25 جمله معروف ابله داستایوفسکی: در این مطلب 25 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب ابله داستایوفسکی را گلچین کردهایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که میتوانید به وسیلهی دکمههای زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.
متن زیبا داستایوفسکی
25 جمله معروف ابله داستایوفسکی
همدردی بزرگترین و شاید یگانه قانون وجود برای تمامی بشریت است. (رمان ابله – ترجمه سروش حبیبی از نشر چشمه – صفحه ۳۷۲)
وقتی کسی را با شکنجه میکشند رنج و درد زخمها جسمانی است. و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل میکند، بهطوریکه تنها عذابی که میکشد از همان زخمهاست تا بمیرد. حال آنکه چه بسا درد بزرگ، رنجی که به راستی تحملناپذیر است از زخم نیست بلکه در اینست که میدانی و به یقین میدانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقه دیگر، بعد نیم دقیقه دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا میشود و دیگر انسان نیستی و ابدا چون و چرایی هم ندارد. بزرگترین درد همین است که چون و چرایی ندارد. (رمان ابله – ترجمه سروش حبیبی از نشر چشمه – صفحه ۳۹)
در یکی از واگنهای درجه سه، کنار پنجره، دو نفر از سحر روبهروی هم نشسته بودند. هر دو جوان بودند و هیچیک باری همراه نداشت و چندان خوشسروپُز نبودند و هیات هر دو بسیار چشمگیر بود و هر دو میخواستند عاقبت سرِ صحبت را با هم باز کنند. اگر از حال هم خبر میداشتند و میدانستند که در آن لحظه از چه حیث جلب توجه میکنند، حیران میماندند که دست بوالعجب قضا آنها را در این واگن درجه سه قطار ورشو – پترزبورگ روبهروی هم نشانده است.
حال آنکه چه بسا درد بزرگ، رنجی که به راستی تحملناپذیر است از زخم نیست بلکه در اینست که میدانی و به یقین میدانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقه دیگر، بعد نیم دقیقه دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا میشود و دیگر انسان نیستی و ابدا چون و چرایی هم ندارد. بزرگترین درد همین است که چون و چرایی ندارد. در اینست که سرت را میگذاری درست زیر تیغ و صدای غژغژ فرود آمدن آن را میشنوی و همین ربع ثانیه از همه وحشتناکتر است.
مجازات اعدام به گناه آدمکشی، به مراتب وحشتناکتر از خود آدمکشی است.
خانم ژنرال از بابت نام و تبار خود بسیار غیرتمند بود. میتوانید تصور کنید که وقتی یکباره و بیآمادگی شنید که این پرنس میشکین، یعنی آخرین بازمانده تبارش که پیش از آن هم چیزکی دربارهاش شنیده بود ابلهی بینوا بیش نیست و میشود گفت که تهیدستِ بیچارهای است که صدقه میپذیر، چه حالی شد.
من خوب میدانم که جنایت در گذشته هم کم نبوده است و حتی همین جور جنایات فجیع! من همین چندی پیش از زندانها بازدید میکردم و فرصت پیدا کردم با جنایتکاران و متهمان زیادی آشنا شوم. جانیهایی بسیار سنگدلتر از اینها هستند که دهها نفر آدم را کشتهاند و پشیمان هم نیستند ولی من به یک نکته پیبردم و آن اینکه کهنهکارترین جانی که دیگر اصلاحشدنی نیست، هرچه باشد میداند که ‘جانی’ است، و گرچه از کاری که کرده پشیمان نیست، پیش وجدان خود میداند که کار زشتی کرده است، و همه آنها هیمنطورند.
لیبدف که احساس الهامی راستین میکرد، گفت: «خاطرتان آسوده باشد، پرنس بزرگوار، پرنس صمیمی و نیکنهاد! اطمینان داشته باشید که این حرفها همه در این قلب پاک و نجیب من به گور خواهد رفت. قدمهای ما با هم به قدری نرم خواهد بود که صدایی نخواهد داشت. بله قربان، قدمهای نرم و متفق! من حاضرم حتی تمام خونم را… حضرت اقدس، پرنس بزرگوار، روح و جان من حقیر است. ولی من هیچ، از هر آدم رذلی میخواهید بپرسید، ترجیح میدهد با رذلی مثل خودش سر و کار داشته باشد یا با آدم بزرگوار و پاکنهادی مثل شما، جواب خواهد داد با آدم بزرگوار و پاکنهاد، و پیروزی فضیلت در همین است. خداحافظ حضرت اقدس! نرمنرمک و به اتفاق!»
دیگر بسم است. بهقدر کافی به ندای دلم گوش کردم. حالا دیگر باید به حکم عقل زندگی کرد.
جملات معروف کتاب ابله داستایوفسکی
وقتی کسی را با شکنجه میکشند رنج و درد زخمها جسمانی است. و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل میکند، به طوریکه تنها عذابی که میکشد از همان زخمهاست تا بمیرد. حال آنکه چه بسا درد بزرگ، رنجی که به راستی تحملناپذیر است از زخم نیست بلکه در اینست که میدانی و به یقین میدانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقه دیگر، بعد نیم دقیقه دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا میشود و دیگر انسان نیستی و ابدا چون و چرایی هم ندارد. بزرگترین درد همین است که چون و چرایی ندارد. (رمان ابله – صفحه ۳۹)
در قطار که نشسته بودم فکر میکردم «حالا میروم میان مردم. میدانم که از زندگی آدمها هیچ نمیدانم، ولی زندگی تازهای برایم شروع شده است.» تصمیم گرفتهام که کارم را با درستی و جدیت دنبال کنم. شاید حشرونشر با مردم برایم سختهکننده و مشکل باشد. قبل از همه چیز تصمیم دارم که با همه مودب و صادق باشم و لابد کسی از من بیش از این انتظاری نخواهد داشت. شاید اینجا هم خیال کنند طفلی بیش نیستم. خوب، بگذار خیال کنند، مگر همه، نمیدانم چرا، خیال نمیکنند ابلهام؟ در حقیقت هم زمانی بهقدری مریض بودم که به خلها بیشباهت نبودم. ولی وقتی خودم میفهمم که مردم خیال میکنند بیشعورم چطور میشود گفت که بیشعورم؟ (رمان ابله – صفحه ۱۲۲)
یکی از اصول زندگیاش این بود که جایی که به مصلحت نیست خودنمایی نکند و حتی خاموش در گوشه بماند. (رمان ابله – صفحه ۲۸)
مجازات اعدام به گناه آدمکشی، به مراتب وحشتناکتر از خود آدمکشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکاران ندارد. (رمان ابله – صفحه ۳۹)
حتی در کنج زندان هم میشود زندگی عمیق و پرشوری داشت. (رمان ابله – صفحه ۹۷)
من پول میخواهم. میدانید اگر پول داشته باشم دیگر کسی مرا یک آدم عادی نمیشمارد. آن وقت من از هر جهت برجسته و غیر از دیگران میشوم. پول از این جهت از همهچیز حقیرتر و نفرتانگیزتر است که حتی آدم را صاحب ذوق میکند و تا دنیا دنیاست همین خواهد بود. (رمان ابله – صفحه ۲۰۳)
همدردی بزرگترین و شاید یگانه قانون وجود برای تمامی بشریت است. (رمان ابله – صفحه ۳۷۲)
یک انسان اصیل و باوجدان، یعنی انسانی که به حکم عقل سالم عمل کند، موظف است که حتی در مسائلی که در کتابهای قانون پیشبینی نشده باشد اصیل و باوجدان بماند و به همین علت است که بیترس از احتمال بیرون انداخته شدن، چنانکه الان تهدیدمان کردید، به اینجا آمدهایم، برای اینکه ما گدایی نمیکنیم، تقاضا نمیکنیم، حقمان را میخواهیم. (رمان ابله – صفحه ۴۳۱)
ناگهان اشتیاق عجیبی احساس کرد که همه چیز را همین جا رها کند و خود به همانجایی برود که از آن آمده بود، و برود به جایی، هر چه دورتر بهتر، جایی دورافتاده و فورا برود، بیخداحافظی با کسی. احساس میکرد که اگر، ولو چند روز دیگر، آنجا بماند به داخل این دنیا کشیده میشود و بیبازگشت. و از این به بعد جز همین دنیا نصیبی نخواهد داشت. اما فکر نکرد و ده دقیقه که گذشت فورا تصمیم گفت که فرار از این دنیا «ناممکن» است و فرار از جبن است و مسائلی در پیش رو دارد که به هیچ روی حق ندارد از حل آنها شانه خالی کند یا دستکم تمام نیروهای خود را برای حل آنها به کار نگیرد. (رمان ابله – صفحه ۴۹۳)
اطمینان داشته باشید که خوشبختی کریستف کلمب زمانی نبود که امریکا را کشف کرد بلکه زمانی خوشبخت بود که میکوشید آن را کشف کند. (رمان ابله – صفحه ۶۳۱)
من یک تپانچه کوچک جیبی داشتم. آن را زمانی که هنوز بچه بودم، در آن سن مضحکی که آدم ناگهان به خواندن داستانهای دوئل و شبیخون دزدان علاقهمند میشود، خریده بودم. رویا میپرداختم که مرا به دوئل دعوت کردهاند و من با شجاعت و نجابت جلو تیر تپانچه حریف میایستم. (رمان ابله – صفحه ۶۵۸)
ظرافت احساس و عزت نفس از دل آدم سرچشمه میگیرد و چیزی نیست که معلم رقص به کسی تعلیم بدهد. (رمان ابله – صفحه ۷۰۰)
من اغلب حیرانم که آیا میشود انسان همه انسانها، همه همنوعانِ خود را دوست داشته باشد؟ البته نمیتواند. چنین چیزی طبیعی نیست. عشق انسان به دیگران، که نوعدوستی نامیده میشود، چیزی است ذهنی و تقریبا همیشه بر پایه خودپرستی استوار است. عشق آزاد از خودپسندی برای ما ممکن نیست. (رمان ابله – صفحه ۷۲۵)
به عقیده من بهتر است آدم تلخکام باشد ولی بداند، تا اینکه خوشحال باشد و… فریبخورده. (رمان ابله – صفحه ۸۲۶)
مقام رنج به همه کس داده نمیشود! (رمان ابله – صفحه ۸۲۷)
همه چیز را نمیشود یکباره فهمید و تکامل را نمیشود از کمال شروع کرد. (رمان ابله – صفحه ۸۷۵)
نمیفهمم چطور ممکن است از کنار درختی گذشت و از دیدن آن شیرینکام نشد! چطور میشود انسانی را دید و از دوست داشتن او احساس سعادت نکرد! وای که زبانم کوتاه است و بیان افکارم دشوار… وای که ما در هر قدم چه بسیار چیزهای زیبا میبینیم! به قدری زیبا که حتی نگونبختترین آدمها نمیتواند زیباییشان را بینند. کودکی را نگاه کنید، سپیده صبح را تماشا کنید، علفی را که رشد میکند و چشمانی که شما را مینگردند و پیام دوستی دارند ببینید… (رمان ابله – صفحه ۸۷۶)
دیگر بسم است. به قدر کافی به ندای دلم گوش کردم. حالا دیگر باید به حکم عقل زندگی کرد. (رمان ابله – صفحه ۹۷۱)
پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان ابله داستایوفسکی
نمونه ای از تاثیر ادبیات آلمان بر ادبیات معاصر ایران
شعر پانزده سال گذشت نیما یوشیج
- اوزان و بحرهای شعر فارسی - سپتامبر 24, 2023
- اشعار، ترجمهها و نقدهای احمد شاملو - سپتامبر 13, 2023
- اشعار احمد شاملو + بیوگرافی - سپتامبر 10, 2023