معنی ت

معنی ت

  • معنی ت به همراه کلمات هم قافیه، و برابر پارسی آن در فرهنگ لغت دهخدا، فرهنگ لغت معین، فرهنگ فارسی عمید، تلفظ ت در گویش ها و لهجه و جستجوی معنی ت در دانشنامه عمومی ویکی پدیا.

     


     

    معنی ت

    تلفظ ت: / te / 

    معنی ت:چهارمین حرف الفبای پارسی و سومین حرف الفبای تازی و حرف بیست و دوم از ابجد.

    متعلق به شما,نام واج «ت».


     

    معنی ت در واژه نامه بختیارکا

    ( تُ ) تاب؛ توان


    معنی ت در فرهنگ عمید

    =تی۱

    نام واج «ت».

    چهارمین حرف الفبای فارسی، تا. &delta، در حساب ابجد: «۴۰۰».

    ضمیر متصل که به آخر کلمه افزوده می شود و به این معانی دلالت می کند: ۱ ) مالِ تو، تو: دخترت، چشمت. ۲ ) تو را: می فرستمت، ای غایب از نظر به خدا می سپارمت / جانم بسوختی و ز جان دوست دارمت (حافظ: ۲۰۰ ). ۳ ) به تو: گفتمت.

     


     

    معنی ت در لغت نامه دهخدا

    ت. ( حرف ) چهارمین حرف الفبای پارسی و سومین حرف الفبای تازی و حرف بیست و دوم از ابجد است واز حروف مسروری و از حروف هوائی است و از حروف شمسیه و ناریه و هم از حروف مرفوع و مصمته و نیز از حروف مهموسه نطعیه است ، و آنرا تای قرشت و تای مثناة فوقانی گویند. و در حساب جُمَّل آنرا چهارصد دارند.

    اقسام «ت » در فارسی : «ت » ضمیر – برای خطاب آیدو آن سه قسم است : یکی آنکه در آخر نامها درآید و مضاف الیه گردد و معنی تو دهد، در این حالت حرف پیش از «ت » مفتوح میشود : 

    یار بادت توفیق ، روزبهی با تو رفیق 

    دولتت باد حریق ، دشمنت غیشه و نال.

    رودکی.

    گر کوکب ترکشت ریخته شد

    من دیده به ترکشت برنشانم.

    عماره.

    بیا گر به باده دلت کرده رای 

    از این در بدین باغ خرم درآی.

    فردوسی.

    بسختی نبودیم فریادرس 

    نهان باش و منمای رویت به کس.

    فردوسی.

    بیزدان سپردم چو او باز خواست 

    ندانم زبان و دهانت چراست.

    فردوسی.

    نمایم بتو گرز آوردگاه 

    سرت را دهم آگهی از کلاه.

    فردوسی.

    همه مهتران خواندند آفرین 

    که بی تاج و تختت مبادا زمین.

    فردوسی.

    برنج اندر آری تنت را رواست.

    فردوسی.

    ز مغزت خورش سازد این اژدها

    جهان از خدائیت گردد رها.

    فردوسی.

    چنان در قید مهرت پای بندم 

    که گوئی آهوی سر در کمندم.

    سعدی.

    ای زلف تو هر خمی کمندی 

    چشمت بکرشمه چشم بندی.

    سعدی.

    میروی با دل تو همراهست 

    می نشینی ز جانت آگاهست.

    اوحدی.

    ضمیر متصل مفرد مخاطب «ت » در حال اتصال ( اضافه ) بکلمات مختوم به الف و واو، یایی پس از واو یا الف آرند چون خدایت ، گیسویت ولی گاه آن «یا» حذف شود: به موت قسم ! مخصوصاً در شعر : 

    چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست 

    محال باشد بالاچنان و ریش چنین.

    منجیک ترمذی.

    چنین گفت گشتاسب کای پرخرد

    که جان از هنرهات رامش برد.

    فردوسی.

    کجات آنچنان برز و بالای تاج 

    کجات آنهمه یاره و تخت عاج.

    فردوسی.

    کجات آن بزرگی و آن دستگاه 

    کجات آن همه تخت و فر و کلاه.

    فردوسی.

    جنابت بر همه آفاق منصور

    سپاهت قاهر و اعدات مقهور.

    نظامی.

    ای که اندر چشمه شور است جات 

    تو چه دانی شط جیحون و فرات.

    مولوی.

    وقت آن آمد که خوش باشد کنار سرو و جوی 

    گر سر صحرات باشد سروبالائی بجوی.

    سعدی.

    ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد

    گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.

    سعدی.

    گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود

    معشوق خوبروی چه محتاج زیور است.

    سعدی.

    دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است 

    که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب.

    سعدی.

    گر کنم درسر وفات سری 

    سهل باشد زیان مختصری.

    سعدی.

    دوست دارم که خاک پات شوم 

    تا مگر بر سرت کنم گذری.

    سعدی.

    اگر دعات ارادت بود و گر دشنام 

    بگو از آن لب شیرین که شهد میباری.

    سعدی.

    و در اتصال بکلمات مختوم به های غیر ملفوظ( مختفی ) گاهی «ت » بصورت «ات » استعمال شود :

    طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد

    گر پسته ات ببیند وقتی که در کلامی.

    سعدی.

    و گاهی هم «ت » بدون همزه آید : 

    همسایه نیک است تن تیره ت را جان 

    همسایه ز همسایه گَرد قیمت و مقدار.

    ناصرخسرو.

    دیوانه وار راست کند ناگه 

    خنجر بسوی سینه ت و زی حنجر.

    ناصرخسرو.

    یکسال برگذشت زی تو نیافت بار

    خویش توآن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.

    ناصرخسرو.

    قسم دوم در آخر نامها و ضمایر و افعال درآید و ضمیر مفعولی و اضافی و مسندالیه باشد و حرف ماقبل «ت » مفتوح است ولی گاهی در شعر ساکن شود : 

    همه دیانت و دین جوی و نیک رائی کن 

    که سوی خلد برین باشدت گذرنامه.

    شهید.

    هر روز بر آسمانت بادا مروا.

    رودکی.

    به دو سه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک 

    تا بمنت [ بمن ترا ] احسان باشد احسن اﷲ جزاک.

    رودکی.

    آتش هجرانت را هیزم منم 

    و آتش دیگرت را هیزم پده.

    رودکی ( صحاح الفرس و حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).

    آن کجا سرت بر کشید به چرخ 

    باز ناگه فروبردت به خرد.

    خسروانی.

    سزد که دوزخ کاریز آب دیده کنی 

    که ریز ریز بخواهدت ریختن کاریز.

    کسائی.

    تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی 

    غالیه چیره شد و زاهری و عنبر خوار.

    عماره.

    چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید

    گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.

    منجیک.

    بود کاخترت یارمندی کند

    همه دشمنت دل نژندی کند.

    فردوسی.

    کنون سوسنت دردمندی گرفت 

    گلت ریخت لاله نژندی گرفت.

    فردوسی.

    گمانت که رازت ندانم همی 

    ز چهرت چو نامه بخوانم همی.

    فردوسی.

    مگر میزبانت دلارای نیست 

    بدیدار ما امشبت رای نیست.

    فردوسی.

    به مادر همه کرده ات بازگوی 

    مگر او ازین کینه پیچدت روی.

    فردوسی.

    ازو شادمانی و زو مردمی است 

    ازویت فزونی و زویت کمی است.

    فردوسی.

    به گیتی ندارم پناه تو کس 

    همه دشمنندت منم دوست بس.

    فردوسی.

    همی خویشتن بس بزرگ آیدت 

    وزین نامداران سترگ آیدت.

    فردوسی.

    بگفتند کای پهلو نامدار

    نشاید ازین جات کردن گذار.

    فردوسی.

    که او دادت این خسروانی درخت 

    که هرروز نوبشکفاندت بخت.

    فردوسی.

    چو او شهریاری بگشتاسب داد

    نیامدت از آن پس خود از شاه یاد.

    فردوسی.

    برستم چنین گفت کای سرفراز

    چه بودت که ایدر بماندی دراز.

    فردوسی.

    به اولاد گفت آنچه پرسیدمت 

    همه بر ره راستی دیدمت.

    فردوسی.

    براهی دگر گر شوی کینه ساز

    همه شهر توران برندت نماز.

    فردوسی.

    بدو گفت سهراب کای مرد پیر

    اگر نیست پند منت جایگیر…

    فردوسی.

    ز یزدان شناس آنچه آمدت پیش 

    براندیش از آن زشت کردار خویش.

    فردوسی.

    ترا دانش و دین رهاند درست 

    ره رستگاری ببایدت جست.

    فردوسی.

    خرد برتر از هر چه ایزدت داد.

    فردوسی.

    که فردات آنگونه سازم خورش 

    کزو باشدت سر بسر پرورش.

    فردوسی.

    که نوشه بزی تا بود روزگار

    همیشه خرد بادت آموزگار.

    فردوسی.

    سخنها که بشنیدم از دخترت 

    چنان دان که او تازه کرد افسرت.

    فردوسی.

    ایا آنکه تو آفتابی همی 

    چه بودت که بر من نتابی همی.

    فردوسی.

    چو نیکی نمایدت کیهان خدای 

    تو با هر کسی نیز نیکی نمای.

    فردوسی.

    بپرهیز از این مرد ناسودمند

    که خیزدت ازو درد و رنج و گزند.

    فردوسی.

    شبان زاده ای را چنان در کنار

    بگیری و از کس نیایدت عار.

    فردوسی ( شاهنامه ج 2 ص 594 )

    دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه 

    فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.

    منوچهری.

    چونت زینسان سخن به بی ادبی است 

    زخم چنبه سزدت بر پهلو.

    ( از لغت نامه اسدی ).

    اوت کِشت و اوت هم خواهد درودن بیگمان 

    هر که کارد بدرود پس چون کنی چندین مرا؟

    ناصرخسرو.

    از صبر نردبانت بباید کرد

    گر زیر خویش خواهی جوزا را.

    ناصرخسرو.

    فردات نیامد و دی کجا شد

    زین هر سه جز امروز نیست پیدا.

    ناصرخسرو.

    حجت تراست رهبر زی اوپوی 

    تا علم دینت نیک شود والا.

    ناصرخسرو.

    ز اول چنانت بود گمانی که در جهان 

    کاریت جزکه خور نه قلیل است و نه کثیر.

    ناصرخسرو.

    عمر تو نبینی که یکی راه دراز است 

    دنیات بر این سر برد عقبات بر آن سر.

    ناصرخسرو.

    پندیت داد حُجّت و کردت اشارتی 

    ای پور بس مبارک پند پدرپذیر.

    ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 158 )

    چه گوئی بمحشر اگر پرسدت 

    از آن عهد محکم شبر یا شبیر.

    ناصرخسرو.

    و آنچت گوید بپذیر و مباش 

    عاشق بر بیهده گفتار خویش.

    ناصرخسرو.

    بویات نفس باید چون عنبر

    شایدت اگر جسد نبود بویا.

    ناصرخسرو.

    تن تو زرق و دغا داند بسیار بکوش 

    تا بیکسو نکشد از ره دین زرق و دغاش.

    ناصرخسرو.

    آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید بدل 

    گر بباید زانت خورد و گر بباید زان شنید.

    ناصرخسرو.

    تا به پیشت یکی اگر فاسق 

    بیش بهتر رودت فسق و فجور.

    ناصرخسرو.

    دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا

    تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.

    ناصرخسرو.

    چونت بخواهند باز عاریتی جان 

    از دلت آنگه دهی بمعصیت اقرار.

    ناصرخسرو.

    گر نباشی ز اهل ستر بزهد

    خواند باید بسیت [ بسی ترا ] ویل و ثبور.

    ناصرخسرو.

    وعده کرده ست بدان شهر غریبیت بسی 

    جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب.

    ناصرخسرو.

    اگر ز صحبت پیوست مات [ ما ترا ] نهی کنند

    من السلام فقل یا منای من ینهاک ؟

    سوزنی.

    بادت بجهانیان زبر دستی 

    کز رنج مجیر زیردستانی.

    سوزنی.

    آنجا که بزرگ بایدت بود

    فرزندی من نداردت سود.

    نظامی.

    ای که هرگز فرامشت نکنم 

    هیچت از بنده یاد می آید؟

    سعدی ( گلستان ).

    سعدی چو صبر ازوت میسر نمیشود

    اولیتر آنکه صبر کنی بر گزند او.

    سعدی.

    برای نعمت دنیا که خاک بر سر آن 

    بدین نشانه که گفتم بسیت باید بود

    هزار سال تنعم کنی بدان نرسد

    که یکزمان بمراد کسیت باید بود.

    سعدی.

    ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال 

    اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی.

    سعدی.

    پیران سخن بتجربه گفتند، گفتمت…

    حافظ.

    علم بال است مرغ جانت را

    بر سپهر او برد روانت را.

    اوحدی ( جام جم ص 33 ).

    و گرت خنده نیاید یکی کنند بیار

    و یک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.

    ابوالعباس عباسی.

    بر لب بام آمد و مه گفت باید مردنت 

    کآفتاب عمر اینک بر لب بام آمده ست.

    سیمی.

    قسم سوم ، ضمیر «ت » متصل بفعل و اسم و ضمیر است و گاهی بحرف می پیوندد و آن درصورتی است که «ت » جانشین «تو»، «ترا» باشد : 

    گرت باری گذر باشد نظر بر جانب ما کن 

    نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران.

    سعدی.

    گرت مملکت باید آراسته.

    سعدی ( بوستان ).

    و گاهی هم حرف قبل از «ت » ساکن شود ( در همه صور مذکور ) : 

    ماریغتنج اگرت دی بگزید

    نوبت مار افعی است امروز.

    شهید ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).

    هرگز تو به هیچ کس نشایی 

    بر سرت دو شوله خاک و سرگین.

    شهید.

    اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش 

    وآنگاه گویدم که پریشان مشو خموش.

    خسروی.

    بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ 

    اگرت مملکت از حد روم تا خزر است.

    کسائی.

    بازگشای ای نگار چشم به عبرت 

    تات نکوبد فلک بگونه کوبین.

    خجسته.

    نشست تو بر تخت شاهنشهی 

    همت سرکشی باد و هم فرهی.

    فردوسی.

    بدانش کنون چاره خویش ساز

    مبادا کت آید بدشمن نیاز.

    فردوسی.

    تات [ تا ترا ] بی سنگ تر ز کَه ْ نکنند.

    ؟

    گرت هست با شاه ایران مگوی 

    نیاید ترا زین سخن رنگ و بوی.

    فردوسی.

    گرت زین بد آید گناه من است 

    چنین است آئین و راه من است.

    فردوسی.

    هم اکنون برانم سوی سیستان 

    بفرمانت ای خسرو کین ستان.

    فردوسی.

    یکی تاج دارد پدرت ای پسر

    تو داری همه لشکر و بوم و بر.

    فردوسی.

    نه از بیم رفتم نه از گفتگوی 

    بسوی پسرت آمدم جنگجوی.

    فردوسی.

    ز بی دانشیت آن نیامد پسند

    ندانی همی راه سود از گزند.

    فردوسی.

    تات شاعر بمدح در گوید

    شاد بادی و قصر تو معمور.

    ناصرخسرو.

    بیگنهی تات کار پیش نیاید

    وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار.

    ناصرخسرو.

    آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید به دل 

    گر بباید زآنت خورد و گر بباید زآن شنید.

    ناصرخسرو.

    از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده 

    یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب.

    ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 37 )

    تو به سگالی که نیز بازنگردی 

    سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.

    ناصرخسرو.

    گرت هوش است و دل ز پیر پدر

    سخنی خوب گوش دار ای پور.

    ناصرخسرو.

    ببین گرت باید که بینی بظاهر

    ازو صورت و سیرت حیدری را.

    ناصرخسرو.

    میر تو خدایست طاعتش دار

    تا سرت برآید بچرخ خضرا.

    ناصرخسرو.

    پیش جان تو سپر کرده ست یزدان تنت را

    تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر

    خواب و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را

    چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور.

    ناصرخسرو.

    سرت چون قیر بود و قدت چو تیر

    با تو اکنون نه تیر ماند و نه قیر.

    ناصرخسرو.

    چون پست بودت قامت دانش 

    چون سرو چه سود مر ترا بالا.

    ناصرخسرو.

    روی به شهر آر که این است روی 

    تا نفریبدت ز غولان خطاب.

    ناصرخسرو.

    تن جفت نهان است و بفرمانت روان است 

    تأثیر چنین باشد فرمان روان را.

    ناصرخسرو.

    تات نپرسند همی باش گنگ 

    تات نخوانند همی باش لنگ.

    مسعودسعد.

    گرت خواهیم کردن حق شناسی 

    نخواهی کردن آخر ناسپاسی.

    نظامی.

    گرت چشم خدابینی ببخشند

    نبینی هیچکس عاجزتر از خویش.

    سعدی ( گلستان ).

    اگرهر دمت نفس گوید بده 

    بخواری بگرداندت ده به ده.

    سعدی.

    اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است 

    گرت معاونتی دست میدهد دریاب.

    سعدی.

    ورت مال و جاه است و زرع و تجارت…

    سعدی ( گلستان ).

    چشمانت میگوید که لا

    ابروت میگوید نعم.

    سعدی.

    || «ت » گاهی در آخر کلمات ( اعم از اسم مصدر و غیره ) زائد است : بوشت ، بوش. کنشت ، کنش. کوست ،کوس. رامشت ، رامش. گوشت ، گوش. پاداشت ، پاداش. بالشت ، بالش. فرامشت ، فرامش. دسترست ، دسترس. پیشینیان زیادت یک حرف ساکن را مخل به وزن نمیدانستند و این قاعده در صورتی جاری است که دو یا سه ساکن در آخر کلمه جمع شود:

    چو گشتاسب را داد لهراسب تخت 

    فرود آمد از تخت و بربست رخت.

    فردوسی

    چو عمر خویش بسر برد هفصد و سی سال 

    سپرد عمر بسر برده را بدست پسر.

    ناصرخسرو.

    به شیث آمد دوران ملک هفتصد سال 

    نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر.

    ناصرخسرو.

    ابدالها:

    >ظاهراً در بعضی لهجه های ماورأالنهر «ت » به «ج » بدل می شده است : 

    ای فلک بوج داده بر کف پاج 

    هیچ نیکی ز تو نداشته باج.

    سوزنی.

    یعنی : ای فلک بوس داده بر کف پات 

    هیچ نیکی ز تو نداشته باز.

    >حرف «ت » در فارسی گاهی بدل «د» آید: بخوریت = بخورید: گفت بخوریت که حلال است. ( بخاری ).

    بیاریت = بیارید: گفت طعام بیاریت که وی گرسنه هفت روزه است. ( قابوسنامه ).

    آتش = آدیش.

    کوت = کود.

    تکمه = دگمه.

    تنبک = دنبک.

    خات = خاد.

    شوات = شواد.

    زرت = زرد.

    پوت = پود.

    بت = بد.

    تیفال = دیوار.

    گرت = گرد.

    توختن = دوختن.

    کتخدای = کدخدای.

    یُرت = یُرد.

    پتواز = بدواز.

    تایه = دایه.

    ریتک = ریدک.

    لرت = لرد.

    چفته = چفده : 

    یکی چون درخت بهی چفده از بر

    یکی گردنی چون سپیدار دارد.

    ناصرخسرو.

    باروت = بارود.

    توت = تود : 

    مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا

    که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.

    ناصرخسرو.

    تیرک = دیرک.

    توشک = تشک ، دشک.

    شنبلیت = شنبلید.

    بگوئیت = بگوئید: بگوئیت تا بیاید. ( قابوسنامه ).

    تگل = دگل.

    سخته = سغده.

    قاووت = قاوود.

    تلاق = دلاغ.

    و مصادر دال و نونی که به تا و نون بدل شوند:

    الفختن = الفغدن.

    آمیختن = آمیغدن.

    در زبان کودکان بدل کاف یا گاف آید: می تنم = می کنم.

    میدم = میتم.

    > گاهی بدل «ژ» آید:

    ارتنگ = ارژنگ.

    > گاهی بدل «س » مهمله آید:

    قربوت = قربوس ( کوهه زین ).

    تفتیدن = تفسیدن.

    تفتیده = تفسیده.

    تیز = سیز ( مقابل کند ).

    > در عربی ( تعریب ) «ت » بدل «د» آید چون :

    تفتر = دفتر.

    مرتک = مردک.

    اجتماع = اجدماع.

    بافت = بافد 

    بت = بد 

    باتنگان = بادنجان.

    شبت = شود.

    > و گاهی به «ث » بدل شود:

    توت = توث.

    شبت = شبث.

    حفت = حفث.

    ترید = ثرید.

    حتیره = حثیره.

    بقت = بقث.

    مبعوت = مبعوث. 

    > و در تعریب بثاء مثلثه و بطاء مهمله بدل شود چون :

    طهمورث تهمورت بدو تای فوقانی 

    > گاهی بدل به «ج » شود چون :

    حفت = حفج.

    غارت = غارج.

    ولت = ولج.

    > گاهی بدل «ش » آید چون :

    تستر = ششتر.

    توق = شوق.

    > در تعریب گاهی به «ط» بدل شود چون : کرته = قرطه : 

    تن همان خاک گران و سیهست ارچند

    شاره وابفت کنی قرطه و شلوارش.

    ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 210 )

    تنگه = طنجه.

    تبرستان = طبرستان 

    > گاهی بدل «ق » آید:

    تملول = قملول.

    > گاهی بدل «ک » آید:

    حاتم = حاکم.

    تله = کله.

    چاشت = چاشک.

    > گاهی هم بجای «و» آید:

    تیقور = ویقور.

    تجاه =وجاه.

    تقوی = وِقوی.

    تخمه = وخمه.

    > گاهی به «هَ»بدل شود چون :

    بارتنگ = بارهنگ.

    > گاه بدل «ی » آید چون :

    خداة = خدای.

    || «ت » در عربی هشت قسم آید: تاء تانیث که در آخر اسماء واقع شود و در حالت وقف «ها» گردد چون : ضاربه و مضروبه و فاسقه و مستوره. تاء مصدر چون : «ضاربیة» و «مضروبیة» و «رحمة» و «قناعة» و «غفلة» و تاء وحدت چون : «تمرة» بمعنی خرمای واحد و «حمامة» بمعنی کبوتر یا قمری واحد. و تاء زائده چون : تاء تمرتین و تاء مبالغه چون : تاء «علامة» و «فهامة» و تاء عوض چون : «عدة» که در اصل «وعد» بود و تاء نقل که برای نقل کلمه از معنی وصفی بسوی معنی اسمی آید چون : تاء «کافیة» و «خلیفة» زیرا این دو لفظ در اصل بدون تاء بودند و معنی وصفی میداشتند حال آنکه از آنها معنی وصفی منقول گشته اسم شدند و تاء را بجهت دلالت بر همین معنی آورند. و تاء قسم ، و این جز بر لفظ «اﷲ» در نیاید چون : «تاﷲ» بمعنی قسم به خدا و حرف جر است و کلمه اﷲ را جر دهد و گاهی نیز بجز اﷲ را جر دهد چون : تربی و «ة» در عربی علامت عجمه است : شمامسة: الحقواالهاء للعجمه او العوض و در همین مورد ( برای عجمه ): موزج کجوهر معرب موزه است. موازجة جمع و الهاء للعجمة و ان شئت حذفت الها فقلت موازج .

    || «ت »ضمیر، که به آخر فعل متکلم وحده و شش صیغه مخاطب پیوندد: کتبت ُ، کتبت َ، کتبتُما، کتبتُم ، کتبت ِ، کتبتُما، کتبتُن. || علامت تمایز یکی از اسم جنس مانند شجرة یکی شجر. || گاهی به آخر صیغه منتهی الجموع ملحق گردد و دو معنی را رساند:

    1- برنسبت دلالت کند: مهالبه جمع منسوب مهلّبی. 2- عوض ازحرف محذوف : زنادقه جمع زندیق. || به اول فعل مضارع در شمار حروف مضارعت «اتین » افزوده گردد: تکتب ، تکتبان ، تکتبون ، تکتبین ، تکتبن. || حروف زائده «سئلتمونیها» است. || حرف زائددر آخر اسماء است : ملکوت. || گاهی جانشین حرف محذوف گردد از اول کلمه چون : عظة و از آخر آن چون شئة 

    || «ة» این حرف را ت ِ گردک. تاء مربوطه گویند و «ة» عربی غالباًدر فارسی به «ت » بدل شود: استفادة، استفادت :

    نماند از هیچگون دانش که من زان 

    نکردم استفادت بیش و کمتر.

    ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 185 )

    شیعة، شیعت :

    عیبم همی کنید بدانچم بدوست فخر

    فخرم بدانکه شیعت آل عبا شدم.

    ناصرخسرو.

    «ت » تأنیث عربی را در فارسی غالباً حذف کنند:

    دختری دارم لطیف و بس سخی 

    آرزو می بود او را مؤمنی.

    مولوی.

    بعضی از کلمات عربی که مختوم به «َة – ة» میباشند در فارسی «َة – ة» را به های غیر ملفوظ بدل کنند مانند: قلعة، قلعه. اشارة، اشاره. زیادة، زیاده. ادارة، اداره. || «ة» مصادر عربی باب مفاعله در فارسی حذف شود: محاباة، محابا. مداراة، مدارا، معاداة، معادا، مساواة، مساوا، مواساة، مواسا:

    آزار مگیر از کس برخیره و مآزار

    کس را مگر از روی مکافات و مساوا

    گر تو بمدارا کنی آهنگ بیابی 

    بهتر بسی از ملکت دارا بمدارا

    از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل 

    با دهر مدارا کن و با خلق مواسا.

    ناصرخسرو.

    خورشید چون بمعدن عدل آمد

    تا فصل ز مهریر معادا شد.

    ناصرخسرو.

    کز قعر چاه تابکران رایش 

    ایدون بچرخ بر بمدارا شد.

    ناصرخسرو.

    پشه ای نمرود را با نیم پر

    میشکافد بیمحابا مغز سر.

    مولوی.

    || حرف «ت » در دوشعر زیر از کلمه فلات حذف شده است :

    یارب چه شد این خلق که با آل پیمبر

    چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.

    ناصرخسرو.

    آهو و نخجیر و گوزن و تذرو

    هر چه مر او را ز گیاهان چراست 

    گوشت همیسازند از بهر تو

    از خس و خار و پله کاندر فلاست.

    ناصرخسرو.

    این حرف با «ج » در یک کلمه ٔعربی جمع نشود و اگر کلمه ای یافته شود که «ت » و «ج »هر دو داشته باشد آن کلمه معرب است مانند: تاجن.

    ة. [ ت / تاء ] ( ع اِ ) در کتب لغت رمز است از قریه و در کتب حدیث رمز است «ترمذی » صاحب صحیح را.


    معنی ت در فرهنگ فارسی

    سطر آراکه ازدوقطعه وبشکل ت ساخته میشود، گونیا، بشکل ت برای اندازه گرفتن وساختن زاویه هابکاررود

    ( اسم ) نوعی خط کش که طراحان آنرا بکار میبرند و مرکب از دو شاخ. کوچک و بزرگ است . انتهای شاخ. بزرگ بشاخ. کوچک در وسط با زوای. قایمه ملحق میگردد .در کتب رمز است از قریه.


    معنی ت در فرهنگ معین

    (حر. ) چهارمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر عدد ۴٠٠ می باشد.

    (ضم . ) ضمیر متصل شخصی ، دوم شخص مفرد. و آن بر دو گونه است : الف – اضافی : کتابت . ب – مفعولی : گفتمت .


    معنی ت در دانشنامه اسلامی

    [ویکی الکتاب] معنی قَالَتِ: گفت (در اصل “قَالَتْ ” بوده که حرف “ت”به دلیل رسیدن به ساکن حرکت گرفته است)
    معنی خَلَتِ: گذشت(در عبارت “وَقَدْ خَلَتِ ﭐلْقُرُونُ “در اصل ت ساکن بوده که چون در کنار ساکن یا تشدید کلمه بعد قرار گرفته به آن کسره داده اند)
    معنی نَّفَعَتِ: سود بخشید – نفع داشت (دراصل نَفَعَتْ بوده که به دلیل تقارنش با حرف ساکن و تشدید دار در کلمه ی بعد حرف “ت”حرکت گرفته است)
    معنی غُلِبَتِ: شکست خورد – مغلوب شد (در اصل “غُلِبَتْ” بوده که به دلیل رسیدن ساکن به تشدید در عبارت “غُلِبَتِ ﭐلرُّومُ ” حرف “ت” کسره گرفته است )
    معنی غَلَّقَتِ: بست (در اصل “غَلَّقَتْ” بوده که به دلیل رسیدن ساکن به ساکن در عبارت “غَلَّقَتِ ﭐلْأَبْوَابَ ” حرف “ت” کسره گرفته است )
    معنی فُتِحَتِ: باز شد (در اصل “فُتِحَتْ” بوده که به دلیل رسیدن ساکن به تشدید در عبارت “فُتِحَتِ ﭐلسَّمَاءُ ” حرف “ت” حرکت گرفته است )
    معنی فَصَلَتِ: جدا شد – بیرون رفت (در عبارت “لَمَّا فَصَلَتِ ﭐلْعِیرُ ” یعنی کاروان از مبدأ جداشد یا به راه افتاد. کسره “ت” نیز به دلیل رسیدن دو ساکن به هم می باشد)
    معنی قُضِیَتِ: تمام شد- به پایان رسید(در عبارت”قُضِیَتِ ﭐلصَّلَوٰةُ “حرف “ت” به دلیل رسیدن به تشدید حرکت گرفته است)
    معنی دَّعَوَا: خواندند – درخواست کردند(درجمله “فَلَمَّا أَثْقَلَت دَّعَوَا ﭐللَّهَ ” چون دو ساکن به هم رسیده اند واو فتحه گرفته است و دال نیز به دلیل نزدیکی تلفظش به “ت ” در آن ادغام گردیده است)
    معنی ﭐثَّاقَلْتُمْ إِلَی ﭐلْأَرْضِ: خود را به سنگینی می زنید به قسمی که به زمین می نشینید – به زمین می چسبید – زمینگیر می شوید (در اصل باب تفاعل و تثاقلتم بوده است که ت به ث تبدیل و برای اجتناب از ابتدا به ساکن یک همزه وصل اضافه شده است ، از معانی باب تفاعل ، تظاهر است که در این کلمه ا…
    تکرار در قرآن: ۹(بار)

     


     

    پیشنهاد و نظر شما برای معنی ت

    در بخش دیدگاه، نظر خودتان را درباره‌ی این مطلب بنویسید. اگر نقصی می‌بینید، سعی کنید مطلبمان را کامل کنید. و اگر پیشنهاد تازه‌ای دارید، پیشنهادتان را اضافه کنید.

     

     


    پیشنهاد ویژه برای مطالعه

    شعر در دکان عدلتان معصومه شفیعی

    معنی تئاتر

    نامه های احمد شاملو به آیدا

     


     

    دانشنامه ویکی پدیا

    ت (ابهام زدایی). ت در دو مورد به کار می رود:ت چهارمین حرف از الفبای فارسی.
    ت (سیریلیک) یکی از حروف الفبای سیریلیک.

    ت ابهام زدایی در ویکی پدیا

    ت (سیریلیک). ت (گویش: Te) یکی از حروف الفبای سیرلیک می باشد.

    خط سیرلیک در ویکی پدیا

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    ستایش
    Latest posts by ستایش (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *