معنی ه

معنی ه چیست؟

  • معنی ه به همراه کلمات هم قافیه، و برابر پارسی آن در فرهنگ لغت دهخدا، فرهنگ لغت معین، فرهنگ فارسی عمید، دانشنامه آزاد فارسی، تلفظ  گادیج در گویش ها و لهجه ها.

     


    ه در فرهنگ معین

    (حر. ) سی و یکمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد ۵ در حساب ابجد.
    (هُ ) (پش . ) خوب ، نیکو، هژیر، هویدا.

     


    ه در فرهنگ عمید

    سی ویکمین حرف الفبای فارسی، ها، هِ. &delta، به حساب ابجد: «۵».
    نام واج «ه».

     


    ه در فرهنگ فارسی

    خوب نیکو هژیر هویدا.

     


    ه در لغت نامه دهخدا

    ه. ( حرف ) حرف سی ویکم است از حروف هجای فارسی و بیست وهفتم از حروف هجای عربی. نام آن «ها» ونشانه آن در تحریر «هَ ، ه » است و به حساب جمل آن را به پنج دارند. و آن از حروف حلقی و ناریه و مرفوع و مصمته است و در علم نجوم و معما رمز و نشانه زهره و رمز سنه هجری و رمز برج سنبله است. «ه » بر دو قسم است : های مختفی ، و های غیرمختفی. و های غیرمختفی آن است که تلفظ شود، مانند: چاه ، راه ، رهی. های مختفی آن است که تلفظ نشود و برای بیان حرکت ( فتحه و گاه کسره ) حرف ماقبل خود باشد، مانند: خانه. کاشانه.
    ابدالها:
    الف – های غیرمختفی گاهی برحسب لهجه های گوناگون به حرف دیگر بدل شود و گاه بدل از حرف دیگری آید واینک مثال آنها و شواهدی برای برخی از آنها:
    ابدالها:
    > گاه تبدیل به همزه شود، چون :
    هیچ = ایچ.
    هپیون = ابیون.
    هزاره = ازاره.
    هست = است.
    همباز =انباز.
    هنگامه = انگامه :
    چو گرسیوز از چاه او بازگشت
    منیژه ابا درد انباز گشت.
    فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 1091 )
    علم با تو نگوید ایچ سخن
    زآنکه داند تویی نه مرد و نه زن
    خلق خود بهره مند وهیچ نیند
    همه را آزمودم ایچ نبیند.
    سنایی
    انگامه ای است گرم ز شکر عواطفت
    هر کوی و برزنی که من آنجافرارسم.
    کمال اسماعیل
    > گاه تبدیل به «ب » شود:
    شناه = شناب :
    در آن زمین که یکی روز رزم ساخته ای
    پلنگ و شیر به خون اندرون کنند شناه.
    قطران ( از احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ج 2 ص 759 ).
    > گاه تبدیل به «ت » شود:
    بارهنگ = بارتنگ.
    > گاه تبدیل به «ج » شود:
    ماه = ماج.
    ناگاه = ناگاج :
    چو تو شاه ننشست برتخت عاج
    فروغ از تو گیرد همه مهر و ماج.
    فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 1407 )
    بی فکرت مداحی صدر تو همه عمر
    حاشا که زنم یک مژه را بر مژه ناکاج.
    حکیم سوزنی ( از آنندراج ).
    > گاه تبدیل به «چ » شود:
    خروه = خروچ :
    سگالنده چرخ مانند قوچ
    تبر برده بر سر چو تاج خروچ.
    رودکی ( احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ص 1097 )
    تو نزد همه کس چو ماکیانی
    اکنون تن خود را خروه کردی.
    رودکی ( احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ص 1195 ).
    > گاه تبدیل به «خ » شود:
    هاک = خاک.
    هجیر = خجیر.
    هژیر = خجیر.
    هستو = خستو.
    هسته خرما = خسته خرما.
    هلالوش = خلالوش
    هیری = خیری :
    گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
    تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش .
    رودکی ( از لغت فرس ص 21 ).
    بر فضل او گوا گذراند دل
    گرچه گوا نخواهند از خستو .
    فرخی
    هلالوش خوبان ز دین بی هشند
    تو بیهوش را در هلالوش کن.
    ناصرخسرو.
    اگر به فضل بگویم مرا مشابه نیست
    به صدق دعوی من آید آسمان خستو.
    منصور شیرازی ( از آنندراج ).
    به هستیش خستو شوی از نخست
    اگر خویشتن را شناسی درست.
    عبدالقادر نائینی ( ازآنندراج ).
    > گاه تبدیل به «ز» شود، چون :
    باهو = بازو.
    خروه = خروز.
    ستیهش =ستیزش :
    به حیله چو روبه فریبنده بود
    به کینه چو شیر ستیهنده بود.
    رودکی ( احوال و اشعاررودکی تألیف نفیسی ص 1167 )
    آن رفت کتان خویش من رفتم و پردختم
    چون گرد بماندستم تنها من و این باهو.
    رودکی ( از لغت فرس ).
    شب ازحمله روز گردد ستوه
    شود پر زاغش چو پر خروه.
    عنصری.
    اندر ستیهش است به من این زن
    مینازدی به چادر و شلوارش.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 208 )
    > گاه تبدیل به «س » شود، چون :
    آماه = آماس.
    آماهیدن = آماسیدن.
    آهن دار = آسوندار.
    اهمند = اسمند.
    براماهانیدن =براماسانیدن.
    پاهنگ = پاسنگ.
    پلاه = پلاس.
    خروه ( مخفف آن خره ) = خروس :
    سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین
    خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز.
    ناصرخسرو.
    > گاه تبدیل به «غ » شود، چون :
    آهاردن = آغاردن.
    اسپرهم = اسپرغم.
    گیاه = گیاغ.
    مه = میغ.
    > گاه تبدیل به «ک » شود، چون :
    ته = تک ( قعر )
    > گاه تبدیل به «ی » شود، چون :
    برناه = برنای.
    تاه = تای.
    فربه = فربی :
    اعدای شاه گیتی فربه شدند و لاغر
    از تن شدند لاغر وز غم شدند فربی.
    امیرمعزی ( از آنندراج ).
    اگر شگفت نماید ز کلک تو نه شگفت
    که لاغر است و تن فضل شد بدو فربی.
    امیرمعزی ( دیوان ص 728 ).
    خانه تو سست و لاغر است ولیکن
    ملک و خزانه به توست محکم و فربی.
    امیرمعزی ( دیوان ص 733 ).
    ب – های مختفی با حروف ذیل بدل شود و گاه بدل از آنها آید:
    > تبدیل به «الف » شود، چون :
    بوزینه = بوزینا.
    خاره = خارا.
    گونه = گونا.
    یاوه = یاوا :
    حلوا نخورد چو جو بیابد خر
    دیبا نبود به کار بوزینا.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 17 )
    او را مجوی و علم طلب زیرا
    بس کس که او فریضه یاوا شد.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 140 )
    گر تو سنگ خاره و مرمر بوی
    چون به صاحبدل رسی گوهر شوی.
    ؟
    > تبدیل به «خ » شود، چون :
    بنده = بندخ :
    گر نه عشقت بدی ز لعب فلک
    بندخی یا فرسی داشتمی ( ؟ ).
    شرف شفروه ( از آنندراج ).
    > تبدیل به «د» شود، چون :
    زاغه = زاغد.
    شنبه = شنبد :
    به فال نیک به روز مبارک شنبد
    نبید گیر و مده روزگار خویش به بد.
    منوچهری ( دیوان ص 177 ).
    گاو لاغر به زاغذ اندر کرد
    توده زر به کاغذ اندر کرد.
    ؟ ( از لغت فرس ص 120 ).
    > تبدیل به «ک » شود، چون :
    جفته = جفتک.
    چنبره = چنبرک.
    چوبه = چوبک.
    > تبدیل به «م » شود، چون :
    باسره = باسرم :
    پیوسته گشت زار امیدش ز آب کام
    سیراب باد تا که بود نام باسره.
    شمس فخری ( از فرهنگ نظام ).
    || برخی از کلمات عربی با ضمیر «ه » در فارسی متداول شده اند که روی هم رفته غالباً به جای قید در جمله به کار میروند، مانند: بنفسه ، یعنی به تن خویش.فی ذاته. بذاته. برأسه. بعینه.
    || های زاید در وسط کلمه : خان آرزو در غیاث اللغات چنین آورده است : هائی که در وسط کلمه زائد آید، چنانچه رستم و رستهم نام پسر زال بن سام و زردشت و زردهشت . ( از فرهنگ نظام ). در فرهنگ آنندراج آمده است : و زائده نیز آید، چون میان و همیان ، یعنی کمر، و رستم و روستهم به اشباع و او نام پسر زال بن سام و زردشت و زردهشت و زرتهشت لقب حکیمی از بلخ… و بعضی این لغت را سریانی گفته اند و به هر تقدیر زرهدشت و زرهتشت به تقدیم هاء علی الدال و التاء قلب اوست و کنانه و کهنانه بالفتح کهنه و قدیم.
    فردوسی :
    ببوسید رستهم تخت ای شگفت
    جهان آفرین را ستایش گرفت.
    کمال اسماعیل راست :
    به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن
    کنانه گر شودآن هم به روزگار تو باد.
    بهرام پژدوی :
    یکی تازه کن قصه زرتهشت
    به نظم دری و به خط درشت.
    شیوای طوس :
    اگر شاه باشم وگر زردهشت
    نهالین ز خاک است و بالین ز خشت.
    میرخسرو :
    تو باش نازک و سرمست عشق چند روی
    که نازکی است بهمیان و مستی اندر جام.
    شیخ اوحدی گوید :
    نو نشود ماه عیش و روز نشاطت
    جز به می سالخورده کهنانه.
    و حق این است که مثال صحیح زیادت «ها» همین لفظ است و سائر کلمات احتمال اصالت هم دارند. هر اسم جامد که در آخر او های ملفوظه و ماقبل ها الف باشد اگر آن اسم بدون الف نیز مستعمل است پس های مذکور اصلی است چون کاه و چاه و ماه و مانند آن که بدون الف هم آمده مگر لفظ داه بدال به معنی پرستار و کنیز که با وجود جواز به حذف مستعمل نشده و اگر بدون الف مستعمل نیست پس های مذکور زائده است چون دیباه و دوتاه و برناه و آشناه و شناه که گذشت ، و حتی قبا که لفظ عربی است در آخر آن هایی زیاده کرده اند. میرمعزی راست :
    ز بهر جامه خصمان و نیکخواهانت
    همی کنند شب و روز صنعت جولاه
    به دست قدرت بر کارگاه ظلمت نور
    یکی گلیم همی بافد و یکی دیباه.
    خواجه جمال الدین سلمان راست :
    ترا همیشه تفاخر به گوهری اصلی است
    حسود را به کلاه گهرنگار و قباه
    زهی سپهر جهاندیده با همه پیری
    ترا متابع و محکوم دولت برناه
    ز زخم سیلی حکم تو روی کوه کبود
    ز بار منت جود تو پشت چرخ دوتاه.
    و در لفظ گواه و گیاه و پادشاه و کلاه و سیاه می تواند که های زائده باشد و می تواند که اصلی باشد، زیرا که بدون الف و بدون «ها» هر دو آمده.
    حکیم ازرقی راست :
    زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
    ولیک این به نگین دان برند و آن به جوال.
    کمال اسماعیل راست :
    ز صبح تیغ تو گردد به یک نفس رسوا
    اگرچه سازد خصمت شب سیا پرده.
    شیخ شیراز راست :
    گوا کرد بر خود خدا و رسول
    که دیگر نگردم به گرد فضول.
    خواجه شیراز راست :
    وام حافظ بگو که بازدهد
    کرده ای اعتراف و ماگوهیم.
    گاهی حرف «های » ملفوظ از آخر کلمه به منظور تخفیف یا ضرورت شعری لفظاً و خطاً حذف شود، مانند پادشا :
    پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
    پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 23 ).
    وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
    یک چند با ثنا به در پادشا شدم.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 272 ).
    سیا :
    ای برادر جز به زیر این ردا اندر نشد
    این همه بوی و مزه بسیار با خاک سیا.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 24 ).
    گوا :
    حجتی بپذیر برهانی ز من زیرا که نیست
    آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 24 ).
    اگر دیو بستد خراسان ز من
    گوای منی ای علیم قدیر.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 192 ).
    گیا :
    گاو راگرچه گیا نیست چو لوزینه تر
    بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 221 ).
    چون بقای هر دو علت را نباشد جز غذا
    نیست باقی در حقیقت نی ستور و نی گیا.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 24 ).
    «های » غیرملفوظ از آخر «که » و «چه » موصول در رسم الخط قدیم حذف میشد، مانند:
    آنک و آنچ و هرک و هرچ :
    گر دیانت نیست آنچ آموخت پیغمبر به خلق
    آنچه خصمان داشتندش جز دیانت چیست پس.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 206 ).
    نه هرچ آن تو ندانی آن نه علم است
    که داند حکمت یزدان سراسر.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 182 ).
    و در غیر «که » و «چه » گاه خطاً حذف شود، چنانکه از کلمه «نه »هنگامی که به «از» متصل شود به تخفیف حذف شود :
    برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
    نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 174 ).
    صاحب غیاث نوشته است : باید دانست در کلمه ای که آخر آن «های » مختفی باشد، وقت اضافت و توصیف آن «ها» را به همزه ملینه بدل کنند، چون : خوشه انگور و باده صاف – انتهی. حقیقت امر این است که همزه در آخر و وسط کلمه های فارسی یافت نمی شود و به کار نمی رود و در این مورد چون آوردن کسره اضافه به آخر اینگونه کلمه ها متعذر است از این رو که «ها» غیرملفوظ است و نمی توان به آخر آن کسره پیوست و حرف ماقبل «ها» نیز تغییرناپذیر یا ( مبنی بر فتح یا کسر است ) بنابراین به قیاس کلمه هایی نظیر کلمه های مختوم به های غیرملفوظ، یعنی کلمه های مختوم به الف و واو ساکن ماقبل مضموم برای ظهور کسره اضافه «یا» یی پس از «ها» می آورند و در مثال مزبور خوشه ٔانگور، علامت بالای «ها» که در رسم الخط متداول است همزه نیست ، بلکه یای کوچک است که در تلفظ نیز نمودار است. چون «هاء» در آخر کلمه باشد در شعر فتحه حرف ماقبل آن را می توان ساکن خواند :
    این لاله رخان که اصلشان از چگل است
    یارب که سرشت پاکشان از چه گل است
    دل را ببرند و قصد جان نیز کنند
    این است بلا وگرنه زیشان چه گله ست.
    شیخ نجم الدین کبری.
    محمد معین نوشته است : در کلماتی که مختوم به «های » غیرملفوظند، در شعر – آنگاه که ضرورت ایجاب کند – یکی از دو قاعده ذیل را مراعات کنند: الف – مؤلف غیاث این مورد را یکی از موارد فک اضافت یاد کرده ، گوید: «مثال فک اضافت از های مختفی » مولوی فرماید :
    گر خدا خواهد که پرده ی ْ کس درد
    میلش اندر طعنه نیکان برد.
    فروزانفر نوشته است : هرگاه آخر مضاف های مختفی باشد، حذف کسره اضافه رواست ، و حذف حرکت اضافه از آخر هدیه دراین بیت مولوی بنابر همین قاعده صورت گرفته است :
    گفت ای هدیه حق و دفع حرج
    معنی الصبر مفتاح الفرج.
    ب – به جای «ی » مکسور، «ی » ساکن تلفظ کنند. غالب فاضلان معاصر از جمله علامه دهخدا این وجه را ترجیح دهند :
    پذیره ی ْ فرامرز شد [ پادشاه کابل ] با سپاه
    بشد روشنائی زخورشید و ماه.
    فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1743 ).
    زندواف زندخوان چون عاشق هجرآزمای
    دوش بر گلبن همی تا روز ناله ی ْ زارکرد.
    فرخی ( دیوان ص 429 ).
    جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
    کوست خلیفه ی ْ طیور، داور مالک رقاب.
    خاقانی ( دیوان ص 44 ).
    دمدمه ی ْ این نای از دمهای اوست
    های و هوی روح از هیهای اوست.
    مولوی ( مثنوی چ 1307 دفتر 1 ص 175 ).
    گر تو علامه ی ْ زمانی درجهان
    نک فنای این جهان در این زمان.
    مولوی ( ایضاً دفتر 1 ص 175 ).
    پیش چشمت داشتی شیشه ی ْ کبود
    زآن سبب عالم کبودت مینمود.
    مولوی ( ایضاً دفتر 1 ص 82 ).
    بهمنیار نوشته است : در شعر گاهی کسره ی «یاء» بعد از «هاء» ملین به طور صریح تلفظ نمی شود، لیکن یاء را باید رسم کرد، مانند: عقده ی سخت است بر کیسه ی تهی. ( اضافه تألیف معین ج 1 ص 24 ). در فرهنگ نظام آمده است : در زبان فارسی آخر اسماء عموماً ساکن است ، مثل دل و جان و بدن و باران و میان و همانها گاهی در تکلم با کسر آخر تلفظ میشوند و با هاء نوشته می شوند که نشان آن کسره است ، مثل دله جانه و بدنه و بارانه و میانه. و نیز بیان متحرک بودن آخر لفظ تا اشتباه به لفظ دیگر نشود، مثل جامه و خامه و بنده و گفته تا اشتباه به جام و خام و بند و گفت نشود. محمدبن خلف تبریزی در دیباچه برهان آورده : هاء ملفوظ خواه ماقبل آن مفتوح و خواه مضموم و خواه ساکن باشد که در جمع به حال خود میماند،همچو «رهها» و «اندهها» و «گرهها» و در تصغیر مفتوح گردد، همچو «رهک » و «گرهک » و «اندهک » و در اضافت مکسور شود، همچو «ره من » و «انده من » و «زره من » . برخی از لغویان و دستورنویسان گویند: های مختفی یا غیرملفوظ در جمع به «ها» از آخر کلمه حذف شود، چون نامها و جامها. ولی گروهی بر آنند که حذف «ها» هنگامی رواست که به جمع کلمه دیگری مشتبه نشود، مثلاً «نامها» و «جامها» هم ممکن است جمع«نامه » و «جامه » و هم جمع «نام » و «جام » باشد از این رو به عقیده این دسته حذف «ها» در کلماتی ، مانند:تشنه و گرسنه که به جمع کلمه دیگری اشتباه نمیشوندرواست و در غیر این کلمات جایز نیست ، اما متأخران بطور کلی های مختفی را در جمع به «ها» حذف نمی کنند وکلیه کلمات را در جمع بدینسان با «ها» آرند: تشنه ها، نامه ها و غیره.
    های عطف – در غیاث اللغات آمده است : های عاطفه که موصله نیز نامند، چنانچه خورده رفت ، و کشیده برد، و از طعام فراغت یافته سوار خواهم شد و بعضی این ها را های تعقیبیه نیز نامند. در فرهنگ آنندراج آمده است : «و افاده معنی عطف هم کند، چنانکه گوئی زید طعام پخته خورد و خوردن متفرع است بر پختن و طعام پخته رخصت گرفت که در اینجا همین قدر مدعا میشود که بعد آن کاراین کارکرد و در این صورت اسناد هر دو فعل به یک فاعل میباشد، چنانکه در مثال اول فاعل پختن هم زید است و فاعل خوردن هم اوست. در مثال ثانی فاعل پختن و رخصت گرفتن نیز یکی است. در فرهنگ نظام چنین آمده است :هائی که حرف عطف است ، مانند زید غذای خود را پخته خورد و کار خود را کرده رفت که به معنی پخت و خورد و کرد و رفت است.
    در اتصال به یای حاصل مصدر- در اتصال به «ی » حاصل مصدر «ها» به اصل خود بازگردد، یعنی به جای آن کاف فارسی آید. بیگانه ، بیگانگی. پسرخوانده ، پسرخواندگی. دوساله ، دوسالگی :
    پس از نه سالگی مکتب رها کرد
    حساب جنگ شیر و اژدها کرد
    چو بر ده سالگی افکند بنیاد
    سر سی سالگان میداد بر باد.
    نظامی.
    دیرآمده ، دیرآمدگی. نجیب زاده ، نجیب زادگی. دیوانه ، دیوانگی :
    مرو پیش او جز به بیگانگی
    مگردان زبان جز به دیوانگی.
    فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 676 ).
    در اتصال به کاف تصغیر- در اتصال به کاف تصغیر به آخر کلمه ٔمختوم به «ها» ها تبدیل به «گ » شود: جوجه ، جوجگک :
    آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته
    چون جوجگکان از تن او موی برسته.
    منوچهری ( دیوان ص 120 ).
    دایه ، دایگک. شانه ، شانگک :
    شانگکی ز آبنوس ، هدهد بر سر زده ست
    بر دو بناگوش کبک غالیه تر زده ست.
    منوچهری ( دیوان ص 147 ).
    سفره ، سفرگک :
    نارماند به یکی سفرگک دیبا
    آستردیبه زرد اِبره آن حمرا.
    منوچهری ( دیوان ص 161 ).
    ماسوره ، ماسورگک :
    سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
    سر ماسورگکی در سر اوپیدا.
    منوچهری ( دیوان ص 161 ).
    و در نسبت : باره ، بارگی :
    ز خرگاه و از خیمه بارگی
    بسازید پیران به یکبارگی.
    فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 703 ).
    خانه ،خانگی :
    بمالید پس خانگی رخ به خاک
    همی گفت کای داور داد پاک.
    فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 2861 ).
    بسی آفرین گفت بر خانگی
    بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
    فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 2864 ).
    یکی خلعت افکند بر خانگی
    فزون تر ز خویشی و بیگانگی.
    فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 2868 ).
    در جمع – محمد معین نوشته است : در کلمات ( اسماء و صفاتی که به جای اسماء نشینند )، مختوم به هاء غیرملفوظ به هنگام جمع به «َان » های آنها به گاف ( کاف فارسی ) تبدیل شود : زنده ، زندگان. بنده ، بندگان.تشنه ، تشنگان : و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد [ خدای ]. ( مقدمه شاهنامه ابومنصوری هزاره فردوسی ص 134 ). و درود بر برگزیدگان و پاکان ودینداران باد. ( مقدمه شاهنامه ابومنصوری ایضاً ص 134 ). و مأمون… یک روز با فرزانگان نشسته بود. ( مقدمه شاهنامه ابومنصوری ص 135 ). و اندر نامه پسر مقفع و حمزه اصفهانی و مانندگان ایدون شنیدیم… ( مقدمه شاهنامه ابومنصوری ص 140 ).
    پیش شاه جهان شما گویید
    سخن بندگان شاه جهان.
    فرخی ( دیوان ص 269 ).
    اورا قریب چهل پسر بوده و فرزندزادگان بیشمار از ایشان منشعب گشته اند… اما آنچ از پسران و پسرزادگان اومعروف و مشهورند… ( جامع التواریخ رشیدالدین فضل اﷲج 2 ص 90 ).
    به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
    بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 243 ).
    چه غم از تابش خورشید قیامت دارد
    هرکه در سایه مژگان تو در خواب رود؟
    صائب ( از جنگی خطی ).
    خنک گرسنگان و تشنگان ازبرای طاعت و تقوی ، زیرا سیری و خجستگی یابند. ( انجیل معظم ص 58 ). و شبانگاه آوردند پیش وی [ عیسی ] دیوانگان بسیار، و دیوها از ایشان بدر کرد بسخن خود و شفا داد… ( انجیل معظم چ مسینا چ رم 2 1951 ص 88 ). فرشتگان آسمان تبسم کنان در کنار کودک خواب و بیدار زمین خم گردیده با نفس مشک بیز خود عارض نازنین او را… نوازش میدادند. ( هفت قصه جمالزاده ص 76 ). و در میان همسایگان دیگر خود آنها را از همه پست تر و خوارتر میشمرده اند. ( خاندان نوبختی عباس اقبال ص ط ). یک عده ازنوادگان ابوسهل بن نوبخت بواسطه قبول مذهب جعفری ازمدافعین جدی این آئین شده… ( خاندان نوبختی عباس اقبال ص 1 ). و زمزمه جویبار و خنده چمن و درخشیدن ماه و خورشید و ستارگان و سرود مرغان و گویندگان ایران جفت کرده ، آنچه را از خوبی میهن به گفتن درنمی گنجد بیابند. ( اندیشه محمد حجازی ص 2 ).
    تبصره 1- باید دانست که در زبان تخاطب ، در جمع این گونه کلمات به جای «َان »، «َها» به کار برند: زنده ، زنده ها. مرده ، مرده ها. ستاره ، ستاره ها. و از قدیم نیز گاه نویسندگان ما، این شیوه را به کار برده اند : و ایمان نیاورده ام به فرشته های خدا و کتابهای او… ( تاریخ بیهقی ص 135 ).
    تبصره 2- جمع پله ( پهلوی ) پلکان و پله ها آید. ( قاعده های جمع در زبان فارسی تألیف معین صص 26-28 ). های اصلی و وصلی – شمس قیس آورده است : شخصی از جمله استادان شعرای عجم در تقسیم هاآت اصلی و وصلی گفته است که هاء اصلی ، آن است که کلمه بی آن معنی خویش ندهد ، و وصلی ، آن است که کلمه را در اصل معنی احتیاج نباشد ( و ) این تقسیم راست مانند است اما در تفسیر آن نظری هست ، زیرا که گفته است هاء شانه و بهانه اصلی است که اگر [ هاء ] ساقط گردانند شان و بهان ماند و هیچ معنی ندهد و همچنین هاء جامه و نامه اصلی است که اگرهاء بیندازند [ جام و نام ماند ] و آن معنی که از جامه و نامه مطلوب است ندهد و هاء کرانه و میانه و نشانه اصلی نیست از [ بهر آنک ] اگر هاء بیندازند کران و میان و نشان ماند و همان معنی اول بدهد و این غلط است از بهر آنکه بناء این کلمات بر فتح است و این هاآت در کل احوال از لفظ ساقطند و جز دلالت حرکت ماقبل در معنی کلمه هیچ مدخل ندارند. پس اختلال معانی این کلمات از تسکین حرف متحرک میخیزد نه از اسقاط هاء غیرملفوظ از کتابت به دلیل آنکه اگر مبتدئی که بر دقایق علم خط وقوف ندارد و ندانسته باشد که در خط فارسی هر کجا کلمه مفتوح الاَّخر افتد هائی بدان الحاق باید کرد چون مثل این کلمات در قلم خواهد آورد البته بی هاء نویسد «و درست » خواند، زیرا که سبحان َ و ان و کأن در قرآن دیده باشد و خوانده و در آن هیچ حرف زاید ندیده و آنچ گفته است که کران و میان و نشان همان معنی می دهد [ که کرانه و میانه و نشانه ] ( هم ) غلط است از بهر آنکه نشانه دیگر است و نشان دیگر همچنانکه دندانه دیگر است ودندان دیگر و زبانه دیگر است و زبان دیگر پس گوییم هاء اصلی آن است که در کل احوال ملفوظ باشد علی الخصوص در اضافت و جمع و تصغیر و نسبت چنانکه زره من و زرهها و زرهک [ و زرهی ] و هاء وصلی آن است که جز ضرورت قافیت را در لفظ نیاید و در تقطیع به حرفی محسوب نباشد و در اضافت به همزه ای ملینه بدل شود و در جمع از کتابت نیز ساقط شود و در تصغیر و نسبت به کاف اعجمی بدل شود، اما در شعر و تقطیع چنانکه :
    خسته دارم دیده در هجرت همیشه.
    [ که ] هاء خسته و دیده از تقطیع ساقطند و هاء همیشه برای ضرورت وقف ملفوظ است و به حرفی محسوب و اما در اضافت چنانکه دایه من و بنده تو و در جمع چنانکه شانها و بهانها و در تصغیر چنانکه بندگک و دایگک و در نسبت چنانکه بندگی و دایگی ، و چون شرح ماآت اصلی و وصلی بر نهج صواب معلوم شد، بدانکه هاآت وصلی دو نوع است : نوع اول آن است که در اواخر کلمات جز دلالت حرکت ماقبل هیچ فایده ندهد و آن را هاء سکت خوانند، یعنی هائی است که متکلم در وقف بر آن خاموش شود و این هاء در لغت عرب روشن در لفظ آید، چنانکه ما أغنی عنی مالیه هلک عنی سلطانیه ( قرآن 28/69 و 29 ) و در پارسی هاآت زایده به هیچ وجه در لفظ نیارند مگر که قافیت باشد [ و ] به ضرورت شعر آن را به حرفی ساکن شمارند و پوشیده در لفظ آرند، چنانکه :
    ای شمع رخت را دل من پروانه
    وز عشق توام به خویشتن پروا، نه.
    و مثال هاآت سکت در پارسی هاء شانه و بهانه و جامه و نامه و خامه وسرکه و سینه و سفره و خنده و گریه و امثال آن است واگرچه بر این تفسیر جمله هاآت وصلی هاء سکت باشد، اما چون در این کلمات جز دلالت حرکت ماقبل هیچ فایده دیگر را متضمّن نیست آن را بدین نام خواندیم تا موافق لغت تازی باشد. نوع دوم آن است که جز حرکت ماقبل معنی خاص را مستلزم باشد زاید بر اصل آن کلمه و آن چهارگونه است : در علم قافیه 1- هاء تخصیص. 2- هاء صفت.3- هاء فاعل. 4- هاء لیاقت و نسبت ، و هیچیک از این هاآت نشاید که روی سازند و سنائی هاآت زایده را روی ساخته است ، چنانکه می گوید :
    نیک نادان در اصل نیکو نه
    بد دانا ز نیک نادان به.
    های «به » اصلی است و های «نه » زایدو هم او گفته [ است ] :
    هرکه بشنید بخ بخ او را به
    وآنکه نشنید خیره ما را چه.
    و هم او گفته است [ و هر دو قافیت هائی زایده کرده ] :
    بر زبان صوت و حرف و ذوقی نه
    غافل از معنیش که از به چه.
    و هم او گفته است :
    هر کجا ذکر او بود تو که ای
    جمله تسلیم [ کن ] بدو تو چه ای.

    در این بیت [ خود ] آنچ ملفوظ است از قافیت کاف و جیم است و لفظ [ ای ] خود ردیف است و به تقلید او مهستی دبیر گفته است :
    با روی چو نوبهار و با خوی دیی
    با ما چو خمار و با دگر کس چو میی
    بخت بد ما همی کند سست پیی
    ورنه تو چنین سخت کمان نیز نه ای.
    قافیت یائی است و روی در دی و می [ و پی ] درست [ است ] اما [ قافیت ] نی ای درست نیست و در قوافی هائی و آنگاه [ و خرگاه ]و درگاه بهم شاید [ و آگاه و ناگاه بهم شاید و یازده و دوازده و ده بهم شاید ] و سحرگاه و شبانگاه [ بهم نشاید ] و خرمن گاه و منزل گاه بهم نشاید و شاه و شاهانشاه بهم نشاید الا که یکی اسم باشد، و جمهور شعراءبگاه و بیگاه بهم جایز ندارند و اگر کسی روا دارد «جواز آن را» وجهی توان نهاد چه بیگاه و بگاه به معنی دیر و زود مستعمل است نه به معنی وقت و ناوقت به دلیل آنکه اگر کسی حاجتی به بزرگی رفع کند و در محل اجابت افتد او را نگویند که این [ سخن ] بگاه گفتی ، بلکه گویند به وقت گفتی یا به هنگام گفتی و اگر گویند بگاه گفتی چنان فهم کند که زود گفتی و دیرتر از این می بایست گفت و اگر در آن تعویقی افکند و به اسعاف مقرون ندارد نگویند که این سخن بیگاه گفتی [ بل که ] گویند بی وقت گفتی یا بی هنگام گفتی و اگر گویند بیگاه گفتی چنان فهم کند که دیر گفتی و زودتر از این می بایست گفت. پس معلوم شد که بگاه و بیگاه به معنی زود و دیراست نه به معنی باوقت و بی وقت و چون اختلاف معنی آمد باید که اگر کسی هر دو بهم قافیت سازد خطا نباشد. و بعضی شعراء در آخر برنا ویکتا و دیبا و قبا حرف هاء درمی آرند و در قوافی هائی استعمال می کنند، چنانکه انوری گفته است :
    شعله صبح از آفتاب دورنگ
    درزد آتش به آسمان دو تاه.
    و دیگری گفته است :
    ماه است بتم اگر نهد ماه کلاه
    سرو است اگر زیبد بر سرو قباه .
    و دیگری گفته است :
    پیشم آمد بگاه در راهی
    نغزمردی شگرف برناهی .
    ( از المعجم فی معاییر اشعار العجم صص 183-187 ).
    || های نسبت – شمس قیس آرد: هاء نسبت و لیاقت آن هائی است که در اواخر جموع اسمی معنی لیاقت و نسبت دهد، چنانکه : «شاهانه » و «زیرکانه » و «مردانه » و «زنانه ». ( المعجم ص 185 ). هدایت در فرهنگ انجمن آرا چنین آورده است : هاء مفید معنی نسبت است ، چون : یکساله و یکروزه و دینه و فرزانه ، یعنی منسوب به فرزان به معنی حکمت و از این مقوله است شبانه ومغانه و دیوانه و عروسانه که هاء این کلمات برای نسبت است . نجم الغنی در نهج الادب چنین آورده : های نسبت که در پهلوی الفاظ درآید و افاده معنی نسبت کند، چون : جامه به معنی صراحی که هاء برای نسبت است به جام. حکیم منجیک ترمذی گفته :
    چو می ز جامه به جام اندرون فروریزی
    هوای ساغر صهبا کند دل ابدال.
    بدرالدین جاجرمی راست :
    از جامه شرابت یک نم هزار دریا
    وز خامه خطابت یک خط هزار کشور.
    و دیگری گفته است :
    خلق بر یاد خلق او خورده
    هرچه در جام کرده از جامه.
    و باده که های نسبت افزوده بنابر لطافت او را منسوب به باد کرده اند، زیرا که خوردنش اکثر باد و غروردر سر می آرد، چنانکه گفته اند :
    باده را باد نام کرد استاد
    زآن که آبی بود لطیف چو باد.
    ادیب صابر گفته :
    ز باد نام نهادند باده را یعنی
    چو باد صبح دمیدن گرفت باده بخواه.
    و در شرح اسکندرنامه مؤلفه گهلوی مذکور است : نوشه به واو مجهول و انوشه به زیادتی الف و به های نسبت منسوب است به نوش که به معنی شیرین است و زمانه منسوب زمان ، همچنین بنده که وضع آن در اصل برای عبید و جواری بود زیرا که در بند آیند و به مرور ایام بر جمیع نوع انسان اطلاق یافته ، لاله منسوب به لال به معنی سرخ یا آنکه ها زائده لاحق شده. اما نشان و «نشانه » از این عالم چنانکه بعضی گمان برده اند نیست ، بلکه «ها» در این زائده است از عالم خان و خانه ، چه «نشان تیر» و «نشانه تیر» به یک معنی است و نظایر این بسیار و صاحب هفت قلزم و تحفة العجم گفته اند که های نسبت گاهی بعد یا و نون ملحق شود همچو پارینه و دیرینه و گنجینه و زرّینه و مانند آن و گاهی بعد لفظگین که حرف نسبت است همچو آبگینه و مانند آن – انتهی. پوشیده مباد که «گین » و «دین » گاهی برای نسبت و گاهی برای اتصاف چیزی به چیزی آیند، پس در امثله ٔمذکوره با وجود قرار دادن کلمتین مذکورین را برای نسبت ، لفظ ها را برای نسبت گفتن معنی ندارد و صواب آن است که در این امثله بر تقدیر بودن کلمتین برای نسبت این ها را های بیان فتحه گویند، مگر کلمه «ین » زائد یا به معنی غیر نسبت قرار دهند. و همچنین لفظ «گین » را زاید یا به معنی غیر نسبت گیرند. پس ها بر این تقدیر برای نسبت میتواند شد، لیکن قائلش سوای مؤلف قوانین دستگیری دیگری به نظر نیامده و یا به قاعده تجرید معنی یکی گیرند و دیگر را بگذارند و حق این است که این در حقیقت «ها»ی زائده است ، چنانکه صاحب غیاث گفته است. ( نهج الادب صص 272-273 ). در فرهنگ نظام آمده است : علامت نسبت است مثل «دسته » در دسته کارد و شمشیر و امثال آنها به معنی منسوب به دست که به دست گرفته میشود و مثل ساله و ماهه و امثال آنها در بچه دوساله به معنی منسوب به دو سال .
    کسروی کلمات : دسته ، گیره ، قبضه ، شوره و آدینه را در ذیل معنای «هرگونه نسبت » آورده و از آنها چنین یاد کرده است : از دسته مقصود دسته شمشیر است که به معنی جای دست به کار میرود. گیره جای گرفتن هر چیزی ، قبضه هم که کلمه عربی است به همان معنی به کار میرود، چنانکه میگویند: قبضه شمشیر. گاهی نیز به جای دست و چنگ به کار میرود که ابزار قبض است. شوره چیزی است که از خاک شور بیرون می آورند. آدینه که به معنی روز آذین است. ( کافنامه صص 37-38 ).
    علامت نسبت است : بوشنجه ( فوشنجه ) منسوب به بوشنج : و گفتند که سبب لقب کردن طاهر بوشنجه را ذوالیمینین آن بود… ( التفهیم ص 489 ).
    نوشم قدح نبید فوشنجه
    هنگام صبوح و ساقیان رنجه.
    منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 181 ).
    و باز سیستان عزیز فوشنجه را دادند. ( تاریخ سیستان ). ابوالمظفر فوشنجه اینجا آمد، یعنی نبید فوشنج و عزیز اهل فوشنج و ابوالمظفر اهل فوشنج. پوشنجه : خوشا قدحی نبید پوشنجه ، یعنی پوشنجی. غرچه منسوب به غرچ. نبرده :
    بیارید گفتا سیاه مرا
    نبرده قبا و کلاه مرا.
    || از های نسبت معانی ذیل نیزبرمی آید: معنی «از» میدهد، مانند: خویشی دو جانبه ، یعنی از دو جانب. دوستی یک جانبه ، یعنی از یک جانب. || معنی «با» از آن مستفاد میشود، مانند: دوآتشه. دواسبه :
    در پیش اژدهای دمان در محاربت
    بر تار عنکبوت دواسبه رود سوار.
    سوزنی.
    دوتنوره ، دودستماله در «دودستماله رقصیدن ». || به معنی «برای » آید ، دوسره کرایه کردن ( برای دوسر )، دونفره ( برای دو نفر ). || معنی «هر» از آن برآید: روزانه ده تومان مواجب دارد. سالانه هزارتومان درآمد دارد. ماهانه یک پیت نفت خرج آشپزخانه ماست. || های تشبیه. های تشبیه که برخی آن را های تخصیص هم نامیده اند. شمس قیس آرد: هاء تخصیص آن هائی است که در اواخر بعضی اسماء نوعی را از جنسی ممتاز گرداند و آن را تخصیص النوع من الجنس خوانند، چنانکه : «دندانه » از «دندان » و «چشمه » از «چشم » و «زبانه » از «زبان » و «پایه » از «پای » و «گوشه » از «گوش » و «دسته » از «دست » و «ناخنه » از «ناخن » و «تنه » از «تن » و «پشته » از «پشت » و علی هذا «زرینه » و «سیمینه » و «چوبینه » و «آوازه » و «چهله » و«دهه » و «هفته » و «ترشه » و «تلخه » و «بنفشه » و «سبزه » و «سیاهه » و «سپیده » و «زرده » و «نشانه » و «کرانه » و «میانه » و «آسمانه » که این [ همه ] هاآت بواسطه ٔحرکت ماقبل خویش هر نوع را از جنس خویش فصل میکند. ( المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 185 ). جمال الدین حسین اینجو مؤلف فرهنگ جهانگیری آورده است : هائی که چون نام چیزی بر چیزی دیگر مشابه آن چیز باشد بنهند درآخرش درآورند، مانند: «دندان »، «دندانه » و «دست »، «دسته » و «کوه »، «کوهه » و «گوش »، «گوشه » و «نشان »، «نشانه » و «زبان »، «زبانه » و امثال آن… ( فرهنگ جهانگیری ص 32 ). محمد حسین بن خلف تبریزی در دیباچه برهان چنین آورده است : هاء مخفی بر چهار قسم است : اول هایی بود که چون نام چیزی را بر چیزی دیگر که مشابه آن چیز باشد بگذارند، در آخرش درآورند، همچو: «دهن » و «دهنه »، «دندان »، «دندانه » و «زبان »، «زبانه » و مانند آن. ( برهان قاطع چ معین ص ل ) مؤلف شمس اللغات چنین آورده است : هائی که برای نسبت و شباهت در آخر کلمات درآورند، چون : «دندان »، «دندانه » و «دست »، «دسته » و «کوه »، «کوهه » و «گوش »، «گوشه » و «نشان »، «نشانه » و «زبان »، «زبانه » و امثال آن. در غیاث اللغات آمده است : های تشبیه و آن در اواخر اسماء بعد الف و نون جمع آید، چون : دوستانه و حکیمانه و عاشقانه و ظریفانه و شاهانه و غریبانه و کریمانه و عاقلانه و دیوانه و دندانه ، یعنی چیزی که مشابه به دندان باشد و زبانه به معنی شعله ، زیرا که مشابهت به زبان است و گوشه مشابه به گوش ، زیرا که گوش هر دو کناره روی است نه در وسط روی. هدایت در انجمن آرا آرد: و هائی که برای نسبت و شباهت در آخر کلمات درآرند، چون : «دندان »، «دندانه » و «دست »، «دسته » و «کوه »، «کوهه » و «گوش »، «گوشه »و «نشان »، «نشانه » و «زبان »، «زبانه » و امثال آن. در فرهنگ آنندراج آمده است : و در اواخر کلمات «دندان »، «دندانه » و «دست »، «دسته » و «گوش »، «گوشه » و «زبان »، «زبانه » و «کوه »، «کوهه » و «نشان »، «نشانه » و در «مغانه » و «عروسانه » و «دیوانه » و «مستانه » و «مردانه » و «زنانه » شاید که تمام کلمه «انه » برای نسبت بود این قدر هست که اطلاق زنانه و مستانه بر شخص شبیه به زن و شبیه به مست در کلام محاوره دانان نیامده هرچندقیاس تجویز آن می کند، بلکه میگویند فلانی جامه زنانه می پوشد و چشم مستانه یا رفتار مستانه دارد. ناظم الاطباء در فرهنگ نفیسی چنین آورده است : های نسبت و یاهای تشبیه ، مانند: «زنانه » منسوب به زنان و «دسته » منسوب به دست و یا مانند: دست ، و «دندانه » مانند دندان و «گوشه » مانند: گوش و یا منسوب به گوش و «زبانه »، مانند: زبان. نجم الغنی صاحب نهج الادب نیز آرد: های تشبیه که در آخر اسم آمده افاده معنی مانند دهد، چون : «گوشه » مشابه به گوش ، زیرا که گوش بر دو کناره روست نه در وسط رو، و به قولی های «دندانه » نیز از این قبیل است ، پس معنی دندانه چیزی است که مشابه به دندان باشد و «زبانه » به معنی شعله ، زیرا که مشابه به زبان است. هدایت گفته :
    سوزی زند ز حرف زبانم زبانه ای
    از آتش دلم بود این خود نشانه ای.
    و در جهانگیری آمده : «دهانه » چیزی را گویند که شبیه به دهان بود، مانند: دهانه کوزه و دهانه مشک و دهانه آب. نظامی گفته :
    شد زمین کنده با دهانه آب
    که کس آن گنج راندیده به خواب.
    و صاحب انجمن ( انجمن آرا ) گوید: که بر این قیاس باشد های «دهانه » و «گونه » و «دسته » و «زبانه » و اگرچه به سبب شدت اتصال جزء لفظ می نماید. ( نهج الادب ص 474 ). سیدمحمدعلی ( داعی الاسلام ) در فرهنگ نظام چنین آورده است : هاء بیان تشبیه و مانند بودن ، مثل : «دندانه » یعنی چیزی مانند دندان و همچنین زبانه و دسته و گوشه و مانند آنها. کسروی در کافنامه چنین آورده است : «ریشه ، دهانه ، گردنه ، گریوه ، لبه ، گوشه ، زبانه ، دندانه ، دماغه ، چشمه ، انگشته ، تنه ، پشته ، دسته ، کفه ، ساقه ،پایه ، رویه ، دمبه ، روده ، برگه ، آسمانه ، پره ، چنگه ، لاله ، کمره ، شاخه ، چادره ، زمینه ، تیغه و مانند های اینها که فراوان است. ریشه را از این جهت ریشه مینامندکه همچون ریش است. همین حال را دارد مثالهای دیگر در همه آنها مانندگی مقصود است. «گریوه » یا گردنه به یک معنی است ، زیرا «گریو» در پهلوی به معنی گردن بوده و از اینجاست کلمه «گریبان » که در اصل «گریوپان » بوده و به معنی نگاهدارنده گردن. در فارسی کلمه «گریو» به کار نمی رود و گریوه به معنی مجازی خود که جایگاه بیمناک یا گرفتاری باشد به کار میرود. ولی بسیاری از گردنه ها در اینجا و آنجا هنوز گریوه خوانده میشود، از جمله گردنه کوچکی را که میانه تبریز و سردرود است با این نام میخوانند. «دهانه » و «گردنه » و «زبانه » و «دماغه » در علم جغرافی نیز به کار میرود و معنی هر یکی روشن است. «چشمه » که مقصود از آن جای بیرون آمدن آب میباشد از روی مانندگی که به چشم دارد با این نام خوانده میشود، چنانکه در عربی نیز همین مانندگی را منظور گرفته چشم و چشمه هر دو را «عین » نامیده اند. «انگشته » ابزاری باشد که برزگران با آن خرمن به باد دهند و گویا همان باشد که در آذربایجان شانه میخوانند. «پشته » به معنی تپه به کار میرود که چون به پشت آدمی یا چهارپایان مانندگی دارد با این نام خوانده میشود. باید دانست که در زبانهای اروپائی در علم جغرافی کلمه پلاتو به کارمیرود و مقصود از آن بلندیهای بسیار بزرگی است که بر روی کره زمین است. از جمله بلندی که ایران ، سرزمین ما بر روی آن نهاده ، کسانی از مؤلفان به جای این کلمه در فارسی «فلات » می آورند که دانسته نیست آیا مقصود همان کلمه پلاتو میباشد و اندک تغییری به آن داده اند و یا مقصود فلات کلمه عربی است. به هر حال غلط بیجائی است ، زیرا اگر مقصود «پلاتو» است تغییر برای چیست ؟ و اگر مقصود کلمه عربی است فلات در عربی به معنی بیابان بی آب و تهی را گویند و با معنایی که ما میخواهیم سخت ناسازگار است. اگر ترجمه درستی برای پلاتو ازفارسی بخواهیم همان کلمه پشته است و بس که به معنی بلندی می آید چه بزرگ و چه کوچک این است که باید در کتابها نیز این کلمه را به کار برد. «دسته » در اینجا به معنی گروه است که گویا مقصود از آن مانندگی باشد. زیرا اگر میگوئیم «سپاه بر دو دسته شدند و دسته ای اینسو و دسته ای آنسو ایستادند». از این عبارت مانندگی بر می آید. ساق شاید عربی باشد، ولی «ساقه » شکل فارسی کلمه است و مقصود از آن ساقه درخت است که به ساق آدمی مانندگی دارد، چنانکه مقصود از «تنه » هم تنه درخت و مانند آن میباشد و اینکه کسانی این کلمه را در آدمی یا چهارپایان نیز به کار میبرند و مثلاً میگویند«فلانی تنه خود را به روی من انداخت » بیجاست ، بلکه باید در اینجا «تن » را به کار برد. «پایه »، مقصود ازآن معنی بنیاد است که به پای مانندگی دارد، ولی پایه به معنی رتبه با این مقصود سازگار نیست و من نمیدانم برای چه رتبه را پایه نامیده اند. «کف » نیز حال ساق را دارد که شاید عربی باشد، ولی «کفه » شکل فارسی است و مقصود از آن کفه ترازوست که به کف دست مانندگی دارد. «دمبه » یا دنبه ، گوسفند است که آن را دم ندانسته «مانند دم » دانسته اند. «روده »، برخلاف این کلمه هاست که پس از پیوستن پسوند نام اندام آدمی شده. روده را در درازی و پیچ و خم به رود تشبیه کرده و با این نام خوانده اند. «برگه » به معنی ورق است که مانند برگ درخت میباشد. برگه به معنی نمونه نیز از این باب است ، زیرا چون میخواستند نمونه ای از یک چیز نشان بدهند اندکی از آن به اندازه برگ بریده نشان میدادند. «آسمانه »، سقف را میگویند که آسمان مانند است. «پره »، هر چیز پرمانند را گویند. «چنگه »، بیشتر در جانواران و مرغان به کار میرود و مقصود تشبیه به چنگ آدمی است. «لاله » را مانند لال دانسته اند و لال آن است که به عربی «لعل » گردانیده شده. «کمره »، جایی از کوه را گویند که به کمر مانندگی داشته باشد. در جای دیگری نیز به کار میرود. «شاخه » بی نیاز از گزارش است و به هر چیزی که از دیگری جدا میگردد میتوان گفت. «چادره » که به پوشاک رویی زنان گفته میشود، مقصود تشبیه آن پوشاک به چادر میباشد، زیرا بدانسان که از تاریخهای باستان برمی آید ایرانیان در زمانهای دیرین زنان را در خانه نگه داشته اجازه بیرون آمدن نمی داده اند و چون زنی ناگزیر از سفر میشد او را بر گردونه نشانیده چادرمانندی به گرد آن میکشیده اند که کم کم آن چادر به حال پوشاک امروزی درآمده. شاید هم بشود کاف ( هَ ) را به معنی کوچکی گرفت ، زیرا پوشاک بدانسان که در آغاز بوده چون چادر کوچکی میتوانش پنداشت. «زمینه »، به معناهای گوناگون به کار میرود و مقصود از آن تشبیه به زمین است «تیغه »، هر دیوار یا چیزی است که در نازکی مانند تیغباشد… ( کافنامه صص 16-20 ). در دستور زبان فارسی تألیف عبدالعظیم قریب ، ملک الشعراء بهار، بدیعالزمان فروزانفر، جلال همائی و رشیدیاسمی آمده است : هاء نسبت و آن بر دو قسم است : 1- به معنی شباهت باشد: گوشه. دهانه. تخته. زنانه. دسته :
    گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
    گوشه چشمت بلای گوشه نشین است.
    سعدی.
    امثله شباهت : آسمانه ( سقف خانه ) :
    تا همی آسمان توانی دید
    آسمان بین و آسمانه مبین.
    عماره مروزی.
    وز دژم روئی ابر پنداری
    کآسمان آسمانه ای است خدنگ.
    فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 212 ).
    برگه ابزرویه ( روی بزمانند ) بنه. پایه. ( در تخت ). پره. پنجه. تخمه. تنوره :
    درخورد تنوره و تنور باشد
    شاخی که در او برگ و بر نباشد.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 141 ).
    تنه ( در درخت ). چادره. چاله ( از کله چال ) چله ، خاکه ( از کلمه خاک ). دسته. دمه. دماغه. دندانه ( در کوشک ).دهانه. دیواره. رگه. روده. ریشه. زبانه ( در قفل ). زمینه. زیره. ساقه. سره ( در قلیان ). شاخه. شوره. شیشه. صندوقه. کفه. کمانه. کمره. کونه ( در پیاز و جز آن )کوهه. گردنه. ( در کوه ). گریوه :
    کسی بر گریوه ز سرما بمرد
    که از کاهلی جامه با خود نبرد.
    سعدی.
    گله. گوشه. لاله. لبه ( در کلاه ). میانه ( در قلیان و در فرش )، مه رویه ( مانند ماه ). ناخنه. نافه. ناوه. نرده. || های لیاقت یا فاعلی : نجم الغنی در نهج الادب آورده است : هاء لیاقت که در آخر اسم واقع گشته مفید معنی لایق باشد، چنانکه لفظ کاره در این مثال من کاره نیستم ، و هر کاره و ناکاره به معنی لایق هر کار و لایق کار نیست و صاحب غیاث این نوع ها را برای افاده معنی فاعلی دانسته و هو کماتری و در نژاده و در نبرده نیز احتمال افاده معنی لیاقت کند. خواجه نظامی راست :
    نژاده منم دیگران پا و دست
    نژاد کیان را که یارد شکست.
    چنین صید روزآن نبرده سوار
    نهانی همی کرد جنگ آشکار.
    و حق تحقیق آن است که برای نسبت است ، یعنی صاحب نژاد و صاحب نبرد و جنگ. ( نهج الادب ص 474 ). درباره «های » آخر کلماتی ، مانند: پیروزمندانه ، چاکرانه ، زنانه ، ورد شبانه ، عاشقانه ، کودکانه ، مردانه ، می مغانه ، نیازمندانه. و غیره اختلاف نظر است برخی «آنه » را پساوند مستقلی میدانند و بعضی بر آنند که اینگونه کلمات را نخست به «ان » جمع بندند و سپس «ه » تشبیه به آخر آنها افزایند . در غیاث اللغات آمده است : های فاعل ، چنانکه هرکاره و ناکاره و گوینده و جوینده. || کثرت ، شدت و مبالغه : آدمی خواره :
    چو آن آدمی خواره یابد خبر
    که هست آدمی خواره ای زو بتر.
    نظامی.
    بچه خوره ، بدکاره ، بسیارخواره ، بیکاره ، جگرخواره ، خونخواره :
    شد از رومیان رنگ یکبارگی
    که دیدند از آنگونه خونخوارگی.
    نظامی.
    کسی گفت حجاج خونخواره ای است
    دلش همچو سنگ سیه پاره ای است.
    نظامی.
    کرد خونخواره رفت و بر اثرش
    تیغ زد وز قفا برید سرش.
    نظامی.
    رایگان خواره :
    بپیچم سر از رایگان خوارگان.
    زنهارخواره. ستمکاره :
    سیاه و ستمکاره و سهمناک
    چو دودی که آید برون از مغاک.
    نظامی.
    چو نحس اوفتد دور سیارگان
    بود دور دور ستمکارگان.
    نظامی.
    گشادم در هر ستمکاره ای
    ندانم در مرگ را چاره ای.
    نظامی.
    وگرنه چنانی که رفتم ز دست
    ستمکاره شد با دو کشتی شکست.
    نظامی.
    سوگنده خواره ، غمخواره :
    به ناخفتگیهای غمخوارگان
    به درماندگیهای بیچارگان.
    نظامی.
    موخوره ، میخواره :
    نه دل میدهدگفتن این می بنوش
    که میخوارگان را برآرد ز هوش.
    نظامی.
    || هاء صفت : شمس قیس رازی آرد: و آن هائی است که در اواخر صیغ ماضی فایده اتصاف دهد بدان فعل ، چنانکه : «آمده » و «رفته » و «نشسته » و «خفته » و «کرده » و «گفته » و نزدیک به همین معنی «یک روزه » و «یک ساله » و«زنده » و [ مرده ] و «کشته » و «افتاده » . ( المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص 185 ). در غیاث اللغات آمده است : های مفعول و آن بعد صیغه واحد ماضی مطلق آید و معنی شده از اومستفاد شود، چنانچه خریده و گزیده و چکیده و کشته وغیره. || های مدت و زمان و مقدار: محمدبن خلف تبریزی در دیباچه برهان آورده است : «هائی که به جهت تشخیص و تعیین مدت در آخر سال و ماه و روز و شب درآورند، همچو: «یک ساله » و «دوماهه » و «سه روزه » و «چهارشبه » . ( برهان قاطع چ معین ص ل ). مؤلف شمس اللغات چنین آورده است : «هائی »که برای تشخیص و تعیین مدت در آخر سال و ماه و روز و شب و ساعت بیاورند: چون یک ساله و یک ماهه و یک روزه و یک شبه و دوساعته اما ظاهر آن است که اینجا نیز برای نسبت است ، یعنی چیزی در یک شبه و یک روزه و یک ماهه نسبت دارد و این دو قسم است : مغانه ، یعنی چیزی که به مغان نسبت دارد و دیوانه ، یعنی آنکه به دیوان نسبت دارد و عروسانه و شبانه. در غیاث اللغات آمده است : «های مقداریه » و آن برای تعیین مقدار در اواخر اسماء آید، چنانکه یک روزه و یک شبه و دوماهه و صدساله و ده مرده. هدایت در فرهنگ انجمن آرا چنین آورده است : «هائی » که برای تشخیص و تعیین مدت در آخر سال و ماه و روزو شب و ساعت بیاورند، چون : یک ساله و یک ماهه و یک روزه و یک شبه و دوساعته. ظاهر آن است که اینجا برای نسبت است ، یعنی چیزی که به یک شب یا به یک روز یا به یک ماه نسبت داد و از این قسم است مغانه ، یعنی چیزی به مغان نسبت دارد و عروسانه و شاهانه . نجم الغنی در نهج الادب چنین آورده است : با تمیز عدد ملحق گردد و معنی معدود پیدا شود، چون : یک ساله و یک ماهه و یک روزه و یک شبه و دوساله و چهارده ساله و امثال آن به معنی چیز یک سال و یک ماه و یک روزمانده و علی هذا انوری فرماید :
    به بوالفتح قصاب گفتم که آخر
    دو من گوشت کو از وجوه دوماهه…
    برفتم بگفتم سه ساله وظیفت
    چو برف سفیدم بدار آن سیاهه.
    واله گفته است :
    آب حیات و کیمیا عمر دوباره و وفا
    این همه میرسد بهم ، یار بهم نمی رسد.
    و از رساله تنبیه الصبیان مستفاد میشود که «ها» در آخر تمیز عدد گاهی وقتیه ظرفیه باشد، چنانکه گوئی چندروزه می آئی ؟ گوید: چهارروزه برمیگردم. خواجه فرماید :
    طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
    کاین طفل یک شبه ره یک ساله میرود.
    و گاهی مقدار و کمیت را افاده نماید، چون : یک نفره و ده مرده :
    چو دانا یکی گوی و پرورده گوی
    حذر کن ز نادان ده مرده گوی.
    و رای عامه اهل قواعد همین است که «ها» در اواخر اسمای تمیز اعداد از برای تعیین مقدار می باشد و رأی خان آرزو این است که «ها» در یک ساله و یک روزه و دورویه و ده دله برای نسبت است. ( از نهج الادب ص 473 ). در فرهنگ آنندراج چنین آمده است : برای تشخیص و تعیین مدت : یکساله و یک ماهه و یک روزه و یکشبه و یکدمه و مانند آن. در فرهنگ نفیسی آمده است : «هائی » که تعیین مقدار میکند، مانند: یک روزه و دوروزه و یک ساله و صدساله و یک مرده و ده مرده.
    سیدمحمدعلی داعی الاسلام در فرهنگ نظام چنین آورده است : بیان ظرفیت در الفاظی که معنی زمان محدود دارند، مثل : سال و ماه و روز و شب و ساعت که معنی دوساله آنچه در ظرف دو سال بوده میباشد و همچنین سه ماهه و چهارروزه و مانند آنها.
    کسروی در کافنامه آورده است : معنی دوره و زمان دهد: هزاره ، سده ، چله ( چهله )، دهه و مانند اینها. هزاره یکدوره هزارساله است. این عبارت در کتابهای زردشتی بسیار به کار رفته ، زیرا آنان جهان را به چندین هزاره بخش میکنند و برای هر یکی داستانهایی دارند. «سده »،دوره صدساله است که در زبانهای اروپائی همچنین تعبیری رواج دارد و اینکه امروز به جای آن کلمه قرن را به کار میبرند بیجاست و باید سده را به کار برد. «چله » که در اصل «چهله » است معروف است ، زیرا گذشته از آنکه صوفیان ریاضت چهل روزه خود را با این نام میخوانند و مسلمانان در چهل روز پس از مرگ هر کس بار دیگر یادی از او میکنند و آن را چله میخوانند. یک بخشی اززمستان نیز با این نام خوانده میشود . و در شعر خاقانی «پنجاهه » نیز به کار رفته. «دهه » نیز دوره ده روزه را میگویند. و بسیار به کار میرود». ( کافنامه صص 36-37 ). || در آخر اسامی افاده مدت و زمان کند: پنج روزه ، به مدت پنج روز : و اندر میان رامیان و جالهندر [ به هندوستان ] پنج روزه راه است و همه راه درختان. ( حدود العالم ).
    دور مجنون گذشت و نوبت ماست
    هر کسی پنج روزه نوبت اوست.

    چهارده ساله ، چارده ساله :
    می دوساله و محبوب چارده ساله
    همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 174 ).
    چهارماهه ، چهل روزه :
    چو آن خرد را سیر دادند شیر
    نوشتندش اندر میان حریر
    چهل روزه را زیر آن تاج زر
    نهادند بر تخت فرخ پدر.
    فردوسی.
    چهل روز بگذشت از آن خوب چهر
    یکی کودک آمد چو تابنده مهر
    ورا موبدش نام شاپور کرد
    بدان شادمانی یکی سور کرد
    چهل روزه شد رودو می خواستند
    یکی تخت شاهی بیاراستند.
    فردوسی.
    چهل ساله :
    نشاط عمر باشد تا چهل سال
    چهل ساله فروریزد پر و بال.
    نظامی.
    دوروزه ، ده روزه :
    ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
    نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 5 ).
    دوساله : این بهرام گور چون دوساله شد پدرش او را به منذر سپرد. ( فارسنامه ابن البلخی چ سیدجلال الدین طهرانی ص 60 ).
    ده ساله ، سه روزه :
    ای چون مغ سه روزه به گور اندر
    کی بینمت اسیر به غور اندر.
    منجیک ( از لغت فرس ص 235 ).
    سی وسه ساله :
    سرانجام آغاز این نامه کرد
    جوان بود چون سی وسه ساله مرد.
    ابوشکور.
    صدساله :
    شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
    قدر یک ساعته عمری که در او داد کند.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 128 ).
    صدوپنجاه ساله : پیری صدوپنجاه ساله در حالت نزع است. ( گلستان ). مواجب یک ماهه. یک دمه :
    این یکدمه عمر را غنیمت شمرید.
    یک روزه :
    ندانی که لشکر چو یک روزه راند
    سر پنجه زورمندش نماند.
    سعدی ( بوستان ).
    شنیدم که مقدار یک روزه راه
    بکرد از بلندی به پستی نگاه.
    سعدی ( بوستان چ فروغی ص 160 ).
    یک ساعته :
    یک ساعته سخای یمین و یسار تو
    دریا و کوه را ببرد غنیت و یسار.
    سوزنی.
    یک شبه :
    طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
    کاین طفل یک شبه ره یک ساله میرود.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 152 ).
    یک ماهه : و این ناحیت یک ماهه راه است اندر یک ماهه. ( حدود العالم ).
    چو بختش بهر کار منشور داد
    سپهرش یکی نامور پور داد
    به روز نخستین چو یک ماهه بود
    بیامد ز یکساله بالا فزود.
    اسدی.
    || بیان اندازه و مقدار: نجم الغنی در نهج الادب چنین آورده است : «هایی » که تحدید صفت از برای موصوف کند، چون : یک اسبه و یک تنه ودوزبانه و ده دله و امثال آن. مولوی فرماید :
    گر تن خاکی ثقیل و تیره است
    صیقلش کن زآنکه صیقل گیره است
    شرح این بگذارم و گیرم گله
    از جفای آن نگارده دله
    خارخار حیلها و وسوسه
    از هزاران کس بودنی یک کسه.
    کذا فی براهین العجم. صاحب جواهر الحروف گوید که در ده دله و دورویه و همگروهه افاده معنی بیان حال کند، چنانکه در این قطعه :
    چنان دید دارای دولت صواب
    که لشکر بجنبد چو دریای آب
    همه همگروهه به یک سر زنند
    چه یکبارگی بر سکندر زنند.
    و خان آرزو گوید: اگرچه همگروهه به معنی به جمیع است و آن مجاز است و در این بیت حال واقع شده از لفظ زنند، لیکن تحقیق آن است که هازائده است و بر این قیاس ده دله و دورویه چرا که هر کدام بدون ها به معنی صاحب چنین حالت آمده ، چنانکه برصاحب فهم پوشیده نیست و حق تحقیق آن است که در ده دله و دورویه همان هاست که در یک ساله و یک روزه است ، چنانکه گذشت. همچنین در همگروهه در واقع نزدیک است به های مذکور که برای نسبت آید. ( نهج الادب ص 478 ). کسروی در کافنامه چنین آورده است : پدید آوردن نام اندازه : چنگه ، چکه ، دسته ، دوروزه و مانند اینها. چنگه در این عبارت که بگوئیم «یک چنگه برداشت » برای اندازه است : «به اندازه یک چنگ ». چکه آن اندازه آب یا چیز روان دیگر را میگویند که برای یک بار چکیدن بس باشد. دسته در عبارت «دسته گل » این معنی را دارد: «به اندازه یک دست گرفتن » یا شایددر آنجا نیز به معنی گروه باشد که در پیش یاد کردیم.یک شبه و دوروزه و مانند آنها نیز برای اندازه است. مثلاً اگر بگوئیم «از تهران تا قزوین راه یک شبه است » مقصود نشان دادن اندازه راه میباشد. این معنی نیز اندک است و قیاسی نمی تواند بود. ( کافنامه ص 30 ).
    در دستور زبان فارسی تألیف عبدالعظیم قریب ، ملک الشعراء بهار، بدیعالزمان فروزانفر، جلال همائی و رشیدیاسمی در ذیل معانی نسبت آمده است ( ص 125 ): برای تعیین مقدار آید: دوروزه. سه نفره. یک مرده :
    حذر کن ز نادان ده مرده گوی
    چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.
    در آخراسامی افاده اندازه و مقدار کند. پنج مرده ، به اندازه پنج مرد :
    بدی پنج مرده مر او را خورش
    بماندند مردم از آن پرورش.
    فردوسی.
    چندمرده : چندمرده حلاج است ( در مثل ). ده مرده. یک مرده :
    زر نداری نتوان رفت به زور از در یار
    زور ده مرده چه باشد زر یک مرده بیار.
    سعدی ( گلستان چ قریب ص 117 ).
    در آخر کلمه «من »و «تن » و «کس » به همین معنی آید: دومنه ، صدمنه ، یک تنه ، یک کسه :
    خارخار حسّها و وسوسه
    از هزاران کس بود نی یک کسه.
    مولوی.
    ببسیج هلا زاد و کم نیاید
    از یک تنه گربیشتر نباشد.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 142 ).
    کسروی در کافنامه آورده است : دارائی و خداوندی : سه ساله ، سه پایه ، دوشاخه ، دوزنه ، هفته ، پنجه و مانند اینها. سه ساله ، کسی که دارای سه سال باشد. همچنین مانند های آن که بسیار و بیشمار است. سه پایه ، چندین ابزار است که چون دارای سه پای می باشد این نام را پیدا کرده است و همان است حال دوشاخه. دوزنه یا سه زنه ، فردی را گویند که دارای دو یا سه زن باشد. هفته را از آن جهت هفته میخوانند که دارای هفت روز میباشد. پنجه که دست آدمی یا هر چیز مانند آن را می نامند به جهت پنج انگشت می باشد. در اینجا این نکته را باید بازنمود که «شنبه » که در نامهای روزهای هفته تکرار میشود هاء آن هاء پسوند نیست. شرح چگونگی آنکه ایرانیان ترتیب هفته شماری را از خود نداشتند و آن را ازجهودان که از زمان هخامنشیان در ایران پراکنده بودند برگرفته اند. از اینجا کلمه «شبت » که جهودان آن را هم به معنی هفته به کار می بردند و هم نام روز شنبه بود به زبان فارسی درآمده بدانسان که همان کلمه به عربی رفته و به زبان ارمنی رفته و در زبانهای اروپایی شهرت یافته که امروز در بیشتر زبانهای معروف این کلمه به کار میرود. ولی در فارسی از روی قاعده ای که فارسی زبانان داشته اند حرفی پیش از باء افزوده «شنبت » خوانده اند، سپس هم تاء آن مبدل به ذال گردیده چنانکه بسیاری از تأهای دیگر این تبدیل را یافته و کلمه شده شنبذ. بنابراین هم «ذال » «هاء» شده و این است که میگوئیم هاء پسوند نمی باشد. «شنبذ» هنوز هم در زبان پاره ای روستائیان بازمانده. همچنین در شعرها آن را می یابیم.
    فرخی سروده :
    رادی را تواول و آخری
    حری را تو واضع و واجدی
    تو به همه جهان به پیشی و نام
    همچو ز جمع روزها شنبذی.
    منوچهری گفته :
    به فال نیک و به روز مبارک شنبذ
    نبیذ گیر و مده روزگار خویش به بذ.
    اما «آدینه » این را دیگران نوشته اند که چون تازیان روز آدینه را «یوم الزینه » نام داده بودند. ایرانیان در ترجمه آن کلمه «آذینک » گفته اند که آذینه به معنی زینت می آید و سپس آن کلمه «آدینه » گردیده. ( کافنامه ص 33 ). امثله : معنی دارا بودن و خداوندی : بادرنجبویه ( دارای بوی بادرنگ )، بره دومادره ، پنج پایه ( نردبان )، چای دورنگه ( دارای دو رنگ )، چهارپایه ( دارای چهار پایه )، دوپوششه ، دوبخته ( دارای دوبخت )، دودرزه ( دارای دو درز )، دودره ( دارای دو در )، دوسره ( دارای دوسر ) :
    گشتم سیصد و سه دره
    ندیدم آدمی دوسره.
    دوشاخه ، دوزنه ، دوکوهانه ، ده دله :
    ای نه دله ٔده دله ، هر ده یله کن
    صراف وجود باش و خود را چله کن
    یک صبح به اخلاص بیا بر در دوست
    گر کام تو برنیارد آنگه گله کن.
    ؟
    زنی دوبخته ( زنی که دو شوی کرده است )، سه پایه ، سه تیره ( دارای سه نوک )، کبوتر دوبرجه ، گرمابه :
    صورت خوب بسی باشد بیحاصل
    بر در و درگه گرمابه و دیوارش.
    ناصرخسرو.
    لشکر دورویه ( صاحب دو صف )، مرد دومویه ، هزارمیخه :
    حصن هزارمیخه عجب دارم
    سست است سخت پایه ستوارش.
    ناصرخسرو( دیوان ص 208 ).
    || علامت معرفه : سیدمحمدعلی داعی الاسلام در فرهنگ نظام چنین آورده است. «علامت معرفه و معهود است مثل : پسره بازآمد، یعنی آن پسر.کسروی در کافنامه آورده است. شناختگی : این معنی در نوشته ها و زبان ادبی به کار نمی رود، ولی در زبان گفتگو معروف است ، چنانکه میگویند: «مأموره دم در است » این جمله را در جائی به کار میبرند که شنونده مأموررا شناخته و به امید آمدن او نشسته باشد گاهی نیز برای فهمانیدن این معنی به کلمه هایی که هاء دارد هاء دیگری می افزایند، چنانکه میگویند: «گربهه رفت » «دایهه امروز پیداش نیست » «کاسهه را بیار». ( کافنامه ص 34 ). محمد معین آورده است : «هَ» – احمد خراسانی نوشته است : «در زمان ما برای معرفه نیز نشانه ای می آوردند. در شمال و مرکز ایران مانند خراسان و عراق «ه » است ، مانند: «اسبه را خریدم ». این نشانه در تهرانی و قمی مستعمل است و «را» تلفظ شود و به آخر اسم ملحق گردد: کلاغه ، اسبه ، ماره ، گربهه ،پسره ، دختره ، و حتی به اسمهای خاص پیوندد: حسینه ، علیه ، محمده. در صورت الحاق به کلمات مختوم به «َا»، «و»، «َه » به جای َه ( -ِ- ) هه آید آقاهه ، کوچولوهه و کوتولوهه. در گیلان این نشانه -َ- تلفظ شود. کلاغه ، اسبه. پسره.
    مثالها: دختره قشنگ است. پسره زیرک است. «اون شیره چطوره که به خرگوشه و آهوا کاری نداره ؟» ( خیمه شب بازی صادق چوبک تهران 1324 ص 46 ). این نشانه پس از «َک » تفسیر آید و افاده تحقیر کند: مردکه ، زنکه. علامت عهد ذکری یا ذهنی است : پسره ، در ( پسره آمده بود )، دختره ، در ( دختره رفته بود ) چوبه ، درخته ، زنه ، شاهزاده کوره ( ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه )، شیطان کوره ، مرده. نجم الغنی در نهج الادب آورده است : برای آله بعد اسم ، چون : کوبه و پیمانه و سنبه و آژینه. ( نهج الادب ص 479 ). || پدید آوردن نام ابزار از فعل : در کافنامه آمده : ماله ، دیده ، پیمانه ، استره ، آتشزنه ، تابه ، رنده ، تازانه ، کیله ، وزنه و مانند اینها. ماله و دیده بی نیاز از گزارش میباشد. پیمانه از پیماندن است که در فرهنگها نیامده ، ولی یقین است که به کار میرفته و کنون هم گویا در تویسرکان و آن پیرامون ها به کار میرود. رنده از رندیدن است که در فرهنگها آورده شده. استره از استردن و به معنی تیغ روتراشی به کار میرود. تابه از تابیدن می آید که معنی های گوناگون دارد، و یک معنی آن برشتن و سرخ کردن باشد و در اینجا مقصود همان است که از فرهنگ ها فوت شده. آتشزنه چخماق است که ابزار آتشزدن میباشد. تازانه از تازاندن آمده همان است که تازیانه هم گفته میشود. در فرهنگها پنداشته اند اصل کلمه تازیانه میباشد و تازانه سبک شده ازآن است ، ولی از روی قاعده تازانه را باید اصل شمرد،به هر حال تازانه در شعرها بسیار به کار رفته. فردوسی گوید :
    شوم زود تازانه بازآورم
    اگرچند رنج دراز آورم.
    سنبه از سنبیدن است که شکل دیگر سفتن باشد. کیله و وزنه دو کلمه عربی است که به دستیاری پسوند فارسی به کار رفته. از اینجا پیداست که این معنی پسوند تا زمان های پس از اسلام معروف بوده. این معنی پسوند را قیاسی نمی توان شمرد، زیراامروز معروف نیست و از اینجا ما نمی توانیم از پیش خود چنان کلمه هایی را پدید آوریم ». ( کافنامه صص 26-27 ).
    در دستور زبان فارسی تألیف عبدالعظیم قریب ، ملک الشعراء بهار… آمده است : «هاء» اسم آلت : آویز. ماله. تابه. پیرایه :
    حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
    علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
    چون خواهند از فعلی اسم آلت بسازند فعل امرآن را گرفته به آخر آن «ه » که علامت اسم آلت است افزایند. پیرای ، پیرایه. آویز، آویزه. استر، استره ». چون «» در آخر مفرد امر حاضر درآید معنی ابزار دهد واسم آلت مشتق میسازد: افروزه ( در آتش افروزه )، آهنجه ، تابه ( آلت تابیدن )، چرخه ، خاره ( در سرخاره )، دوشه ( در گاودوشه )، روبه ( در خاکروبه )، زنه ( در آتش زنه )، سنبه ( آلت سفتن )، شانه از مصدر شاندن ، ماله ( آلت مالیدن ) و در صورت لزوم مرکباتی از بعض مفردات امرهای حاضر توان ساخت ، مانند: ترنج افشاره.
    || نجم الغنی در نهج الادب آورده است : گاهی برای تحقیر آید که به لفظ پسره و دختره و مردکه ، مثلاً بگویی «این پسره کسی را به خاطرنمی آورد» و «پسره دیروز رفت » و «چه مردکه است » و «چه دختره است »: گاه برای تعظیم آید، مثلاً گویند ای صاحب ! این مردکه ای است که با پادشاه ایران در یک کاسه فالوده میخورد . ( نهج الادب ص 479 ).
    در دستور زبان فارسی تألیف عبدالعظیم قریب ، ملک الشعراء بهار… آمده است : «هاء» تحقیر: پسره ، دختره ، مردکه ، زنکه. هاء تحقیر بیشتر در محاورات عمومی استعمال شود و در عبارات و سخنان فصحاء و نویسندگان بزرگ دیده نشده.
    گاهی به معنی تحقیر و توهین باشد: پسره ، ده کوره ، ستاره کوره ، لره ، مردکه. نجم الغنی در نهج الادب آورده است : «هائی » که به آخر بعضی اسما متصل گشته مفید مفهوم تصغیر باشد و آن گاهی برای تقلیل بودچون در لفظ گوساله و بزغاله و غزاله و میمونه :
    آهوی فسونگر تو بنمود
    گوساله پرست سامری را.
    و بزمه مصغر از بزم به معنی طرفی و گوشه ای. خواجوی کرمانی گفته :
    ارم نقشی از بزمه بزم اوست
    قیامت نمودار از رزم اوست.
    ( از نهج الادب ص 479 ).
    کسروی در کافنامه چنین آورده است : خردی ، کوچکی : خانه. چاهه ، روزنه ، اردبیله ، خان که خانه کوچک آن میباشد، به معنی سرای بزرگ معروف بوده ولی اکنون کمتر به کار میرود. اردبیله که به معنی اردبیل کوچک است. ( کافنامه ص 12 ). || نجم الغنی در نهج الادب آورده است و «های » حالیه که در میان فعل ماضی و دیگر افعال آورده معنی حالت از آن مراد دارند و بعضی این «ها» را «های » تألیفی و موصول و عاطفت گویند و معنی واو عطف گیرند چون خورده رفت و کشیده برد و دویده می آید و کشته خواهی رفت و آزرده مرد. همچنین است در قوانین دستگیری و تحفةالعجم و هفت قلزم.و عبدالباسط نویسد: «هایی » که میان دو فعل متغائر که به یک فاعل تعلق دارند به جای عطف آید بعد خبر مبتدا سامع را منتظر خبر دیگر کند چون شنیده رفت. شنیدن و رفتن هر دو متعلق ( به ) فاعل واحد است. تمام شد کلام او. زلالی راست :
    اگر آه از دل رنجیده میرفت
    به سنبل مدتی پیچیده میرفت.
    عالی گوید :
    این نیست که از راه وفا آمده رفتی
    شد راه غلط ورنه چرا آمده رفتی
    چون دانه تسبیح به دست ای در یکتا
    آخر به صد آمین و دعا آمده رفتی.
    شاعری گوید :
    تو ز من کشیده بردی چه شد و کجا فگندی
    خبری ز دل نداری بنشین جواب دل کن.
    پوشیده مبادکه هرگاه گویند زید خورده رفت و بکر عمرو را کشیده برد، پس بنابر قول حال معنی چنین شود که زید رفت در حالی که طعام خورده بود و بکر عمرو را برد در حالی که کشان کشان برد، و بنابر قول تألیف و موصول و عطف معنی حال نخواهد شد. پس بر این تقدیر معنی چنین خواهدشد که زید چیزی را خورد و رفت و بکر عمرو را کشید وبرد و مابعد «ها» که رفتن است ترکیب و وصل یافت به ماقبل آن که خوردن باشد و بردن ترکیب و وصل یافت به کشیدن و وجه تسمیه هم از این بیان ظاهر گشت و بنابر قول عبدالباسط، زید مبتدا و خورد خبر آن و بکر مبتداو عمرو را مفعول و کشید خبر آن و «ها» در این هر دوترکیب به معنی واو عطف است و سامع را منتظر خبر دیگرگردانید که رفت و برد باشد. و بعض نوشته اند «ها»یی که در میان دو فعل متغائر درآید و مسندالیه هر دو فعل که ماقبل و مابعد ها باشد یکی بود آن «ها» افاده تفریعیه عطف کند به معنی پس به بای فارسی که ترجمه فای عربیه است ، چنانکه گویند: فلان طعام خورد سوار شد، یعنی طعام خورد پس سوار شد. همچنین به لفظ آورده داد، و دیده فرستاد و شنیده گفتی ، و آمده رفتی ، و از طعام فراغت یافته سوار خواهد شد. و بعض گویند عطف این جا دو گونه است : 1- تفریعی. 2- تعقیبی. اول – چنانکه گویی زید طعام پخته خورد، یعنی پخت و خورد و خوردن متفرع است بر پختن. دوم – چنانکه طعام پخته رخصت گرفت ، که در این جا همین قدر مدعا میشود که بعد آن کار این کار کرد و در این صورت اسناد هر دو فعل به یک فاعل است که در مثال اول ، فاعل پختن هم زید است و فاعل خوردن هم اوست و در مثال ثانی ، فاعل پختن و رخصت گرفتن نیز یکی است و در این نظر است ، چه های مذکور دلالت بر بعدیت دارد مطلقاً و تفریعیت که بویی از علیت ومعلولیت داشته باشد از خارج معلوم میشود «ها» را درآن دخلی نیست . ( نهج الادب صص 475-476 ).
    || در غیاث اللغات آمده است : «های تسمیه و آن آن است که اواخر اسماء و افعال ملحق سازند و به نسبت اصل ماده علم دهند، چنانچه لاله و سبزه و زرده و نیله و سفیده و دیده و گرده و خاکه و پیمانه و نشانه و ریزه ». در کافنامه چنین آمده است : پدید آوردن اسم از صفت : زرده ، سبزه ، سفیده ، سیاهه ، تره ، خشکه ، شوله ، کهنه ، تنگه ، تنکه ، پهنه ، همشیره ، همخوابه و مانند اینها، همه این کلمه ها نخست صفت بوده و جز با یک کلمه دیگر به کار نمی رفته. مثلاً «نان خشک » ولی پس از پیوستن «ه »پسوند اسم ( نام ) گردیده که به تنهائی به کار میرود «زرده » به بخش زرد تخم مرغ و مانند آن گفته میشود. «سبزه » هر چیز سبز است و یک گونه از مویز که سبز است با این نام شهرت یافته است. «سفیده » به سفیده بامدادو سفیده تخم مرغ و مانند آنها گفته میشود. «سیاهه » به هر چیز سیاه گفته میشود و از جمله به معنای شبح و به معنی مسوده معروف میباشد. «تره » در طهران یک گونه سبزی و در آذربایجان نام کاهوست. «خشکه » نان خشک را میگویند ولی به هر چیز خشکی میتوان گفت. «شوله » خوراک معروف است که شول «شل » پخته میشود. «کهنه » چیز کهن را میگویند بویژه پارچه ٔکهن را، «تنگه » هر جای تنگ است بویژه در تنگه های کوهی و دریایی به کار میرود. «تنکه » رخت تنکی را میگویند که از زیر رختهای دیگر میپوشند نیز هر چیز تنک رااز فلز و مانند آن تنکه مینامند. «پهنه » میدان را گویند و هر چیز پهن را میتوان با این نام خواند. «همشیره » و «همخوابه » بی نیاز از گزارش میباشد . این معنی نیز قیاسی است و ما میتوانیم هر صفت را با این پسوند اسم گردانیم ، بدینسان که خشک صفت است و نانی که خشک باشد ما میتوانیم آن را خشکه بخوانیم ولی اگر پسوند نباشد باید بگوئیم «نان خشک ». از اینجا میتوان دانست که «کهن » صفت است و «کهنه » نام میباشد، و اینکه کسانی «کهنه » را به حال صفت به کار برده میگویند «رخت کهنه » و مانند آن ، این تعبیر چندان صورتی از علم ندارد، بلکه باید گفت «رخت کهن » و مانند آن و کهنه رادر جایی آورد که مقصود نام باشد . «امبه » میوه معروف هندوستان آن را «نغزک » نیز میخوانند که از شمار این معنای پسوند می باشد و برای این نام داستانی نوشته اند که می آوریم : گویا «امبه » را در فارسی «ام » میخوانده اند و چون این کلمه در ترکی معنای خوبی ندارد سلطان محمود غزنوی میگوید: «میوه ای بدین نغزی چرا با چنان نام زشتی خوانده شود» واین است که آن را «نغزک » نام میدهد که این نام شهرت دارد و شاعری در هند سروده :
    نغزک خوش مغز کن بوستان
    خوبترین میوه هندوستان.
    «آیینه » هم از این شمار است. ولی باید دانست که اصل کلمه «آبگین » بوده به معنی آب مانند، سپس آن را نام ساخته «آبگینه » گفته اند سپس هم آن را «آیینه » گردانیده اند. ولی «آبگینه » هم در فرهنگها بازمانده که آن یکی به معنی شیشه به کار میرود و این یکی به معنی معروف خودش و ما نمی دانیم آیا اصل معنی کلمه کدام یکی بوده است. ( کافنامه صص 23-25 ).
    هائی که از صفت اسم میسازد، مانند: بیهوش – بیهوشانه :
    جرعه ای خوردیم و کار از دست رفت
    تا چه بیهوشانه در می کرده اند.
    سعدی ( کلیات چ فروغی ص 120 ).
    جوان – جوانه :
    دویدی بسی از پس آرزوها
    به روز جوانی چو گاو جوانه.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 381 ).
    سبزه جوانی است مر ترا چه شتابی
    در پی این سبزه همچو گاو جوانه.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 398 ).
    محمدحسین بن خلف تبریزی در دیباچه برهان چنین آورده است : هائی که در آخر افعال به جهت حرکت آنها بیاورند چه آخر کلمات فارسی همیشه ساکن میباشد، همچو: «رفته » و «گفته » و «شگفته » . ( برهان قاطع چ معین ج 1 ص ل ).
    || نجم الغنی در نهج الادب آورده است : «در افعال ماضی مطلق مصدر متعدی درآید و علامت اسم مفعول باشد و معنی «شده » از او مستفاد شود، چون سوخته ، یعنی سوخته شده و کوفته ، یعنی کوفته شده ، و در این بیت خواجه حافظ :
    گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
    بازآ که توبه کردم از گفته و شنیده.
    و هرگاه این «ها»ی مفعولی مضاف خواهد شد برای علامت کسره اضافت بالایش همزه خواهند نوشت ، چون : «کرده او» و «گفته او» :
    آنچه ای دل به تو زآن ترک جفاکیش آمد
    شکوه زنهار مکن کرده خود پیش آمد.
    و گاهی در اسم نیز فایده اسم مفعول دهد چون «رنجه ای « »رنجیده ای » و «غرقه ای « »غرق شده ای ». سعدی گوید :
    نه بینی در ایام او رنجه ای
    که نالد ز بیداد سرپنجه ای.( نهج الادب ص 476 ).

    در کافنامه آمده است : پدید آوردن صفت از فعل : خفته ، نشسته ، ایستاده ،فرستاده ، فرشته ، رشته ، مرده ، رسیده ، دوخته ، بسته ، شکسته ، و صدها بلکه هزارها مانند این. این کلمه ها از گزارش بی نیاز است فرشته و رشته را گفتیم که لهجه شمال و از فرشتن ( ؟ ) و رشتن می آید. «بنده » به معنی غلام به کار میرود از «بندن » می آید که شکل دیگر بستن بوده و چون در زبانهای باستان هرکه را در جنگ دستگیر می ساختند و دست بسته به خانه می آوردند و به بندگی نگه می داشتند از اینجا آن نام پیدا شده. اما «برده » که آن نیز به همین معنی است به گمان ما شکل دیگر «بنده » باشد، زیرا در پهلوی راء و نون به یک شکل نوشته میشود و چه بسا در خواندن به همدیگر تبدیل می یابد، چنانکه این حال در ریشه «کردن » و «میکنم » و «بکن » پیداست که پیاپی نون و راء به هم تبدیل می یابد شکل پهلوی آن کلمه را ما میتوانیم هم «بندک » و هم «بردک » بخوانیم.( کافنامه صص 22-23 ).
    در دستور زبان فارسی تألیف عبدالعظیم قریب ، ملک الشعراء بهار… ج 2 ص 125 آمده است : «هاء مفعولی » که به آخر صفت مفعولی درآید: گشته ، زده ، شنیده ، آشفته ، پرورده :
    آن کس که مرا بکشت بازآمد پیش
    ماناکه دلش بسوخت بر کشته خویش.
    سعدی.
    چون نون مصدر را بیفکنند و به جای آن «ه » نهند کلمه اسم مفعول یا «صفت مفعول » و هم مفرد غایب فعل ماضی قریب شود. به عبارت دیگر های غیرملفوظ در آخر مصدر مرخم علامت صفت مفعولی است یعنی ها از مصدر صفت میسازد، مانند: آزموده ، از آزمودن و انگیخته ، از انگیختن :
    بر این سبزه آهوانگیخته
    ز ناف زمین نافه ها ریخته.
    نظامی.
    خفته ، از خفتن :
    شب و روز بیدار باشد به کار
    که بر خفتگان ره زند روزگار.
    نظامی ( اقبالنامه چ وحید ص 156 ).
    دیده ، از دیدن :
    مگر دیدی احوال نادیده را
    پسندیده و ناپسندیده را.
    نظامی ( اقبالنامه چ وحید ص 154 ).
    رسته ، از رستن :
    بدین چارسوی مخالف روان
    نیم رسته گر پیرم و گر جوان.
    نظامی.
    فرستاده ، از فرستادن :
    فرستاده را گفت ره درنورد
    نباید که یابد تو را باد و کرد.
    فردوسی ( شاهنامه ج 1 ص 80 ).
    فروبسته ، از فروبستن :
    بود آیا که در میکده ها بگشایند
    گره از کار فروبسته ما بگشایند.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 137 ).
    گفته ، از گفتن :
    بر گفته من کار کن ای خواجه ازیراک
    کردار ببایدت به اندازه گفتار.
    ناصرخسرو.
    نهاده ، از نهادن :
    فرامرز را دست بسته چو سنگ
    به گردن نهاده ورا پالهنگ
    بیارم به درگاه افراسیاب
    سر نیزه بگذارم از آفتاب.
    فردوسی.
    محمدحسین بن خلف تبریزی در دیباچه برهان آورده است : «های بیان فتحه است و بغیر از دلالت بر فتحه ماقبل هیچ مدخل دیگر ندارد، همچو: «خانه » و «کاشانه » و «بنده » و این در جمع البته ساقط میشود ،همچو: «خانها» و «جامها» و «بندها» و در اضافت به همزه ملیّنه تبدیل می یابد، همچو «خانه من » «جامه من » و «بنده خدا» و در تصغیر به گاف تبدیل می یابد، همچو: «خانگک » و «جامگک ». ( برهان قاطع چ معین ج 1 ص لا ). نجم الغنی در نهج الادب درباره «های علامت صفت مفعولی » آورده است :
    هائی که در اواخر افعال درآیدو افاده تعمیم زمان ماضی و اتصاف صفت از برای موصوف کند، چنانکه هرگاه شخصی گوید که فلان این حرف گفته و این در سفته چنان مفهوم شود که یک وقتی از اوقات زمان ماضی این سخن گفت و این گهر سفت. و هرگاه گوید: فلان این سخن گفت و این گهر سفت چنان مفهوم شود که درنزد قائل زمان گفتن و سفتن معین است و اینکه گفته اند که این «ها» در آخر فعل ماضی به جهت انتها و اتمام حرکت و قطع و وقف درآمده است چه ماضی غالباً موقوف الآخر میباشد و گاهی به سکون آن. پس هرگاه به ضرورت شعر و یا به وجهی دیگر آخرش مقتضی حرکت باشد ناچار درآخر آن «ها» درآورند و این «ها» زائده باشد برای فصاحت و شیرینی و سبکی تلفظ و از معنی هیچ تعلق ندارد و در این وقت در آخر آن یکی از حروف روابط چون «است »یا «بود» یا مثلهما اکثر محذوف باشد -انتهی. اولی نیست چرا که تا لفظ را معنی باشد بی معنی و زائد نبایدگفت. بدان که بعض از اهل لغت نوشته اند که «ها» در اواخر ماضی ملحق شود و آن ماضی را قریب الحال می گرداند، چنانکه «گفت » و «گفته » زیرا که «گفت » عام بود که پیش از ساعت اخبار در وقتی گفته باشد و چون «ها» بدان ملحق شد بدین معنی باشد که نزدیک زمان اخبار گفت. وخان آرزو در مثمر میگوید که «گفته » در اینجا به معنی ماضی نیست اگر فعل می بود احتیاج رابط نمی داشت چرا که در یک قضیه دو حکم معنی ندارد حال آنکه کلمه «است »و «بود» همراه آن می آید و گاهی حذف شود:
    برو به کار خود ای حافظ این چه فریاد است
    مرا فتاد دل از کف ترا چه افتاده ست.
    حافظ.
    در این صورت اگر فعل لازم بود اسم فاعل باشد مثل استاده است و اگر متعدی بود به معنی اسم فاعل گرفته شود، چنانکه زید عمرو را کشته است ، و این در حکم آن است که گویند زید کشنده است عمرو را. این قدر هست که چون در اصل ماضی بود «ها» بدان ملحق شده توهم معنی ماضی پیدا میشود و در واقع نیست ، چه در اسم فاعل زمان را دخل نیست.پس معنی «پادشا فرموده است که چنین کنند» آن باشد که «پادشا فرماینده است که چنین کنند» مگر آنکه قیدی یا رابطی که بر معنی دلالت کند به او آرند مثل گفته بود یا پارسال گفته است. در این صورت از جوهر کلمه ذات الهاء معنی فعل حاصل شود و معنی ماضی از آن قید یا رابط پیدا گردد. حاصل کلامش این است که معنی ماضی از وقوع فعل متوهم نمی شود مگر آنگه که قیدی یا رابطی که بر ماضی دلالت کند با او آرند مثل «گفته بود» یا پارسال گفته است. در این صورت از جوهر لفظ معنی ماضی حاصل نشود، بلکه به سبب آن قید یا رابطه پیدا گردد. و در زوائد الفوائد گوید: آنچه بعضی گفته اند که در آخر افعال به جهت وقف و قطع آید و در آخر آن یکی از حروف ربط مثل : «است » و «بود» و امثال آن اکثر محذوف باشد، چنانکه شاعر چنین گفته و فلان مروارید سفته و ازاین عالم است در بیت نظامی :
    شه از شیرمردیش حیران شده
    بر آن دست و تیغ آفرین خوان شده.
    پس «حیران شده » و «آفرین خوان شده » به معنی حیران و آفرین خوان شده بوده باشد، نه به جهت ارتباط به مابعد، چنانکه گویند: شمشیر برآورده کشت و دست شسته طعام برآورد، صحیح نیست و نیز در مصرع اول «های » تفریعیه بی تکلف صحیح میشود و احتیاج به حذف عطف در مصرع دوم میشود و در مصرع دوم اگر زائده گویند می توان شد چه بدون «ها» هم معنی مذکور حاصل میشود پس آن هم از عالم خان و خانه باشد. غایتش آنجا ملحق به اسم شده و در اینجا به فعل فلاتغفل -انتهی. موافق قول این محقق لازم می آید که در عین حالتی که زید عمرو را می کشد اخبار به این کلام که زید عمرو را کشته است صحیح شود،چنانکه گفتن زید کشنده عمرو است صحیح است فافهم فانه دقیق ، تمام شد عبارت زوائد الفوائد. و صاحب جواهرالحروف بر این قول خان آرزو که در این جا به معنی ماضی نیست ، بلکه اسم فاعل است اعتراض کرده که اگر این را اسم فاعل اعتبار کنند می باید که اسم مفعول هم اعتبار کنند، چنانکه در اکثر مواقع همین است و لایخفی ما فیه من البعد و السخافة، چه ماضی را به معنی فاعل و مفعول گفتن خلاف قانون است و علاوه این است که فاعل این فعل اکثر مظهر می آید در این صورت به معنی فاعل بودنش محال. پس لازم شد که اول این ماضی را به لحاظ قرب زمانه به منزله مضارع گیرند و مضارع را بر وفق قاعده متفارقه به معنی فاعل یا مفعول اعتبار نمایند فافهم وتأمل و لاتغلط -انتهی کلامه. و خان آرزو را بر این ایراد نظر است و ما بوجه خوف طوالت اینجا ذکر نکردیم ومخفی نماند که از کلام بعض مستفاد میشود که «های » مختفی در آخر صیغه واحد غائب ماضی مطلق بر سه نهج می آید: یکی به جهت انتها و اتمام حرکت و این «ها» زائد باشد برای فصاحت چون گفته و کرده و نشسته و برخاسته «ها» را به تلفظ آوردن فصاحت نیست. دوم برای افاده اسم مفعول و معنی «شده » از او مستفاد می شود، چنانچه خریده و گزیده و چکیده و کشته. سوم برای افاده معنی صفت مشبه و فرق در هر دو اخیر این است که «های » اسم مفعول ملحق به فعل متعدی و «های » صفت مشبه ملحق به فعل لازم گردد، زیرا که اسم مفعول از غیرمتعدی و صفت مشبه از غیرلازم نیاید و صفت مشبه افاده اتصاف فاعل کند بر سبیل ثبوت و استقرار و بوی از ماضی دارد اگرچه ذوات ازمنه را در معنی اسمی دخلی نباشد چون افتاده و بالیده و بسته و مرده و پیوسته . ( نهج الادب صص 476-478 ).
    || درغیاث اللغات آمده است : «های مصدریه » چنانچه زاره به معنی زاری. کسروی در کافنامه چنین آورده است : پدیدآوردن نام مصدر: مویه ، ناله ، گریه ، خنده ، اندیشه ، بوسه ، لرزه ، پیرایه و مانند اینها. این کلمه ها گاهی به معنای نام مصدر است و گاهی به معنای دیگر. مثلاً اگر بگوئیم «از اندیشه چه برمیخیزد!» مقصود نام مصدر خواهد بود ولی اگر بگوئیم «اندیشه من این است » مقصود چیز دیگر است. پیرایه نیز گاهی نام مصدر است و گاهی به معنای «آنچه با آن بپیرایند». این نکته را هم باید دانست که پیراستن با آراستن فرق آشکاری دارد، بدینسان که آراستن آن است که چیزهای زیبایی بر یک چیز بیفزایند ولی پیراستن آن است که چیزهای نازیبائی را از خود دور کنند. مثلاً زن اگر روی میشورد «میشوید!» و مویهای بیجا را از چهره می سترد این کار او پیراستن است ولی اگر رنگ و بوی بر چهره میمالد این کار آراستن می باشد. از اینجاست که گفته شده : «آراستن سرو ز پیراستن است ». این تفاوت در میان دو کلمه بسیار مهم است ، ولی در کلمه پیرایه گاهی این تفاوت منظور نیست ، چنانکه گفته اند: «علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند». که مقصود از پیرایه در اینجا آرایش میباشد. این معنی رانیز قیاسی نمی توان شمرد و بسیار اندک به کار میرود». ( کافنامه ص 27 ). محمد معین چنین مینویسد: «هرن نویسد: = ( َه ) ََه پهلوی ( اک ) پارسی باستان اَ ک َ ( در چند مورد، این پساوند ساختمانی تازه از پارسی میانه به شمار میرود ). هرن در همان صفحه ، پهلوی «خند -َ- ک » ، پارسی «خنده ». پهلوی رنجک ، پارسی «رنجه » را در ردیف «بنده »، «کامه »، «نیمه »، «چشمه »، «ریشه » و غیره به نام اسم ( نیز صفت ِ ) ساخته از اسم و فعل ، نامیده. باید دانست که کلمات مختوم به «َه » را که معنی اسم مصدری دارند از لحاظ دستور زبان ، باید جدا کرد، ولی از لحاظ ریشه که همه ناشی از اک پهلوی هستند، آنها را در یک ردیف باید به شمار آورد. تسمیه : «ه » مورد بحث را به قیاس با «شین » ( اسم مصدری و یای مصدری ) «های مصدریه » و «های مصدری » خوانده اند و بهتر است آن را «های اسم مصدر» بنامند. موارد استعمال : 1- به صورت بسیط به معنی اسم مصدر به کار رود، مانند: پذیره ، پرسه ، زاره ، لب گزه و نیوشه. 2- به صورت بسیط، به معنی اسم به کار رود، مانند: خنده ، گریه و ناله. 3- در ترکیب افعال به کار رود، مانند: پذیره شدن ، پرسه کردن ، زاره کردن ، گذاره کردن ، گذاره آوردن ، گریه کردن ، لرزه بر… افتادن ، مویه کردن ، ناله کردن و نیوشه گرفتن. 5- به ندرت با ادات فاعلی ترکیب شود، همچون :
    مویه گر گشته زهره مطرب
    بر جهان و جهانیان مویان.
    انوری ( از فرهنگ سروری ).
    2- ساختمان – کاشف در دستور زبان فارسی ( در فروع افعال مشتق از امر حاضر ) گوید: حاصل مصدر، که با افزودن یک «های » وصل به آخر امر حاضر تشکیل یابد. مثال : پویه ، مویه ، خنده و گریه. در دستور قریب آمده : ( از علامات اسم مصدر ) «ه » در آخر امر [ست ] : خنده ، گریه و ناله. در دستور فرخ نقل شده : در بعضی مصدرها و افعال که اصول آنها در ابتدا ( شاید ) اسم نبوده است ، یک هاء اسمیه ( که تفصیل و استعمالهای مختلف آن برخی گفته و برخی پس از این گفته خواهد شد ) در آخر امر مفرد حاضر اضافه کرده اسم ساخته اند، چون : «خنده » که از خندیدن گرفته شده ، و «گریه » که از گریستن آمده است و «پویه »و «مویه » و غیره. در دستور قبفهی ، در عنوان «اسم مصدر» نوشته اند : همچنین کلمات «مویه »، «پویه » و «ناله » که از ریشه موی ، پوی و نال ساخته شده ، بدین طریق که حرف ها بدان پیوسته وافزوده شده. کلمات مورد بحث به ریشه فعل ( دوم شخص امر حاضر ) ملحق گردیده ، چنانکه «پذیره »، به معنی استقبال از «پذیر» ریشه پذیرفتن مأخوذ است :
    چو خسرو بر این گونه آمد ز راه
    چنین بازگشت از پذیره سپاه.
    فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 91 ).
    گروهی به پاکی و دین پروری
    پذیره شدندش به پیغمبری.
    نظامی.
    هرگاه حاکمی یا بزرگی به محلی وارد میشد مردم… گاوی یا گوسفندی میبردند و پیش وارد بر خاک می افکندند… و اختیار با شخص وارد بود که اجازه کشتن دهد یا ببخشد، و این عمل را هم خون کردن میگفتند وجزو آئین پذیره و استقبال بود. ( تعلیقات فیه مافیه فروزانفر صص 238-239 ).
    و «پُرسه » به معنی عبادت و پرسش از «پرس » ریشه پرسیدن :
    صحت ار خواهی در این دیر کهن
    خستگان بینوا را پرسه کن.
    ابوالقاسم مفخری ( از فرهنگ سروری ).
    و «خنده » از «خند» ریشه خندیدن : ملک را خنده گرفت و گفت : ازاین راست تر سخن تا عمر تو بوده است نگفته باشی. ( گلستان چ قریب ص 54 ).
    به عاشقان سیه روز خنده بی دردی است
    ترا که صبح به ناگوش شام میگردد.
    صائب ( از نهج الادب ص 475 ).
    و «دنه » به معنی نعمت و شادی و زمزمه خوشحالی ، از«دن » ریشه دنیدن :
    حاش گر کند پیوند با طبع تو غم
    طبع غم را از نشاط تو پدید آید دنه.
    کمال اسماعیل ( از فرهنگ سروری ).
    و «رنجه » از «رنج » ریشه رنجیدن :
    هرکه با پولادبازو پنجه کرد
    ساعد سیمین خود را رنجه کرد.
    سعدی ( گلستان چ قریب ص 43 ).
    و «زاره » به معنی زاری ، از «زار» ریشه زاریدن :
    هزار زاره کنم نشنوند زاری من
    به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
    دقیقی ( از لغت فرس چ اقبال ص 514 ).
    آنکه آرندکشته را بکواره
    بر سر بازارشان نهند به زاره
    آید بر کشتگان هزار نظاره
    پرّه کشند و بایستند کناره
    نه به قصاصش کنند خلق اشاره
    نه بدیت پادشه بخواهد از او مال.
    منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 134 ).
    گر از این خانه بیرون رفت باید
    ندارد سودشان خواهش نه زاره.
    ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی – محقق ص 460 ).
    آنکه از بیم تیغ او، هرشب
    خصم را هست ناله و زاره.
    شمس فخری ( از آنندراج ).
    و «زنجه » به معنی مویه و نوحه از «زنج » ریشه زنجیدن ، و «شکنجه » به معنی آزار سخت و عذاب از «شکنج » ریشه شکنجیدن :
    به مرگ دیگران تا چند زنجه
    نه مرگ آرد ترا هم در شکنجه ؟
    فخرالدین ابوالمعالی ( از فرهنگ سروری ).
    و «گذاره » به معنی عبور از «گذار»ریشه گذاردن = گذشتن : و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی… که مهترت رسول فرستادی و عذر خواستی… ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 249 ).
    نیارد چشم سر، هرچند کوشی
    همی زین نیلگون چادر گذاره.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 393 ).
    و «گریه » از«گری » ریشه گریستن :
    از پی هر گریه آخر خنده ای است
    مرد آخربین مبارک بنده ای است.
    مولوی ( مثنوی چ علاءالدوله ص 22 ).
    و «گزاره » به معنی شرح و تفسیر از «گزار» ریشه گزاردن :
    سخن حجّت گزارد سخت و زیبا
    که لفظ اوست منطق را گزاره.
    ناصرخسرو ( دیوان ص 395 ).
    و «لب گزه » ( لب گزک ) به معنی گزیدن لب به دندان به علامت پشیمانی ، یا اشاره به کسی برای سکوت او .
    «لرزه » از «لرز» ریشه لرزیدن : غلامی که دگر دریا ندیده بود… گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. ( گلستان ).
    «مویه » به معنی گریه با نوحه و زاری از «موی » ریشه موییدن به معنی گریه و نوحه کردن و گریستن :
    نماز شام غریبان چوگریه آغازم
    به مویه های غریبانه قصه پردازم.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 228 ).
    شما هم یادگارهای گذشته را در پس پرده هائی که مضراب میدرد، به صورت دخترکانی ژولیده که از رفتن روزگار خوش مویه میکنند دیده و گرئیده اید. ( آئینه محمد حجازی چ 3 کتابفروشی زوار ج 2 ص 320 ). و «ناله » از «نال » ریشه نالیدن :
    در حسرت رخسار تو ای زیباروی !
    از ناله چو نال گشتم از مویه چو موی.
    ( المعجم شمس قیس چ مدرس رضوی ص 253 ).
    هرگه از درش خیمه میکنم ، ناله میکنم نعره میزنم
    من به حال دل گریه میکنم ، دل به حال من خنده میکند.
    فروغی ( از نهج الادب ص 475 ).
    و «نیوشه » به معنی گوش فراداشتن به حدیثی ، از «نیوش » ریشه نیوشیدن :
    همه نیوشه خواجه به نیکوئی و به صلح است
    همه نیوشه نادان به جنگ و فتنه و غوغاست.
    رودکی ( از احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ج 3 ص 1050 ).
    اشک بارید و پس نیوشه گرفت
    باز بفزود گفته های دراز.
    ابومحمد بدیع بلخی ( از احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ج 3 ص 1300 ).
    استثنا – اسم مصدرهای ذیل از دوم شخص مفرد امر حاضر ( که با ریشه فعل اندکی فرق دارد )ساخته شده اند: «پیرایه » از پیرای ، امر از پیراستن :
    بهتر ازگوهر تو دست قضا
    هیچ پیرایه بر زمانه نبست.
    انوری ( از فرهنگ سروری ).
    «گویه » به معنی گفتن و «واگویه » به معنی بازگو و مکرر کردن حرف که از «گوی » و «واگوی » فعل امر از گفتن و واگفتن ساخته شده اند، و «پاشویه » از «پاشوی » امر از پا شستن در تداول مردم رایج است.
    ( طرح دستور زبان فارسی ، اسم مصدر حاصل مصدر ص 95 ).
    || کسروی در کافنامه آورده است : پدید آوردن نام نتیجه از فعل : تراشه ، خراشه ، افشره ، خاکروبه و مانند اینها. «تراشه » آن چوبهای باریک است که از تراشیدن پدید آید. «خراشه » جای خراشیدن است که به روی چیزی بماند. «افشره » چیزی که از فشردن به دست می آید. «خاکروبه » هر آنچه از رفتن گرد آید بویژه خاک و مانند آن. این معنی همچنان اندک است و جز در کلمه های کمی که از دیرین زمان به کار رفته در جای دیگری نمی توان به کار برد.» ( کافنامه ص 30 ). || گاهی زائد باشد و در زمان ما چیزی برمعنی نیفزاید، مانند: آشیانه – آشیان :
    برو این دام بر مرغی دگر نه
    که عنقا را بلند است آشیانه.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 297 ).
    جانانه – جانان :
    به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
    هزار جان گرامی فدای جانانه.
    حافظ( دیوان چ قزوینی ص 296 ).
    یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
    جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 47 ).
    جاودانه – جاودان. روانه – روان :
    نهادم عقل را ره توشه از می
    ز شهر هستیش کردم روانه.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 297 ).
    ریزه – ریز. زمانه – زمان :
    زمانه پندی آزادوار داد مرا
    زمانه را چو نکو بنگری همه پند است.
    رودکی ( از تاریخ ادبیات تألیف صفا ج 1 ص 352 ).
    نگار می فروشم عشوه ای داد
    که ایمن گشتم از مکر زمانه
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 297 ).
    شادمانه – شادمان : دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه کردند. ( تاریخ بیهقی ).
    کرانه – کران :
    بده کشتی می تا خوش برانیم
    از این دریای ناپیداکرانه.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 297 ).
    گمانه – گمان :
    تو دل را بجز شادمانه مدار
    روان را به بد در گمانه مدار.
    فردوسی.
    میانه – میان :
    نبندی زآن میان طرفی کمروار
    اگر خود را ببینی در میانه .
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 297 ).
    نشانه – نشان :
    ز ساقی کمان ابرو شنیدم
    که ای تیر ملامت را نشانه.
    حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 297 ).
    در غیاث اللغات آمده است : «های اسمیه » زیرا که در آخر بعض اسماء واقع میشود، چون : خامه و آمه به معنی دوات و جامه و غله و کله. کسروی در ضمن معانی «ک » و «ها» می نویسد: یکی از معنی های «هاء» که در این کتاب نیامده است پدید آوردن صفت از اسم است ، همچون : نبرده ( مبارز )، نژاده ( اصیل )، رنجه که از نبرد و نژاد و رنج درست شده است و گویا برای این معنی بیش از چند واژه مثال دیگری نتوان یافت. درباره مثال نخست در حدود العالم ( ص 6 ) نوشته : و نیزه تاختن و تیر انداختن آموخت ، چنانکه نبرده جهان گشت در انواع هنر. عسجدی گوید :
    شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
    آن نبردی ملک نبرده سوار.
    فردوسی گوید :
    نبرده نژادی که چونین بود
    نهان کردن از من نه آئین بود.
    نمونه مثال سوم در این بیت به کار رفته :
    انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
    تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت.
    ( کافنامه کسروی ص 38 ).

    همچنین در کافنامه آمده است : «یکرشته کلمه هایی نیز هست که معنی های پیش از پسوند آنها دانسته نیست ، چنانکه شانه ، خامه ، جامه ، سایه ، چامه ، چکامه ، تشنه ، گرسنه ، تازه ، پیاله ، آمه ، دانه ، چاره ، چانه ، سینه ، پاشنه ، پنبه ، پرده ،پینه ، پاره ، دهره و بسیار مانند اینها . زیرا در اینها پیدا نیست که کلمه پیش از پیوستن پسوند چه معنی داشته ، از اینجا میتوان پی برد که این کلمه ها بسیار دیرین است که معنی های اصلی آن پاک فراموش گردیده ، ولی از راه زبان شناسی میتوان کوشید که معنی پاره ای از آنها به دست بیاید از جمله نویسنده این دفتر ( کافنامه ) کلمه «دایه » را برگرفته چنین خواستم که معنی پیشین آن را پیدا نمایم. در آغاز این نکته نمودارم گردید که دایه چو به جای مادر است کودک را، شاید دای به معنی مادر بوده و پسوند در این کلمه به معنی مانندگی به کار میرود. ولی هرچه در فرهنگها جستجو کردم چنین کلمه را پیدا ننمودم. در زبان ارمنی که ارتباط با فارسی دارد کاوش کردم هم نتیجه ای به دست نیامد. در پاره ای نیمزبانها که دسترس دارم به جستجو پرداختم راهی به روی مطلب باز نشد. ولی پس از چند ماهی ناگهان آنچه را که میجستم در یک کتاب تاریخی پیدا نمودم. بدینسان که دینوری که خویشتن از مردم ایران است و زبان فارسی را می شناخته ، چون داستان گم شدن بهرام گور را مینگارد چنین میگوید: مادر بهرام بدان جایگاه شتافته دستور داد جستجوهای بسیار کردند که مگر لاشه بهرام را به دست بیاورند ولی نتیجه ای به دست نیامد و آن جایگاه را به جهت همین کار آن مادر «دایمرگ » نام نهادند. میگوید: زیرا که دای در زبان فارسی به معنی مادر میباشد . این یک جمله دینوری دشوار مرا آسان ساخت و دانستم که آنچه پنداشته بودم بجا بوده. سپس نیز از کسانی شنیدم که دای به معنی مادر هنوز در زبان بختیاری به کار میرود . سپس هم به نکته های دیگری برخوردم که موضوع را هرچه روشنتر گردانید. از جمله اینکه «دایی » که کسانی آن را ترکی می پندارند فارسی است و این نام بدان جهت داده شده که دایی چون خویشاوند مادری است او را به مادر نسبت داده اند،پس «دای » و «دایه » و «دایی » معنی هر سه روشن گردید.» ( کافنامه ص 39 ). و نیز در کافنامه آمده است : حال و چگونگی – نیمه کاره ، درسته ، بیراهه ، دوباره و مانندهای اینها. این کلمه ها در هر عبارتی که به کار میرود مقصود نشان دادن حال و چگونگی است. مثلاً در این عبارتها: «آشکارا بدگوئی میکند« »به سگ هرچه می دهی درسته می بلعد» «آشکارا» از روی لهجه آذری است در فارسی باید «آشکاره » گفت ، این معنی نیز قیاسی نیست و ما نمی توانیم در همه جا آن را به کار بریم. ( کافنامه ص 32 ).
    || جایگاه ، سرخه ، انجیره از آبادیهای فارس میباشد. در میان نامهای آبادی ازاینگونه نامها بیشمار است که نویسنده در کتاب دیگری گفتگو از آنها کرده. در آذربایجان گاهی این معنی رابا «جوق » یا «جه » آورده اند، چنانکه در کلمه های «محمودجق » و «زاویه جوق » و «قزلجه » و مانند آنها. قزلجه درست هم معنای نام «سرخه » است که در پیرامون تهران و این سامانها فراوان یافت میشود. ( کافنامه ص 31 ). || پدیده آوردن اسم از بانگ – غرغره ، فرفره ، ترقه و مانند اینها. غرغره یا غرغرک معروف است ، چون بانگ غرغر میکند با این نام خوانده شده است. فرفره نام بازیچه کودکان است. ترقه را میدانیم که چون میترکدو بانگ ترق بیرون میدهد با این نام خوانده اند. ( کافنامه ص 27 ).
    مادینگی – این معنی چون بسیار باریک است و امروز از میان رفته باید شرح درازی درباره آن برانیم. در هر زبانی برای جدا کردن مادینه از نرینه نشانی هائی هست. بویژه در زبانهای باستان که این نشان بیشتر بوده. ولی در فارسی نه در زبان امروزی و نه در زبان های باستان چنان نشانی دیده نمی شود،جز اینکه از جستجو چنین برمی آید که یکی از معنی های کاف همین بوده که مادینه را از نرینه جدا گرداند. دلیلهائی که بر این سخن هست یکی آنکه حکمرانان بزرگ را«شهربان » ( یا به لهجه آن زمان خشتر پاون ) می نامیدند که به معنی نگاهدار کشور بوده ، چه شهر به معنی کشور به کار میرفته. از آن سوی در زمان ساسانیان می بینیم زن پادشاه را «شهربانو» میخواندند و ما چنین می پنداریم که این کلمه همان شهربان است که چون بر زن گفته میشود، واو که گفتیم گاهی جانشین کاف بوده به آخر آن افزوده گردیده. خود از همین جاست «بانو» به معنی «بی بی » یا «خانم » گردیده. همین حال را دارد کلمه «کدبانو» که باید گفت همان کدبان است و «واو» برای مادینگی افزوده شده ، چه «کد» به معنای خانه میباشد و «کدبان »نگاهدار خانه و «کدبانو» زن نگاهدار خانه است . فردوسی نیز شهربانو را به جای «ملکه » به کار برده و در آنجا که از زبان اسفندیار میگوید :
    تو را بانوی شهر ایران کنم
    به زور و به دل کار شیران کنم.
    دلیل دیگر داستان کردی و کردیه است که در تاریخ ساسانیان نوشته اند. کردی از نزدیکان خسروپرویز بود و به میانجیگری وی خسرو خواهرش کردیه را به زنی گرفت و از او فرزندی یافت. این داستانها را دینوری نوشته و فردوسی به نظم سروده واینکه نام برادری کردی و نام خواهر وی کردیه ( که بی گمان اصل آن کردیک است ) بوده این خود می رساند که کاف در فارسی به جای نشانه مادینگی به کار می رفته. دلیل سوم ، در تاریخهای یونانی نام روخشانا معروف است و او دختری است که به گفته شاهنامه پدر وی دارا آخرین پادشاه هخامنشی بوده و به هر حال زن اسکندر ماکیدونی گردیده است. در کتابهای فارسی آن را «روشنک » گردانیده اند، چنانکه فردوسی می گوید :
    کجا مادرش روشنک نام کرد
    جهان را بدو شاد و پدرام کرد.
    و این کار مؤلفان فارسی اگرچه بی ایراد نیست ، زیرا در زمان هخامنشیان آن نام را «روخشانا» میخوانده اند. ولی از دیده اینکه فردوسی و دیگران قاعده زمان ساسانیان را به دیده گرفته اند ایراد چندانی بر آنان نیست ، زیرا یقین است در این زمان کلمه را «روشنک » میخوانده اند. از آن سوی ما آگاهی داریم که مردان را هم «روخشن » یا «روشن » مینامیده اند، چنانکه پلوتارخ کسی را با این نام روخسانس یاد میکند که ثمیستوکلیس یونانی در دربارارتخشنر دیده. پس این دلیل دیگری است که در فارسی تفاوت میانه زن و مرد با کاف گذارده میشده است. گذشته از آنکه در زبانهای دیگری این تفاوت هست از زبانهای آری نیز ما این تفاوت را در میانه زن و مرد می یابیم از جمله در لاتین نشانه مادینگی در نامهای زنان الف بوده ، چنانکه ژولیوس وژولیا و اکتاویوس و اکتاویا و مانند اینها. این الف در فارسی نیز بوده که سپس تبدیل به کاف یافته است. زیرا چنانکه گفتیم در زبان هخامنشیان به جای پسوند کاف الف به کار میرفته و این است که گفتیم «روشنک » در آن زمان «روخشانا» بوده است. ( کافنامه صص 34-36 ).
    ه. [ هَِ/ ها ] ( ع حرف ، ضمیر ) در عربی بر حسب لهجه های مختلف گاهی این حرف به حروف دیگری تبدیل شود یا بدل از آنها آید.
    اَ: هَثَر، اَثَر. هراق ، اراق. هراقه ، اَراقَه… هناره ، اناره. هیم اﷲ، ایم اﷲ. ث : لُهاة، لثاة. ج : ماه ، ماج.ح : گناه ، جُناح. خ : بهباه ، بخباخ. ف : جوهر، جوفر. ی : زهرفوه ، زیرفوه. و در تعریب های غیرملفوظ یا مختفی به این حروف بدل شود: ج : بابونه ، بابونج. برنامه ، برنامج. بهرامه ، بهرامج. بنفشه ، بنفسج. پُرزه ، بُرزَج.پالوده ، فالوذج. پیشاره ، فیشارج. شبه ، شبج. شهدانه ،شهدانج. کره ، کرج. لوزینه ، لوزینج. گوزینه ، جوزینج.می پخته ، می فختج. ح : اَبه ، ابح. ق : پسته ، فستق. بیجاده ، بیجادق. خیوه ، خیوق. شاهدانه ، شاهدانق. حرف «هَ» در عربی بر پنج گونه است : 1- ضمیر غایب است و در موقع نصب و جر استعمال میشود، مانند: قال له صاحبه وهو یحاوره ، و تلفظ این هاء بعد از کسره با یاء ساکن هنگامی که پس از آن حرف الف نباشد به کسر و در جز این موارد به ضم است. 2- حرف غیبت باشد مانند «هاء» در کلمه ایاه. 3- هاء سکت و آن برای بیان حرکت و یا حرفی به آخر کلمه ملحق میشود، مانند: ماهیه و هاهناه و از یداه و اصل این است که بر آن وقف کنند و بعضی از اوقات به نیت وقف وصل میشود. 4- هاء بدل از الف استفهام ، مانند :
    و اتی صواحبها فقلن هذا الذی
    منح المودة غیرنا و جفانا.
    یعنی اَذا و بعضی گفته اند در اصل هذا بوده و حرف الف به ضرورت وزن افتاده است. 5- هاء تأنیث است ، مانند رحمة در حال وقف و این قول کوفیان است که گمان کرده اند هاء اصل است و تاء، در حال وصل بدل از هاء میباشد و عقیده بصریان برعکس این است و حقیقت امر این است که اگر به قول کوفیان قائل شویم هاء را به شمارنیاوریم زیرا حرف مستقلی نیست ، بلکه جزء کلمه میباشد. ( از اقرب الموارد از مغنی به تصرف ).
    ضمیرهای عربی هنگامی که ماقبل مکسور باشدکسره «هاء» اشباع میشود و به صورت «یا» تلفظ میگردد و هنگامی که ماقبل آن مضموم باشد ضمه «هاء» پس ازاشباع به «واو» بدل میشود و به همین سبب اینگونه رادر فارسی با کلمه های مختوم به «و» و «ی » قافیه کنند:
    فهم نان کردن نه حکمت ای رهی
    زآنکه حق گفتت کُلو مِن رزقه.
    مولوی.
    بار دیگر بایدم جستن ز جو
    کل شی هالک الا وجهه.
    مولوی.
    های تأنیث در حال نسبت : در اسمهای مؤنث منسوب «تاء» ( علامت تأنیث ) در نسبت می افتد، مانند: ناصرة، ناصری. همچنین در کلمه هائی که بر وزن «فَعیلَة» یا «فُعَیْلَة» باشد نیز «ة» حذف میشود: اُمَیْمَة، اُمَیْمی . طَویلة، طَویلی . غَریزة، غَریزی . فَریضة، فَرَضی . قُلَیْلَة، قُلَیْلی . مَدینة، مَدَنی . کلمات زیر از قاعده فوق مستثناست : اُمَیَّة، اَمَوی . بادیة، بَدَوی . تِهامة، تِهامی و تَهام. خُزَیْنَة، خُزَیْنی . رُدَیْنَة، رُدَیْنی . سَلیقة، سَلیقی . سُلَیْم ، سُلَمی . لِحْیَة، لِحْیانی . ناصِرَة، نَصْرانی . در فرهنگ آنندراج آمده است : های هر کلمه ای که در آخر آن بود چون یای نسبت بدان ملحق کنند آن «هاء» به واو بدل شود، چون : تنوی ( از تنة ) و زهروی ( از زهرة ) و کروی ( از کرة ) و گاهی «و» را حذف کنند و گویند «کری ». از اوحدالدین انوری :
    داد یک عالم بهشتی روی ازرق پوش را
    خوشترین رنگی منور بهترین شکلی کری.
    تا بُوَد بزم زهروی را گل
    تا بُوَد نیش عقربی را خار.

     


    ه در واژه نامه بختیاریکا

    ( هُ ) او
    ( هِ ) این
    را. مثلاً حسنه زید یعنی ساتیار را زد.

     


     

    ه در دانشنامه آزاد فارسی

    سی ویکمین حرف از الفبای فارسی و بیست وششمین حرف از الفبای عربی (ابتثی) و حرف پنجم از الفبای ابجدی که در حساب جمل معادل پنج به حساب می آید. در یونانی epsilon است. ترتیب الفبا در زبان فارسی اندک اختلافی با الفبای زبان عربی دارد؛ بدین صورت که حرف «و» در الفبای فارسی قبل از حرف «ه » می آید و در الفبای عرب «ه » قبل از «و». از نظر آوایی، این حرف نمایندۀ صامتِ چاکنایی ـ سایشی است. نام آن «هِ = he» و «ها= hâ» است که به های هوّز و های دوچشم هم معروف است. در نمره گذاری درسی برخی از دانشگاه ها، که براساس ابجدی دسته بندی شده است، نمایندۀ مرتبۀ پنجم و معادلِ نمرۀ صفر تا ده است. در علم، رمز زهره و برج سنبله است و در تقویم، رمز سال هجری. حرف «ه» به عنوان پسوند اشتقاقی، یکی از کارآمدترین و مهم ترین پسوند های زبان فارسی است که به اسم و صفت و بن فعل اضافه می شود و معانی متعددی به آن می دهد که مهم ترین آن ها عبارت اند از ۱. صفت نسبی، مثلِ بهاره، پاییزه؛ ۲. اسم مصدر، مثلِ خنده، گریه؛ ۳. اسم ابزار، مثلِ گیره، تابه؛ ۴. صفت مفعولی، مثلِ گزیده، کشته؛ ۵. نشانۀ تحقیر، مثلِ زنه، مَرده؛ ۶. نشانۀ شباهت، مثلِ دهانه، دسته، پایه. گاهی هم این پسوند تغییری در معنای کلمه قبل ایجاد نمی کند، مثل جاودانه، آشیانه. حرف «ه» به دو دستۀ ملفوظ و ناملفوظ تقسیم می شود. های غیر ملفوظ، که در آخر کلمه می آید و نمایندۀ واج مصوت «ـِ = e» است، مثل جوجه، خانه، طلبه. به این مصوت، های بیان حرکت و های مختفی هم می گویند. کلماتی که در انتهای آن حرف «های ناملفوظ» می آید، هنگامی که علامت «ان» جمع و یا پسوند «ی» نسبت به آن اضافه می شود، حرف «ه» بدل به مصوتِ «ـِ = e» می شود و صامت میانجی «گ » می گیرد. مثلِ خستگی، آزادگی، مردگان، تشنگان. های ملفوظ، که هم نوشته و هم خوانده می شود ، اعم از آن که در آغاز یا وسط و یا پایان کلمه باشد، مثل هرگز، مهر، ماه. بعضی از کلمات عربی که به حرف «ت» ختم می شود در فارسی حرف «ت» به های ناملفوظ بدل می شود، مثل قلعت ← قلعه، اشارت ← اشاره، زیادت ← زیاده

     


    پیشنهاد و نظر شما برای حرف ه

    در بخش دیدگاه، نظر خودتان را درباره‌ی این مطلب بنویسید. اگر نقصی می‌بینید، سعی کنید مطلبمان را کامل کنید. و اگر پیشنهاد تازه‌ای دارید، پیشنهادتان را اضافه کنید.

     


    پیشنهاد ویژه برای مطالعه

    صبح آزادی

    شعر رمیده هوشنگ ابتهاج

    نامه های احمد شاملو به آیدا

    شعر این است که مهدی اخوان ثالث

     


    ه در دانشنامه ویکی پدیا

    ه حرف سی ویکم در الفبای فارسی، حرف بیست وششم در الفبای عربی و پنجمین حرف از حروف الفبای عبری (ה) است. نام این حرف «هـِ» یا اصطلاحاً «هـِ یِ دوچشم» است.
    این حرف گاهی جزء اصلی کلمه است و صدای « ِ» /e/ می دهد:
    و گاهی با توجه به دستور زبان به کلمه اضافه می شود:
    در محاوره به جای «است» به کار می رود:

    ه ویکی پدیا

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»