دیگر هویتی ندارم

دیگر هویتی ندارم

دیگر هویتی ندارم   دیگر هویتی ندارم، هرچه خود را آن معرفی میکردم دیگر نیستم ؛  حال واقعا چیستم ؟ در جهانی پر از هویت ، بی هویت ماندم ؛ اینک باید بگردم پی هویتی که سال ها پیش از من گرفتند.

شاید حسرت

شاید حسرت

شاید حسرت   بر سر قلبم گلی مینشانم ؛ تا بماند بر سر قبرم به یادگار آدم ها آمدند و کوفتن بر سرم تا بماند حرفهاشان در سرم؛ دانسته کردند آزرده دلم ، سوزانند خانه ی آمال دلم . من ماندم قبری پر از حسرت؛ که شب ها می‌زند فریاد از دردش دلم .