دانلود آلبوم غریبانه با صدای احمد شاملو

دانلود آلبوم غریبانه + پخش آنلاین

  • دانلود آلبوم غریبانه با صدای احمد شاملو + پخش آنلاین و متن کامل – دکلمه شعر: در این مطلب، دانلود دکلمه صوتی آلبوم غریبانه با صدای احمد شاملو را برای شما آماده کرده‌ایم به همراه پلی لیست پخش آنلاین.

     

    دانلود آلبوم غریبانه

    دکلمه: احمد شاملو

    نام آلبوم: غریبانه

    شاعر: احمد شاملو

     

    شعرهای این آلبوم از مجموعه شعرهای «ابراهیم در آتش» «شکفتن در مه» «ققنوس در باران» تشکیل شده است.

     

    دانلود آلبوم غریبانه با لینک مستقیم به صورت یکجا

     

    دکلمه اشعار غریبانه صوتی

    در این پلی لیست پخش آنلاین صدای جاودانه‌ی احمد شاملو را می‌شنویم به همراه اشعاری از آلبوم غریبانه. این شعرها عبارتند از: «آنجا که عشق غزل نیست» «پل الله وردی خان» «بر موجکوب پست» «بر سفره ی سور» «ترانه تاریک» «تعویذ» «نامه» «کیفر» «شبانه» «غریبانه» «سرود برای مرد روشن که به سایه رفت» «گفتند نمی خواهیم بمیریم» «سرود ابراهیم در آتش» «کاج» «واپسین تیر ترکش» «Postumus» تشکیل شده است.

     

     

    مفهوم «ملی – عمومی» در توصیف گرامشی از هژمونی، بسیار محوری است. یک هژمونی زمانی هژمونی موفقی است که بتواند نوعی ارادۀ ملی – عمومی» خلق کند. برای انجام این کار، طبقه هژمونیک باید بتواند تمام عناصر ایدئولوژیک ملی – عمومی دیگر را با اصل هژمونیک خود ترکیب کند، زیرا فقط در این صورت است که به عنوان نماینده منافع عمومی ظاهر میشود. اساسی ترین مسئله برای طبقه ای که به دنبال کسب هژمونی است این است که بکوشد تمام عناصر ایدئولوژیک ملی – عمومی را با گفتمان خودش ترکیب کند این یگانه طریقی است که این طبقه با توسل به آن می تواند خود را ملی سازد بنابراین عدم توفیق عشق «پدرانه» در شعر شاملو، به آن دلیل است که نمیتواند با طبقات فرودست متحد شود و به عنوان نماینده ی آنها در جهت منافع مشترک گام برداشته و عناصر ایدئولوژیکی خویش را با عناصر ایدئولوژیک ملی هم سو سازد. از آن رو سرخورده باز میگردد و در بیرون از مرزهای تسلط بر افکار عمومی به ستایش مبارزان راه آزادی می پردازد.

    پاراگرافی که خواندید از مقاله ی مقایسه عشق پدرانه در اشعار دو شاعر با تکیه بر آراء اریک فروم بود.

     

    متن آلبوم غریبانه

     

    در زیر متن آلبوم غریبانه را می خوانید که این اشعار توسط احمد شاملو سروده شده اند.

     

    آلبوم غریبانه احمد شاملو

     

    1-بر زمینه‌ی سُربی‌ صبح
    سوار
    خاموش ایستاده است
    و یالِ بلندِ اسبش در باد
    پریشان می‌شود.

    خدایا خدایا
    سواران نباید ایستاده باشند
    هنگامی که
    حادثه اخطار می‌شود.

    کنارِ پرچینِ سوخته
    دختر
    خاموش ایستاده است
    و دامنِ نازکش در باد
    تکان می‌خورد.

    خدایا خدایا
    دختران نباید خاموش بمانند
    هنگامی که مردان
    نومید و خسته
    پیر می‌شوند.

     

    2-به چرک می‌نشیند
    خنده
    به نوارِ زخم‌بندی‌اش ار
    ببندی.

    رهایش کن
    رهایش کن
    اگر چند
    قیلوله‌ی دیو
    آشفته می‌شود.

    چمن است این
    چمن است
    با لکه‌های آتش‌خونِ گُل
    بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
    حتا اگر
    دیری‌ست
    تا بهار
    بر این مَسلخ
    برنگذشته باشد.

    تا خنده‌ی مجروحت به چرک اندر ننشیند
    رهایش کن
    چون ما
    رهایش کن!

     

    3-بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
    سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.

    مرا ــ به جانِ تو ــ از دیرباز می‌دیدم
    که روزِ تجربه از یاد می‌بری یکسر
    سلاحِ مردمی از دست می‌گذاری باز
    به دل نمانَد هیچ‌ات ز رادمردی اثر

    مرا به دامِ عدو مانده‌ای به کامِ عدو
    بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
    نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
    گر از طریق بپیچم شرنگِ باد و شرر؟

    کنون من ایدر در حبس و بندِ خصم نی‌اَم
    که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
    به سایه‌دستی بندم ز پای بگشاید
    به سایه‌دستی بردارَدَم کلون از در.

    من از بلندی‌ِ ایمانِ خویشتن ماندم
    در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
    چه درد اگر تو به خود می‌زنی به درد انگشت؟
    چه سجن اگر تو به خود می‌کنی به سجن مقر؟
    به پهن دریا دیدی که مردمِ چالاک
    برآورند ز اعماقِ آبِ تیره دُرَر

    به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
    کنارِ چشمه‌ی جاوید جُست اسکندر
    هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان
    نمی‌دهند کسان را به تخت و در بستر.

    نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم
    که پستی آمد از این برکشیده با من بر.

    چو گاهِ رفعتم از رفعتی نصیب نبود
    کنون چه مویم کافتاده‌ام به پست اندر؟

    مرا حکایتِ پیرار و پار پنداری
    ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
    نه جخ شباهتِمان با درختِ باروری
    که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
    که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر
    حکایتی‌ست که تکرار می‌شود به‌کرر.

    نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:
    وقیح‌مایه درختی که می‌شکوفد بر
    در آن وقاحتِ شورابه، کز خجالتِ آب
    به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!

    تو هم به پرده‌ی مایی پدر. مگردان راه
    مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
    چه‌ت اوفتاده؟ که می‌ترسی ار گشایی چشم
    تو را مِس آید رؤیای پُرتلألؤِ زر؟
    چه‌ت اوفتاده؟ که می‌ترسی ار به خود جُنبی
    ز عرشِ شعله درافتی به فرشِ خاکستر؟
    به وحشتی که بیفتی ز تختِ چوبیِ خویش
    به خاک ریزدت احجارِ کاغذین‌افسر؟

    تو را که کسوتِ زرتارِ زرپرستی نیست
    کلاهِ خویش‌پرستی چه می‌نهی بر سر؟
    تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
    چه پی فکندن در سیل‌بارِ این بندر؟
    تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
    حدیثِ بادفروشان چه می‌کنی باور؟

    حکایتی عجب است این! ندیده‌ای که چه‌سان
    به تیغِ کینه فکندندِمان به کوی و گذر؟
    چراغِ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
    زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟

    زمین ز خونِ رفیقانِ من خضاب گرفت
    چنین به سردی در سرخی‌ِ شفق منگر!
    یکی به دفترِ مشرق ببین پدر، که نبشت
    به هر صحیفه سرودی ز فتحِ تازه‌بشر!

    بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
    به پایمردی، یارانِ من به زندان در،
    مرا تو درسِ فرومایه بودن آموزی
    که توبه‌نامه نویسم به کامِ دشمن بر؟
    نجاتِ تن را زنجیرِ روحِ خویش کنم
    ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
    ز صبحِ تابان برتابم ــ ای دریغا ــ روی
    به شامِ تیره‌ی رو در سفر سپارم سر؟
    قبای دیبه به مسکوکِ قلب بفروشم
    شرف سرانه دهم وانگهی خرم جُلِ خر؟

    مرا به پندِ فرومایه جانِ خود مگزای
    که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
    تو راهِ راحتِ جان گیر و من مقامِ مصاف
    تو جای امن و امان گیر و من طریقِ خطر!

     

    4-در نیست
    راه نیست
    شب نیست
    ماه نیست
    نه روز و
    نه آفتاب،
    ما
    بیرونِ زمان
    ایستاده‌ایم
    با دشنه‌ی تلخی
    در گُرده‌هایِمان.

    هیچ‌کس
    با هیچ‌کس
    سخن نمی‌گوید
    که خاموشی
    به هزار زبان
    در سخن است.

    در مردگانِ خویش
    نظر می‌بندیم
    با طرحِ خنده‌یی،
    و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم
    بی‌هیچ
    خنده‌یی!

     

    5-دیری‌ست تا سوزِ غریبِ مهاجم
    پا سست کرده است،
    و اکنون
    یالِ بلند یابویی تنها
    که در خلنگزارِ تیره
    به فریادِ مرغی تنها
    گوش می‌جُنباند
    جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
    آشفته نمی‌شود.

    من این را می‌دانم، برادران!
    من این را می‌بینم
    هر چند
    میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
    اکنون
    بناهای آسمان‌سای است و
    درّه‌های غریو
    که گیاه و پرنده
    در آن
    رویش و پروازِ حسرت است.

    بر آسمان
    اما
    سرودی بلند می‌گذرد
    با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
    من این‌جا پا سفت کرده‌ام که همین را بگویم
    اگر چند
    دور از آن جای که می‌باید باشم
    زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
    بی من
    آفتاب
    بر شالیزارانِ دره‌ی زیراب
    غریب و دلشکسته می‌گذرد.

    بر آسمان سرودی بلند می‌گذرد
    با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
    من این‌جا مانده‌ام از اصلِ خود به دور
    که همین را بگویم؛
    و بدین رسالت
    دیری‌ست
    تا مرگ را
    فریفته‌ام.

    بر آسمان
    سرودی بلند می‌گذرد.

     

    6-قناعت‌وار
    تکیده بود
    باریک و بلند
    چون پیامی دشوار
    که در لغتی

    با چشمانی
    از سوآل و
    عسل
    و رُخساری برتافته
    از حقیقت و
    باد.

    مردی با گردشِ آب
    مردی مختصر
    که خلاصه‌ی خود بود.

    خرخاکی‌ها در جنازه‌ات به سوءِظن می‌نگرند.

    پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
    تسمه از گُرده‌ی گاوِ توفان کشیده بود.

    آزمونِ ایمان‌های کهن را
    بر قفلِ معجرهای عتیق
    دندان فرسوده بود.

    بر پرت‌افتاده‌ترینِ راه‌ها
    پوزار کشیده بود
    رهگذری نامنتظر
    که هر بیشه و هر پُل آوازش را می‌شناخت.

    جاده‌ها با خاطره‌ی قدم‌های تو بیدار می‌مانند
    که روز را پیشباز می‌رفتی،
    هرچند
    سپیده
    تو را
    از آن پیش‌تر دمید
    که خروسان
    بانگِ سحر کنند.

    مرغی در بال‌هایش شکفت
    زنی در پستان‌هایش
    باغی در درختش.

    ما در عتابِ تو می‌شکوفیم
    در شتابت
    ما در کتابِ تو می‌شکوفیم
    در دفاع از لبخندِ تو
    که یقین است و باور است.

    دریا به جُرعه‌یی که تو از چاه خورده‌ای حسادت می‌کند.

     

    7-در آوارِ خونینِ گرگ‌ومیش
    دیگرگونه مردی آنک،
    که خاک را سبز می‌خواست
    و عشق را شایسته‌ی زیباترینِ زنان
    که این‌اش
    به نظر
    هدیّتی نه چنان کم‌بها بود
    که خاک و سنگ را بشاید.

    چه مردی! چه مردی!
    که می‌گفت
    قلب را شایسته‌تر آن
    که به هفت شمشیرِ عشق
    در خون نشیند
    و گلو را بایسته‌تر آن
    که زیباترینِ نام‌ها را
    بگوید.
    و شیرآهن‌کوه مردی از اینگونه عاشق
    میدانِ خونینِ سرنوشت
    به پاشنه‌ی آشیل
    درنوشت.ــ
    رویینه‌تنی
    که رازِ مرگش
    اندوهِ عشق و
    غمِ تنهایی بود.

    «ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
    تو را آن به که چشم
    فروپوشیده باشی!»

    «ــ آیا نه
    یکی نه
    بسنده بود
    که سرنوشتِ مرا بسازد؟

    من
    تنها فریاد زدم
    نه!

    من از
    فرورفتن
    تن زدم.

    صدایی بودم من
    ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
    و معنایی یافتم.

    من بودم
    و شدم،
    نه زانگونه که غنچه‌یی
    گُلی
    یا ریشه‌یی
    که جوانه‌یی
    یا یکی دانه
    که جنگلی ــ
    راست بدانگونه
    که عامی‌مردی
    شهیدی؛
    تا آسمان بر او نماز بَرَد.

    من بی‌نوا بند‌گکی سربراه
    نبودم
    و راهِ بهشتِ مینوی من
    بُز روِ طوع و خاکساری
    نبود:
    مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
    شایسته‌ی آفرینه‌یی
    که نواله‌ی ناگزیر را
    گردن
    کج نمی‌کند.

    و خدایی
    دیگرگونه
    آفریدم».

    دریغا شیرآهن‌کوه مردا
    که تو بودی،
    و کوهوار
    پیش از آن که به خاک افتی
    نستوه و استوار
    مُرده بودی.

    اما نه خدا و نه شیطان ــ
    سرنوشتِ تو را
    بُتی رقم زد
    که دیگران
    می‌پرستیدند.
    بُتی که
    دیگران‌اش
    می‌پرستیدند.

     

    8-همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه‌ی شب ــ می‌خورَد اندوه

    شامگاه
    اندیشناک و خسته و مغموم.

    کاج‌های پیر تاریکند و در اندیشه‌ی تاریک.
    من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.

    من چنان
    چون کاج‌های پیر
    تاریکم که پنداری
    دیرگاهی هست
    تا خورشید
    بر جانم نتابیده‌ست.

    می‌کشم بی‌نقشه
    در غم‌خانه‌ی خود
    پای
    می‌کشم بی‌وقفه
    بر پیشانیِ خود
    دست…

    «ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
    ای پیمبرهای
    بی‌تکفیرِ
    بی‌زنجیرِ
    بی‌شمشیر!

    در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
    بی‌کتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایت‌های رعب‌انگیز،
    پرچمِ محزونِتان را
    سخت
    دور می‌بینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینه‌ی مغرور!

    زهرِ رنج از ناتوانی‌های معصومانه‌تان در دل،
    هم‌چو بوتیمار
    بر لبِ دریاچه‌ی شب می‌خورم اندوه.
    آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
    نم‌نمی باران نباریده‌ست.

    می‌کشم
    بی‌نقشه
    در غم‌خانه‌ی خود پای…
    می‌کشم
    بی‌وقفه
    بر پیشانیِ خود دست…

     

    9-سنگ
    برای سنگر،
    آهن
    برای شمشیر،
    جوهر
    برای عشق…

    در خود به جُستجویی پیگیر
    همت نهاده‌ام
    در خود به کاوش‌ام
    در خود
    ستمگرانه
    من چاه می‌کَنَم
    من نقب می‌زنم
    من حفر می‌کُنَم.

    در آوازِ من
    زنگی بیهوده هست
    بیهوده‌تر از
    تشنجِ احتضار:
    این فریادِ بی‌پناهی‌ زندگی
    از ذُروه‌ی دردناکِ یأس
    به هنگامی که مرگ
    سراپا عُریان
    با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
    جفتِ فصل ناپذیرش
    ــ تن ــ
    روسبیانه
    به تفویضی بی‌قیدانه
    نطفه‌ی زهرآگینش را پذیرا می‌شود.

    در آوازِ من
    زنگی بیهوده هست
    بیهوده‌تر از تشنجِ احتضار
    که در تلاشِ تاراندنِ مرگ
    با شتابی دیوانه‌وار
    باقیمانده‌ی زندگی را مصرف می‌کند
    تا مرگِ کامل فرارسد.
    پس زنگِ بلندِ آوازِ من
    به کمالِ سکوت می‌نگرد.

    سنگر برای تسلیم
    آهن برای آشتی
    جوهر
    برای
    مرگ!
    ۱۵ مردادِ ۱۳۴۵

    ۲
    از بیم‌ها پناهی جُستم
    به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
    در پسِ هر دیوار
    کینه‌یی عطشان بود
    گوش با آوای پای رهگذری،
    و لُختیِ هر خنجر
    غلافِ سینه‌یی می‌جُست،
    و با هر سینه‌ی مهربان
    داغِ خونینِ حسرت بود.

    تا پناهی از بیم‌ام باشد
    محرابی نیافتم
    تا پناهی
    از ریشخندِ امیدم باشد.

    سهمی را که از خدا داشتم
    دیری بود تا مصرف کرده بودم.
    پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
    به‌گشاده‌دستی دست به مصرفِ خود گشودم
    تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را به‌تمامی رها کرده باشم.
    تا مرا گُساریده باشم تا به قطره‌ی واپسین.
    پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پای‌ابزار.
    من، مرا خورش بود و پوشش بود.
    به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانه‌های زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
    تا به استخوان سودم‌اش.
    چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
    لاجرم به تنهایی‌ِ خود وانهادمش به گونه‌یِ مُردارْلاشه‌یی.
    تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونه‌یی باشد میانِ فرودستی و جان،
    پیوندی بر جای بنماند.

    تن، خسته ماند و رهاشده؛
    نردبانِ صعودی بی‌بازگشت ماند.

    جان از شوقِ فصلی از این‌دست
    خروشی کرد.

    پس به نظاره نشستم
    دور از غوغای آزها و نیازها.
    و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشه‌یی باران‌شُسته را می‌مانست.
    در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایه‌ی تن نظر کردم و در شادی‌ِ جانِ رهاشده.
    و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
    و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
    و در نیزه‌های سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
    و آزمندانه به جانبِ خورشید می‌کوشید
    و دستانِ عاشقش در طلبی بی‌انقطاع از بلندیِ انزوای من برمی‌گذشت.

    و من چون فریادی به خود بازگشتم
    و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
    و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
    و چنان که کاسه‌ی زهری
    در خود فروریختم.

    دریغا مسکین‌تنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
    که بلندی‌ِ روح را به جز این راه نیست.

    آنک تنم، به‌خواری بر سرِ راه افکنده!
    وینک سپیدارها که به‌سرفرازی از بلندیِ انزوای من بر می‌گذرد
    گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
    وینک باروی سنگی‌ِ زندان،
    به اعماق رُسته و از بلندی‌ها برگذشته،
    که در کومه‌های آزاده‌مردم از این‌سان به‌پستی می‌نگرد،
    و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش می‌گوارد!

    «ــ آه، باید که بر این اوجِ بی‌بازگشت
    در تنهایی بمیرم!»

    بر دورترین صخره‌ی کوهساران، آنک «هفت‌خواهران»‌اند
    که در دل‌ْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
    در جامه‌های سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده می‌شوند.

    ستارگان سوگند می‌خورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیده‌اند
    به هنگامی که بر جنازه‌ی خویش می‌گریستم و
    بر شاخسارانِ آسمان
    که می‌خشکید
    چرا که ریشه‌هایش در قلبِ من بود و
    من
    مُرداری بیش نبودم
    که دور از خویشتن
    با خشمی به رنگِ عشق
    به حسرت
    بر دوردستِ بلندِ تیزه
    نگرانِ جانِ اندُه‌گینِ خویش بود.
    ۱۸ مردادِ ۱۳۴۵

    ۳
    بی‌خیالی و بی‌خبری.

    تو بی‌خیال و بی‌خبری
    و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
    راه بر تو می‌بندد
    از چار جانب
    به خونِ تو
    با پریده‌رنگی‌ِ گونه‌هایش
    کز خشم نیست
    آن‌قدر
    کز حسد.

    و تو را راهِ گریز نیست
    نز ناتوانایی و بربسته‌پایی
    آن‌قدر
    کز شگفتی.

    شد آن زمان که به جادوی شور و حال
    هر برگ را
    بهاری می‌کردی
    و چندان که بر پهنه‌ی آبگیرِ غوکان
    نسیمِ غروبِ خزانی
    زرین‌زرهی می‌گسترد
    تو را
    از تیغِ دریغ‌ها
    ایمنی حاصل بود،
    هر پگاهت به دعایی می‌مانست و
    هر پسین
    به اجابتی،
    شادوَرزی
    چه ارزان و
    چه آسان بود و
    عشق
    چه رام و
    چه زودبه‌دست!

    به کدام صدا
    به کدامین ناله
    پاسخی خواهی گفت
    وگر
    نه به فریادی
    به کدامین آواز؟

    پریده‌رنگیِ شامگاهان
    دنباله‌ی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
    به کدامین فریاد
    پاسخی خواهی گفت؟

     

     

     

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    فاطمه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»