شعر حکایت نیما یوشیج
با جاهلی و فلسفی افتاد خلافی
چونان که بس افتد به سر لفظ کرانه
هر مشکل کان بود بر آن کرد جوابی
مرد از ره تعلیم و نه علم بچگانه
در کارش آورد دل از بس شفقت برد
بر راهش افکند هم از روی نشانه
خندید به سخریه بر او جاهل و گفتنش:
هر حرف که گویی همه یاوه است و ترانه
در خاطرش افتاد از او مرد که پرسد:
تو منطق خواندستی بیش و کم یا نه؟
زین مبحث حرفی ز کسی هیچ شنیدی
یا آن که ترا مقصد حرف است و بهانه؟
رو بر سوی خانه ببرد کور اگر او
بر عادت پیشین بشناسد ره خانه
جوشید بر او جاهل: کاین ژاژ چه خایی؟
بخشید بر او مرد زهی منطقیانه
گویند: که بهتر ز خموشی نه جوابی است
با آن که نه با معرفتش هست میانه
ما را گنهی نیست به جز ره که نمودیم
پیداست وگر نیست در این راه کرانه.
1330
قالب شعر: غزل
کتابهای نیما یوشیج را از دست ندهید:



برای مشاهده ی تمام « کتاب های نیما یوشیج » اینجا کلیک کنید