مهین بانو دلش دادی شب و روز

46 – مهین بانو دلش دادی شب و روز – وصیت کردن مهین بانو شیرین را

  • شعر مهین بانو دلش دادی شب و روز نظامی – خسرو و شیرین 46

    وصیت کردن مهین بانو شیرین را

     

    مهین بانو دلش دادی شب و روز

    بدان تا نشکند ماه دل افروز

     

    یکی روزش به خلوت پیش خود خواند

    که عمرش آستین بر دولت افشاند

     

    کلید گنج‌ها دادش که برگیر

    که پیشت مرد خواهد مادر پیر

     

    در آمد کار اندامش به سستی

    به بیماری کشید از تن‌درستی

     

    چو روزی چند بر وی رنج شد چیر

    تن از جان سیر شد جان از جهان سیر

     

    جهان از جان شیرینش جدا کرد

    به شیرین هم جهان هم جان رها کرد

     

    فرو شد آفتابش در سیاهی

    بنه در خاک برد از تخت شاهی

     

    چنین است آفرینش را ولایت

    که باشد هر بهاری را نهایت

     

    نیامد شیشه‌ای از سنگ در دست

    که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست

     

    فغان زین چرخ کز نیرنگ‌سازی

    گهی شیشه کند گه شیشه‌بازی

     

    به اول عهد زنبور انگبین کرد

    به آخر عهد باز آن انگبین خورد

     

    بدین قالب که بادش در کلاهست

    مشو غره که مشتی خاک راهست

     

    ز بادی کو کلاه از سر کند دور

    گیاه آسوده باشد سرو رنجور

     

    بدین خان کو بنا بر باد دارد

    مشو غره که بد بنیاد دارد

     

    چه می‌پیچی درین دام گلوپیچ

    که جوزی پوده بینی در میان هیچ

     

    چو روباهان و خرگوشان منه گوش

    به روبه‌بازی این خواب خرگوش

     

    بسا شیر شکار و گرگ جنگی

    که شد در زیر این روبه پلنگی

     

    نظر کردم ز روی تجربت هست

    خوشی‌های جهان چون خارش دست

     

    به اول دست را خارش خوش افتد

    به آخر دست بر دست آتش افتد

     

    همیدون جام گیتی خوشگوار است

    به اول مستی و آخر خمار است

     

    رها کن غم که دنیا غم نیرزد

    مکن شادی که شادی هم نیرزد

     

    اگر خواهی جهان در پیش کردن

    شکم‌واری نخواهی بیش خوردن

     

    گرت صد گنج هست ار یک درم نیست

    نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست

     

    همی تا پای دارد تن‌درستی

    ز سختی‌ها نگیرد طبع سستی

     

    چو برگردد مزاج از استقامت

    به دشواری به دست آید سلامت

     

    دهان چندان نماید نوش‌خندی

    که یابد در طبیعت نوشمندی

     

    چو گیرد ناامیدی مرد را گوش

    کند راه رهائی را فراموش

     

    جهان تلخ است خوی تلخناکش

    به کم خوردن توان رست از هلاکش

     

    مشو پرخواره چون کرمان در این گور

    به کم خوردن کمر دربند چون مور

     

    ز کم خوردن کسی را تب نگیرد

    ز پر خوردن به روزی صد بمیرد

     

    حرام آمد علف تاراج کردن

    به دارو طبع را محتاج کردن

     

    چو باشد خوردن نان گلشکروار

    نباشد طبع را با گلشکر کار

     

    چو گلبن هر چه بگذاری بخندد

    چو خوردی گر شکر باشد بگندد

     

    چو دنیا را نخواهی چند جوئی

    بدو پوئی بد او چند گوئی

     

    غم دنیا کسی در دل ندارد

    که در دنیا چو ما منزل ندارد

     

    درین صحرا کسی کو جای‌گیر است

    ز مشتی آب و نانش ناگزیر است

     

    مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ

    که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ

     

    جهان از نام آن کس ننگ دارد

    که از بهر جهان دلتنگ دارد

     

    غم روزی مخور تا روز ماند

    که خود روزی‌رسان روزی رساند

     

    فلک با این همه ناموس و نیرنگ

    شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ

     

    بر این ابلق که آمد شد گزیند

    چو این آمد فرود آن برنشیند

     

    در این سیلاب غم کز ما پدر برد

    پسر چون زنده ماند چون پدر مرد

     

    کسی کو خون هندوئی بریزد

    چو وارث باشد آن خون برنخیزد

     

    چه فرزندی تو با این ترکتازی

    که هندوی پدرکش را نوازی

     

    بزن تیری بدین کوژ کمان‌پشت

    که چندین پشت بر پشت تو را کشت

     

    فلک را تا کمان بی‌زه نگردد

    شکار کس در او فربه نگردد

     

    گوزنی را که ره بر شیر باشد

    گیا در زیر پی شمشیر باشد

     

    تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش

    که داری باد در پس چاه در پیش

     

    مباش ایمن که این دریای خاموش

    نکرده‌است آدمی خوردن فراموش

     

    کدامین ربع را بینی ربیعی

    کزان بقعه برون ناید بقیعی

     

    جهان آن به که دانا تلخ گیرد

    که شیرین زندگانی تلخ میرد

     

    کسی کز زندگی با درد و داغ است

    به وقت مرگ خندان چون چراغ است

     

    سرانی کز چنین سر پرفسوسند

    چون گل گردن زنان را دست‌بوسند

     

    اگر واعظ بود گوید که چون کاه

    تو بفکن تا منش بردارم از راه

     

    و گر زاهد بود صد مرده کوشد

    که تو بیرون کنی تا او بپوشد

     

    چو نامد در جهان پاینده چیزی

    همه ملک جهان نرزد پشیزی

     

    ره‌آورد عدم ره‌توشه خاک

    سرشت صافی آمد گوهر پاک

     

    چنین گفتند دانایان هشیار

    که نیک و بد به مرگ آید پدیدار

     

    بسا زن نام کانجا مرد یابی

    بسا مردا که رویش زرد یابی

     

    خداوندا چو آید پای بر سنگ

    فتد کشتی در آن گردابه تنگ

     

    نظامی را به آسایش رسانی

    ببخشی و به بخشایش رسانی

     

    وصیت کردن مهین بانو شیرین را خسرو و شیرین نظامی گنجوی

    لازم به ذکر است که نام این بخش از منظومه‌ی خسرو و شیرین «وصیت کردن مهین بانو شیرین را» است.

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    نظامی گنجوی خسرو و شیرین قالب: مثنوی وزن شعر: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".


     

    پیشنهاد ویژه برای مطالعه

    شعر تنها پل الوار

    شعر داد مرا روزگار مالش دست جفا خاقانی – قصیده ۱۴

    شعر ما را همه شب نمی‌برد خواب سعدی – غزل 26

    9 جمله معروف سووشون سیمین دانشور – تکه کتاب

     

    نظر کاربران درباره شعر مهین بانو دلش دادی شب و روز چیست؟

    عبد میگوید :

    بسیار عالی   ادب تعلیمی در خلال  ادب غنایی    بسبار به دل نشست

    شعر مهین بانو دلش دادی شب و روز اثر کیست؟

    این شعر اثر نظامی است.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»