پوریا پلیکان

پوریا پلیکان

جهان از کار افتاده است

و آنچه از شلوغی می‌بینیم

فرآیندِ فساد است بر لاشه‌ای تازه

رزومه

شاعرِ اولِ جشنواره شعر ژاله اصفهانی

شاعرِ اولِ جشنواره شعر مهر و دل

برگزیده جشنواره شعر بوشهر

برگزیده جشنواره شعر دالاس

و چند جشنواره‌ی دیگر…

تالیف چند کتاب و مقاله در حوزه‌ی شعر و نقد

چند ترانه‌ی اجرا شده

انتشار شعر و مصاحبه در روزنامه‌های داخل و خارج

برگزاری دوره‌های متعدد آموزشی در حوزه‌ی شعر، ادبیات، فلسفه و اسطوره‌شناسی

کتاب‌ها

آن سر این جنازه را بگیر، شعر سپید، نشر شانی، سال 96

ردبخیه، شعر سپید، چاپ آمریکا (نشر سحر)، سال 99

چشم‌ها را باید شست، نقد و تحلیل شعرهای سهراب، سال 1400

بیوگرافی
اولین برخورد جدی من با اجتماع در هفت سالگی رخ داد.
زمانی که پا به مدرسه گذاشتم.
از مدرسه ناظم‌های بی‌نمکی را به یاد دارم که فکر می‌کردند بامزه هستند. مدیرهایی را به یاد دارم که اگر نبودند هم آن فضای احمقانه چیزی کم نداشت. معلم‌هایی را به یاد دارم که انگار از قرن‌ها پیش با ماشینِ زمان آمده‌اند و هیچ کدام دارای استانداردهای فکری لازم برای معلمی نبودند.
شعارهای مرگ بر شاه را به یاد دارم که سر صف سر می‌دادیم، با این که شاه سال‌ها پیش از تولدِ ما مُرده بود.
و در آخر هرچه به یاد دارم، عقب‌ماندگی بود. بله، ما عقب بودیم. حتا ساعتِ کلاسمان نیز عقب مانده بود و قرن پنجم هجری را نمایش می‌داد.
آخرین چیزی که از محیط مدرسه به یاد دارم، توالت‌های کثیفِ آن است.
امروز را نمی‌دانم اما در آن دوران، بچه‌های دوران ابتدایی، حتا زحمت نمی‌کشیدند که کاسه‌ی توالت رو تمیز کنند.
همان‌جا فهمیدم در مملکتی به دنیا آمدم که هیچکس مسئولیت کثافت‌هایش را به عهده نمی‌گیرد.
و در این زمینه هیچ تفاوتی هم میان رئیس‌جمهور و کارگر و شیخ و شاه و مهندس و پزشک و معلم و حتا پدرم نیست.
همه مشغول به یک کار هستند. کثیف‌کاری و انکار کردن که: «کی بود؟ کی بود؟ من نبودم».
البته که بسیاری از این‌ها وقتی بهشان بگویی که:
«که فلانی! کثافت زده‌ای به مملکت!».
اصلن نمی‌دانند که کثافت چیست.
در مرحله‌ی بعد که می‌فهمند کثافت چیست، قبول نمی‌کنند که اصلن این کثافت در اینجا وجود دارد.
بعد که بوی کثافتشان جهان را برمی‌دارد، تازه بی‌مسئولیتی‌شان اوج می‌گیرد و دست به انکار می‌زنند که این کثافت برای من نیست.
و همین آشنایی‌ام با اجتماع باعث شد پناه ببرم به کتاب، فیلم، شعر و نوشتن.
و اما شعر، راه فراری بود از اجتماع و انزوا.
اولین آشنایی‌ام با شعر، با کتاب فروغ فرخزاد شروع شد.
از مدرسه به خانه باز می‌گشتم، بین راه، دستفروشی کتاب پهن کرده بود.
من نمی‌دانستم که فروغ کیست و چیست. فقط چون شاعرِ معروفی بود و اسمش را شنیده بودم، کتابش را خریدم.
کتاب را به خانه آوردم و به زحمت شعرها را خواندم. حتا نمی‌دانستم وزن شعر چیست و آهنگش چگونه است. بعد آرام آرام پس از چند ماه، در خلوتم متوجه شدم این شعرها آهنگی دارند و باید با این آهنگ آن‌ها را خواند.
از ابتدای نوجوانی حرف می‌زنم. و مسیر مدرسه که اولین اتفاقات عاشقانه را رقم می‌زدند.
شاید اولین برخوردِ عاشقانه باعث می‌شود که چیزی در درونِ انسان زنده شود.
چیزی که می‌تواند رشد کند و روز به روز با شکوه‌تر شود.
درست مانند دانه‌ی کوچکی که در خاک پنهان باشد و انتظار آب و آفتاب را بِکِشَد. و اگر آب و آفتاب را به آن برسانیم، پس از سال‌ها تبدیل به درختی تنومند می‌شود.
برای برخی این دانه یک مغازه است.
برای برخی این دانه یک ورزش است.
برای برخی این دانه کینه و عقده است.
برای من این دانه، شعر و ادبیات بود.
دومین آشنایی‌ام با شعر، مطالعه‌ی کتابی از فریدون مشیری بود با نام «آه باران».
سومین آشنایی‌ام با شعر، در مغازه‌ای ایستاده بودم برای خریدِ یک سی‌دیِ بازی. آن زمان هنوز سی‌دی رونق داشت و بازی‌های کامپیوتری از چهارصد-پانصد مگابایت تجاوز نمی‌کردند.
در ویترین مغازه سی‌دی دکلمه‌ی آثار شاملو را دیدم با صدای خودش.
نمی‌دانستم شاملو کیست و چیست. اما آن را خریدم، چون نامش را شنیده بودم.
سی‌دی را در دستگاه گذاشتم و شاملو شروع کرد به خواندن:
«در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر»
فضا برای من فضای بزرگ و متفاوت و باشکوهی بود که دوستش داشتم، هرچند شاید متوجه نمی‌شدم.
در خانواده‌ای مذهبی متولد شده‌ام.
وقتی به خانواده‌ای می‌گویم مذهبی، الزاما به این معنی نیست که خیلی افراطی در مذهب بودند.
همین که شخصی خداشناسی‌اش را از دین اسلام گرفته باشد، قرآن را کتاب مقدسی بداند، و به پیامبر اسلام معتقد باشد، از دیدگاه من یک شخص مذهبی‌ست.
یادم می‌آید در سن پنج یا شش سالگی، مادرم و خواهرش داشتند تعریف می‌کردند که فلانی در خانه‌اش در حال قدم زدن بوده که امام حسین ظاهر شده.
من ناخواسته اشک در چشم‌هایم جمع شد.
طفلک مادرِ ساده‌لوحِ من، ذوق زده شده بود که پسرش مهرِ امام حسین در دل دارد و تا نامِ حسین را می‌شنود گریه می‌کند.
حقیقت ماجرا این است که این اشک از سر عشقِ به حسین نبود، بلکه از وحشت بود.
من ترسیده بودم که ناگهان موجودی از غیب با نام امام حسین ظاهر شود. این مسئله برای من بسیار وحشتناک بود.
از آن پس، هروقت تنها می‌شدم، وحشت وجودم را می‌گرفت. وحشتِ ظهورِ امام حسین! و مدام در دلم تکرار می‌کردم: یا امام حسین لااقل در حمام و موقعیت‌های خصوصیِ دیگر بر من ظاهر نشو!
البته امروز آن دو خواهر هر دو از مذهب عبور کرده‌اند و به آتئیست بودن نزدیک‌تر هستند.
خانواده‌های مذهبی، مشکلات و حماقت‌های خاص خودشان را دارند.
اما در مذهب نوعی جادو، اسطوره، افسانه و فلسفه به هم آمیخته شده است که آدم را می‌بَرَد در دنیای اقوام گذشته.
و همین جادو برای من جذاب بود.
فروغ فرخزاد در شعری درباره‌ی معشوقش می‌گوید:
معشوق من
انسان ساده‌ای‌ست
انسان ساده‌ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه‌ی یک مذهب شگفت
در لابلای بوته‌ی پستان‌هایم
پنهان نموده‌ام
و همین جادوی مذهب برای من جذاب بود.
آنقدر جذاب که تا دوران راهنمایی، کتاب‌های زیادی درباره‌ی مذهب اسلام خوانده بودم.
نهج الفصاحه‌ی پیامبر را خوانده بودم. کتاب‌های قدیمی پدرم را خوانده بودم که راجع به شیطان و جن و امامان و پیامبران بود. یکی دیگر از کتاب‌های جذاب برای من «در کربلا چه گذشت» بود. کتابِ قطوری بود که در کتابخانه‌ی مادربزرگم همیشه برایم خودنمایی می‌کرد، درست مثل زنی زیبا که با چشم‌هایش انسان را به هم‌آغوشی دعوت می‌کند.
داستان کربلا چه واقعی باشد و چه ساخته شده از داستان‌های اساطیریِ ایرانی باشد؛ در هر حال به لحاظ داستانی، داستانی تاثیرگذار است و ذهن مرا به خود درگیر می‌کرد.
این علاقه در من ادامه پیدا کرد و گسترده‌تر شد.
تا سن بیست سالگی، عهد عتیق و عهد جدید را مطالعه کردم.
با مطالعه‌ی رمانِ سیذارتا، به ادیان شرقی علاقه پیدا کردم و مطالعه‌ام را در آن حوزه گسترش دادم.
بعد با ادیانِ باستانیِ یونان آشنا شدم و هرچه کتاب از آن زمان باقی مانده بود و به فارسی ترجمه شده بود را خواندم.
البته این مطالعات در حد مطالعه باقی نمی‌ماند، من آنقدر محوِ هر کدام می‌شدم، که گویی یک روز مسیحی هستم و یک روز بودایی.
در سن بیست و یک سالگی که دیگر با انواع خدا (الله، یهوه، پراجامپتی، ویشنو، شیوا، زئوس و…) آشنا بودم، به خدایی تازه‌تر ایمان آوردم. که به قول شاملو:
من بی‌نوا بند‌گکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته‌ی آفرینه‌یی
که نواله‌ی ناگزیر را
گردن
کج نمی‌کند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم.
اما یک نکته‌ی مهم اینجاست، من هرچه دارم و ندارم از شعر است.
در تمام کتاب‌ها برای من شعر حضور داشت. چه زمانی که داستایوفسکی خواندم، چه زمانی که عهد عتیق.
روحی از شعر در همه جا جاری بود.
همان روحی که در کلمات حافظ و فروغ نیز هست.
شعر مرا رشد داد و به نسبتِ آنچه بودم بزرگ کرد.
اگر امروز شعر را از من بگیرید، چیزی از من باقی نخواهد ماند جز انسانی ضعیف و احمق.


دوره‌های آموزشی

اشعار پوریا پلیکان


جراح - شعر گوشه‌ای از شب پیش پوریا پلیکان

جراح – گوشه‌ای از شب پیش

جراح – شعر گوشه‌ای از شب پیش پوریا پلیکان     جراح انگشتانش را در سینه‌ی بیمار فرو می‌بُرد و تو دست برده بودی در تاریکیِ کمد لباس‌هایت را از لای لباس‌هایم بیرون می‌کشیدی خشمگین بودی اما آرام در رفتارت گله‌ی گاوهای وحشی به خواب رفته بودند چمدانت با دهانی باز روی تخت نشسته بود[…]

و آخرین گلوله‌ای که به او شلیک کردید - شعر آبان 98 پوریا پلیکان

و آخرین گلوله‌ای که به او شلیک کردید – آبان 98

و آخرین گلوله‌ای که به او شلیک کردید – شعر آبان 98 پوریا پلیکان   برادر: و آخرین گلوله‌ای که به او شلیک کردید نیز از تنش بیرون رفت حالا تنها مانده تنها با چند حفره‌ی تاریک کوه است با غارهایی که به هیچ کجا نمی‌رسند و غارنشینان از تنش رفته‌اند کوه است و خشکیده[…]

هربار باد وزید - شعر منظومه‌ی تنهایی پوریا پلیکان

هربار باد وزید – منظومه‌ی تنهایی

هربار باد وزید – شعر منظومه‌ی تنهایی پوریا پلیکان     هربار باد وزید ستاره‌ها از آسمان افتادند و ماه تکان سختی خورد هربار درختی رویید او را به کشتارگاه فرستادیم از اندامش کمد ساختیم تا لباس‌هایمان را زندانی کنیم کتابخانه ساختیم تا کتاب‌هایمان را و کتاب آفریدیم تا روحمان را به قفس بیاندازیم  […]

بیدار شدم - شعر حفره‌ها پوریا پلیکان

بیدار شدم – حفره‌ها

بیدار شدم – شعر حفره‌ها پوریا پلیکان   بیدار شدم حفره‌ای در کنارم دراز کشیده بود به آشپزخانه رفتم حفره‌ای داشت چای دم می‌کرد حفره‌ای با مهربانی مرا صبح به خیر می‌گفت تو نرفته‌ای تو تکه‌تکه شده‌ای و هر تکه‌ات حفره‌ای تاریک و کوچک است حفره‌ها روی هم جمع می‌شوند مثل سنگ‌ریزه‌هایی که کوه را[…]

تنهایی---شعر-سقوط-پوریا-پلیکان

تنهایی – سقوط

تنهایی – شعر سقوط پوریا پلیکان   تنهایی در طبقه­ی آخر آسمان­خراش­‌ها بلندتر است به آن خورشید نگاه کن که دارد از پشت­‌بام سقوط می­کند   مطالب بیشتر در:

محمد چاقویی بزرگ خرید - شعر محمد پوریا پلیکان

محمد چاقویی بزرگ خرید

محمد چاقویی بزرگ خرید – شعر محمد پوریا پلیکان     تقدیم به محمد توفیق برادرِ شاعر و زحمتکشِ افغانم محمد چاقویی بزرگ خرید و خواست ماه را دو نیم کند تا هرکدام نیمی را با خود به خانه برده باشیم اما پلیس‌ها او را به زندان انداختند محمد چاقوکش است و ردِ بخیه را[…]

هیزم‌های خشک - شعر برف‌ها پوریا پلیکان

هیزم‌های خشک – برف‌ها

هیزم‌های خشک – شعر برف‌ها پوریا پلیکان   هیزم‌های خشک مرا به تماشا نشسته‌اند هنوز فکر می‌کنند جنگل‌اند و جایِ خالیِ شاخه‌هایِ بریده بر تنشان درد می‌کند   از تَرَک‌های دیوار شب به خانه نشت می‌کند روی مبل می‌نشیند تخمه می‌شکند و پوست من ذره‌ذره در اتاق می‌ریزد   برف‌ها با صدای پیانو می‌رقصند  […]

قرن‌ها طول کشیده اما - شعر تابلوی نقاشی پوریا پلیکان

قرن‌ها طول کشیده اما – تابلوی نقاشی

قرن‌ها طول کشیده اما – شعر تابلوی نقاشی پوریا پلیکان     قرن‌ها طول کشیده اما لبخندِ این پسربچه هنوز ادامه دارد   می‌خواهد برود اما ایستاده است می‌خواهد پیر شود اما جوان است می‌خواهد بمیرد اما زنده است می‌خواهد غروب کند اما در تابلوی نقاشی گیر افتاده خورشید   زن ساعتِ مچی‌اش را زیر[…]

از مرز که می‌گذرم - شعر پدربزرگ پوریا پلیکان

از مرز که می‌گذرم – پدربزرگ

از مرز که می‌گذرم – شعر پدربزرگ پوریا پلیکان     از مرز که می‌گذرم – همچون زنی باردار – وطنم را زیر پوستم پنهان کرده‌ام   اما کدام وطن؟ وطنی که از دست‌های پدربزرگ افتاد و تکه‌تکه شد   عکس‌ها را ورق بزن عکس‌ها را ورق بزن سفر چیست جز رفتن از سلولی به[…]

من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاری‌ست - شعر هنوز ایستاده‌ایم پوریا پلیکان

من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاری‌ست – هنوز ایستاده‌ایم

من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاری‌ست – شعر هنوز ایستاده‌ایم پوریا پلیکان     من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاری‌ست من مقابلِ آوازی که از تو جامانده است من مقابلِ آخرین نگاهت من مقابلِ خودرویی که تو را بلعید هنوز ایستاده‌ام و تو همچنان در حالِ دور شدنی با این که ماه‌هاست از[…]

من و تو خشکیده بودیم - برای نوید بهبودی پوریا پلیکان

من و تو خشکیده بودیم – برای نوید بهبودی

من و تو خشکیده بودیم – برای نوید بهبودی پوریا پلیکان   تقدیم به دوست عزیزم نوید بهبودی ما من و تو خشکیده بودیم که بادی وزید و ترانه‌ای آورد آن ترانه را با سنجاقی کوچک به لب‌هایت می‌آویزم قرن‌هاست کنارم خوابیده‌ای نَرْم آنقدر نَرْم که مورچه‌ها در حفره‌های تنت زاد و ولد می‌کنند زنبورها[…]

سلاحت را پایین بیاور - زنی که زیبایی‌اش را به آتش سپرده

سلاحت را پایین بیاور – دختر آبی

سلاحت را پایین بیاور – شعر دختر آبی پوریا پلیکان   سلاحت را پایین بیاور «…» ! _ می‌خواستم برادر صدایت کنم اما لباسی که پوشیده‌ای مرزی میانمان کشیده است _   اینجا دریا نام زنی زیبا نیست   زنی که زیبایی‌اش را به آتش سپرده است سلاحش را زمین گذاشته تا سلاحِ تازه‌تری بردارد[…]

رادیو می‌گوید -قطاری که بارها به مقصد رسیده است پوریا پلیکان

رادیو می‌گوید: ابری در آسمان نیست – قطاری که بارها به مقصد رسیده است

رادیو می‌گوید -قطاری که بارها به مقصد رسیده است پوریا پلیکان     رادیو می‌گوید: «ابری در آسمان نیست و برفی که می‌بینید معلوم نیست از کجا می‌آید» می‌خوابم و بیدار می‌شوم زندگی ادامه دارد و قطاری که بارها به مقصد رسیده است دست از دویدن برنمی‌دارد در راهروی قطار ایستاده‌ام از پنجره سرم را[…]

استخوان‌هایم را چیده‌ام زیر پتو - شعر چند لکه پوریا پلیکان

استخوان‌هایم را چیده‌ام زیر پتو – چند لکه

استخوان‌هایم را چیده‌ام زیر پتو – شعر چند لکه پوریا پلیکان     استخوان‌هایم را چیده‌ام زیر پتو تا کسی نداند از این تخت از این خانه از این زندگی رفته‌ام استخوان‌هایم را بلند می‌کنم می‌چینم پشت میز صبحانه استخوان‌هایم چای را نگاه می‌کنند استخوان‌هایم این استخوان‌های من است که همسرم را در آغوش می‌گیرند[…]

هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید پوریا پلیکان

هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید

هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید پوریا پلیکان     به صادق هدایت هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید راهی به آسمان باز نمی‌شد هرچه می‌دوید در اطراف خودش چیزی به طول و عرضِ این قفس اضافه نمی‌کرد هرچه می‌نالید ماه از پشت پلک‌هایش بیرون نمی‌آمد چه باید بکند کرگدنی که از پوست سختش کلافه[…]

چه چیز در چشم‌هایت پنهان بود - شعر کالبدشکافی پوریا پلیکان

چه چیز در چشم‌هایت پنهان بود – کالبدشکافی

چه چیز در چشم‌هایت پنهان بود – شعر کالبدشکافی پوریا پلیکان   چه چیز در چشم‌هایت پنهان بود که دلواپسم می‌کرد؟ چشم‌هایت را مثل خاک باغچه‌ای با نگاه‌هایم می‌گشتم نه اندوه پیدا بود نه شادی نه اضطراب از آینه می‌پرسم: چشم‌هایم چیست جز تکه‌های کوچکی از آن تاریکیِ بزرگ؟ تو می‌رقصی چیزی در این رقص[…]

اگر سال‌هاست صدایم را نمی‌شنوی - پیله‌ی پروانه پوریا پلیکان

اگر سال‌هاست صدایم را نمی‌شنوی – پیله‌ی پروانه

اگر سال‌هاست صدایم را نمی‌شنوی – پیله‌ی پروانه پوریا پلیکان     اگر سال‌هاست صدایم را نمی‌شنوی اگر هرچه دست در هوا می‌چرخانی پیدایم نمی‌کنی برای این است که من در تو غرق شده‌ام دلتنگِ من نباش دست‌هایت را دور خودت حلقه کن و لب بر آیینه بگذار که این تو چیزی جز من نیست[…]

زخمی که بر چهره‌ی ماه افتاده بود - شعر صبح پوریا پلیکان

زخمی که بر چهره‌ی ماه افتاده بود – صبح

زخمی که بر چهره‌ی ماه افتاده بود – شعر صبح پوریا پلیکان     زخمی که بر چهره‌ی ماه افتاده بود حالا دهانش بازتر شده است □ جز مادرم چه کسی می‌دانست که ماه زخمی‌ست بر چهره‌ی آسمان و تا نیمه‌ی هر ماه آنقدر دهانش را باز می‌کند که از درونش استخوانِ شب پیداست؟ □[…]

خواب بوسیده شدن می‌بینند - شعر انقراض پوریا پلیکان

خواب بوسیده شدن می‌بینند – انقراض

خواب بوسیده شدن می‌بینند – شعر انقراض پوریا پلیکان     خواب بوسیده شدن می‌بینند رنگ‌های ماسیده‌ی پروانه‌ای که سال‌هاست در قالب یخ گیر افتاده است   خواب بوسیده شدن می‌بیند ماده‌پلنگی در حالِ انقراض   خواب بوسیده شدن می‌بیند مردی که به گودال هروئین نزدیک است   سقوط همیشه وحشتناک است چه از ارتفاع[…]

وقتی نشسته بودیم - شعر تکه‌خاک فشرده پوریا پلیکان

وقتی نشسته بودیم – تکه‌خاک فشرده

وقتی نشسته بودیم – شعر تکه‌خاک فشرده پوریا پلیکان     وقتی نشسته بودیم راه می‌رفتیم وقتی راه می‌رفتیم پرواز می‌کردیم همه چیز کنار تو جریان داشت حتا رودخانه‌های خشکیده می‌خروشیدند حتا جنازه‌ی گربه‌ای که کنار خیابان خوابیده بود داشت می‌دَوید اتومبیل‌های ایستاده آنقدر تُند می‌رفتند که مدام صدای تصادف می‌آمد همه چیز جریان داشت[…]

با-این-آرایشِ-غلیظ---شعر-پوسیدن-پوریا-پلیکان

با این آرایشِ غلیظ – پوسیدن

با این آرایشِ غلیظ – شعر پوسیدن پوریا پلیکان     با این آرایشِ غلیظ چه چیز را پنهان کرده‌ای چه چیز را آشکار؟   این نقاب‌ها بی‌فایده است برای منی که بارها تا درونی‌ترین زخم‌های زندگی‌ات فرو رفته‌ام و بازگشته‌ام (همچنان که به دیواره‌ها کشیده می‌شدم بازویم زخم برمی‌داشت)   با این نگاه تُند[…]

دیروز پرنده‌ای را دیدم - شعر تپانچه‌ی پنهان پوریا پلیکان

دیروز پرنده‌ای را دیدم – تپانچه‌ی پنهان

دیروز پرنده‌ای را دیدم – شعر تپانچه‌ی پنهان پوریا پلیکان   دیروز پرنده‌ای را دیدم که در بال‌هایش اسیر شده بود بال‌هایش او را از این پشت بام به آن پشت بام می‌بُردند مردی که در اتومبیلِ گران قیمتش زندانی بود در خیابان‌ها چرخانده می‌شد زنی که حبس شده بود در قعر کیف دستی‌اش مدام[…]

به-آفتاب-بگویید---شعر-پوستی-تازه-پوریا-پلیکان

به آفتاب بگویید – پوستی تازه

به آفتاب بگویید – شعر پوستی تازه پوریا پلیکان     به آفتاب بگویید کمی زودتر طلوع کند پوستم را شُسته‌ام پهن کرده‌ام روی بند می‌خواهم برای عشقی تازه آماده شوم     مطالب بیشتر در:

پنجره‌ی-قطاری-که-در-آن-زنی-زیبا---شعر-پیرمرد-پوریا-پلیکان

پنجره‌ی قطاری که در آن زنی زیبا – پیرمرد

پنجره‌ی قطاری که در آن زنی زیبا – شعر پیرمرد پوریا پلیکان   پنجره‌ی قطاری که در آن زنی زیبا نشسته است مرا فرو می‌مکد در ایستگاه بعد پیرمردی از قطار پیاده خواهد شد     مطالب بیشتر در:

در-ایستگاه-اتوبوس---شعر-دایره-پوریا-پلیکان

در ایستگاه اتوبوس – دایره

در ایستگاه اتوبوس – شعر دایره پوریا پلیکان   در ایستگاه اتوبوس تلویزیونی روشن مانده بود که آن همه حیوان در آنجا می‌دویدند تلویزیونمان روشن مانده است در خانه که پای این همه حیوان به اینجا باز شده هر صبح در همان ایستگاهی می‌ایستم که دیروز ربوده شده بودم هر ظهر به همان ایستگاهی باز[…]

آهای-پلنگ-تیرباران-شده-پوریا-پلیکان

آهای پلنگ تیرباران شده! – آیا نفت نیست؟

آهای پلنگ تیرباران شده! – شعر آیا نفت نیست؟ پوریا پلیکان   آهای پلنگ تیرباران شده! این خون سیاه که از لکه‌های تنت بیرون می‌ریزد آیا نفت نیست؟

روشنی-مثل-استکانی-شیر-گرم---انتحار-پوریا-پلیکان

روشنی مثل استکانی شیر گرم – انتحار

روشنی مثل استکانی شیر گرم – شعر انتحار پوریا پلیکان   روشنی مثل استکانی شیرِ گرم در سرماخوردگیِ زمستان تاریکی مثل چای داغی که روی دست می‌ریزد محکم مثل مرگی که در انتحار اتفاق می‌افتد و سُست همچون گلوله‌ای که قصد دارد به مغزِ کودکی وارد شود تو به تنهایی زن‌های زیادی هستی من به[…]

دست-هایت-خانه-ام-بود-پوریا-پلیکان

دست‌هایت خانه‌ام بود

دست‌هایت خانه‌ام بود پوریا پلیکان   دست‌هایت خانه‌ام بود وقتی صورتم را در آن‌ها پنهان می‌کردم وقتی دستگاهِ چای‌ساز هی در خودش منفجر می‌شد وقتی آفتاب تخت‌خوابمان را زیر بمباران می‌گرفت دست‌هایت خانه‌ام بود وقتی تانک‌ها و هواپیماها از پِیج‌های خبرگزاری‌ها‌ به درون خانه می‌ریختند وقتی رابطه‌ام با اشیای خانه پر از انفجار بود و[…]

نه تو نرفته‌ای - شعر موریانه‌ها پوریا پلیکان

نه تو نرفته‌ای – موریانه‌ها

نه تو نرفته‌ای – شعر موریانه‌ها پوریا پلیکان   نه تو نرفته‌ای تو را موریانه‌ها خورده‌اند که اینقدر ناشیانه سقوط می‌کنم   پاورقی شعر: سلیمان به برجِ بلندِ شهر رفت تا مملکتش را تماشا کند. و در حالی‌که ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت. مدّتی به همان وضع ایستاده بود و[…]

موشی که از کنار تختم می‌گریخت - شعر نُت‌های خواب‌آلود پوریا پلیکان

موشی که از کنار تختم می‌گریخت – نُت‌های خواب‌آلود

موشی که از کنار تختم می‌گریخت – شعر نُت‌های خواب‌آلود پوریا پلیکان   موشی که از کنار تختم می‌گریخت تکه‌ای از خواب‌هایم را در دهانش گرفته بود خواب‌ها نُت‌های موسیقی‌اند و این همه ساز که در اتاق خوابم نواخته می‌شوند ادامه‌ی آن همه بیداری‌ست که داشت مرا می‌کشت پتو را کنار می‌زنم می‌دوم به دنبال[…]

دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»