پنجرهای در مرز شب و روز باز شد – شعر مرغ افسانه سهراب سپهری
پنجرهای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود
بیراهه فضا را پیمود
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپشهایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینهاش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد؟
از روی زمین پر کشید،
بیراههای را پیمود
و از پنجرهای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگهایش صدا میکرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینهاش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینهاش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشدهای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینهاش سر بیرون گشید
و برگهایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگیاش در رگهای گیاه بالا میرفت.
اوجی صدایش میزد.
گیاه از شکاف سینهاش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بالهایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظههای زندگیاش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظهای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
زن در جادهای میرفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگهایش صدا میکرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون میخزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش میکشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا میگذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان میداد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر میکرد.
رگهای درخت
از زندگی گمشدهای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینهاش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینهاش را با پرها پوشاند،
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه میپژمرد.
اتاقی با آستانه خود میرسید.
مرغی به بیراهه فضا را میپیمود.
و پنجرهای در مرز شب و روز گم شده بود.
در صورتی که در متن بالا، معنای واژهای برایتان ناآشنا میآمد، میتوانید در جعبهی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهیست که برخی واژهها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شدهاند. شما باید هستهی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیکترین پاسخ برسید. اگر واژهای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاهها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.
مطالب بیشتر در:
سهراب سپهریاشعار سهراب سپهری
مجموعه شعر زندگی خوابها
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
شعری که خواندیم به این شکل شروع شد: «پنجرهای در مرز شب و روز باز شد / و مرغ افسانه از آن بیرون پرید / میان بیداری و خواب / پرتاب شده بود / بیراهه فضا را پیمود» آیا با این سطرها برای شروعِ این شعر موافق هستید؟ به نظر شما غیر از این شروع نیز میتوانستیم شروعِ دیگری داشته باشیم و شعر از چیزی که حالا هست جذابتر و زیباتر باشد؟ به طور یقین سهراب سپهری که از شاعران مهم معاصر ماست دیدگاه و دلایلِ خاص خودش را برای این شروع داشته است، به نظر شما چرا این سطرها را برای شروع شعر انتخاب کرده؟ شما اگر جای سهراب سپهری بودید، این شعر را چگونه شروع میکردید؟ و به جای سطرهای پایانی یعنی : «اتاقی با آستانه خود میرسید. / مرغی به بیراهه فضا را میپیمود. / و پنجرهای در مرز شب و روز گم شده بود.» از چه سطرهایی استفاده میکردید؟
دیدگاه شما برای شعر مرغ افسانه سهراب سپهری
دیدگاه خودتان را در بخش دیدگاهها برای شعر مرغ افسانه سهراب سپهری بنویسید. اگر از شعر لذت بردهاید، بنویسید که چرا لذت بردهاید و اگر لذت نبردهاید، دلیل آن را بنویسید.
اگر نقد یا پیشنهادی برای سایت دارید، به گوش جان میشنویم.
اگر عکسنوشتهای با این شعر درست کردهاید، در بخش دیدگاهها اضافه کنید تا با نام خودتان منتشر شود.
پیشنهاد میکنیم، این شعر را با صدای خودتان ضبط کنید و در بخش دیدگاه، فایل صدایتان را اضافه کنید تا در سایت منتشر شود.
برای ورود به اینستاگرام سهراب سپهری اینجا کلیک کنید.
انتظاری در رگهایش صدا میکرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
سهراب می گوید آنقدر منتظر بود که در رگ هایش انگار به جای خون انتظار جریان داشت.
پیشنهاد ویژه برای سهراب سپهری:
شعر اهل کاشانم – صدای پای آب سهراب سپهری
- اوزان و بحرهای شعر فارسی - سپتامبر 24, 2023
- اشعار، ترجمهها و نقدهای احمد شاملو - سپتامبر 13, 2023
- اشعار احمد شاملو + بیوگرافی - سپتامبر 10, 2023