وقتی قلم سرنوشت را دارم

وقتی قلم سرنوشت را دارم

  • وقتی قلم سرنوشت را دارم

     

    پیش گفتار :
    قبل از اینکه مطلب ها از نظر بگذرد باید به قانونی اشاره کنم که مستقیماً در این کتاب ذکر نشده است هدف از نگارش این کتاب تنها فهماندن مطالب عمیق به زبان عامیانه است.
    این کتاب زندگی شخصی من نیست بلکه خاطرات آدم خیالی ام است من با او متفاوت ام من کودکی ناآرامی داشتم ولی کتاب را این طور نوشتم این کتاب زندگینامه یک شخص خیالی و برگرفته از واقعیت است بگذارید بهتر بگویم مجموعه ای از خاطرات شیرین کودکی تا جوانی را به رشته ی تحریر در آورده ام و از تجربیات خودم هم استفاده کرده ام تا یک اثر ادبی را خلق کنم. اگر می خواستم از سیاست های آن زمان بنویسم مطمئناً کتابم سوزانده می شد یا سر از سطل آشغال در می آورد. پس این طور شد که قلم آهنین در دست گرفتم و نگارش کتاب را آغاز کردم. اینکه شما اکنون دارید این را می خوانید مطمئناً اتفاقی نیست پس کتاب را از دست ندهید.

     

     

     

     

     

     

    وقتی قلم سرنوشت را دارم چه چیز ها که نمی نویسم، می نویسم از آن روزی که با همسر رویایی ام آشنا بشوم باهم ازدواج کنیم و مجلس عروسی بر پا کنیم احتمالاً فرزندانی به دنیا می آوریم و به خوبی و خوشی زندگی می کنیم بخشی وسیع از زندگی ام با خاطراتی که خودم می نویسم سپری می شود گویا همه چیز را در دست دارم و با نوک قلم چه کار ها که نمی توان کرد، دیگر لازم نیست نگران چیزی باشم و شب ها را تا سپیده سحر بیدار بمانم، وقت کشی کنم. باید نگاهی نو به اطرافم داشته باشم من اکنون قلم سرنوشت را در دست دارم و حداقل می توانم بهترین خاطرات را برای خود رقم بزنم. باید برای بقا بجنگم و پیش بروم کار کنم یا حداقل در مسیر کار کردن حرکت کنم ماهانه از حقوق کمی که دارم چندرغاز را پس انداز کنم و به سفر بروم مدام ماشین را عوض کنم و مدل بالا تر بخرم و با دیگران رقابت داشته باشم و بعد در چشمانشان نگاه کنم و لبخند بزنم چون من با آنها تفاوت دارم من چیزی دارم که بسیاری از آدم ها آرزویش را دارند قلم سرنوشت در دست من است. هر روز عشق بین من و همسرم بیشتر می شود و سخنان من برای او جذاب است. روز به روز برای یکدیگر جذاب تر می شویم. یکدیگر را می بوسیم و از عشق سخن می گوییم. زندگی فرصتی است برای پیشرفت و تکامل انسان و کسب علم و البته لذت های زودگذر اما نباید خیلی درگیر این لذت ها شویم چون عقب می مانیم و مانع پیشرفت ما خواهد شد باید با نفس مبارزه کنیم در غیر این صورت به کمال نمی رسیم. باید قلم سرنوشت را در دست بگیریم. من این قلم را از موقع تولدم به دست گرفتم و تاکنون در حال نوشتن هستم و سرنوشت خودم را رقم می زنم و مسئولیت آن را خودم به عهده می گیرم. باید حکایت زندگی ام را از زمان تولد آغاز کنم. در تاریخ هزار و سیصد و سی، در زمان حکومت محمد رضا پهلوی در شهر توس در بیمارستان دیده به جهان گشودم. نوزادی که تازه از رحم مادر بیرون آمده و هنوز گرم است. با لبخندی بر لب انگشت شست دست راستش را به دهان گرفته و می مکد. نام من صدرالدین ملکی است. مادرم از خوشحالی اشک شوق ریخت و پدرم در گوشم اذان خواند. خانواده ما در کاخی زندگی می کنیم. کاخی سه طبقه با بیست چهار اتاق دارد. این فقط جزئی از دارایی خانوادگی ما محسوب می شود. پدربزرگم نخست وزیر شاه بود و اکنون که نظام شاه سقوط کرد او توسط جمهوری اسلامی اعدام شد و پدرم وارث ثروت عظیم اوست. کلاس اول بودم که برای کشیدن دندان به درمانگاه رفته بودیم بیشتر از سه ماه بود که دندان درد داشتم دکتر به دقت معاینه کرد و سپس به مادرم گفت : بیرون منتظر بمانید. بعد روی تخت معاینه خوابیدم و پرستار گفت : دهانت را باز کن. من به قدری باز کردم که می توانستم جهان را ببلعم. آن زمان داروی بی حسی نبود او با انبر به جون دندان من افتاد و مادرم فقط صدای فریاد های مرا از پشت در بسته می شنید به راستی بدترین دردی بود که تا به حال تجربه کردم. بعد باناباوری نگاهم را به دکتر و پرستار دوختم. دکتر به شانه ام زد و گفت : تو خیلی شجاع بودی تمام شد.
    از همان دوران کودکی ارتعاشات مثبت داشتم و بار ها شده که از کائنات خواستم باران ببارد و باران بارید یا خواستم رأس ساعتی مشخص بیدار شوم و همینطور هم شد. در آن دوران تخیل قوی تری داشتم یک بار بالای پشت بام در عالم رویا تصور کردم. روی قالیچه ی پرنده نامرئی ایستادم و به باد ها فرمان حرکت دادم. با سرعت نور، باد مرا به آسمان برد به میان ابر ها، به هر طرف اراده کردم باد مرا همان طرف برد. من پایم را روی ابر ها گذاشته بودم در آسمان معلق بودم. در حالی که در عالم رویا روی ابر ها شناور بودم صدای خفیفی شنیدم که گفت : چطور به اینجا آمدی. همه چیز به عقب برگشت و من با سرعت نور سقوط کردم من بالای پشت بام بودم. پدرم با اینکه بازنشسته بود ولی شغل داشت در املاکی کار می کرد. وقتی پنج ساله بودم از مادرم پرسیدم : آیا جهنم چه جور جایی است؟ او گفت : در جهنم توسط فرشتگان با میله هایی که در حال گداختن است شکنجه های شرم آور می شوی و هزار بار آرزوی مرگ می کنی ولی نمی میری تو باید زجر بکشی و تقلا کنی و خداوند ناظر همه ی اینها است. پرسیدم : پس بهشت چه جور جایی است. او گفت : در بهشت جویی از شراب به نام حوض کوثر وجود دارد که ساقی شراب آن علی است و حوری ها دور بهشتیان می رقصند و مثل مار پیچ و تاب می خورند. شهوت های آنجا ابدی است. وقتی کلاس چهارم بودم پدرم مرا کلاس زبان ثبت نام کرد چون زمان شاه بود و دختران بی حجاب بودند من می خواستم از زور خجالت آب شوم و به زمین فرو بروم. مادرم قرآن را بازنویسی کرد و آن را در سررسیدی با خودکار نوشت او حافظ کل قرآن بود پدربزرگ من هم شاعر بود و هم نویسنده کتاب اشعار پدربزرگم در رادیو پخش می شد. وقتی کلاس هفتم بودم یک معلمی داشتم که فامیلی اش نوروزی بود معلم زبان و قرآن بود پیرمرد کچل بود با چشمان وق زده آن معلم را بسیار دوست داشتم. به قدری فهمیده بود که در جلسه ی آخر گفت : میخواهم هر کسی یک نصیحت به من بگوید. این نشانگر درک و فهم اوست. وقتی داشت مدرسه را ترک می کرد. بچه ها او را در آغوش گرفتند و گریستند. وقتی کلاس هشتم بودم برای اولین بار به سینما رفتم. در حین تماشای فیلم نفس در سینه ام حبس کرده بودم چون صحنه های شهوانی داشت. وقتی به خانه رسیدم مادرم که گویا به قضایا پی برده بود مرا سه روز از غذا محروم کرد. من در کودکی چهار بار به شمال سفر کردم شاید هم بیشتر ولی یکی از آن سفر ها را به خاطر دارم که میخواهم برایتان شرح دهم :
    بعد از چندین ساعت معطلی ماشین درست شد.
    پدرم شوفر بود و مادرم روی صندلی شاگرد نشسته بود. استارات خورد و گرد و غبار به هوا برخاست. ماشین از گاراژ خارج شد و به راه افتادیم. عصر آن روز در امامزاده ای توقف کردیم پیاده شدیم و فرش مسافرتی را در سایه صحن امامزاده پهن کردیم. رو به روی ما نمای ساختمان مسجد بود و گربه ای زرد روی سکوی مسجد لم داده بود. من به سوی او رفتم مرا خیره خیره نگاه می کرد و میخواستم سرش را نوازش کنم ولی اینکار را نکردم. ما فرش را جمع کردیم و آماده ی رفتن شدیم. از دستشویی که برگشتم خادم امامزاده از من درخواست پنج هزار تومان پول کرد. مردی ریشو بود با چشمان درشت وق زده چهره اش به تروریست های داعش می مانست. من گفتم : شما حقوق دریافت می کنید من پول زور نمی دهم. مردک خودش هم فهمید که نمی تواند از کودکی پول زور بگیرد. بعد برای اینکه بفهماند من خادم امامزاده ام سر در امامزاده را بروی ما بست. باز هم به راه افتادیم بعد به جاده ای رسیدیم که یک طرف کوه بود و طرف دیگر دره ای بود. از مناظر زیبایی گذر کردیم و در دل تاریکی شب بنزین ماشین تمام شد ولی خوشبختانه پدرم در صندوق عقب بیست لیتری بنزین داشت و باک ماشین را پر کرد و باز حرکت کردیم. آن شب وسط جنگل نور پدر و مادرم در چادر خوابیدند و من در حالی که در ماشین روی صندلی شاگرد که به عقب رانده بودم خواب آلود بودم که ناگهان صدای آهنگ بلند از ماشین کسی را شنیدم که در نزدیکی ما چادر زده بود. ما بدون اینکه به آنها چیزی بگوییم چادر را جمع کردیم و کمی دور تر چادر را بر پا کردیم.
    من در ماشین خواب و بیدار بودم که گاو وحشی را دیدم که به از وسط جاده عبور کرد و به سوی چادر ما رفت سرش را نزدیک چادر کرد و بعد آرام از آن کنار رفت و در پشت درختان محو شد. من آن شب از شر مگس ها خوابم نبرد. سپیده سحر پدرم به من اجازه داد که در جاده های خلوت جنگل نور رانندگی کنم. من هم با دنده چهار نهایت سرعت را رفتم و خیلی کیف کردم.
    خورشید به ندرت از پشت ابر ها پدیدار شد.
    در قهوه خانه ای توقف کردیم و صبحانه را آنجا خوردیم. جای با صفایی بود صبحانه محلی بود نیمروی کره ای و دو نوع مربا و مهم تر از همه نان سنگک بود. توقف بعدی در ساحل شمال بود از ماشین پیاده شدیم. امواج دریا به ساحلی عظیم برخورد می کند این در حالی است که آسمان در بهترین حالت با ابر های خاکستری پراکنده‌ و معلق میان آسمان و زمین است و منظره ای زیبا پدید می آید. من میخواستم به دریا بروم ولی از دختر های زیبای کنار ساحل و مردمی که با خانواده آنجا بودند خجالت کشیدم و تنم را به آب نزدم. ولی حداقل با لباس پایم را در آب گذاشتم. آب دریا تقریباً گرم بود. بعد از ساعتی سوار شدیم و حرکت کردیم. بعد از دریا که خسته و گرسنه بودیم به یکی از شعبه های اکبر جوجه رفتیم. و با جوجه های سرخ شده و برنج کره ای و رب انار دلی از عزا در آوردیم. و در آخر نوشابه ام را نوشیدم و رفتیم. مکان های جالبی که دیدیم می توان به جکوزی آب گرم اشاره کرد که روز بعد رفتیم. و در نهایت به خانه برگشتیم. کلاس نهم که بودم رشته ی ادبیات را برگزیدم و از آنجایی که ما در روستا ساکن بودیم و روستا دانشگاه نداشت باید به شهر مهاجرت می کردم. روز بعد با مقداری پول که مادرم به من داد و با دعای خیر و برکت بدرقه شدم. به سوی ایستگاه راه آهن رفتم و با قطار به شهر توس رسیدم در آخرین ایستگاه پیاده شدم. مه غلیظی در فضا متراکم بود مسیر را درست طی کردم. در چوبی خانه را کوبیدم لحظاتی بعد در باز شد در آستانه ی در مردی فانوس به دست ایستاده بود. صورتش کاملاً اصلاح شده بود با سبیل ضمختی که می شود دانه دانه شمرد. مرا به داخل خانه دعوت کرد وقتی داخل خانه رفتم. زنی بی حجاب با عشوه ی مخصوصی به من سلام آرامی کرد. من هم جواب سلام را دادم او همسر عمویم بود. آنها تلویزیون داشتند و این عالی بود. شام ساده ای دادند اشکنه و نان سنگک که خیلی خوشمزه بود. اتاقی در اختیار من گذاشته بودند به اتاق رفتم در را بستم و خودم را روی تخت ولو کردم. نمی دانم چرا همیشه فکرم درگیر مادربزرگ  خدابیامرزم ننه جان بود که به من بوسه های آبدار می زد و مدام می گفت : نوه ی گلم برآیم کتاب بخوان او سواد خواندن نداشت وقتی برایش کتاب می خواندم بسیار لذت می برد وقتی شوهرش مرد او وارث زمین گران قیمتی شده بود ولی شوهر دخترش او را گول زد و از او وکالت گرفت و زمین را به نام خودش ثبت کرد، ننه جان او را نفرین کرد و گفت : الهی زمین دهن باز کند و تو را ببلعد. در نهایت او سکته ی مغزی کرد و زودتر از ننه جان مرد. نیمه های شب خواب بیدار بودم. به سوی پنجره رفتم باز کردم و سرم را بیرون بردم. سپیده سحر بود و صدای اذان شنیده میشد. صدای یکدسته گزمه مست که از شدت مستی آواز می خواندند و تلو تلو خوران راه می رفتند چفت پنجره را بستم. سرم را زیر لحاف فرو بردم. آن شب رویاگون هم سپری شد. بعد ها از طرف عمویم عروسی دعوت شدم. من نیز لباس شیک پوشیدم و تیپ زدم. وقتی به آنجا رفتم متوجه شدم دختر ها و مرد ها قاطی هستند.
    موزیک شاد پخش می شد و زن ها با ماهیچه های لخت ورزیده می رقصیدند و مرد های چشم چران آنها را نگاه می کردند. من هم میخواستم از زور خجالت آب شوم و به زمین فرو برم. دو سال گذشت و سرانجام توانستم فوق دیپلم ادبیات را بگیرم و در اداره مخابرات مشغول به کار شدم. بخاطر دارم وقتی پدرم مرد من به روستا سفر کردم وقتی داشتند او را دفن می کردند من جلوتر از همه نگاه می کردم وقتی همه رفتند و من آخرین نفری بودم که رفتم. در راه برگشت بودم که زنی فالگیر به من سلام کرد و گفت : فالگیرم، فال می گیرم.
    اسکناسی از کیف پول کهنه ام در آوردم و به او دادم. او گفت : بزودی به عراق خواهی رفت. حرف او را باور نکردم برآیم خنده آور و باورنکردنی بود. مبلغ کلانی از پدربزرگ به من ارث رسیده بود. وقتی به شهر برگشتم با آن پول خانه ای خریدم و بعد ها ازدواج کردم و اکنون از زندگی ام راضی ام. نام همسر من آتوسا است. وقتی بیست و هفت ساله بودم یعنی سال ١٣۵٧ مردم بر علیه شاه انقلاب کردند. اوایل انقلاب میخواستند اسلام ناب را پیاده کنند و خشونت زیادی کردند. روزی از روز ها وقتی از گردش به خانه بر می گشتم در میدان فردوسی جلوی جمع و عده ی زیادی از مردم با خانواده شاهد دار زدن متهم بودند من وحشت کردم و از هوش رفتم وقتی چشم گشودم روی تخت بودم همسرم مثل فرشته ای کنار تخت نشسته بود او به من گفت همسایه ها مرا به خانه رسانده بودند. در آن زمان متهم ها را سنگسار می کردند و مسلمانان در محرم قمه بر فرق سرشان می زدند. اما به ندرت خشونت اسلامی کاهش یافت و اوضاع مملکت رو به رشد شد. یک بار با همسرم در رستوران بودیم و غذا سوپ بود. همسرم گفت : من سوپ نمی خواهم. پاسخ دادم : همینه که هست نمیخواهی نخور. او گریستن را آغاز کرد. قطرات اشک مثل الماس از چشمانش جاری شد و از گونه هایش داخل ظرف سوپ فرو می چکید. من پشیمان شدم و می خواستم حرفم را پس بگیرم اما نمی توانستم. من دل او را شکستم.
    بعد از خاتمه ی جنگ عراق علیه ایران تصمیم گرفتم به عراق سفر کنم. آن زمان تنها سفر کردم. چمدان را بستم چمدانی با محتویات تیشرت، شلوار چند جفت جوراب و پاسپورت و شناسنامه من بود. به ایستگاه راه‌آهن رفتم تا با اولین قطار به نزدیک مرز شلمچه بروم. در کوپه ی قطار با دو نفر به نام های عمر و فرح آشنا شدم. آنها زن و شوهر بودند و گویا کوپه ی دو نفره می خواستند و نصیبشان نشده است. در آخرین ایستگاه پیاده شدم و خودم را تا جای ایست و بازرسی رساندم پایم را داخل مرز عراق گذاشتم شب شده بود و من از کنار مغازه ها با چراغ های رنگارنگ عبور می کردم، در جمعیت راننده ها از چند نفر پرسیدم چقدر می گیرید تا کربلا بروید در نهایت یک نفر را پیدا کردم که تا کربلا می رفت به او پول عراقی دادم و سوار ون او شدم مسافر ها نشسته بودند و من آخرین مسافر بودم هوا بسیار سرد بود لحاف را از چمدان بیرون آوردم و رویم پهن کردم تا از سرما بگریزم. آن شب سپری شد صبح فردا ون توقف کرده بود تا صبحانه بخوریم. من صبحانه را از موکب گرفتم غذا قیمه نجفی بود که خیلی خوشمزه بود بعد به مسیر ادامه دادم شب وسط ناکجا آباد توقف کرد از ون پیاده شدم و از موکب چای عراقی گرفتم روی زمین صندلی گذاشته بودند نشستم و جرعه جرعه چای را نوشیدم یک نفر کنار من سیگار می کشید سه سال بود ترک کرده بودم ولی هوس کردم و درخواست یک نخ سیگار کردم سیگار به من داد و با فندک روشن کرد. در حالی که به سیگار پک می زدم به سوی کوچه ای تنگ و تاریک رفتم. تازه باران باریده بود و هوا نمناک بود تا انتهای کوچه قدم زدم و ته سیگارم را محکم لگد کردم. در حالی که انتهای کوچه ایستاده بودم مردی درشت هیکل را دیدم که سایه اش بزرگ روی زمین افتاده بود به سوی من می آمد قدم هایش شمرده بود من با خود اندیشیدم : حتماً میخواهد از من دزدی کند. وقتی به من نزدیک شد چشمانم را بستم و فریاد زدم تو رو خدا با من کاری نداشته باش بعد که چشمانم را باز کردم دیدم همان عراقی راننده ی ون است که به فارسی گفت : مسافران منتظر تو هستند نمیای. من به خودم مسلط شدم و گفتم : ببخشید
    بعد با ون آنجا را پشت سر گذاشتیم و رفتیم.
    طی سه روز به کربلا رسیدم. در عراق بودم. در حالی که باد سوزان همچنان می وزید و دانه های شن و خاک داغ را در فضا پراکنده‌ می کرد. من در کشور عراق و در شهر کربلا بودم.
    تعداد بی شماری زائران در مسیر منتهی به حرم حرکت می کردند. احساس کردم پاهایم توان راه رفتن را ندارد. کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم. ماشین شاسی بلندی جلوی من توقف کرد مردی عراقی پیاده شد و با کمال احترام چمدان مرا داخل صندوق عقب گذاشت و مرا سوار کرد. کولر روشن بود و فضای داخل ماشین خنک بود و از خستگی ام کاست. در سایه ی زیر پل توقف کرد. از او تشکر کردم. چمدانم را به من داد و یک هدیه نیز داد. پلاستیک سیاهی بود به زبان عربی تشکر کردم و به راهم ادامه دادم بسیار کنجکاو بودم آیا چه چیزی درون پلاستیک سیاه است. در نزدیک ترین موکب توقف کردم. داخل موکب رفتم و ظرف از پلاستیک بیرون آوردم. درش را برداشتم ظرف پر از میوه های تازه بود. خوشه های انگور، هلو و زرد آلو و… از میوه ها به چند نفر تعارف کردم و خودم هم میل کردم. از موکب خارج شدم و راهم را گرفتم و رفتم. شب شده بود و من نه خانه ای داشتم که به آنجا پناه ببرم و پول هتل را هم نداشتم. تا شب قدم زدم و سرانجام یکی از خوابگاه ها را برگزیدم و تصمیم گرفتم شب را آنجا بمانم. در آن خوابگاه زن ها و مرد ها جدا بودند و میان آنها پرده داشت. می توانم به جرعت بگویم همه ی آنها ایرانی بودند. کنج دیوار زیر لحاف رفتم. کنار من پیرمردی خروپف می کرد. سپیده سحر با صدای موذن از خواب بیدار شدم. دیدم همه به حیاط می روند، وضو می گیرند و اخ تف و صلوات می فرستند. من وضو گرفتن بلد نبودم و بعد از شستن صورت دست چپ را شستم پیرمردی به من وضو را یاد داد او همان پیرمرد کناری من بود. بعد دیدم همه مهر بر می دارند و دولا و راست می شوند من نیز دقیقاً همان کار را کردم. بعد پیرمرد از من ناخن گیر خواست. ناخن گیر را به او دادم از من تشکر کرد.
    پیرمردی صاف و ساده با دلی مهربان بود.
    بعد از خستگی به خواب رفتم. وقتی چشم گشودم صدای مردی را می شنیدم که از شکم چرانی هایش در کربلا با آب و تاب تعریف می کند. دور و اطراف خودم را نگاه کردم.
    سفره ای دراز و رنگارنگ پهن شده بود و غذا ها منظم روی آن چیده شده بود. مردی مرا صدا زد و گفت : بفرمایید میل کنید. کوشیدم از زیر لحاف بیرون بروم سنگینی لحاف روی من مرا یاد فشار قبر می انداخت. سر سفر نشستم غذا چلو کباب و نوشابه بود که مزه اش را هنوز به خاطر دارم. بعد از صرف غذا برای هضم کردن غذا تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. از خوابگاه خارج شدم هوا مثل همیشه داغ بود.
    زنی ایرانی را دیدم که روی کارتون نشسته است واقعاً غم انگیز بود پرسیدم : چه شده است. گفت : من با کاروان بودم حال در این شهر غریب گم شده ام. دلم برایش سوخت و شماره ی همسرش را گرفتم اما مشغول می زد به او دلداری دادم و رفتم. قدم زدن من تا شب طول کشید وقتی برگشتم گویا خبر از شوهری آمد که زنش را گم کرده است شنیدم. این خبر در کل خوابگاه پیچید و سوژه ی گپ و گفت ایرانی ها بود. من حدس زدم زنش همان کارتون خواب است و به او زنش را نشان دادم زنش به قدری خوشحال شد که جلوی شوهرش دست مرا بوسید. این قطعا اتفاقی نیست. یک روز در موکب خواب دیدم در مسجدی پوشیده از فرش قرمز بودم. شخصی کنار من بود که نسبت به او احساس امنیت و آرامش داشتم. به او گفتم :
    اگر راست می گویی امامی وجود دارد پس چرا من ندیده ام. ناگهان شخصی جلوی من ظاهر شد. مردی قد بلند ملبس به ردای سفید که تا روی زمین افتاده بود. آن شخص پشتش به من بود. به محض ظاهر شدنش ضربان قلب من تندتر شد. از او وحشت کرده بودم با اینکه حتی چهره اش را ندیده بودم. بعد از خواب بیدار شدم به سختی از کابوسی وحشتناک بیرون آمدم. این خواب را برای هیچکس بازگو نکردم و باعث تحولاتی در زندگی من شد. روزی که سرانجام خواستم به ایران برگردم از دوستان یعنی پیرمرد و دیگران خداحافظی کردم پیرمرد به من گفت : اگر روزی به شمال رفتی خوشحال می شوم به خانه ی من بیای. من به ایستگاه اتوبوس رفتم و منتظر اولین اتوبوس ماندم تا به ایران سفر کنم. من موفق شدم سفر زیارتی بروم و بعد به ایران رسیدم، بعد ها من و همسرم به روستا رفتم و در خانه ی خودمان را زدم. در باز شد در آستانه ی در اصغر مشتی خدمت کار ایستاده بود.
    او با چشم های اشک آلود گفت :
    آقا دیدی چه خاکی به سرمون شد مادر شما مرده است تا حالا پنج روز میشه که در بهشت رضا او را به خاک سپردیم. من با چهره ای تا حدودی غمگین گفتم : بریم تا حشمت بیبی خرما را نخورده است. حشمت بیبی پیرزنی است که در مراسم تدفین شرکت می کند تا خرما میل کند.
    در مراسم تدفین بودم عمه ام روضه خوان آورده بود و بیهوده سخن می گفت در اوج سخنان یکی از پشت جمعیت گفت بخاطر شادی روح از دست رفته یک کف مرتب صلوات خلاصه همه متبسم شدند و مراسم تدفین مادرم تبدیل به مجلس عروسی و رقص شد. من ازدواج موفق داشتم و اکنون از زندگی ام راضی ام و خدا را همیشه شکر می کنم که نه محتاج کسی شده ام و نه تاکنون با همسرم به اختلاف رسیدیم و این جزئی از خاطرات من بود.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    Sadra
    Latest posts by Sadra (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *