من
من خورشیدم،روزها آمدم و رفتم
در پَس کوهی غروب کردم
به امید دیدن چشم هایت و طلوعی دوباره
من گِره کوری افتاده بر گلوی مَردی
منآن بغضم که در گلوی گندید
من هجران یارم بگذران مرا
بگذران مرا و نگریز از من
من سایه فتاده بر خاکم،پا به پایت و در کنارت
چه دردناک است
که سهممن از بودن طُ نبودنم است
من شاعر چشمانتم،مینویسمت،بخوانمرا
مرا در جمله ای کوتاه بگنجان،دو واژه
من غوس لبهابت به وقت شادی
من تسکین دردهایت به وقت غم
من بوسه ای در انتظار لبهایت
یارا،فرهاد افسانست
من کوه غم هایت را میتراشم
خوشا شیرین شود آخر این قصه ی من
[من باشم و وِی باشد و مِی باشد و نِی]و الکلی که دل از هم آغوشی با خونم را نمیکند
در خواب رگ هایم
من آینه ام،هر روز میبینمت و در خود میشکنم
اگر هزار تکه شد دل شکسته ام
باز هم هر تکه اش به یاد تو میتپد
من از خود گریزانم،خوشا روزی که به آغوشت تبعید شوم
و در بند طُ،طعم آزادی را بچشم
و منی که خود را در طُ میبیند و طُ تو را در من
صیاد
۱۸ بهمن ۱:۱۲ظهر
لا به لای ورق های پاره