قدرت

قدرت

  • قدرت

     

    طبق معمول صبح سر ساعت هفت،مادر مرا برای خوردن صبحانه از خواب بیدار کرد.
    در حال خوردن غدایم بودم که صدایی از پشت بام خانه مان آمد. پدر و مادرم بی توجه به خوردنشان ادامه دادند.
    تمام فکرم به صدای پشت بام بود.
    به محض آنکه غذایم را تمام کردم به بهانه ی جا گذاشتن  کتاب درسی ام به پشت بام رفتم.همه جا را گشتم ولی چیزی پیدا نکردم؛ ناگهان در پشت سنگی بزرگ، کبوتری را دیدم که زخمی شده و آغشته به خون است. چه کسی این بلا را بر سرش آورده ؟
    نکند بمیرد؟
    ناگهان صدای پدرم را شنیدم که نام مرا برای رفتن به مدرسه صدا زد.
    ناخداگاه پرنده را در داخل کیفم گذاشتم وبا خود بردم. در تمام میسر راه نگران بودم که نکند آن پرنده نفس نکشد. به مدرسه که رسیدم دوستم را دیدم و برایش تعریف کردم.
    در حیاط نشسته بودیم که ناگهان‌آقای مدیر آمد بالای سرمان،مرا نگاه کرد و از من پرسید که در کیفم چه چیزی را پنهان‌کردم.
    چاره ای نداشتم و کبوتر را از کیفم بیرون آوردم.
    کبوتر مرده بود،دیگر نفس نمی کشید.
    دستانم‌ می لرزید، من می خواستم ان کبوتر را نجات دهم.
    آقای مدیر که متوجه حال پریشانم شد، گفت: تو قصد داشتی که به آن پرنده کمک کنی،خودت را ناراحت نکن.
    ….خیلی ناراحت شدم و گفتم:این کبوتر را‌ کسی زخمی کرده بود،چطور توانست این کار را انجام دهد؟
    آقای مدیر آمد کنارم و گفت :زندگی همین است .اگر قدرت داشته باشی به ضعیف تر از خودت آسیب خواهی زد.

    …..ای کاش من هیچ وقت قدرتمند نشوم،نمی خواهم به کسی آسیب بزنم.
    آقای مدیر گفت:قدرت خوب است.این که تو این کار را به قصد خوب انجام دادی،خود یک قدرت است.قدرت عشق و محبت کردن در تو وجود دارد.
    هیچ وقت این قدرت را در خود کمرنگ نکن.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    محدثه.فطرتی
    Latest posts by محدثه.فطرتی (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *