سیلاب اشک

سیلاب اشک

سیلاب اشک   دل می برد ز دستم زیبای گلعذاری، سنگین دلی جفاجو، عاشق کشی نگاری   بر مژده وصالش از نقد جان گذشتم، خود می‌کشم خجالت زین نقد کم عیاری   گر پرده جمالش از رخ دمی برافتد، خورشید بر نیاید از روی شرمساری   از هر رهی که رفتم بر خانه وصالش، دیدم[…]

آه آتشبار

آه آتشبار

آه آتشبار شامگاهان چون به بالین بر نهم رخسار خویش تا سحر سوزم ز آه گرم آتشبار خویش آه آتشبار من گر سر کشد از آسمان آبگون انجم فرو مانند از رفتار خویش تا دل شب با دل خود باز گویم رازها خود چو دریا نالم و خود بشنوم گفتار خویش تا دل یاران نسوزد[…]