دیگر هویتی ندارم دیگر هویتی ندارم، هرچه خود را آن معرفی میکردم دیگر نیستم ؛ حال واقعا چیستم ؟ در جهانی پر از هویت ، بی هویت ماندم ؛ اینک باید بگردم پی هویتی که سال ها پیش از من گرفتند.
شاید حسرت بر سر قلبم گلی مینشانم ؛ تا بماند بر سر قبرم به یادگار آدم ها آمدند و کوفتن بر سرم تا بماند حرفهاشان در سرم؛ دانسته کردند آزرده دلم ، سوزانند خانه ی آمال دلم . من ماندم قبری پر از حسرت؛ که شب ها میزند فریاد از دردش دلم .