نشاط بود پر می ریزد
می جویم چون به کوی جانان سفری
دیوار وجود از این سفر می ریزد
199
گفتم گره ی موی تو؟ گفتا باشد
گفتم گره ی موی تو؟ گفتا باشد
گفتم نه رهی سوی تو؟ گفتا باشد
گفتم همه ام باشد، اما چه کنم
در دوزخم از خوی تو ، گفتا باشد
200
بنماید هر سو که نیازم باشد
بنماید هر سو که نیازم باشد
پوشد به دلم روی که رازم باشد
فی الجمله چو در می نگرم قبله ام اوست
باید به همه سوی نمازم باشد
201
گفتم ز تو کی کار بسامان باشد؟
گفتم ز تو کی کار بسامان باشد؟
گفتا چه دهی که کارت آسان باشد؟
گفتم دل خویش گفت از آنم که دهی
در حلقه ی موی من فراوان باشد!
202
گفتم: نفس تو راحت تن باشد
گفتم: نفس تو راحت تن باشد
گفتا: چه کسی راحت بی من باشد؟
گفتم گر از او روزی بگسستی؟ گفت:
باید به خیال روز بستن باشد
203
گویندم با غمت چه تمکین باشد
گویندم با غمت چه تمکین باشد
شالوده ی زیستن چرا این باشد؟
من لذت شیرین طرب را دانم
با غم چه کنم لیک چو شیرین باشد
204
هر رنگ کاشارتی ز حالی باشد
هر رنگ کاشارتی ز حالی باشد
ای بس که نه حاکی از کمالی باشد
هر روز به شیو ه ای نماید شوخم
هر شیوه ولیکن نه جمالی باشد
205
گوشم نه به هر حرف ریائی باشد
گوشم نه به هر حرف ریائی باشد
فرمود امام(ع) این نه هوائی باشد
من کبر نمی کنم ولی با نادان
آن کبر که هست کبریائی باشد
206
گفت از منت ار هوای یاری باشد
گفت از منت ار هوای یاری باشد
بر صبر اگر دل بگماری، باشد
گفتم: چو به صبر بر نیاید کارم؟
گفتا: پس آنت آه، کاری باشد
207
هر کس به رهی شد و رهی جویا شد
هر کس به رهی شد و رهی جویا شد
در رفتن و نارفتنشان غوغا شد
با من نظرش بود، مرا زخمی زد
وز زخم ویم زبان چنین گویا شد
208
گویند که بید خیزران خواهد شد
گویند که بید خیزران خواهد شد
پروردی اگر کوه گران خواهد شد
پرورده ی دست توام اما کم و بیش
هر چیز همان که بود آن خواهد شد
209
دود از بر خاکستر بنیادم شد
دود از بر خاکستر بنیادم شد
افسوس که با خرابم آبادم شد
هر زیف و زنی که کرد شاگردی من
حرفی دو سه ناموخته استادم شد
210
چون باد در آمد و ندانم چون شد
چون باد در آمد و ندانم چون شد
با آتشم آمیخت مرا در خون شد
طوفان غمی گشت به خاک دل من
آبی شد و از دو چشم من بیرون شد
211
عناب خجل از لب عناب تو شد
عناب خجل از لب عناب تو شد
بیدار هر آنکه بود در خواب تو شد
گرآتش بود دلی هجر تواش
افکند چنان ز پای کاو آب تو شد
212
هر چند به دام توبه میدان تو شد
هر چند به دام توبه میدان تو شد
هر زخم زدی به خلق درمان تو شد
سرگشته به راه تا دلم دید ترا
بابا پای خود آمد و به فرمان تو شد
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
213
آن شوخ پریروی که با ما جوشد
آن شوخ پریروی که با ما جوشد
از ما چو پری روی چرا می پوشد؟
بشنید به پرده گفت: ای عاشق خام
تا آنکه دلت در طلب من کوشد
214
کوبید مرا سینه ی من عودی شد
کوبید مرا سینه ی من عودی شد
افروخت مرا به چشم او دودی شد
پی جوی نیم در این که از بهر چه بود
او هر چه زیان بر من زد، سودی شد
215
هر تیغ که بر کف علمداری شد
هر تیغ که بر کف علمداری شد
در دفع ستمکاری، ابزاری شد
دردا که نه روزی دو سه بگذشت از آن
کابزاری از بهر ستمکاری شد
216
هیهات که روز عمر چون آهی شد
هیهات که روز عمر چون آهی شد
آن دل که به کف بود چنان کاهی شد
هرجانبشان که گام بنهادم من
از بهر به ره رسیده ای راهی شد
217
دادم پی گریه چشم دریایی شد
دادم پی گریه چشم دریایی شد
بردم بخلاص دست غوغایی شد
بی تابی من به دست و پا کردن من
افسانه ای از بهر تماشایی شد
218
یک خاطر از کار تو آزاد نشد
یک خاطر از کار تو آزاد نشد
آزاده ای از حرف تو آباد نشد
بشکستی دلها که مگر شاد شوی
اما دلت از شکست ما شاد نشد
219
یک هیمه نسوخت کز دلش دود نشد
یک هیمه نسوخت کز دلش دود نشد
یک رود نرفت کاو گل آلود نشد،
هرچند به نابود کشد آخر بود
آنی که به تو آمد، نابود نشد
220
گفتم: کس از غم تو آزاد نشد
گفتم: کس از غم تو آزاد نشد
گفتا: چه بس آزاد که دلشاد نشد
گفتم: که منم خراب از جور تو، گفت:
جایی که نشد خراب، آباد نشد
221
دردا که دلم با کس همراز نشد
دردا که دلم با کس همراز نشد
برمیلم هر کسی همآواز نشد
بستم در بر ظلمت بسیار و لیک
یک درجه رخم ز روشنی باز نشد
222
هر ره که زدم رقیب خاموش نشد
هر ره که زدم رقیب خاموش نشد
بر یک صدم دلیل وی گوش نشد
با اینهمه هوش، حیرتم آن طرار
چون شاعر گشت لیک خرگوش نشد!
223
صد فکر به سر شد و یکی نیز نشد
صد فکر به سر شد و یکی نیز نشد
فولاد من از رخمه ی من تیز نشد
هرچند که هر حرف مرا شد خونریز
مانند دو چشمان تو خونریز نشد.
224
با حرف کس اندیشه ام از راه نشد
با حرف کس اندیشه ام از راه نشد
جز آنکه ترا دلم هوا خواه نشد
بیگانه مرا همره خود می پنداشت
و آنی که خودی بود هم آگاه نشد
225
با دل به خم موی تو خواهیم آمد،
با دل به خم موی تو خواهیم آمد،
بی دل به سوی روی تو خواهیم آمد
هرچند که از کوی تو دور آمده ایم
آخر به سر کوی تو خواهیم آمد
226
جانا سخنت شکر اگر افشاند
جانا سخنت شکر اگر افشاند
از دست به دست رفته هر کس خواند،
جان تو در او چو نیست، بیجا حرف است،
بر ساخته از گل، آدمک را ماند
227
آوخ که سیاهیم به یک موی نماند
آوخ که سیاهیم به یک موی نماند
وز لاله ی من رنگی در روی نماند
دردا که همه سوختم از اتش خود
افسوس رگی هم آب در جوی نماند
228
در این شب سنگین که نه کس می داند
در این شب سنگین که نه کس می داند
شبگیر که خواند به دل من ماند
در راه گلوگاهش می خاید درد
زان کوبد بال و دمبدم می خواند
229
مارا به یکی موی بیاویخته اند
مارا به یکی موی بیاویخته اند
وز قالب ما مسخره ای ریخته اند
در حیرتی این تعبیه از بهر چراست؟
تا در نگریم، خون ما ریخته اند
230
مارا چه که در فرنگ چون ساخته اند
مارا چه که در فرنگ چون ساخته اند
فواره هیون و پل نگون ساخته اند؛
زآن خیل درندگان خبر بس کانان
هر چیز پی ریزش خون ساخته اند
231
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
رفتیم و زما به خاطری گرد نماند
رفتیم و زما به خاطری گرد نماند
شد گرم اگر دلی وگر سرد، نماند
در کار اگر بخواندمان خامی فرد
صد شکر که خامی پس ما فرد نماند
232
گفتم: زلفت. گفت: به شب می ماند
گفتم: زلفت. گفت: به شب می ماند
گفتم: دل من. گفت: به تب می ماند
گفتم: به رهت چه چیز ماند با من؟
گفتا زره دور، تعب می ماند
233
گفتم: رخ و موت بهم ساخته اند!
گفتم: رخ و موت بهم ساخته اند!
گفتا: هم از این رو همه دل باخته اند
گفتم: ز چه خسته می نمایند به چشم؟
گفت: از بس بر خلق خدا تاخته اند
234
دیوار چنانکه هست انداخته اند
دیوار چنانکه هست انداخته اند
وز ما و شما خشت در آن ساخته اند
دعوای من و تواش کند کج و راست
بنیاد همان است که پرداخته اند
235
بسیار به هم کرده بیامیخته اند
بسیار به هم کرده بیامیخته اند
تا اینکه در ان مرا زمن ریخته اند
بسیار دگر باید دارند به هم
تا گردد کس چو من گر انگیخته اند
236
چون آب به آوندم در ریخته اند
چون آب به آوندم در ریخته اند
در گونه ی من رنگ وی آمیخته اند
در من به گمان خام منگر به خطا
من انم و آنچنان که انگیخته اند
237
چه حرف که او را به چه آراسته اند
چه حرف که او را به چه آراسته اند
بر او چه فزوده زاو چه ها کاسته اند
می بینم من که از پی مرد سوار
قومی به هراس گرد برخاسته اند
238
قوت من و تاب جان به بادم دادند
قوت من و تاب جان به بادم دادند
آنگه سخن نهان به یادم دادند
تا ظن نبری که بی سرشک سحری
این گنج مراد بر مرادم دادند
یوش 1336
239
جمعی به سخن تا سحرم گوش شدند
جمعی به سخن تا سحرم گوش شدند
در جوش چو گشتم همه د رجوش شدند
دیدی که حدیث که حدیث من چه با دل ها کرد
خاموش چو گشتم، همه خاموش شدند
240
خوبان چمن به جورش از هوش شدند
خوبان چمن به جورش از هوش شدند
یاران نواگر، همه خاموش شدند
بار دگر از سردی آن چشم سپید
یا گوش شدند یا کفن پوش شدند
241
یاران موافقی که از جوش شدند
یاران موافقی که از جوش شدند
دوشینه به گفت و گو خاموش شدند
در حیرتم و حرف توام وا گویه است
آیا چه شنیدند که خاموش شدند
242
آنانکه بدیدند و بگفتند و شدند
آنانکه بدیدند و بگفتند و شدند
وین راه چنانکه بود رُفتند و شدند
دیگر کس بوده اند اگر تو برسی
یک ذره بدان کسان که خفتند و شدند
243
آن وقت که گلها به چمن می خندند
آن وقت که گلها به چمن می خندند
از بین هزار گل یکی برکندند
این با که بگویم چو ندانم خود نیز
اورا به که دادند و کا افکندند
244
رفتند حریفان که پریشان بودند
رفتند حریفان که پریشان بودند
با مجلسیان محرم و خویشان بودند
مجلس تهی آمد زهمه تا دانیم
آن زمره که می خواست دل، ایشان بودند
245
بسی دانش از ستر تنم می دزدند
بسی دانش از ستر تنم می دزدند
با دانش رزق دهنم می دزدند
آن دم که به خانه ام نمی یابندم
نز شیوه ی من، از سخنم می دزدند
246
روزی که حساب من و تو در نگرند
روزی که حساب من و تو در نگرند
مارا به هوای دلمان کم شمرند
آسوده که در رواج بازار چنان
انرا که بخواهند، فروشنده و خرند
247
بودش همه با سوخته اش ناز و گزند
بودش همه با سوخته اش ناز و گزند
گفتم که به حرف آورمش دل دربند
سوی وی قاصدی فرا کردم، لیک
دل بود و شناختش، به بندش بفکند
248
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
ابجد به توام پندی خوش ای فرزند
ابجد به توام پندی خوش ای فرزند
بر چهره ی هیچ احمقی هیچ مخند
چندانکه به گندابی دست اندازی
گندش به سرآید و به تو دارد گند
249
گرچه دلم با تو دارد پیوند
گرچه دلم با تو دارد پیوند
ور چند جفا داشتنت نیست پسند
ورد من چون عراقی این است به لب:
خواهی همه راحتم رسان، خواه گزند
250
عارش که حدیث اهل دل گوش کند
عارش که حدیث اهل دل گوش کند
فخرش که شنیده را فراموش کند،
افتاده به قیل و قال تا عجزش را
بر گفته ی خام خویش سر پوش کند
251
گرچه ترا زخویش دلخور نکند
گرچه ترا زخویش دلخور نکند
دریا دل هر صدفی، در نکن
در خدمت پیر، گوش می باش، که جام
تا پیش نیاوری تهی، پر نکند
252
بگشاده کمان، کشیده بر دوش کمند
بگشاده کمان، کشیده بر دوش کمند
تا انکه کشاند آسان دربند؟
مسکین دل من، اگر حریفش نبود،
چون خواهم کرد با چنان جور پسند؟
253
گفتم ز چه بر آتش من دود کنند؟
گفتم ز چه بر آتش من دود کنند؟
گفتا: به ضرورتی ست تا سود کنند
محصول بجای مانده را رسا این است
تا دزد نبیندش، گه اندود کنند
254
آنانکه عبث نه گفت و گو تو کنند
آنانکه عبث نه گفت و گو تو کنند
بی تو شنده نه روی به کوی تو کنند
بر هر چه درآیند و به هر جا که روند
سرگشتگی است رو بسوی تو کنند
255
گویند پس از ما گل و می خواهد بود
گویند پس از ما گل و می خواهد بود
آن روز ولی چه وقت کی خواهد بود
از هر چه اگر نپرسم این می پرسم
آیا که در آن معرکه وی خواهد بود؟
256
گفتم چه کنم با گل اگر یار بود
گفتم چه کنم با گل اگر یار بود
گفت آن کن کاورانه دل آزاد بود
یار آمد و آن کردم و دیدم کاو را
یکسان بودش هر چه بر او بار بود
257
صدقای سرود آنکه یکتایی بود
صدقای سرود آنکه یکتایی بود
گویند بر او امد دیوار فرود
بر سر شد هر حکایتی او را، لیک
از دل نشدش، ای عجب! آئین سرود
258
از گونه چو صبح، سرخی انگیخته بود،
از گونه چو صبح، سرخی انگیخته بود،
با موی سیه، به شب در آمیخته بود
دانستم روز از چه کسی کرده سیه
وانگاه به ره خون چه کس ریخته بود
259
گر ننگ بجا ماند و گر نامی بود
گر ننگ بجا ماند و گر نامی بود
بس نقش که بستند و همه وامی بود
دیدی نیما که فارغ از هر که دلت
اندر ره جستجوی چه کامی بود؟
260
گفتم: نشنیدند پیامم که بود
گفتم: نشنیدند پیامم که بود
گفت: اربدهی زمان، بخواهند شنود
گفتم: نه پس آنکه ز من نیست نشان؟
گفتا: مگرت بود از آن، این مقصود؟
270
ما راست گنه از تو چه مکتوم بود
ما راست گنه از تو چه مکتوم بود
بی هیچ گنه قصه نه مختوم بود
پندار که از مانرود هیچ گناه
عفو تو ولی چگونه معلوم بود؟
271
پرسیدم از رود: کت آن نغمه چه بود
پرسیدم از رود: کت آن نغمه چه بود
با /انکه به گوشمال تو دست گشود؟
گفتا به میان سیل و من رفت جدل
افسوس ندانم که چه گفت و چه شنود
272
گل گفت بنفشه را به بازار که بود
گل گفت بنفشه را به بازار که بود
آیا خردت کسی بدین روی کبود؟
گفتا هم از این است به بازار رواج
کاین است کبود و آن دگر خون آلود
273
اول به سر عتاب رفتم که چه بود
اول به سر عتاب رفتم که چه بود
وآنگه به دلالتش کمر بستم زود
هیهات که بر هدر چو شد مایه ی عمر
دانستم تدبیر نمی دارد سود
274
آنی که شکست، خود ندانم که چه بود؟
آنی که شکست، خود ندانم که چه بود؟
و آنی که نشست، خود ندانم که چه بود
در حیرتم از هیبت استادی خود
و آن نیز که رست، خود ندانم که چه بود
275
گفتم: صنما کجا ترا خانه بود؟
گفتم: صنما کجا ترا خانه بود؟
گفتا: به هرآن دلی که ویرانه بود
گفتم: ز چه در پسندت افتاد خراب؟
گفت: آنکه خراب نیست، بیگانه بود
276
صد کشت به آب و دانه انباشته بود
صد کشت به آب و دانه انباشته بود
انباشته را نکو چنان داشته بود
در آخر کار بین به فضل شیطان
گویی که نه دانه ای در آن کاشته بود
277
از روز مرا کنایت از روی تو بود
از روز مرا کنایت از روی تو بود
وز شب همه ام اشارت از موی تو بود
شیطان نه شبم گذاشت آسوده نه روز
مقصود من اما، سخن از خوی تو بود
278
گفتی ز مخالف که چه ها خواهد بود
گفتی ز مخالف که چه ها خواهد بود
تا چندش این چون و چرا خواهد بود
آسوده که در روز قیامت فرمود:
در بین شما حکم خدا خواهد بود
279
گفتم: چه سبک دست شب از ماش ربود
گفتم: چه سبک دست شب از ماش ربود
کز یادم شد هم او، هم آن گفت و شنود
فریاد برآمد ز خرابات: اگر
از یاد تو شد، که دادت این رنگ نمود؟
280
یک راه ندیدیم که خود باز نبود
یک نقطه به پایان که هم آغاز نبود
رفتیم بسی ره به بیابان. افسوس!
حرفی که شنیدیم جز آواز نبود
281
بر دامن کوه بنگر آن ابر کبود
در خرمن آتش زده اش دود اندود
یعنی که زرفتگان چه مانده است نشان
از ما، پس ما، نیز همین خواهد بود
282
آوخ زنگه کردن آن چشم کبود
دیدم که به دریایم و موجم بر بود
گفتم که: سزای نگه این است که هست
گفتا که: بلای چشم، این بود که بود
283
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
ابر آمد و روز را به قیرش اندود
باد آمد و بار او بیفکند و گشود
آنگه زدر ون بار او ماه نمود
چون روی تو در حلقه ی زلفین کبود
284
آوای سرود برشد از جانب رود
صدقای سرود گرم آمد به سرود
گل، آتش انگیخت، خم افتاد به جوش
برخاست زخرمنگه دلسوخته دود
285
چشمم همه روز اشک بر اشک فزود
و اندیشه نبودم که چه خواهد بنمود
سرگشته دلم که اندر و مهر تو بود
آهی زد و کاهی شد و دریایش ربود
286
گفتم سببی ساز که باز آیی زود
افروخت چو آتش و زجا رفت چو دود
پایان فسانه ی من آن گشت که گشت
و آغاز فسون وی همان بود که بود
287
پیوست و برید کاست و آنگه افزود
من بی خبر از گردش پرگار وجود
خسته تن من، که با دلم دوست نشد،
بی دوست دلم، که در پی سودش بود
288
کردم ز بر و زیر همه راه وجود
چشم دل من نه هیچ یکدم آسود
گر چند به فرسنگ شدم راه دراز
باز آمدم آخر به همان راه که بود
289
گویند بریم اگر نظر در موجود
بوده است چو نابوده و نابوده چه بود
اما سخن ای برادر! از بودن ماست
این هیمه چو می سوزد، می دارد دود
290
بگذار گل اندام بشوید، چه شود؟
پوشیده ز چشم خلق روید، چه شود؟
من قصه ی او به محرمان خواهم گفت
او قصه ی من به کس نگوید، چه شود؟
291
یکدم نه به مهر آمده دادم بدهد،
یکدم نه جواب بر مرادم بدهد
گفتی سبکی گیرم و در وی برسم
ترسم سبک آیم وبه بادم بدهد
292
دارد همه ام درد که درمان بدهد،
هرچند در این میانه هجران بدهد
او جان مرا بهانه دارد، ترسم
چندان ندهد زمان، که تن جان بدهد
293
بیدار نشسته ام که او باز آید
ز اهواز برآید ار ز شیراز آید
من می شکنم شب همه شب خواب به چشم
بو کز درم آن محرم همراز آید
294
هر حرف که از دلم به لب می آید
با فکر تو افزاید اگر افزاید
مهری که مراست بر لب از داده ی تست
با حکم تو بگشاید اگر بگشاید
295
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
گوشم همه کاوازه ی در می آید
چشمم همه کان، دیر سفر می آید
کی چشمم با گوش بخواهد گفتن:
بر من شب هجر تو بسر می آید
296
با هر نفسم هزار غم می آید
غمهای جهان همه به هم می آید
با اینهمه گر حساب غم برگیرم
چربی کند و حساب کم می آید
297
گفتم نگهم؟ گفت مرا می پاید
گفتم دل من؟ گفت مرا می شاید
گفتم پی تو قافله است از دل، گفت:
با این همه دل، دل توام می باید
298
گفتم همه سوختم، بگفت این باید
گفتم همه ساختم، بگفت این شاید
گفتم که نه این بود امیدم از تو
خندید که این خام چه ها می پاید
299
گفتم گره از مویش اگر بگشاید
در کارم صد گره ز سر بگشاید
مویش بگشود، لیک غافل که در آن
باشد گروهی کاو نه دگر بگشاید
300
علمی که نه بر زبان ترا می شاید
می باش که بر دل از زبانت ناید
دل خیره مپرداز بدان علم آن به
نه زاید و نه پاید و نه افزاید
301
آمد ز درم دوست، زمانی چه مدید،
افسوس کنان که موی گشتت چه سپید
گفتم: چو سیه کار زمان بل من خواست
کاید به صفا، دستش بر موی رسید
302
گفتم: سخنی ساز که غم بزداید
گفتا: به غمی شو که غمت افزاید
گفتم کی آن دیر سفر باز اید؟
گفتا بشکیب عاشق! او می آید
303
این ابر نه بر تو نه به من می گرید
نه نیز به روی یاسمن می گرید
بر شوره ی بی حاصل از بس که گریست
بر حاصل کار خویشتن، می گرید
304
گفتم: چه کس این نقش برین رنگ کشید
دم بر سرو شاخش به میان رنگ کشید؟
گفت: اهرمنی ست شاید، اما گویند
نقشی ست نکو که دست ارژنگ کشید
305
تاریک شب است و روی صحراست سفید
یک خال سیه نیز نه در اوست پدید
تاریک شب است و هر که یارش در بر
جز من که رسید صبح و یارم نرسید
306
پایی نه که در راه تمامی پوید
دستی نه که زنهار زوا می جوید
بنگر به چه حالم، نه پیامیم از دوست
نه نیز زبانی که پیامی گوید
307
یاران بنشینید و به من گوش دهید
دل بر سر کار من خاموش دهید
از راه بیبان دراز آمده ام
آبی به من تشنه ی مدهوش دهید
308
گفتم: چه کنم بر زبر موج دچار؟
گفت الحذر از نگاه آن افسونکار!
گفتم: مفری؟ گفت: دعا کن نیما
یارب تو بپرهیزم از خلق آزار
309
ناخوش به تنم من از شب ناخوش دار
ای همنفسم چراغ من خامش دار
می آید او می آید آری باشد
کاوه ره به شب انداخته باشد، هشدار
310
گفتم: ستمت؟ گفت: شکیبایی دار
گفتم: به شکیب؟ گفت: یارایی دار.
گفتم: بهم این هر دو مراد باشد گفت:
گرراست همی گویی، شیدایی دار
311
شکوا نکنم که خامم اینگونه مدار،
دل دادمو نابکامم اینگونه مدار.
آن مایه که بگذاشتم از بهر تواش
اما به جفا حرامم اینگونه مدار.
312
افتاد مرا با غلط اندازی کار
در دیده ی خلق کرده کارم دشوار،
فی الجمله که را تا شود آن عامی یار
من مار نویسم او کشد صورت مار.
313
در حیرتم از روی و سر و موی نگار
باروی چو صبح و موی همچون شب تار.
بخت سیه از موی سپیدم بگریخت
دارد شب او هنوز صبحی به کنار.
314
با ابر بهار گفتم: ای ابر بهار
برخار بنان بهر چهب گشایی بار؟
خندید و گریست ابرو گفت: ای غمخوار
در پیش عطای ما چه گلزار و چه خار.
315
بشگفت، به گل گفتم، با دست بهار
ابر از ره “کالچرود” می گیرد بار.
گل گفت: مرا زخمی افتاده به دل
گر نشکفم آنچنان، مرا عذر بدار.
316
ای کرده همه شعر مرا زیر و زبر
وز شعرم نابرده سر از جهل به در
یا دیده ببایدت ز کس وام گرفت
یا باید چندین مخوری زآنچه بتر
317
گشتیم همه روی جهان زیر و زبر
احوال بگشت وز او بگشتیم دگر
هر چند در احوال زمانه دیدیم
از یار ترش روی ندیدیم بتر.
318
گفتم سخن از تو؟ گفت پنهان بهتر،
گفتم چه سخن؟ گفت پریشان بهتر.
گفتم که کشم یا نکشم دست از کار؟
گفتا گه این بهتر و گاه آن بهتر.
319
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
دل گفت که آن قامت دلجو خوشتر
جان گفت دو چشم جادوی او خوشتر
عقل آمد و خندید به بحث دل وجان
گفتا که ز هر چه خوی نیکو خوشتر.
320
گفتا چه به غم در شدم از یاد سحر
گفتم که چه می دهد به ما باد سحر؟
گفتا که به جام بین بدیدم خورشید
می خندد برخیال ناشاد سحر.
321
دیدم گل را به خنده در وقت سحر
گفت چه فراوانش شادی است مگر
گل گفت مگو. خنده ام ار بیشتر است
باشد به دمی خنده ی آن نیلوفر.
322
آمد چه زمان؟ شبی. چه وقتی؟ به سحر
خامش خامش نهاد گوشم بر در
چون دید مرا چراغ و مصحف در پیش
آوائی داد و شد ولی رفت از خویش.
323
افروخت چراغ خانه ام تا به سحر
یک لحظه نه برگرفتم از راه نظر
صد قافله بگذشت و بیاسود و بخفت
اما دل من بودش از خواب حذر
324
با من همه می نشیند و گوش به در
هوش او چه سراپای، همه هوش به در
بنگر به چه سان می گذرد قصه ی دل:
من رویم بر وی است و او روش به در
325
بگذر که از این دایره جا نیست به در،
بسیار بود گمان از آن نیست خبر.
مانند مگس مکوب دست به سر
کز روزن هر روشنیی نیست مفر.
326
گفتم: اگرآفتاب بردارد سر
گفت: آندم، تیره شب درآید به سحر
گفتم: چو چنین است برآور سر.گفت:
عاشق نظرت نیست که شب مانده مگر؟
327
گاوی ست زمانه تیز شاخش بر سر
پتیاره سگیست عمر از سوی دگر،
آزاده چه می کند گرش سگ نگزد،
گاوش به نهیب می شکافد پیکر.
328
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
شب، شب پره ام از پس شیشه مضطر
می کوبد بال و می تکاند پیکر
در خانه کسی نیست، چراغی است ولیک
شب نیست که شب پره نمی کوبد پر.
329
تا زاد سفر داری و سودای سفر
ای دل ره خود گیر و مجو راه دگر.
تن از قفس آن مرغ به در اندازد
کاو روز خلاص را به سرکوبد و پر
330
دانی گل زرد از چه بر نیلوفر
در شامگهان به رشگ بسته است نظر؟
می بیند عشق صاف او راست که رفت
با رفتن خورشیدش جان از پیکر
331
خنیاگریت گذار و دریا بنگر
با محشر دریا چه شوی خنیاگر؟
یا دار نوای نایت از دریا دور
یا در بر دریا، گلوی نای مدر.
332
گفتم: چه کنم؟ گفت: به جانانه نگر
گفتم: دیدم. گفت: به ویرانه نگر
با حکمش گردیدم ویرانه نشین
فریاد برآورد: به دیوانه نگر
333
گفتم: چه شبی. گفت: به راهیش چو دور
گفتم: چه کنم. گفت: چراغت به چه نور؟
گفتم: مددی. گفت: چه آسان خواهش
گفتم: بفرست. گفت: می باش صبور
334
ابرآمد و باغ شد از او در زیور
آشفته بر او شدند گلها یکسر:
ما همنفسانیم در این باغ، چرا
یک صبح نه بیشتر زید نیلوفر؟
335
بیچاره دلم که جابجای است اسیر
چشمش به ره کیست که افتاده فقیر
دل بود دگر سالم درخطه ی نیل
این لحظه چراستش هوای کشمیر
336
گفتم: چه مرا ز راحتم داشته باز؟
گفتا: خم گیسوی سیاه و طناز
گفتم: به خیال اوست راهم درپیش
خندید و به من گفت: زهی راه دراز!
337
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
در خاطرم افتاد که می آیی باز
کردم درخانه دوش بهر تو فراز
آوایی از خانه شنیدم لیکن
کاین قصه ز من می طلبد عمر دراز
338
دیدی که چه آن شیخ فضیلت پرداز
نادانی من نمود و فاش آمد راز
در شعرم این مایه نبودم تمییز
کاین بیت شده است کوته آن بیت دراز
339
برداشتم از قفس چه شادان پرواز
بر من در هر امید از هر سو باز
دیدی که به عاقبت پس از این همه راه
من ماندم و راه این بیابان دراز
340
گفتم که: چه وعده ی توام گشت دراز!
گفتا: به بد و نیک در این راه بساز
گفتم که: به پایانم چون گردد حال؟
گفتا: به همانگونه که بودست آغاز
341
آمد گره اندر گرهش موی دراز
برداشت به من مست و پریشان آواز:
کای عاشق دلخسته به من آی. اما
تا د رنگرم رفت و غمش کرد آغاز
342
آمد گره اندر گرهش موی دراز
برداشت به من مست و پریشان آواز:
کای عاشق دلخسته به من آی. اما
تا د رنگرم رفت و غمش کرد آغاز
343
ابر است و شب است و ره بیابان دراز
آنگاه دلی سوخته را با تو نیاز
در جامه ی دیگران مرا غیر مگیر
باید که به هر لباس بشناسی باز
344
می خواست گره گشاید از زلف دراز
با کار فروبسته ی من کرد آغاز،
گفتم که از این شیوه چه می جویی؟ گفت
دور است بیابان و شب ماست دراز
345
می خواست ز جور او سخن بدهم ساز
افکند ره من به بیابان دراز
فریاد من ار بگوش او ناید باز
دوراست ره و میرد در راه، آواز
346
می پوش رخ از مردم و با گوشه بساز
پاسخ مده ار چند دهندت آواز
غولی ست نشسته صد طعامش در پیش
کوته نظری دست در آن کرده دراز
347
گفتم که به هجران تو تا کی دمساز
گفتا که کند عشق هجران، آغاز
گفتم چه پریشانم گفتا دهقان
تا جمع کند زهم گیا دارد باز
348
گفتم: دل من گشت به هر غم دمساز
گفتا: بنه از دل آرزوهای دراز
من اینهمه بنهاده ام، اما چه کنم
با او که سراسرم بدو هست نیاز؟
349
با نرگس گفتم: ز چه ای چشمه ی ناز
در خواب شدی، دیده نمی داری باز؟
فردا چو رسید، گفت با من: دانی
بودم ز چه در خفتن و با خود دمساز؟
350
پای آبله مردی ام بر در به نیاز
ببریده بیابان به در، از راه دراز
در زمره ی خفتگان، دریغا،کس نیست
کاوا دهمش، بشنودم یا آواز
351
گفت ای به منت هر نفسی روی نیاز
خواهی کی آمد به سرکویم باز
گفتم به دم پسین بمن گفت آری
شب رفت فرو راه ولی ماند دراز
352
شب نیست که آه من نینگیزد سوز،
روزی نه که از شبم نه تلخی آموز
میپرسی از روز و شبم؟ خود دانی
نه شب به شبم ماند و نه روز به روز
353
بازارت گرم کردی و آتش تیز
تو هیچ نخفتی و نخفتم من نیز
گر میل دلت بود به من بهر چرا
چون میل مرا دیدی بودت پرهیز؟
354
ابجد اگر اهل دلی و اهل تمیز
زین دائره ات نیست رهی سوی گریز
از کس چونه ای برتر بر خود مفزای
چون با خود برنائی با کس مستیز
355
گفتم که شده ست راه طی؟ گفت مپرس
گفتم چه زمان رسم به وی؟ گفت مپرس
گفتم زبر آن یار عزیزی که برفت
باز آید سوی خانه، کی؟ گفت مپرس
356
در زلف سیاهش دل من باز مپرس
با شب به کجا می برم این راز مپرس
گویند که : سوی صبح، ره دارد شب
شب گشت دراز و صبح در ناز، مپرس
357
آنی که تو دیدی نیم، آنم که مپرس،
همچون تو جدا از او چنانم که مپرس
گفتی نه مرا کاری با اوست که رفت،
من در طلبش چنان نهانم که مپرس
358
از دیده روانه است خونم که مپرس
بنگرکه به هجران تو چونم که مپرس
می خواستی از حال درونم پرسی
آنگونه من از خویش برونم که مپرس
359
بودم مرغی رها چو آوای جرس،
صیادم افکند در این کنج قفس
با من نفسی ست تا در این تنگی جای
باز آی و به داد من دلسوخته رس
360
گفتم به دل: ای گوش بر آوای جرس
هر لحظه به سویی شدنت چیست هوس؟
گفتا: نشنیدی که در امید خلاص
خوش دارد آمد شد را مرغ قفس؟
361
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
خواهم گریزم، در بسته ست قفس
خواهم که بمانم، ندهد دل به هوس
خواهم به تو در دهم ندائی از دور
در راه گلوی من فروبسته نفس
362
بودم چو تو من نیز در آزار قفس
وز دور همه گوش بر آوای جرس
ای مرغ چو من تن به دراندازی اگر
بهتر که به من گویی پروازت بس
363
با مردم بی دانش بسیار نویس
یا رب چه کند یک تن هشیار نویس؟
من مار نویسم او کشد نقشه ی مار
با مارکشی خود چه کند مارنویس؟
364
گفتم: چه کنم؟ گفت: به دل با ما باش
گفتم که: به چشم؟ بی پروا باش
چون سیل سرشک من در این پیمان دید
خود رفت و به من گفت: براین دریا باش
365
بالای خوش و چهره ی دلجو را باش
گر چند از این سوئی آن سو را باش
از ما همه آشتی و با وی همه قهر
بازش گله ها ز ما بود، او را باش
366
هر چند که خامشی، سرودی می باش!
ابجد نه اگر تاری، پودی می باش!
بر پای برهنه، لاجرم کفشی شو!
رود ار نشدی، شبیه رودی می باش!
367
کاری چو نه در گرفت از آن سیر مباش
چون زلف بتان به خود گره گیر مباش
چون تیغ اگر جوهر داری مهراس
اندیشه مبر، به فکر تدبیر مباش
368
گفتم غم من؟ گفت که افزون دارش
گفتم چشمم؟ گفت که جیحون دارش
گفتم ندهد عقل اگر این فتوی؟ گفت:
نامحرم را ز خانه بیرون دارش
369
در بست که هیچکس نکوبد به درش
اما زره منظر بنمود سرش
تا بیشترش دوست بدارند این کرد
تا کس سوی دیگر نیفتد نظرش
370
بنوشته به روی هر در از هشت درش
در ناحیه ی بهشت با آب زرش
زاین در گذرد کسی که در کار جهان
بوده است به راه خیر مردم نظرش
371
آمد به برم دوش نگارم سرکش،
گفتا چه ببایدت که دل داری خوش؟
گفتم دستت. گفت گرت پای دهد؟
گفتم لب تو گفت حذر از آتش
372
افتادم از چشم و به دامان شدمش
آورد نظر سوی گریبان شدمش
من سیل سرشکم که چومی خواست رود
چون طره ی گیسوش پریشان شدمش
373
آمد رسن گاو نرش بر سر دوش
با من بپرد گاو و استاد خموش
از من همه پی ز پی تقلا که نراست
از وی همه دم به دم تمنا که بدوش
374
گفتم سحرم؟ گفت خوش است از شب دوش
گفتم شب دوش؟ گفت اگر داری هوش
گفتم، چه سبک شد سپری، اینک من
آن غم به که آورم؟ به من گفت خموش
375
جان در سر این کردم یکسر شب دوش
و اندیشه در این کایدم آواش به گوش
شب رفت و مرا ز خانه آوا دادند:
ای عاشق اگر مقدرت نیست مکوش
376
آمد که به می نشیند او با من دوش
چون مست فتاد، شمع را کرد خموش
تا صبح دمان گشت سراپام زبان
و او گشت ز پای تا به سر, یکسرگوش
377
گفتند که نای را چه جوش است و خروش
نای این بشنید و گفت با خلق خموش
من یک تن بنده باشم از جان شنوا
می گویم هرچه ام کنند اندر گوش
378
یاران ز من این حدیث گیرید به گوش
می خواست که خلق آید از ما در جوش
رفتم خبری گویم، اما افسوس
شب بود و چراغ مرده مردم خاموش
379
مرغی ست به بام تا برآید به خروش
مرغی ست دگر مگر بدو دارد گوش
از بهر چه می نیارد آوا برداشت؟
می پاید و می گوید: اکنون خاموش
380
می پوشم چشم، تا نبینم در روش
می بندم گوش، تا نیاید در گوش
پس لب ز سخن به مهر خواهم زد، لیک
با دل چه کنم که سوی او دارد هوش؟
381
گفتم به بهارگاه می باشد خوش
آنکس که به می نشست، وی باشد خوش
ما هم ز حرمخانه مرا حرف شنید
گفتا که جدا ز دوست، کی باشد خوش
382
حیف است که چون کوزه بمانی خوش
تا آنکه چه کس تو را کشد بر سر دوش
چون رود روان باش به طبع رفتار
برخیز و بیاشوب و بفرسای و بکوش
383
از گوشه ی طاق خانه ام شمع خموش
در گوشم قصه ایش بود از شب دوش
او قصه ی خود گفت و برفت، اما من
تابوت سخن هاش هنوزم بر دوش
384
آمد به درم سرخوش و مست و مغشوش
گفتا به من ای عاشق سرتا پا هوش،
وجدی کن و جامی ده و آور سخنی
گفتم زمنی امشب؟ گفتا خاموش
385
شب می نهدم هزارها نکته به گوش
می جوشد و می آیم با وی در جوش
چون صبح همی خواهد کز من برود
می بندد راه حرف، یعنی خاموش
386
خواهم که پیام من رسانیش به گوش:
کاینگونه که می جوشی با دوست، مجوش
اما چوسخن گفت، سخن بیش مکن،
ور زآنکه سخن نگفت، میمان خموش
387
گوشم نگرد، به شنودم چشم چو گوش
بر من چو وحوش، آدم، آدم چو وحوش
در آن چه نه در جوش، عیان بینم جوش
دردا که همین، شمع مرا کرد خموش
388
گل گفت چرا باد نخواندم در گوش
برداشت ندا باد چرا ای گل جوش
ابر آمد و گفت هر چه نوبت دارد
مرگ از پس پرده زد غریوی که خموش
389
گفتم چه کنم؟ گفت مرا می شو گوش
گفتم چه حکایت است؟ گفتا خاموش
گفتم چه غم افزود به من؟ گفت بخر
اما به همه کس این خریده مفروش
390
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
گوشم همه چشم گشت و چشمم همه گوش
تا آنکه به دو در نگرم دوش به دوش
دل داد ندا که راه بی من مسپار
جان گفت مرو با وی با اینهمه جوش
391
گفتم: چه کند با من موی سیهش
گفتا: به من آر تا گشایم گرهش
گفتم که خدایا به دلش رحم انداز
گفتا: بدهش صبر خدایا به رهش
392
برنامدم از جور تو با تو کم و بیش
رفتم بر دل رامش دارم با خویش
آشفت و بیازرد و فغان برزد و رفت
دانستم کآسوده نماند درویش
393
یک مرد پدید آمد بس دور اندیش
مرد دگری آمد وارسته ز خویش
باری پس این معرکه دانی که چه شد؟
آزاده نداند ره خود از پس و پیش
394
آمد سحر و مراست مصحف در پیش
آنگاه چراغی چو چراغ دل خویش
ورد سحر اهل دلش، همره باد
یارب تو بپرهیزش از هر کم و بیش
395
آمد به سحر در برم آن دور اندیش
بنهاد مرا چراغ و مصحف در پیش
می خواست بداند که چه می خوانم، لیک
او بود چو آب و منش آتش در پیش
396
می پرسیم اندر قفس از حال پریش؟
خون می خورم ارچند مرا دانه به پیش
جان از تن من به سوی جانانم رفت
خواهی همه دانه کم کن و خواهی بیش
397
چشمش همه می رفت پی حاصل خویش
از رفتن نازک پسر جاهل خویش
از دور وداع را علامت کردند،
او دست تکان داد، من اما دل خویش
یوش مرداد 1336
398
گفتم سخنی بگوی، گفتا: به چه شرط؟
گفتم قدمی بپوی، گفتا: به چه شرط؟
گفتم: که نه می گوی و نه می پو با من،
اما دل من بجوی گفتا: به چه شرط؟
399
باز از بر گل، لاله برافروخت چراغ
وز ابر شبانه، باغ تر داشت دماغ
خرم دل آن کسی که چون لاله به داغ
بیدار نشست و داغ را جست سراغ
400
گفت ابر بهار با گل ای شاهد باغ!
از خونت برجبین که بگذاشته داغ؟
گل گفت: دلم چو با زبان گشت یکی
زینگونه بر افروخت مرا همچو چراغ
401
گفتم: نفسی درآی با من سوی باغ
گفتا که: مرا نیست در این کار دماغ
دانستم از چه شرم بودش که به شب
در خانه ی خویش هم نیفروخت چراغ
402
می خندم از گریه ی سنگین چو صدف
خواهی برجام دارم و خواهی به اسف
از خنده مرا گریه گشاده است از چشم
وز گریه مرا خنده نمانده است به کف
403
صدبار به سر زد و صدبار به دف
در معرکه خلق را به هم ساخت طرف
پوشیده ولی زهر که در گوشم گفت:
از این همه ام تلاش بودی تو هدف
404
پیوست به من به موی چون مشگ به برف
بگسست ز من، مرا از او هیچ نه طرف
القصه درآمد شدنش عمری بود
کافسوس از آن بماند و با آن دو سه حرف
405
در شمع فسرده دوش دیدم چو دقیق
گفتم به وی ای مجلس افروز رفیق!
کو آن دل سوزان شب دوشت؟ گفت:
رفته ست و در آب دیده اش گشته غریق
406
گل زد به گریبانش از شادی چاک
شادی ز گریبانش افتاد به خاک
گفتم که به وام شادی از او گیرم
رفتم بر گل، ولیک گل بود هلاک
407
زیک زیک به نهفت خود چه می خواند: “زیک”
بگرفته دلش به من همی ماند زیک
گویی به شبی قافله ای می گذرد
زیک زیک چه نهفته ها که می داند زیک
408
دیوی دیدم نشسته با دیوی تنگ
این بر کف ساغریش، آن برکف سنگ
درویشی در آرزوی صلح دو دیو
ای وای از این زمانه ی پر نیرنگ
409
گفتم دلم از دهان تنگت شده تنگ
گفتا فشرد به تنگنا، سنگ ز سنگ
گفتم اگر آغوش تو بگشاید گفت:
نیما دگرت نیست در این حنا رنگ
410
جانا دلت از چه با دل من در جنگ
از بهر خراج آن لب مرجان رنگ؟
روزی مرا تنگ اگر خواهی، خواه،
روزی به لبت، لیک چرا خواهی تنگ؟
411
گفتم مشتاب در ره، ای صلح تو جنگ
تو عمر منی عرصه مکن بر من تنگ
گفتا سخن به جای گفتی، اما
در کار سفر قافله کم کرد درنگ
412
می باش در این زمانه با او همه رنگ
با هر سره و ناسره اندر نیرنگ
یا آنکه برآی با خود ار بتوانی
می بین و مگوی و می گذر با دل تنگ
413
گر از رخ خورشید بپردازی رنگ
بر عرش برین بقدر بنهی اورنگ
راهی نبری به جای تا نگذاری
این غرگی از دماغ و این تیغ ز چنگ
414
گفتم: چه بکار بست رنگ آن نیرنگ
کز من همه کاهی، به رخ افزایی رنگ؟
گفت: از دل آبگینه ی نازک توست
گفتم: چو شناسیش بپرهیز از سنگ
415
گرچه به زبان موی بر آرم از سنگ،
ور چه به سخن آینه از صد فرسنگ
افسوس که می ناید بر لب ز هزار
دردا، که هزارم ز نگفتن دلتنگ
416
چندین چه غم از زمانه ی نا همرنگ
می آی به جان خویش کافتاده به تنگ
چندان که زمانه را زبر زیر کنی
این کوه نماید به تو سنگ از پس سنگ
417
گوید بره: کی خریدم؟ این گرگ آن گرگ؟
با حرف که من چریدم؟ این گرگ آن گرگ؟
آنگاه کدام جانور خو به فریب
راهم زد و بر دریدم؟ این گرگ آن گرگ؟
418
صدقای سرود کز بر عرش کمال
می تافت چو آفتاب از جاه و جلال
با جلوه ی خورشید تو از ما رخ تافت
تا تو چه کنی با وی ای کان جمال
419
گشتم من از تو مست، یعنی غافل
شد از تو خراب خانه ام، یعنی دل
افتاد دلم بر آب یعنی به سرشک
دودی شد و رفت گشت یعنی زائل
420
دیدی که چه گشت کار آن گل اندام
با آنهمه وعده اش اشارت سوی جام
طوفان شد و شب آمد، تشویش و گریز
او از سر جو فتاد و من از لب بام!
421
آمد برم آن نگار چون ماه تمام
کز روی بهار با تو دارم پیغام
پرسیدمش از حال گل، آورد عتاب:
با اینهمه ام گل، چه بری از گل نام؟
422
چون نقطه ز من معنی هر حرف تمام
چون حرفم کز من همه آراست کلام
خواهی همه نقطه خوان و خواهی حرفم
این صفحه بدون من نمی گشت بنام
423
یک جمع برآنند که گردند بنام
یک جمع بر آن که بهره گیرند بکام
من بر سر آنم که گرم دست دهد
دانم که در این شبت کجا هست مقام
424
با دل به همه زیر و زبر تاخته ام
گر یافته ام وگرنه خود باخته ام
گر شعرم در قبول طبع تو نبود
این شعر زمان است که من ساخته ام
425
از شعرم خلقی به هم انگیخته ام
خوب و بدشان به هم در آمیخته ام
خود گوشه گرفته ام تماشا را کآب
در خوابگه مورچگان ریخته ام
426
با یاد تو من به حرف آمیخته ام
بی یاد تو من ز حرف بگسیخته ام
روزی اگر از چشم تو افتم، چو سرشک
برگوشه ی دامن تو آویخته ام
427
از هر کس گوشه کرده بگریخته ام
وز هرچه نه دمساز بگسیخته ام
چون هیچکس آزاده ندیدم چون وی
پوشیده به دامان وی آویخته ام
428
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
گفتم که چو آتشی برانگیخته ام
گفتا که چو باد برتو آویخته ام
گفتم اگر آب چشم بنشاند گفت
هیهات که با خاک تو آمیخته ام
429
دل ندهم از تو روی تا برتابم
روئی نه که بی روی تو آسان خوابم
قفلم به زبان است و حدیث تو به گوش
با یاد تو من دمی مگر دریابم
430
اورا به هزار گونه آراسته ام
بروی همه افزوده ز خود کاسته ام
چون نام لبش بر لب من می گذرد
آزرده بماند که چرا خواسته ام
431
بس گفتم و حرف تو نیامد به لبم
از گفتن خود لاجرم اندر تعبم
تو لیک نگفتی به چه روزی آیی
من نیز نگفتم به چه بگذشت شبم
432
راهی ننمود، تا کرانی طلبم
خطی نگذاشت، تا نشانی طلبم
کوشیدن من زمان زمن کرد طلب،
خود نیز نماند تا زمانی طلبم
433
گرچند بدیدم آنچه کان دانستم
در دیدن، دیده را همی مانستم
ای کاش نه خواندمی نه دانستمی ایچ
شایسته نبود آنچه می شایستم
434
صد جام به دست آمدم و بشکستم
صد در به رخم گشود و من در بستم
چون نام تو آمد به میان دانستم
زنهارم دادی و به ره بنشستم
435
هرچند که گفتم و همه در سفتم
یک حرف از آنچه بود، من ناگفتم
حاصل که به یاد تو بسی آشفتم،
و آخر به تن خسته به کنجی خفتم
436
با وی سخن از حرف نهان می گفتم
زآن درد که بود از او به جان می گفتم
گفتا چه سخن دراز داری، اما
از شرم یکی دو در میان می گفتم
437
یک روز مباد و هر بلایی بادم
روزی که به دل بی غم رویت، شادم
روزی که به رویت ای وطن می نگرم
ویران تو ارزد به هزار آبادم
438
هرجا شدم از پای نشان بنهادم
هر در که زدم، سوز بجان بنهادم
خود دانی و باز پرسی ای راحت جان
با خلق چه حرف در میان بنهادم؟
439
با آنکه به سر نه شاخ و بر پشت نه دم
در حیرتم از هیکل در صورت خم
با او نه کسی راست سروکار ، ولیک
در دهکده گویند که: گاوی شده گم
440
چندانم کوفتی که هموار شدم
چندانم خواندی که من از کار شدم
باور مکن افسوس کسی آن سازد
کزتو برم و با دگری یار شوم
441
سر کرد نوایی که همه گوش شدم
وز خود شدم و خودی فراموش شدم
القصه در آن سحر که من بودم و او
حرفی به من آموخت که خاموش شدم
442
دل سنگ شد و سنگ چو فولاد شدم،
با اینهمه از غمت ز بنیاد شدم
خواهی بشکن خواهی آنرا مشکن
بر باد شدم، تو را چو از یاد شدم
443
هر نیک و بدی همه فراموش شدم
هر وصفی را به وصف تو گوش شدم
چون دور سخن رسید با من، بر من
بردی نگهی چنان که از هوش شدم
444
روز خود در راهش شب می دارم
شب با غم او دل به تعب می دارم
هرچند به صد گونه تمنام دهد
بنگر ز چه کس من چه طلب می دارم
445
روز خود در راهش شب می دارم
شب با غم او دل به تعب می دارم
هرچند به صد گونه تمنام دهد
بنگر ز چه کس من چه طلب می دارم
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
446
خواهم به هزار عیب در پیوندم
هر طعن ز بیگانه به دل بپسندم
جامی که دهد غیرم از کف بدهم
زهری که رسد از توبه جان بربندم
447
گفتم ز سفیدی و سیاهی دارم
ور زانکه زمن هزار کاهی دارم
من اینهمه ام داشتن با دل بود
لیکن چو ربودیم چه خواهی دارم
448
در چشم تو گر ز سنگ ناچیزترم
هرقدر پرانندم پرخیزترم
من تیغم، اگر بیشترم ساید خلق،
در کار خود آماده تر و تیزترم
449
گفتی که چرا به خویش باشد نظرم
با دل همه بسته ام نه از او به درم
دل آینه شد مرا و روی تو در آن
در آینه بر روی تو من می نگرم
450
چشمم نه بدو که من در او می نگرم
راهم نه بر او که من بر او می گذرم
بنگر به نهان ز چشم بدخواهان چون
در این شب تیره راه در می سپرم
451
گفتم چو رسد به بر چو جانش گیرم
صد بوسه به مهر از لبانش گیرم
چون شد، بنگر، چو درکنارم بگرفت
شرمم نگذاشت در میانش گیرم
452
گفتم: مگر از مهرش دل برگیرم
مهر دگری جویم و دلبر گیرم
خندید و به من گفت که: این نیز بگو
رنجوری خویش باید از سر گیرم
453
گفتا ز تو ای عاشق چون می گذرم
گفتم که تو را همسفر آید نظرم
گفتا من اگر عهد شکستم؟ گفتم:
بادت پی بدرقه دعای سحرم!
454
می گفت: مده ز سوی کوه، آوازم
می آیم من خواهی دیدن بازم
بر اسب نشست و رفت، عمری ست ببین
من باز به او همیشه می پردازم
455
گفتم: نگهی اگر بر آب اندازم
گفتا: رخ خود نقش برآن می سازم
گفتم: دل زد خواهم بر دریا گفت:
دینار بهای خون نمی پردازم
456
دوستم همه گفتی که به درد تو رسم
آیم به علاج رخ زرد تو رسم
امروز بدین صفت که بگریخته ای
امید ندارم که به گرد تو رسم
457
آتش زده در خانه ام او، می ترسم
گر او کندم به خانه رو، می ترسم
چندان زده است آتشم در خانه
کاید اگرم به جستجو، می ترسم
458
تن خسته که من نه بیشمارت بوسم
دل رنجه که من نه خسته وارت بوسم
ای کاش دل و تنم چنان بود بکار
تا هر نفسی هزار بارت بوسم
459
یک جرعه به من که آن فزاید جوشم
جوشم بدهید تا نماید هوشم
تا آنکه چنان شوم که جز آوایش
آوای کسی نیاید اندر گوشم
460
نادان ترسد کجا چه اش باشد کم
وآنگه زکم و کاست در افتد در غم
دانا ترسد که اندر این معرکه کی
نادان بفزایدش به سرباری هم
461
دست از هم برگشاد و دم کرد علم
با شاخش بر سر هوا بست رقم
گاوی شدو نعره بر من آورد که: جای
با من ده و بیرون شو از این جا که منم
462
زمی میرم صد بار پس مرگ تنم
می گرید باز هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم!
463
گر زود سخن کنم و گر دیر کنم
می کوشم من که در تو تاثیر کنم
من شرح غمت به صد زبان خواهم گفت
چون اهل زبان نه ای چه تدبیر کنم؟
464
گفتم که به دانش دل آگاه کنم
این راه دراز مانده کوتاه کنم
بنگر که به پایان چه مرا گشت آغاز
دانستم باید به دلی راه کنم
465
دل گفت که: شمع مجلس افروز منم
جان گفت: ولیک خان و مان سوز منم
دلدار نگارینم آوا در داد
از پرده که در معرکه، فیروز منم
466
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
در عشق تو دل بخون نشستم که منم
در جز تو بر هر که ببستم که منم
از خستن من ذره نخست آنکه توئی
با خوی کج تو باز خستم که منم
467
گر زانکه خطا خواه شدم من که منم
جز بی تو نه در راه شدم من که منم
از کار من آگه نشدی تو که تویی
از حال تو آگاه شدم من که منم
468
خواهم که تن از دل و دل از تن بکنم
با عشوه که می دهی ولیکن چه کنم؟
انصاف در این، نمی نمایی که تویی
من با تو ولیک می نمایم که منم
469
خواهم که تن از دل و دل از تن بکنم
با عشوه که می دهی ولیکن چه کنم؟
انصاف در این، نمی نمایی که تویی
من با تو ولیک می نمایم که منم
470
بر روی تو گر نظر نبازم چه کنم؟
گر با غم تو به دل نسازم چه کنم؟
تازی تو به من بر، ای جهان تاب به تیغ
من گر به زبان بر تو نتازم چه کنم؟
471
گفتم سخنم گفت: به غم می بینم
گفتم غم توست گفت: کم می بینم
گفتم اگرم به غم بیفزاید؟ گفت:
این هر دو در اندازه ی هم می بینم
472
صد زشت به چشم بینم و دم نزنم
هرگز سخنی چه بیش و چه کم نزنم
گر در پی شان روم غمم را چه کنم
چون نیست دمی که دست در غم نزنم
473
چون چنگ گرم به گوش مالی دانم
آنی که در افکنی به گوش آن خوانم
بر قدر کفاف اگر نگردیدم من
بر قدر کفاف من تو می گردانم
474
شب نیست که از دیده نرانی خونم
دیری ست که من با تو ز خود بیرونم
گفتی به فراق نازنینان چونی؟
وقت است که آیی و ببینی چونم
475
تا بشنومت ندا، همه گوش شوم
تا راه به تو برم، همه هوش شوم
باز آی که گر شبی مرا باشی تو
سر تا به قدم بهر تو آغوش شوم
476
گفتم چشمم؟ گفت در آبش خواهم
گفتم دل من؟ گفت خرابش خواهم
گفتم چه شگفت ماجرا؟ گفت: خموش
هم روزی آید که حسابش خواهم
477
از من چو نرست، چون من از وی برهم؟
اکنون نرهم تا که زوی کی برهم
می خنده برآورد که: ای مردم! وی
از من چو نرست، چون من از وی برهم؟
478
توفیر نداده ای الف را از جیم
ذره نگریخته ز شیطان رجیم
بادت به جگر زهرت این حرف ترا
باید که دهی به اوستادت تعلیم
479
یک روز ز مردمی امانی جستیم
روز دگر از امان نشانی جستیم
دانی چه به کف آمدمان آخر از آن؟
نامیش به کهنه داستانی جستیم
480
صد گونه ستم کردی و دل سوختیم
آنگه به غم خویش بیندوختیم
من هیچ نگویم ز چه افروختیم
جز حرف خود اما چه بیاموختیم؟
481
یکدم نه زمان دهد که درمان جویم
لختی نه امان که دست از جان شویم
چون می رود از وی سخنم، می رنجد
از من که چرا سخن پریشان گویم
482
عمری ز پی حریف و پیمانه شدیم
عمری به هر آنچه بود بیگانه شدیم
تا وقت برآید که چه کردیم و چه شد
رو از همه درکشیده افسانه شدیم
483
گفتم نفسی بمان که حرفی گویم
گفتا ره می ده که به راهم پویم
گفتم دل من نیز بری با خود؟ گفت
چون دانستی که همسفر می جویم؟
484
افروخت مرا، که شمع افروخته به
پس سوخت مرا، که حرف با سوخته به
اکنون که بدو سوخته و افروخته ام
می گوید بس! که چشم بردوخته به
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
485
دل بر سر گیسوی تو آویخته به
در او غم و اندیشه ات انگیخته به
گفتی گسلم زوی، همين کن که مگر
بر دامنت اوفتد که بگسیخته به
486
گفتم به دلم دور ز میندانش به
دل گفت ولی سر به بیانانش به
گفتم که به خون در کشدت زخم زند،
گفت این به، یا بلای هجرانش به؟
487
گفتم به رهت، گفت نیاشفتن به
گفتم به غمت، گفت دمی خفتن به
گفتم: به کس اگر گویمت این بیهده حرف
گفتا: سخن بیهده ناگفتن به.
488
گفتی که بتاز! تاختم، دیگر چه؟
گفتی که بساز! ساختم، دیگر چه؟
گفتی که به من بباز، بستان دل من!
من این زنخست باختم، دیگر چه؟
489
سر برکشی از فراز دیوار، که چه؟
بنمایی بر مردم دیدار، که چه؟
چون پا ندهد در تو رسد دست کسی
با سوختگان این همه آزار، که چه؟
490
جوی است خموش، آسیاب افسرده
هر بیش و کمی در آن بهم برخورده
یک زن پس زانوش به غم سر برده
دانی چه شده است؟ آسیابان مرده
491
ابرم، همه اما به چمن رو کرده
شمعم، همه جان خویش اما خورده
از غیرم امید چه می باید داشت
چون من همه از خویشتنم آزرده.
492
از تف رهت سوختم آبی در ده
آباده ای از کنج خرابی در ده
یا از پی بیداری تابی در ده
یا آنکه به بی تابی خوابی در ده
493
گفتم ز چه در فکر فرویند همه
بر یاد کدام گفتگویند همه
جامیم نهادند به پیش و گفتند
در میکده مست روی اویند همه
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
494
چون دانه ی انگورم بفشار و بنه
در حبسگه خمم بیازار و بنه
دانم چو تو باز آیی با تو چه کنم
ایندم اگرم نیست خریدار، بنه
495
ای دیر سفر که رفتی از من بازآی
من آمدم، از چه بازرفتن، بازآی
زین راه بیابان به چه سو باز روی
بازآی و مران جان من از تن بازآی
496
در کوفتمش گفت به سود آمده ای
بگرفت دلم، گفت چو دود آمده ای
خندیدم گفت در زمستانی سرد
ای نوگل پیشرس تو زود آمده ای
497
گل خنده زنان گفت: جهان آرائیم
هرچند که بر یاد کسان کم آئیم
بگریست گلاب و گفت: لیک ای گل من
بر یادت باشد که به یادت مائیم
498
جوشی که چرا چشم به من دوخته ای
خندی که چه خوش مهرم اندوخته ای؟
آموختم از تو این دو گویی، تو ولی
این ناز و ادا را ز که آموخته ای؟
499
از آنچه فرو بردی و انباشته ای
گو بهر کسان چه خیر تا داشته ای
چون خود خوری و خود آکنی شرمت نیست
خود را از کسان برتر پنداشته ای؟
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
500
شب رفت و گذشت و در تن من چه تبی
از حرف توام به دل چگونه تعبی
با اینهمه ام مراد این است که باز
زانگونه که بود باشدم باز شبی
501
باهر نفسی، هزار دیدم تعبی
در هر تعبی، هزار جستم سببی
با بحث و جدل شبیه بودش شب عشق
دیدی که به راه او چه بگذشت شبی؟
502
یک دست بر این بسته و یک دست برآن
آویخته پای و باز یک دست در آن
آقای رباعی است که می جوشد زود
می خسبد و خلق مانده بر وی نگران
503
چاهی ست گشاده، کله ای بر سر آن
در کله همه شور هواهای جهان
نه پای گریزی و نه دست چاره
آزاده چه می کشد؟ خود این حال بخوان
504
اندازه مبر کز آنسوی بام افتادی
نه نیز چنان کزاین سوی آرام افتی
خسبیدن بهتر که ندانی رفتن
بی نام شدن به که تو بدنام افتی
505
گردید مرا شوق نخست استادی
عقل آمد و کرد بر سرش بنیادی
من چون بدم و چون شدم اما بنگر
همسایه ی من نکرد از من یادی
506
جامی است نهاده کله ی مرده در آن
وآنگه مزه ای خورده و ناخورده در آن
ما گرسنگانیم و چو گرگ از همه سو
از بهر دریدنیم بر هم نگران
507
بسیار ز کوی خود نشانم دادی
صد وعده به خوی مهربانم دادی
از من همه چیز بردی و تاوان را
از جانم آتش به زبانم دادی
508
گویند که ما را به دست دگران
می گیر و خلافی نه مرا نیز در آن
گر زانکه چو آن شوخم دل سنگین بود
چون وی به زیان کس نبودم نگران
509
راهت بنمودم و به ره باز شدی
آنگاه به راه در تک و تاز شدی
چون سازم اگر من به سمرقندت راه
بنمودم و تو بسوی اهواز شدی
510
می خواند مرغ شب به زیر باران
بر می شود آوای خوش دلداران
می سوزد هر خرمن اما دل من
می سوزد در هوای آن بیماران
511
ابجد چو تا با منی مرو با دگران
کم باش زبودن به نبودن نگران
دانی که قرار خوبی و زشتی چیست؟
بر پاس دمی فرصت باقی گذران
512
با خم گفتم چیست که خاموش شدی،
نادیده هنوز اربعین، گوش شدی؟
خم گفت تو را دیدم کز من شب دوش
یک بوسه ستانیدی و در جوش شدی
513
آوای تو نیست آنکه گویند بخوان
مویند اگر وگر نمویند بخوان
با خلق زمانه دل یکی دار نخست
وآنگاه چو جویند و نجویند بخوان
514
سرتاسر این جهان همه جانوران
گرگان و سگان چند درهم نگران
خواهی که بدانی چه کس آزاده بزیست
آنی که به ما بود و نه او بادگران
515
گفتم زمن ای مهوش چون سیر شدی
گشتی زمن آنقدر که دلگیر شدی؟
گفت از تونه سیرم من و نه دلگیرم
عاشق تو در این میان ولی پیر شدی!
516
آمد بسوی مسجد زاهد مردی
و آمد به سوی میکده می پروردی
این جام همی گرفت و آن نوحه به کف
هردو ز پی خلاص جان از دردي
517
سیل سخنم به جان می انگیزدشان
نقش از همه تار و پود می ریزدشان
از ره بدر اندازدشان، لیکن باز
چون غل به سرگردنم آویزدشان
518
گفتم که چو آتش رخ بی غش داری!
گفتا چه به دل بیم از آتش داری؟
گفتم که کمال قرب سوزان باشد
گفتا دل خود مگر براین خوش داری!
519
گویی که: “چو معنی از سخن برداری
جز گنده ی استخوان نه ز او برداری”
مشکن که بجز شکسته از هرچیزی
چون درشکنی نه چیز دیگر داری
520
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
گفتم غم من؟ گفت چه جانی داری
گفتم عشقت؟ گفت جهانی داری.
گفتم همه را دارم، اما هجرت؟
گفتا که به هجر هم زبانی داری
521
هر روز مراست با هنر دشواری
با آنکه نه بردل کس از من باری
حرفم باید به حرف هر طراری
یا للعجب این چه شیوه بود و کاری؟
522
داد آینه ام به دست آن جان جهان
گفتا که در آئینه به خود دل شو نگران
دیدم همه عكس اوست در آینه ام
بنگر که چه ام جهان داد نشان
523
گفتم به کدام دیده در من نگری؟
گفتا به کدام دل به من راه بری؟
گفتم که دل و دیده مرا گشت یکی
گفتا چه سفر خوش است با همسفری
524
افتاده سروکارم با فتنه گری
چندانکه مرا نمانده با خوبش سری
بر نیک و بد حرف من اندیشه مبر
زودارم اگر بر لب دارم خبری
525
گفتم: به منش نظاره ها بود نهان
گفتا که: خوشا جوانی و عشق و گمان
گفتم چه مرا بر سر خواهد شد؟ گفت:
در راه سفر بهم بود سود و زیان
526
گفتی که بپوی! دل بپویید بسی
از حکم توسر چگونه پیچید کسی؟
هم اینک می پوید و می آید باز
اما به کدام فرصتی، کونفسی؟
527
حرفش همه بود مایه ی آشفتن
هر قصه ای از برای کمتر خفتن
گفتم ز چه با حرفم آزاری؟ گفت:
دیوانه به دیوانه چه خواهد گفتن؟
528
گفتم نفسم رفت و نماندم نفسي
گفتا بودت به دل مگرملتمسي؟
گفتم دل من برد لب لعل تو گفت:
دلها برد از دور نوای جرسي
529
گفتم به شب هجر تو خواهم خفتن
گفت آید این سهل ولی با گفتن.
گفتم مکن آشفته از این حرفم گفت:
ای عاشق باید که به عشق آشفتن
530
خطی که نه هر کسش تواند خواندن
رنجی که نه مردمش تواند راندن
خاموشی توست کان مرا زندانی ست
تا چند به زندان تو باید ماندن؟
531
آموختمش شيوه ی هرگونه سخن
بنهادم حرف حرف، حرفش به دهن
چون نیک بیازمود و آمد به زبان
اول سخنی که گفت، بودش بد من
532
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
با دیو چنان همدم و از مات سخن
ای شوخ پری چهرهی چون پسته دهن
ما از غم تو خواب نیاریم به چشم
توخفته چو گل به دامن زاغ و زغن
533
گفتی که حریف من نخواهی بودن
با حكم من است هر گره بگشودن
گفتم بروم گفت چرا این کردن
گفتم نروم گفت چرا این بودن؟
534
از رود مگیر و بر سر رود مکن
خود را به ره نرفته نابود مکن
خواهی زتو افروخته باشد مردم
چون کنده به چشم مردمی دود مکن!
535
گفتم چه دهان گفت چنین جوش مکن
گفتم چه میان گفت فراموش مکن
گفتم اگرم حرف کسان نگذارد
گفتا به سخنان هرکسی گوش مکن
536
گفتی که چنان باش وچنان گشتم من
گفتی که زجان بگرد از آن گشتم من
اکنون تو چه خواهی از سرای ویران
چون آنچه بگفتی به من، آن گشتم من
537
آمد سحر وهنوز هشیارم من
خفتند همه کسان و بیدارم من
گیرنده ی هر صداستم من اما بنگر
با اینهمه توفیق، گرفتارم من
538
هر زخم مرا رسد ز جوشیدن من
چشم از ستمش همیشه پوشیدن من
اور رنج مرا خواهد و من راحت او
سودی نکند بیهده کوشیدن من
539
بنگر چه دل مراست حاصل از من
در کار پریرویی غافل از من
من برسر آنکه دل کنم رام از او
او در پی اینکه بشکند دل از من
540
گفتم عشقت، گفت خراجت از من
گفتم غم آن؟ گفت علاجت از من
گفتم چه مرا به کف از این باشد گفت:
بازار، سخن چنین رواجت از من
541
افسوس که طبع من بیفسرد ز من
از بس که بگفتم دلم آزرد زمن
من اینهمه جور او از او بردم و او
دل برد و چو بس نبود جان برد زمن
542
گفتم که به دل؟ رویش بشکفت که من
گفتم که به غم؟ دلم برآشفت که من
گفتم که چو من بار گرانش بردوش؟
قد کرد علم کوه و به من گفت که من
543
مهتاب دمید و گل بیفروخت چو خون،
می گیر و رها شو دمی از چند و ز چون
گر برنهدت زمانه اندوه مخور،
ور برکشدت مباش ایمن زفسون
544
گفتا دلت اندر شب وصل من چون؟
گفتم به خیال روز هجرت همه خون!
گفت ار ندهد دست هم اینت؟ گفتم:
پای طلبم نه از رهت هست برون
545
آمین! نه ددی بجای ماند. آمین
وينقدر نه بد بپای ماند. آمین!
گر خامشی است سد راه من و تو
این نیز زما جدای ماند، آمين
546
چشمم همه شب که چه خراب است زمین
گوشم همه دم که چه خرابی سنگین
فکرم همه کامین زکجا تا شنوم
مرغی ست که می گوید بر بام: آمين
547
شیطان به در تو کوفت، بگریز از او!
بیهوده به دل هیچ نيانگيز از او
من راه سلامت به تو بنمایم چیست:
گوش خود و چشم خود بپرهیز از او!
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
548
پی بر پی من آمد تا خانه ی او
می خواست که ره برد به ویرانه ی او
بنگر که چه شد چو دید او را با من
بگریخت از او که بود بیگانه ی او
549
گویند به پرده ام چرا حرف از او
چون دارمش آشکار باخيل عدو
دریاست مرا سخن به وضعش، آری
گوهر به نهان دارد و خاشاک به رو
550
دل گنج تو برد و آن نهادم با تو
خود حرف شدم، زبان گشادم با تو
بی تو همه خون دل به لب می بردم
اینک بنگر چه اوفتادم با تو
551
دیروز قبول هرکه بیمار به تو
امروز سلام هر فسونکار به تو.
اندر عجبم به رستخیز آیا چون
افتد نگه مردم بیدار به تو.
552
در چشم چراغ کس نه دودی باشی
زان به که برای خویش سودی باشی
نابودن تو ز بودنت به ابجد
تا اینکه توسربار وجودی باشی
553
گفتم نفسی به من گذر دار و برو
گفتا به من از دور نظردار و برو.
گفتم به حساب عمر کان با تو گذشت؟
گفتا همه این حساب بردار و برو
554
در گربه دلم نه یک نفس رست از تو
واین بود بهانه ام ز بس مست از تو
گفتم چو مرا سرشک از رخ ستری
باشد که رسد به روی من دست از تو.
555
می خواستمت حرف نگویم به کسی
بگذشت براین و باز بگذشت بسی
زخمی که به من برزد آن با مردم گفت
چون روی نهان کنم به هر پیش و پسی
556
بر مردم دانی ز چه ره می جوشی
تا ننگردت به خال لب می کوشی
خون دل مردم است خال تو و زان
خون دلشان زچشمشان می پوشی
557
یک جای غمی نشسته یک جا هدفی،
شمع از طرفی مانده و دل از طرفی
در باز و تهی ساغر و تنها از اوست
در گوش کسان ز دور آوای دفی
558
“نور وزمه” است و کشته را وقت درو
داسم به کف است و دستپوشم به گرو
خواهی به حساب دار گندم گندم،
خواهی بشمار گیر با من جوجو
559
گفتم ز حديث رخ تو ای دلجو
گفتا سخنی به خلق گورویارو
گفتم چو پسندشان نباشد؟ گفتا:
بی واهمه می گوی که او گفت بگو
560
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
گفتم به برم گر آمدی زود مرو
از خود سخنی بیار و حرفی بشنو
گفتا سخن بجاست، اما چه کنم
یک جام تهی دارم وصد جا به گرو.
561
اسباب سخن تا نه مهیاست مگو
تا همچو دلت زبان نه گویاست مگو
باید که تو را حرف تو نیک آراید
با آنکه تو را چون تو نیاراست مگو
562
باشد وقتی که هر چه خوانی، دانی
هم وقت رسد که گرچه دانی، خوانی
توفیق دهد چودست خواهی دانست
آنی که گذر دارد در دل، آنی
563
جوش خم می نشانی از چیست بگو؟
گر از پس ماندنش به خم نیست بگو
چندان دل من فشرد زندانگه او
کاین حرفم با تو رفت او کیست بگو؟
564
می گفت ننوشم که زیان دارد می،
آن عیب که در ماست عیان دارد می،
چون مست فتاد و لب به لب با من، گفت:
با این همه لیک مهربان دارد می
565
گفتم که مرا بهره ده از کشته ی نو
گفت ار سر خود به من سپاری به گرو
گفتم به گرو چو سر سپردم چه کنم؟
گفتا سر خود به پیش انداز و برو
566
با دل به سفر شدم پی درمانی
بردم ره از خانه سوی ویرانی
دل گفت چه می بینی؟ گفتم به رهی
مجنونی و در قفای او نادانی
567
گفتم چو شبم دراز آمد چون راه
گفتا چو برفت شب، ره آید کوتاه
گفتم که به کاروان گرم نشناسند
گفتا: تو به راه خویش می دار نگاه
568
نه می نهی ام که خاطر آزاد کنی
نه آن کنی ای مه، که دلم شاد کنی
خواهم که بدانم که ز ویرانی من
اندر سر چیستی که بنیاد کنی؟
569
بستم نظری به سیر در صورت ماه
گم گشتم و دور ماندم از خانه ی راه
وافتادم در حلقه ی آن زلف سیاه
لا حول و لا قوۃ الاّ بالله
570
گفتم چه شبی گفت اگر گوش کنی
یک لحظه زمانه را فراموش کنی
گفتم چو چنین کردم گفتا باید
خیزی و چراغ خانه خاموش کنی
571
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
گفتم چه شود گرم در آغوش کنی؟
گفت این سخنانم ز چه در گوش کنی؟
گفتم به امید وعده ی دوش تو گفت:
خواهم سخن دوش، فراموش کنی
572
گفتند به مرغ: ای اسیر خانه
جان را چه کنی در سرکار دانه؟
مرغ آه برآورد: چو پروازم نیست
باید به سرآورم در این ویرانه
573
روزی دو سه گم کردم راه خانه
این است مرا قصه از این ویرانه
روزی که به خانه راه بردم دیدم
نه خانه بجا بود نه صاحبخانه
574
گفتم ز برم رفت و منم چشم به راه
گفتا به عبث داری تو عمر تباه
گفتم اگرت راه سفر دور نبود؟
گفتا مفکن بر من از دور نگاه:
575
سه تن به سفر شدند آن رفت به چاه
واین گم شد و نامد خبر از او در راه
شخص سومین ماند به ره پاي به قير
روز و شب ورد او اعوذ بالله
576
چندین مکن آماجم از تیر نگاه
برمن مشمر ره که در آیم ز چه راه
شب داند و اسب و زهره ی شیر که من
چون دانه ربود خواهمت از خرگاه
577
گفتم: هجرت؟ گفت شب و ابر سیاه
گفتم: وصلت؟ گفت خیالی همراه
گفتم به ره عشق تو چون سازم؟ گفت:
این قصه دراز است و شب ما کوتاه
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
578
گفتا چو زمن هزار تلخی بینی
چون است که جز من نه کسی بگزینی
گفتم که تو عمر منی و عمر به طبع
گه تلخی بنماید و گه شیرینی
579
مهتاب شبی بود و سرود دف و نی
کافتادم آن مهوش را اندر پی
زین حال شبی نه بیش بگذشت ولیک
دریافتم اکنون که چه شد عمری طی
580
گفتم که بدان دهان همه شیرینی
حیف است زخلق در نهان بنشینی
گفتا نظر تو بود کوته در راه
سر برکنی ار ز ره مرا می بینی
581
بنشین به غم خود نفسی بر لب جوی
می خور به تمنای بتی غاليه موی
با همنفسی چند و به وقتی همه سعد
باریک مشو، فكر مكن، بحث مجوی
582
نزد ما به دوانیدن ما نرم شوی
نز جور که می داری در شرم شوی
مقصود تو چیست؟ گفت ای عاشق من
مقصود من این است که سرگرم شوی
583
از گیسوی تودلم چو می شد راهی
پیچید و بدو گفت زهی کوتاهی
من خسته ی اویم وزجا، می نروم
تو بسته ی اویی و رهایی خواهی؟
584
با رنگ گلم بود سر و سودایی
از طعن بدان نه در رهش پروایی
دانی زچه برداشت دلم مهر از او
دیدم چو بر او زهر طرف شیدایی
585
گفتم گرهی مراست گر بگشایی
گفتا به کدام نقد این می پایی؟
گفتم دل من که هست پیش تو گرو
گفت این سخن است بایدش بنمایی
586
نه دود منی کز آتشم بگشایی
نه آتش من، که آتشم افزایی،
ای دود من و آتش من هردو زتو
با دودت و آتش، زچه رخ ننمایی؟
587
گفتم دهنت، گفت چرا می جویی
گفتم ره تو، گفت کجا می پویی
گفتم نه زمان دهی که حرفی گویم
گفتا اگر این است چرا می گویی؟
رباعی های نیما یوشیج
رباعی عاشقانه
رباعی در مورد مرگ
رباعی اشعار
رباعیات نیما یوشیج
دیوان رباعیات نیما یوشیج
رباعی نیما یوشیج
588
صد عیب به کوه اگر بخوانی که تویی.
آوای تو زی تو گوید آنی که تویی
من ذره به خویش می نبالم که منم
تو غره به خویشی و ندانی که تویی
589
در نیم شبم چرا به سر می آئی
ای آنکه ز دور در نظر می آئی
خواهی به کسان گویم کز هر کاری
چون خواست دل تو خوب بر می آئی
590
بگذشتم بر چشمه ای از صحرائی
تر کردم لب با دل آتش زائی
بنگر چه مرا شد به سر از یک نم آب
افتاد گذارم بسوی دریائی
591
گویند به دل غمش نیندوخته به
از آتش عشق، دیده بر دوخته به
من حكمت این ندانم، اما دانم
در ظلمت راه شمع افروخته به
592
از راه برون سوی درون می کشدم
در خانه ی من به سیل خون می کشدم
تا آنکه ز من حساب بر گیرد نیک
این راهزن از خانه برون می کشدم
593
هردم که هوای کار کمتر دارم
طبع از پی کار سهل تر بگمارم
اشکال رباعی و غزل یا قطعات
ماننده ی آب بر ورق می بارم
برای ورود به اینستاگرام نیما یوشیج اینجا کلیک کنید
پیشنهاد ویژه برای نیما یوشیج:
- اوزان و بحرهای شعر فارسی - سپتامبر 24, 2023
- اشعار، ترجمهها و نقدهای احمد شاملو - سپتامبر 13, 2023
- اشعار احمد شاملو + بیوگرافی - سپتامبر 10, 2023