مخفیگاه آدم‌کوچولوها

مخفیگاه آدم‌کوچولوها

  • مخفیگاه آدم‌کوچولوها

     

    ظهر دم کرده ی تابستان بود و همه مثل پلاستیکی که زیر آفتاب مستقیم مانده باشند وارفته و چرتی بودند. صدایی به گوش نمی رسید و جنبنده ای در کوچه دیده نمی شد. خانه را هم مهی خواب آلود و سنگین درنوردیده بود. حوصله ام داشت سرمی رفت و اجاق ذهنم را قلقلک می داد. چیزی می خواستم که سرگرمم کند.

    روبروی پنکه “آ” کشیدم ولی ساکتم کرد. کارتهای بازی را برداشتم برج ساختم و از دور خرابش کردم. نچسبید. بدون همبازی و جر زدن و جز دادن حال نمی داد. رفتم به اتاق که بخوابم ولی این سکوت داشت دیوانه ام می کرد. دوست داشتم اسباب بازی هایم مثل عروسک های “مندی” زنده بودنشان را رو می کردند، ولی هر چه کشیک می کشیدم سکوت بود و سکون. نقششان را خوب بلد بودند، باید فقط تا زمانی که خوابم ببرد ساکت می بودند و بی تحرک که بودند.

    بعضی وقتها که خواب بودم صداهایی می شنیدم. “خرسی” و “موشی” با مرغ و خروس ها صحبت می کردند و برایشان تعیین تکلیف می کردند و اگر آنها اطاعت امر نمی کردند گهگاهی خیلی دوستانه آنها را می خوردند. بالاخره خرس حتی اگر از مشتی پشم و پارچه هم باشد خرس است. البته نقش موشی این بود که با قلدری خرسی تکه غذایی تور کند. هر بار که می خواست کار بالا بگیرد و می آمدم دخالت کنم یکهو همه چیز بی جان می شد. مرا قاطی بازیشان راه نمی دادند.

    یک شب که تصمیم داشتم هر طور شده دستشان را رو کنم، حتی چراغ خوابم را خاموش کردم که کسی نبیندم، از زیر پتو با چشم هایی نیمه باز همه چیز را زیر نظر گرفته بودم. صدایی سهمگین و تکرار شونده و هماهنگ به گوشم خورد. صدا داشت به اتاق نزدیک می شد و توی نوری که از بیرون به داخل اتاق می رسید، سایه ای تیز و سنگین داشت بزرگ و بزرگتر جلو می آمد. هر چه نزدیک تر می آمدند لرزش اتاق بیشتر می شد و هوا خفه تر. یک لشکر بزرگ از آدم کوچولوها وارد اتاق شده بودند. تعدادشان آن قدری بود که حتی اگر دو تا دستهام را به کار می گرفتم و دستهای تک تک اعضای خانواده را هم قرض می گرفتم، حتی چهار دست و پای خرسی را هم حساب می کردم نمی توانستم تعدادشان را بشمارم. تنهایی حریفشان نبودم. نباید بی گدار به آب می زدم. حتی “باز لایتر” هم به تنهایی از پس یک لشکر تماما مسلح آدم کوچولوها برنمی آمد، باید خوب فکر می کردم و یک نقشه ی درست و حسابی می کشیدم. باید داداشم را خبر می کردم، ولی اتاقش آن ور خانه بود و اگر این آدم کوچولوها مرا می دیدند اوضاع بهم می ریخت. حتی اگر می شد خرسی و موشی کمکم کنند بهتر از هیچی بود. در همان حالت آنقدر بی تحرک ماندم تا خوابم برد. فردا هر چه برای داداشم تعریف کردم قبول نکرد که نکرد. می گفت حتما خواب دیدی. خرسی و موشی هم انگار نه انگار که کسی با آنها حرف می زند. هر کدام دو تا گوش اندازه ی نعلبکی و دو تا چشم اندازه ی زردآلو داشتند ولی با دیوار فرقی نمی کردند. باید تنهایی با آن لشکر مخوف روبرو می شدم.

    توی همین فکرها بودم که صدایی شنیدم، زمزمه ای نامفهوم و تکراری. از سمت کمد بود. پاورچین نزدیک شدم. انگار کسی یا کسانی داشتند تمرین می کردند. گوش تیز کردم. “هِ هُ هِ ها” “هِ هُ هِ ها” “هِ هُ هِ ها” مثل یک رژه ی نظامی بود. نکند مخفیگاهشان اینجاست؟ در کمد را یک دفعه باز کردم تا فرصتی برای کاری نداشته باشند، همه چیز عادی بود. بستم و همان حوالی نشستم. دوباره شروع شد. “هِ هُ هِ ها” “هِ هُ هِ ها” باز کردم، دوباره هیچی نبود. حتما یک کلکلی توی کارشان بود. خودم را سرگرم کارتهام نشان دادم لابد کسی آن دور و بر کشیک می داد، نمی شد آن همه صدا منشایی نداشته باشد فقط نباید می گذاشتم حرکاتم را پیشبینی کنند. همین طور نامحسوس به کمد نزدیک می شدم و دوباره دور می شدم تا عادی جلوه کنم. بعد که حسابی صدایشان گوشم را پر کرد و حسابی دم گرفته بودند، بی معطلی کارتی سمت کمد پرت کردم و شیرجه زدم در را باز کردم. باز هیچی نبود ولی چندتا از کارتنها تکان می خوردند، می دانستم یک جای کار می لنگد! حتما توی یکی از این کارتن ها قایم شده اند. کارتن اول را که باز کردم چندتا ظرفِ شکلات بود و چند تکه پلاستیک حبابدار. یکی از ظرف ها شکلات هم داشت، یک مشت برداشتم و مشغول ترکاندن حباب ها شدم. دنبال چی بودم؟ لابد اگر اهمیت داشت یادم می ماند! حتما مهم نبوده؛ همین کار حال می داد. تازه کسی هم نبود که مزاحمم شود، همه اش را خودم می ترکاندم.

    ته کارتن یک جعبه مشکی با رگه های طلایی و یک سری حروف عجیب توجهم را جلب کرد. سفت و محکم بود. برداشتم و درش را باز کردم. بعدا فهمیدم که اسمش خودنویس است. با خودم فکر کردم جان می دهد برای نقاشی کشیدن. دفتر نقاشیم دم دست نبود و روی کارتن شروع به نقاشی کشیدن کردم. یک خط می کشید و یکی نمی کشید. مشکلش چی بود؟ کمی خط خطی کردم، جواب نداد، ها کردم جواب نداد. حتما هوا گرفته بود. باید بازش می کردم و هوایش را می مکیدم. تا سری اش را باز کردم فنری بیرون پرید. دنبال فنر بودم که مامان صدایم زد. باید جواب می دادم ولی اگر می دید اینجام بد می شد. اگر جواب نمی دادم بالاخره می آمد اینجا اگر هم جواب می دادم ممکن بود زودتر برسد اینجا. فنر را جا زدم. صدایش از جلوی در اتاق می آمد. آمدم سر خودنویس را ببندم که فنر دوباره پرید بیرون. لحظه کش آمده بود. فرصتی برای هدر دادن نمانده بد. مامان وارد اتاق شده بود و من هم در یک حرکت خودنویس را چپاندم توی جعبه و کارتن را هل دادم ته کمد.

    -یک ساعته صدات می کنم چرا جواب نمی دی؟

    +این شکلاتا خیلی خوشمزه ست مامان چرا اینجا قایمش کردی؟

    – برای اینکه زیاد نخوری دندونات خراب میشه …

    خوب شد کسی نفهمید. فقط باید بعدا کارتن را مرتب کنم، آخ، کارتن …!

     

     

     

     

     

     

     

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    کاوه بی‌نام
    Latest posts by کاوه بی‌نام (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *