ره تاریک با پاهای من پیکار دارد – شعر بخوان ای همسفر با من نیما یوشیج
ره تاریک با پاهای من پیکار دارد
به هر دم زیر پایم راه را با آب آلوده
به سنگ آکنده و دشوار دارد:
به چشم پا ولی من راه خود را می سپارم.
جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود،
عقاب پیر هم غرق است و مست اندر نگاه خود.
نباشد هیچ کار سخت کان را در نیابد فکر آسان ساز،
شب از نیمه گذشته ست، خروس دهکده برداشته است آواز؛
چرا دارم ره خود را رها من
بخوان ای همسفر با من!
به رو در روی صبح این کاروان خسته می خواند
کدامین بار کالا سوی منزلگه رسد آخر
که هشیار است، که بیدار، کی بیمار؟
کسی در این شب تاریک پیما این نمی داند.
مرا خسته در این ویرانه مپسند.
قطار کاروان ها دیده ام من
که صبح از رویشان پیغام می برد.
صداهای جرس های ره آوردان بسی بشنیده ام من
که از نقش امیدی آب می خورد؛
نگارانی چه دلکش را به روی اسب ها می برد.
در آن دم هرچه سنگین بود از خواب
خروس صبح هم حتی نمی خواند
به یغنای ستیز بادها باغ
فسرده بود یکسر
پلیدی زیر افرادار
شکسته بود کندوهای دهقانان و
خورده بود یکسر.
دل آکنده ز هر گونه خبر، می دار ای نومید همسایه گذر با من
بخوان ای همسفر با من!
چراغی دیدی از راهی اگر پیرایه مند سردری بود
ز باغی خوش کز آن در بر رخ مردم گشایند
اگر جنبنده آبی بود دریایی، چه پایی
پی انست این دریا که با کشتی بر آن روزی در ایند.
خیال صبح می بندد به دل این ظلمت شب
پر از خنده هزاران خنده او را بر شیار روی غمناکان
کامید زنده ی خود مرده می دارند.
مکن تلخی، مبر امید
ترا بیمار سر برداشت، دستش گیر
ببین شهد لب پرخنده ی او را چه گوید
چه کس در راه پوید
پریشان و بدل افسرده
بیابان سنگ ها را، سنگ ها روی بیابان
اگرچه هر نج آورده بنماید فسرده
چراغ صبح می سوزد به راه دور، سوی او نظر با من
بخوان ای همسفر با من!
فسون این شب دیجور را بر آب می ریزند.
در اینجا، روی این دیوار، دیوار دگر را ساخت خواهند؛
فزایند و نمی کاهند.
که می خندد برای ماست
که تنها در شبستان دیده بر راه است
به چشم دل نشسته در هوای ماست
که بر آن چنگ تا از پوست مرغ طرب بسته است
کسی تا این نگوید چنگ را هر تار بگسسته ست.
برای کیستند اینان اگر نه از برای ماست؟
چراغ دوستان می سوزد آنجا دیدمش خوب
نگارینی به رقص قرمزان صبح حیران
نشسته در …* مهوشی
هنوز آن شمع می تابد هنوزش اشک می ریزد.
درخت سیب شیرینی در آنجا هست، من دارم نشانه،
به جای پای من بگذار پای خود ملنگان پا
مپیچان راه را دامن
بخوای ای همسفر با من!
خرداد 1324
قالب شعر: نیمایی
در صورتی که در متن بالا، معنای واژهای برایتان ناآشنا میآمد، میتوانید در جعبهی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهیست که برخی واژهها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شدهاند. شما باید هستهی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیکترین پاسخ برسید. اگر واژهای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاهها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.
مطالب بیشتر در:
ره تاریک با پاهای من پیکار دارد
شعری که خواندیم به این شکل شروع شد: «ره تاریک با پاهای من پیکار دارد / به هر دم زیر پایم راه را با آب آلوده » آیا با این سطرها برای شروعِ این شعر موافق هستید؟ به نظر شما غیر از این شروع نیز میتوانستیم شروعِ دیگری داشته باشیم و شعر از چیزی که حالا هست جذابتر و زیباتر باشد؟ به طور یقین نیما یوشیج که از شاعران مهم معاصر ماست دیدگاه و دلایلِ خاص خودش را برای این شروع داشته است، به نظر شما چرا این سطرها را برای شروع شعر انتخاب کرده؟ شما اگر جای نیما یوشیج بودید، این شعر را چگونه شروع میکردید؟ و به جای سطرهای پایانی یعنی : «به جای پای من بگذار پای خود ملنگان پا / مپیچان راه را دامن / بخوای ای همسفر با من» از چه سطرهایی استفاده میکردید؟
دیدگاه شما برای شعر بخوان ای همسفر با من نیما یوشیج
دیدگاه خودتان را در بخش دیدگاهها برای شعر بخوان ای همسفر با من نیما یوشیج بنویسید.
اگر نقد یا پیشنهادی برای سایت دارید، به گوش جان میشنویم.
اگر عکسنوشتهای با این شعر درست کردهاید، در بخش دیدگاهها اضافه کنید تا با نام خودتان منتشر شود.
پیشنهاد میکنیم، این شعر را با صدای خودتان ضبط کنید و در بخش دیدگاه، فایل صدایتان را اضافه کنید تا در سایت منتشر شود.
برای ورود به اینستاگرام نیما یوشیج اینجا کلیک کنید
پیشنهاد ویژه برای نیما یوشیج:
- اوزان و بحرهای شعر فارسی - سپتامبر 24, 2023
- اشعار، ترجمهها و نقدهای احمد شاملو - سپتامبر 13, 2023
- اشعار احمد شاملو + بیوگرافی - سپتامبر 10, 2023