چشمهایت
دل من شیشهای پُر از مِی بود، چشمهایت دو مست لایَعقِل
شیشۀ مِی ز دست مست افتاد، دیگر این دل نمیشود آن دل…
«چشمهایت چنانکه یوسف گفت: ″اِنّ رَبّی بکَیدهُنّ عَلیم″»
دل من چشمهات را دید وُ دست خود را بُرید ناغافل!
چشم تو پرسشی پُر از ابهام -چشم سبزآبییی بلاتکلیف-
که برای تعادلش گویا جنگلی را کشانده تا ساحل
چشمهایت دو شاهبیت غزل، گیسوی تو قصیدهای پیچان
راستی برد زلفت از یادم، بیتهایی که خواندم از «بیدل»…
(غزل هفتم، کتاب اندوه، ص ۲۱، انتشارات فصل پنجم)