شعر به باغ همسفران سهراب سپهری

صدا کن مرا صدای تو خوب است – به باغ همسفران

  • صدا کن مرا صدای تو خوب است – شعر به باغ همسفران سهراب سپهری

     

    صدا کن مرا

    صدای تو خوب است

    صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

    که در انتهای صمیمیت حزن می روید

    در ابعاد این عصر خاموش

    من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

    بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

    و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

    و خاصیت عشق این است

    کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم

    میان دو دیدار قسمت کنیم

    بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

    بیا زودتر چیزها را ببینیم

    ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

    زمان را به گردی بدل می کنند

    بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

    بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

    مرا گرم کن

    و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

    و باران تندی گرفت

    و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

    اجاق شقایق مرا گرم کرد

    در این کوچه هایی که تاریک هستند

    من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

    من از سطح سیمانی قرن می ترسم

    بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

    مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

    مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

    اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

    و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

    و آن وقت

    حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

    حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

    بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

    در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

    قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

    بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

    چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

    چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

    و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

    ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

     

    شعر به باغ همسفران سهراب سپهری به زبان انگلیسی

    Call me

    Call me

    Sweet is your voice

    Sweet is the foliage of the strange plant

    Grown in the farthest edge of sorrow

    Within the space of this silent age

    Lonelier am I than the test of a song

    Within the scope of the alley’s conception

    Come, let me tell you how vast is my loneliness?

    My loneliness didn’t predict this ambush of your stature

    And this is the characteristic of love

    Nobody is here

    Come, let us steal life and then

    Divide it between two meetings

    Together let us pore

    The morning of the state of a pebble

    Quick, let us see things

    The dials of a the fountain clock turns time into dust

    Come, melt lake a word in a line of my silence

    Come, melt the bright weight of love in my palms

    Make me warm

    (And once upon Kashan’s plain the sky grow clouded

    And a shower fell

    And chilled men, then behind a rock

    The hearth of anemone warmed me)

    In the these dark lanes

    I fear the company of doubt and match

    I fear this concrete-like century

    Come, let us not fear towns whose dark soil

    Is pasture to bulldozers?

    Open me like a door to the falloff a simple pear in this age of steel’s birth

    Lay me seep under a branch away this metal clattering night

    When the miner of the dawn arrives

    Call me and I will awake,

    At the blossoming of the jasmine

    From behind your fingers

    And then

    Tell me of bombs that fell while I slept

    And cheeks that grow wet with tears

    Of the many ducks that flow over the sea

    The fatal moment when armored cars

    Rolled over childhood dreams

    To what sense of comfort do you tie the yellow string of canary?

    Of the innocent cargoes imported from distance into ports

    What science discovered the positive music powder’s smell?

    And the perception that oozed out of an unknown taste of bread

    In the mouth of prophecy

    Then I

    Like a faith warmed by the tropic sun

    Will lay you on the threshold of an orchard

    Will lay you on the threshold of an orchard

     

    پیشنهاد ویژه برای سهراب سپهری:

    شعر پشت دریاها سهراب سپهری

    شعر اهل کاشانم – صدای پای آب سهراب سپهری

    شعر مسافر سهراب سپهری

    شعر ساده رنگ سهراب سپهری

    شعر نیلوفر سهراب سپهری

     

    مطالب بیشتر در:

    سهراب سپهری

     

    اشعار سهراب سپهری

     

    مجموعه شعر حجم سبز

     

    اینستاگرام سهراب سپهری

     

    صدا کن مرا صدای تو خوب است

    شعری که خواندیم به این شکل شروع شد: «صدا کن مرا/ صدای تو خوب است/ صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است/ که در انتهای صمیمیت حزن می روید» آیا با این سطرها برای شروعِ این شعر موافق هستید؟ به نظر شما غیر از این شروع نیز می‌توانستیم شروعِ دیگری داشته باشیم و شعر از چیزی که حالا هست جذاب‌تر و زیباتر باشد؟ به طور یقین سهراب سپهری که از شاعران مهم معاصر ماست دیدگاه و دلایلِ خاص خودش را برای این شروع داشته است، به نظر شما چرا این سطرها را برای شروع شعر انتخاب کرده؟ شما اگر جای سهراب سپهری بودید، این شعر را چگونه شروع می‌کردید؟ و به جای سطرهای پایانی یعنی : «بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد/ چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد/ چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید/ و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم/ تو را در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید» از چه سطرهایی استفاده می‌کردید؟

     

    دیدگاه شما برای شعر به باغ همسفران سهراب سپهری

    دیدگاه خودتان را در بخش دیدگاه‌ها برای شعر به باغ همسفران سهراب سپهری بنویسید. اگر از شعر لذت برده‌اید، بنویسید که چرا لذت برده‌اید و اگر لذت نبرده‌اید، دلیل آن را بنویسید.

    اگر نقد یا پیشنهادی برای سایت دارید، به گوش جان می‌شنویم.

    اگر عکس‌نوشته‌ای با این شعر درست کرده‌اید، در بخش دیدگاه‌ها اضافه کنید تا با نام خودتان منتشر شود.

    پیشنهاد می‌کنیم، این شعر را با صدای خودتان ضبط کنید و در بخش دیدگاه، فایل صدایتان را اضافه کنید تا در سایت منتشر شود.

     

    و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

    نام این شعر سهراب سپهری باغ همسفران است اما در میان مردم به نام های دیگری نیز معروف شده. این شعر مملو از سطرهای زیبا و درخشان است. و به همین دلیل گاهی مردم شعر را به نام سطرهای درخشانش می شناسند. این سطرها عبارتند از: و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد، صدا کن مرا صدای تو خوب است، بیا زندگی را بدزدیم، من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم و اگر کاشف معدن صبح آمد.

     

    اگر کاشف معدن صبح آمد

    صدا کن مرا

    و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

    کاشف معدن صبح کیست؟ کاشف معدن صبح کسی ست که توانسته است تمام زیبایی های صبح را یکجا پیدا کند.

     

    کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم

    میان دو دیدار قسمت کنیم بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم. آنجا که هیچکس نیست می توان عاشقانه زندگی را دزدید و تمام لحظه ها را تصاحب کرد. می توان از حالت سنگ معنای تازه و عمیقی کشف کرد.

     

    معنی شعر صدا کن صدای تو خوب است

    معنی و تفسیر خودتان را از شعرباغ همسفران سهراب سپهری در بخش دیدگاه‌ها اضافه کنید.

    متن زیر توسط محمدرضا نوشمند نوشته شده است. انتشار این متن به معنای تایید کامل محتوای آن نیست، بلکه وب سایت شعر و مهر فضایی ست برای تبادل افکار آزاد.

    شعر «به باغ همسفران» از سهراب سپهري از آن اشعاري است كه حتي بدون توجه به معني، زيباست چون آهنگ زيبايي دارد. بعضي از كلمات و جملاتش بد جوري آدم را سحر و جذب مي كند. ولي كار من ساختن بقعه ي زيارتي نيست، و نمي خواهم همه را وادار به پرستش ظاهر آن بكنم. ستايش و پرستش با درك معني كامل مي شود. حتي با درك معني ِ ناقص و يا، بدتر از آن، با معني غلطي كه بُتِ كاملي از متني مي سازد، پرستش آن متن معني دارتر مي شود تا بدون درك معني آن.

     

    به باغ همسفران

    از عنوان شعر مي توان فهميد كه با چه كساني سروكار داريم و نيز متوجه مي شويم كه هدف شان چيست. سهراب سپهري با عبارت ِ «به باغ همسفران» خود را مسافري مي بيند كه مقصدش باغي است كه مسافران ديگري هم دارد. امّا، اگر اين عبارت را، من و شما، خوانندگان اين شعر از دل و زبان ِ خودمان بگوييم، بايد با حرف اضافه ي «به» احساس كنيم كه خودمان هم به همان باغ داريم مي رويم. رسيدن به باغ با رسيدن به خطّ پايان فرق دارد. رسيدن به درب ورودي باغ رسيدن به باغ نيست. كسي كه پايش به باغ مي رسد، تازه سير و سفرش در باغ شروع مي شود. (عاقبتِ هيچ سفري ساكن شدن مطلق نیست.) ما ناگزيريم به باغي برويم كه سهراب برايمان توصيف مي كند و به تصوير مي كشد. سهراب ناگزير است با شعرش به سمت اين باغ برود، و ما با خواندن ِ شعرش. در مسير اين سفر، سهراب براي ما با قلمش باغباني مي كند. شايد از اين مقدمه خوشتان نيامده باشد، چه بهتر! اين طوري مجبور مي شويد خودتان شعر «به باغ همسفران» را چند بار بخوانيد. پس دست به كار شويد! اين شعر را چند بار با دقّت و احساس بخوانيد و سعي كنيد سهراب و همسفرش را بشناسيد. بايد خصوصيات دنيايي را كه سهراب مي خواهد ترك كند و همچنين خصوصيات باغ آرماني اش را از حرف هايش بيرون بكشيد. حرف كشيدن از سهراب گاهي خيلي سخت مي شود! تلاش كنيد! بعد از اين كه تكليف تان را با يافته هاي خودتان مشخص كرديد، تحليل زير را بخوانيد تا تكليف تان با درست و غلط هاي برداشت من از اين شعر مشخص شود:

    صدا كن مرا

    صداي تو خوب است.

    جملات ِ امري-خواهشي هميشه نمايانگر حضور دونفرند: گوينده و مخاطب. خواننده از زبان گوينده با آن ديگري صحبت مي كند. فرق خواننده با سهراب در اين است كه خواننده مخاطب را نمي شناسد و از هويت و ماهيت اش بي اطلاع است. براي خواننده معلوم نيست كه مخاطبِ سهراب واقعي است يا خيالي. آدميزاد است، يا نه. از طرز حرف زدن سهراب مي توانيم به تفاوت ها و شباهت هاي بين او و همراهش پي ببريم. گاهي به شوخي مي گويم كه بعضي ها با هم دوقلوهايي هستند كه از پدر جدا يند و از مادر سوا! حالا همين را در مورد سهراب و مخاطبش مي خواهم بگويم. گويا اين دو، با اين كه ظاهراً هر كدام به مرحله ي متفاوتي از اين سفر رسيده اند و روش نگاه كردنشان به مسير فرق مي كند، در حقيقت يك نفرند. اگر اين طور نيست، پس واقعاً، اين دو چطور با هم همسفرند؟ بايد ردّ پاي سهراب را در شعرش دنبال كنيم و به جواب برسيم.

    سهراب از كسي مي خواهد كه صدايش كند. براي چه؟

    سهراب در ادامه ي شعر چندين بار به مخاطبش مي گويد: «بيا!» براي چه؟

    وقتي كه ما به كسي مي گوييم «صدا كن مرا،» مي خواهيم او ما را به نزدِ خود و به محل و يا وضعيت و حالتي كه خودش در آن است ببرد. در حالي كه وقتي به كسي مي گوييم «بيا،» مي خواهيم به محل و حالتي بيايد كه ما در آن هستيم. آيا اين دو كار ِ ضدّ هم با يكديگر جور در مي آيند؟ هميشه نه، ولي در اينجا بايد با هم جوردربيايند، براي اينكه هميشه بايد كمك به سمت كسي كه نياز دارد سرازير بشود؛ و در اين شعر آن كسي كه به كمك نياز دارد سهراب است. سهراب از كسي مي خواهد كه او را به جايي كه خودش است و حتماً از جايي كه سهراب است بهتر است بكشاند. وقتي هم كه سهراب به او مي گويد بيا، باز هم از او كمك مي خواهد؛ مي خواهد سهراب را از حالتي كه در آن است بيرون بياورد. بنابراين، صدا زدن و آمدن ِ مخاطب مي تواند همزمان و با يك هدف انجام شود. امّا اين آمدن و صدا زدن براي چيست؟ در جايي در همين شعر سهراب به مخاطبش ابتدا مي گويد: «مرا خواب كن!» و بعد مي گويد: «اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.» پس معلوم مي شود كه از همان ابتدا وقتي كه مي گفت: «صدا كن مرا» منظورش اين بود كه «بيدار كن مرا.» ولي آدم خوابيده در خواب نمي تواند حرف بزند و بگويد كه « بيا و مرا بيدار كن!» ممكن است پيش از آنكه چشمانش را ببندد و بخوابد با كسي قرار بگذارد كه او را در وقت و يا جاي مشخصي بيدار كند؛ درست مثل آدمي كه در حين سفر مي خواهد بخوابد و بعد بايد سر ساعت مشخصي و يا با رسيدن به محل معيني بيدار شود. زمان و شرايطي را كه در آن بايد مخاطبش بيدارش كند سهراب در ادامه ي شعر مشخص كرده است. ادامه ي شعر به ما مي گويد كه سهراب مانند مسافري كه تحمل ديدن چيزهاي بدِ بين ِ راه را ندارد چشمانش را مي بندد و مي خوابد تا به همان جاي خوب برسد. بنابراين، ظاهراً سهراب از همسفرش كه رسالت بيدار كردن او را دارد يك گام عقب تر است. در ضمن، سهراب به چيزي نياز دارد كه در نزدِ اوست: صداي خوب!

    چرا سهراب فكر مي كند صداي همراهش خوب است؟ براي اين كه مي گويد:

    صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است

    كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد.

    وقتي آدم خواب است و وقتي تو حال خودش نيست و مثلاً در عالم هپروت سير مي كند، دلش نمي خواهد يكي با تندي و توپ و تشر و يا حتي صدايي زمخت او را بيدار كند و يا او را متوجه چيزي، حتي چيزي خطرناك كند. آگاه كردن با نرمش پسنديده تر است. سهراب به همسفرش مي گويد كه صداي او به نرمي و ملايمت رويش سبزينه ي گياه است. رويش گياه را مي شود ديد، و قابل شنيدن نيست، پس سهراب با اين حسّاميزي زيبا به همسفرش مي فهماند كه براي سكوت و آرامشي كه در صدا و طرز صدا زدن او وجود دارد صداي او را خوب مي داند. سهراب صداي همسفرش را به سبزينه ي گياه تشبيه كرده است. خودِ آن گياهِ عجيب چيست؟ اگر بخواهيم به آنچه كه در مورد خوابِ سهراب و نيز صدا زدن براي بيداري او گفته شد برگرديم بايد خودِ خوابي را كه با صداي سبزينه مانندي به آخر مي رسد و به بيداري منجر مي شود، آن گياه عجيب بدانيم. به فرض منظور از آن گياه عجيب خواب باشد؛ منظور از خودِ خواب چيست؟ تا به حال هيچ چيزي در اين شعر خودش نبوده است، پس خواب هم خودِ خواب نيست. براي اين كه بفهميم اين خواب واقعاً چه خوابي است بايد اوّل عبارت «انتهاي صميميت حُزن» را معني كنيم. اين عبارت با اين كه مي تواند قيد مكان باشد و مشخص كند كه اين گياه عجيب مثلاً در انتهاي يك باغ مي رويد، ولي در اين جمله مانند قيد زماني، فصل و زمان رويش سبزينه را تعيين مي كند. در «انتهاي صميميت حزن» چه اتفاقي مي افتد؟ حال و روز آدم بعد از چند ساعت ناراحتي، اگر از ناراحتي دق نكرده باشد، چه جور است؟ به نظر من «انتهاي صميميت حزن» سكوت و تنهايي است. البته ممكن است بعضي ها گريه و شيون و زاري را انتهاي صميميت حزن بدانند. تنهايي و سكوتي را كه مد نظر من است يك مرحله بالاتر از اين ناله هاي طبيعي و بي ريا است. (گريه هاي ريايي كه اصلاً صميميت درشان نيست!) ممكن است فردي پس از فغان و زاري به اين مرحله برسد، ولي آدمهايي هم هستند كه غم و غصه را در خودشان مي ريزند و بدون گريه و زاري با جهشي زودتر به اين حالت مي رسند. بنابراين، خوابي كه سهراب بايد از آن بيدار شود، نوعي تنهايي و سكوت است كه خواسته يا ناخواسته گرفتارش شده است. ناگفته نماند كه چون من از روي ادامه ي نوشته ي سهراب در اين شعر تقلب كردم توانستم به اين نتيجه برسم. براي اين كه سهراب خودش در ادامه ي شعر از تنهايي اش مي گويد:

    در ابعاد اين عصر خاموش

    من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.

    بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.

    واژه ي «عصر» و همچنين واژه ي «قرن» كه از نظر معنايي نزديك به آن است در خطوط بعدي نيز مي آيد. اين واژه نشان مي دهد كه سهراب اگرچه از خودش حرف ميزند، ولي حرفش را به خودش و زندگي خودش محدود نمي كند. سهراب يك نمونه از سهراب هايي است كه در اين دوره و زمانه زندگي مي كنند. سهراب از تنهايي اش در «ابعاد اين عصر خاموش» مي گويد. مي خواهد بگويد كه دراين روزگار، در هيچ جايي (بعد مكان) و در هيچ موقعي (بعد زمان) و در ميان هيچ جمعي (بعد احساس) كسي را به تنهايي او نمي توان پيدا كرد. اين اغراقي ناب است به سبك و زبان سهراب! سهراب براي اين عصر با همه ي ابعادش صفت خاموشي را مي آورد. خاموشي نه تنها سكوتي را كه پيش از اين به آن اشاره شد نشان مي دهد، بلكه با توجه به مطالبي كه در ادامه ي شعر مي آيد به فقدان ِ نور نيز برمي گردد. سهراب با حسّاميزي ميزان تنها بودن خودش را نشان مي دهد. وقتي سهراب مي گويد كه از طعم تصنيف تنهاتر است، بايد اول ديد كه طعم تصنيف چرا تنهاست. طعم تصنيف تنهاست براي اين كه تصنيف براي بيش تر مردمي كه اهالي اين كوچه اند اصلاً طعمي ندارد و فقط شنيدني است. منظور سهراب از طعم تصنيف دركِ آن است و سهراب مي خواهد بگويد كه در اين كوچه كسي به معني تصنيف گوش نمي كند، همه فقط صداي خواننده را مي شنوند. سهراب با استفاده از «مَجاز» از مردم حرفي به ميان نمي آورد، گرچه منظورش از «كوچه» همان «اهالي كوچه» است. ولي خواننده متوجه مي شود كه چون «كوچه» زنده نيست، درك هم ندارد. (و چون درك ندارد زنده هم نيست!) پس سهراب مي خواهد بگويد كه تنهايي اش به اين خاطر است كه كسي آن طور كه بايد او را درك نمي كند. مثل كسي كه در كوچه تصنيف و آواز مي خواند، ولي كسي به مفهوم آن توجه نمي كند. تصنيف ِ سهراب شعر اوست، و چون كسي شعرش را درك نمي كند و شعرش تنهاست، بنابراين، خودش هم تنهاست. سهراب حتي بزرگي تنهايي اش را اندازه گرفته است. تنهايي سهراب چقدر بزرگ است؟ خودش مي گويد:

    و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد

    و خاصيت عشق اين است.

    عشق چقدر بزرگ است؟ تنهايي او هم به همان اندازه بزرگ است. اگر بخواهيم به زبان كوچه و بازار اين بخش را معني كنيم بايد از زبان سهراب بگوييم : «تنها واسه خودم نشسته بودم و از تنهايي داشتم دق مي كردم كه ديدم بي خبر و بي هوا هيكل ِ تو انداختي جلو و اومدي پيشم، اصلاً انتظارشو نداشتم، تا ديدمت، شيفته ت شدم!» خوب؟ چطور بود؟ مي دانم مسخره بود، ولي با اين كار مي خواهم تفاوت زبان ما را با زبان سهراب، و هم چنين علّت اين تفاوت را نشان بدهم. كلمات و عباراتي كه سهراب به كار مي برد برخلاف كلمات و عبارات معمولي و محاوره اي خيلي برجسته اند؛ و روي تنهايي او و غير منتظره بودن حضور كسي يا چيزي كه اين تنهايي را از بين مي برد تأكيد مي كنند. سهراب جوري مي گويد كه آدم درجا توجه اش جلب تصويري مي شود كه نامش «عشق با همان نگاه اوّل» است. و خاصيت عشق اين است كه آدم مطابق ِ احساسش، عاشق اولين چيزي بشود كه نيازش را برطرف مي كند؛ البته اگر ناز نكند. نازي را كه در اين معشوقه وجود دارد غيرمستقيم از نيازها و خواهش هاي سهراب كه به او مي گويد «صدا كن مرا،» و «بيا،» متوجه مي شويم. پس، همسفر سهراب يكباره تبديل به معشوقه اش مي شود. مگر چنين چيزي مي شود؟ البته كه مي شود! براي اين كه عاشق و عشق و معشوقه همزمان ساخته مي شوند، و با هم يكي مي شوند. هاتف اصفهاني مي گويد: «سه نگردد بريشم ار او را / پرنيان خواني و حرير و پرند؛» يعني اين سه در حقيقت اسم يك چيزند. (البته اين نوع عشق را عاشق هاي امروزي درك نمي كنند، آنها به معشوقه شان مي گويند: « نصف راه را من مي آيم و نصف ديگرش را تو بيا! معشوقه گفته اند! نگفته اند كه تن ِ لش!» اين جور عشق و اين جور عاشقانه حرف زدن براي عاشقي مانند سهراب عجيب است، ولي بعضي از عشاق، اين نوع حرف زدن و اين نوع عاشقي را واقع گرايي مي دانند. مثلاً در فيلمي ديده مي شود كه عاشقي خطاب به معشوقه اش مي گويد: «چرا نمي فهمي! من عاشقتم خره!» مشخص است كسي كه خر عاشق اش مي شود بايد اُلاغ باشد!) شوق رسيدن به باغ باعث شده است كه باغ و عشق به آن با هم در ذهن سهراب جمع شوند. سهراب با اين كه جمله ي امري «بيا» را استفاده مي كند كه زمان حال را نشان مي دهد، ولي وقتي مي گويد كه «تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد،» از زمان گذشته استفاده مي كند. او نمي خواهد اتفاقي بيفتند و ناگهان كسي يا چيزي ظاهرشود و او عاشق اش بشود. او عاشق شده است. همه ي تلاشش اين است كه اين عشق و معشوقه و عاشقي را با هم نگه دارد. ولي انگار هر وقت چشم به روي اين دنيا باز مي كند، احساس مي كند كه هر سه را با هم دارد از دست مي دهد. چطور مي تواند اين هر سه را با هم و در خالص ترين وحدت نگه دارد؟ خودش راه و چاه را نشان مي دهد:

    بيا زندگي را بدزديم

    آن وقت

    ميان دو ديدار قسمت كنيم.

    سهراب در سنت «دم غنيمت شمردن» دست برده است. هم در شيوه ي بيان آن و هم در آرمانش. البته فرصت طلبي اش را نگه داشته است، براي اين كه وقتي مي گويد بيا زندگي را بدزديم، يعني بيا از فرصت هاي موجود استفاده كنيم، خودم باشم و خودت؛ ولي اين با هم بودن و ديدار براي اين نيست كه بگويد: «ديدار شد ميسر و بوس و كنار هم!» ممكن است كه منظور حافظ از همبوسه(!) و همخوابه(!) همان همسفر بوده باشد، ولي منظور سهراب از همسفر، به هيچ وجه همخوابه نيست. پس اين عشقي كه از آن صحبت مي كند و اين با هم بودن براي چيست؟

    بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم

    بيا زودتر چيزها را ببينيم.

    ببين، عقربك هاي فواره در صفحه ي ساعت حوض زمان را به گردي بدل مي كنند.

    وقتي كه سهراب مي گويد «بيا با هم» كاري را انجام بدهيم منظورش اين است كه بيا با من باش و به من كمك كن تا من اين كار را انجام بدهم. يعني بيا با من يكي بشو! اگر عشق با سهراب باشد مي تواند حالت سنگ را بفهمد. كوچه هاي بدون درك كوچه هاي بدون عشق بودند.

    چرا سهراب مي خواهد سنگ شناسي كند؟ ارزش هر چيزي به تلاشي است كه براي فهميدن آن مي شود. بعضي ها فكر مي كنند كه سنگ را براي زدن سگ آفريده اند. اين چيزي را كه براي بسياري بي ارزش است و هر چيز بي ارزشي را ريگ بيابان مي نامند، سهراب تبديل به يك موضوع درسي مي كند. سنگ حالتي دارد كه مي خواهد آن را بفهمد، براي او مانند آدمي است كه بايد حالش را پرسيد. در ادامه ي شعر سهراب از شقايقي صحبت مي كند كه در بيابان در پشت سنگي بود و وقتي كه سهراب سردش بود، اجاق شقايق او را گرم كرد. در اشعار سهراب خيلي ها دنبال شقايق مي گردند، امّا سهراب از شقايق كه مي گويد، سنگ را هم مي بيند. شايد دركِ حالت سنگ به او بگويد كه چرا شقايق پشتِ سنگ قرار گرفته بود. (اين موضوعي است كه جاي بحث اش در چند خط ديگر است.)

    پيش از اين، غصه ي عشاق اين بود كه وقت تنگ است و موانع بر سر راه وصال زياد، و چندان خوب نيست كه عشاق جوان مانند عشاق ِ گابريل گارسيا ماركز در«عشق سالهاي وبا» وقتي به هم برسند كه ديگر پير و از كار افتاده شده اند. دلمشغولي سهراب اين نيست؛ همان طوري كه ساعتش مثل بقيه ي ساعت ها نيست. ساعتِ او زمان را جور ديگري مي سنجد و طور ديگري نشان مي دهد. حوض ممكن است از نظر گردي شبيه ساعت هاي معمولي باشد، ولي سهراب با يكي دانستن فواره و عقربه ي ساعت ازيك استعاره ي بعيد استفاده مي كند. چون از فواره، آب به صورت چند رشته يا شاخه خارج مي شود، او هر كدام را عقربكي مي داند. اين عقربك ها كه شدّت فورانشان يكي است چگونه زمان را نشان مي دهند؟ اين عقربه ها براي نشان دادن زمان، به جاي عدد از گردي استفاده مي كنند. فواره هاي پُر فشار مانند جوانهايي هستند كه جوري زندگي مي كنند انگار كه زمان وجود ندارد و اصلاً نمي توانند زمان را نشان بدهند. اين عقربكها ابتدا مثل جوانها هستند و وقتي آبِ پر فشار را بيرون مي ريزند نمي توانند با تلاطم موج هاي تو در تويشان زمان را نشان بدهند. آدم زمان از دستش در مي رود.(پاي حوضي بنشينيد و با بازي كردن با شير فواره ي آب، آن چه را كه سهراب مي خواهد بگويد، ببينيد.) بعد، كم كم از فشار جريان آب كاسته مي شود و فواره با رشته هاي كم آب تر و كم مايه تري بالا مي رود. با وجود اين، هنوز هم هر چه فواره بلندتر باشد قطراتي كه پايين مي آيند امواجي را مي سازند كه به شكل دايره هايي در سطح آب ظاهر مي شوند. اين امواج هر چه جلوتر بروند دايره ي بزرگ تري را مي سازند. با گذشتِ زمان فواره كوتاه تر مي شود، قطرات توانايي ساختن امواج قوي تر و دايره ي بزرگ تر را از دست مي دهند و كم كم فواره سرنگون مي شود و دايره ها بي جان، و سرانجام محو مي شوند. از دست رفتن دايره يعني از دست رفتن فرصت، يعني مرگ. ساعت سهراب بر خلاف ساعت ديواري كه حركت يكنواختي دارد و در آن تغيير برجسته اي مشاهده نمي شود، با تغييراتش انگار تغييراتي را كه در تاب و توان آدم با گذشت عمر صورت مي گيرد نشان مي دهد. (فواره اي كه با فشار زياد بالا مي رود مانند جوانان قامتش راست است، در حالي كه هر چه از فشار آب كاسته مي شود، فواره مانند افراد پير قدش خميده تر مي شود.) با نگاه به چنين فواره اي سهراب انگار بي رمق شدن تدريجي خودش و از دست دادن فرصت را دارد مي بيند. دلش مي خواهد كه مخاطبش نيز از زمان چنين دركي داشته باشد. او نگران است كه زمان از دست برود و او آن چه را كه بايد نديده و نفهميده باشد. انگار مخاطب سهراب درك و نگاهِ سهراب را مي سازد. اگر او نباشد سهراب نه درست مي بيند و نه درست مي فهمد. سهراب مي خواهد نگاهش را عوض مي كند. مي خواهد همه چيز را زودتر و بهتر ببيند. مي خواهد از حالت سنگ چيزي بفهمد. غير از سهراب كدام شاعري سراغ سنگ رفت تا حالش را بپرسد؟ (فيلم «درسو اوزالا» را شايد ديده باشيد. «درسو اوزالا» پيرمردي بود كه تك و تنها در جنگل زندگي مي كرد. در زمان جنگ، ارتشي ها پايشان به جنگل باز شد و فرمانده گروهي كه به آنجا عازم شده بود براي اينكه اين پيرمرد در امان باشد او را با اصرار از جنگل دور كرد و به محل اقامت خودشان برد. پيرمرد بدجوري دلبسته و وابسته ي طبيعت بود. طبيعت براي او زنده بود. ميگفت: «كاپيتان! ماه شخصيت بزرگي است. باد شخصيت بزرگي است. ماه عصباني بشود شما مي ميريد.» پيرمرد زياد نتوانست پيش آنها و دوراز طبيعت دوام بياورد. عشق به جنگل اين نگاه را به آن پيرمرد داده بود. سهراب چنين عشق و نگاهي را مي خواهد.)

    بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام

    بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.

    از اين دو مصرع من اين گونه استنباط مي كنم كه سهراب عشق را دارد، همان جوري كه ما داريم، فقط حرفش را. اين ما را راضي مي كند، ولي سهراب نمي خواهد خودش را گول بزند. سهراب خودش را صفحه ي خاموش و در نتيجه سفيدي مي بيند كه روي سطر آن هيچ واژه اي نوشته نشده است. براي اين كه در وجودِ سرد و بي عشق ِ سهراب اين واژه ها يخ زده اند. گرماي عشق بايد سهراب را از خاموشي دربياورد. (سهراب مانند خودكاري است كه در سرما جوهرش پايين نمي آيد. در مناطق سرد سير دانش آموزان در زمستان عادت دارند كه خودكارشان را مدّتي با مالش با كفِ دستهايشان و يا با «ها» كردن به نُك آن گرم كنند تا به قول خودشان خودكار راه بيفتد.) سهراب هم بايد همين طوري راه بيفتد. جرم نوراني عشق در كف دست سهراب بايد ذوب شود تا عشق خودش را نشان بدهد. عشق بايد سهراب را گرم كند تا از سرماي سكوت و خاموشي بيرون بيايد و كاري كند كه واژه ها، بي صدا مانند رويش سبزينه ي آن گياه، روي كاغذ رشد كنند. سهراب مي خواهد كه عشق حقيقي بيايد و آن عشقي را كه وزن و شكل دارد و جامد و منجمد است ذوب كند تا همه چيز و حتي عشق خالص و بي واسطه ي واژه و عادت خودش باشد. تركيب «جرم نوراني» حسّاميزي ديگري است كه به سهراب كمك مي كند تا با كمترين واژه انديشه ي خود را بيان كند.

    مرا گرم كن

    و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد

    و باران تندي گرفت

    و يردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،

    اجاق شقايق مرا گرم كرد

    سهراب وضعيت كنوني اش، يعني تنهايي و سكوت، را با زماني كه مي خواست زير باران تندي خودش را گرم كند يكي مي بيند. سهراب در آن سرما دلبسته ي شقايقي شده بود كه سُرخي آن مثل شعله ي يك اجاق گرمش مي كرد. سهراب از عشق چنين توقعي دارد. حكايتي كه سهراب نقل مي كند، تمثيلي است كه در آن عشق، اجاق شقايق است و باران تند و سرما كه سهراب را اذيت مي كنند همان سكوت و تنهايي اش هستند. باران و سرما واقعي اند، ولي كسي نمي پذيرد كه آدمي كنار شقايق بايستد و با خيال خودش را گرم كند. سكوت و تنهايي عوارض ناشي از پديده هاي واقعي اند. سهراب مي خواهد با گرماي خيالي عشق بر سرماي سكوت و تنهايي غلبه كند. در اين تمثيل سنگ چه كاره است؟ خودِ سهراب هم دلش مي خواست كه از حالت سنگ چيزي بفهمد. سنگ چه حال و حالتي دارد كه سهراب را به فكر واداشته است؟ شايد براي اين كه سنگ جمع اضداد است. براي شقايق هم مانع است و هم مدافع. نمي گذارد شقايق ديده شود، و نمي گذارد شقايق لگدمال شود. اگر باران تند و سرما نبود سهراب پشت سنگ را نگاه نمي كرد، زير پايش را هم نگاه نمي كرد. اگر سكوت و تنهايي سهراب را رنج نمي داد به عشق پناه نمي برد، و عشق بايد خودش را از او در عصري كه كسي عشق را نمي فهمد پنهان مي كرد. سهراب مي گويد كه دنياي بدون عشق چه شكلي است و خودش هم در آن چه حال و روزي دارد:

    در اين كوچه هايي كه تاريك هستند

    من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم.

    من از سطح سيماني قرن مي ترسم

    بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.

    سهراب همان هواي ابري و باران تندي را كه در بيابان داشت، حالا در آبادي دارد تجربه مي كند. تاريكي مثل سكوت و مثل سنگ، هم خوب است و هم خوب نيست. براي همين مردد است كه آيا با روشن كردن كبريتي به روشنايي برسد يا نرسد. مي ترسد در روشنايي چيزي را ببيند كه او را سردتر كند. سرد شدن و كبريتِ روشن در كنار هم تناقضي را كه درحالت سنگ و سكوت ديديم تكرار مي كند. روشنايي هم خوب است و هم بد. بد است براي اين كه سهراب مجبور مي شود سطح سيماني، خشن، و مادّي اين قرن و شهرهايي را ببيند كه در آنها آسفالت جاي خاك حاصلخيزي را گرفته است كه پيش از اين مدام در آن گياه مي روييد و مراتعي را بوجود مي آورد كه محل چراي انواع و اقسام چرندگان بود، ولي حالا زمين بي حاصلي شده است كه جرثقيل ها به جاي چرندگان در آن مي گردند. (سهراب سپهري براي رعايت وزن به جاي سياه شان از «سياشان» استفاده مي كند كه ناهمگوني آن با واژه هاي ديگر اين شعر كاملاً مشخص است. اين را مي توانيم به حسابِ ترس او بگذاريم! )

    مرا بازكن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد

    سهراب مي خواهد بگويد در زماني كه سيمان و آهن و پولاد دارند جاي گل و گياه و باغ را مي گيرند و كسي آنها را تحويل نمي گيرد، بگذار گلابي در سبدِ وجودِ من و در شعر من بيفتد. آيا در اينجا و در اين جمله يا متن، كلمه اي ديگر و يا نام ميوه اي ديگر مي توانست جاي «گلابي» بيايد؟ به نظر من كلمه ي «گلابي» چون هم «گُل» در آن است و هم «آب» و هم «گلاب» و هم «گلابي» به تنهايي براي خودش يك طبيعت و يك باغ كامل است. حتي «گِل» هم دارد!!! در ضمن، اگر به جاي اين كه با ديدنش دهانمان آب بيفتد، چشممان باز شود، مي بينيم كه براي خودش گلي است همتاي گل ياسي كه در ادامه ي شعر مي آيد. سهراب هبوط گلابي را در اين دوران در تقابل با معراج پولاد قرار مي دهد. منظور او از معراج پولاد، رفتن سفينه ها به فضا و سفر انسان به ماه است. مردم واژه ي «معراج» را بيش تر در ارتباط با معراج رسول اكرم(ص) شنيده اند و مي دانند كه اين عروج آسماني، غايتي روحاني داشته است. نگاه سهراب هم غير از اين نيست. معراج پولاد درست ضدّ معراج حضرت محمد(ص) است، براي اين كه اعتلايي در آن نيست. معراج السّعادة جايش را داده است به معراج النّكبة ! (در چراگاه رسالت جرثقيل ها دارند مي چرند!) سهراب مي خواهد بگويد كه وقتي اميال مادي به اوج خود برسند، توجه روحاني نسبت به گلابي اُفول مي كند و باعث هبوط و سقوط آن مي شود. سهراب مي خواهد گلابي اش را بردارد و به باغ و دنياي خودش برود، به همين خاطر مي خواهد دوباره بخوابد!

    مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات

    سهرابي كه پيش از اين از مخاطبش خواسته بود صدايش بزند و بيدار و هوشيارش كند، حالا از او مي خواهد او را خواب كند. او با عشق مي خواهد چشمانش را به روي اين دنيا ببندد و در دنياي ديگري آنها را باز كند. ( بعضي ها مي گويند شعرا وجوه اشتراك زيادي با ديوانه ها دارند. ولي سهراب در اين شعر شباهت زيادي به كودكان دارد. سهراب آگاهانه يا ناخودآگاه ، بخشي از وجود خودش را به صورت كودكي مي بيند كه در ادامه ي شعر چرخ زره پوش از روي رؤيايش گذر مي كند.) دو خصوصيتي كه اغلب در كودكان ديده مي شود، يكي ترسيدن و ديگري خوابيدن با لالايي يك نفر بزرگ تر، در اين بخش در سهراب ديده مي شود. خصوصيات ديگري مانند حساسيت بيش از حد در تماس با ديگران و معصوميت در بيان را در همه ي آثارش مي توانيم پيدا كنيم. حساس بودن باعث شده است كه تفاوت شاخه و فلز را در شب درك كند. شاخه همان زندگي و لطافتِ باغ را دارد، و فلزات در برخورد و اصطكاك با هم و نيز با انسان خشونت و مرگ را كه در بمب ها و در زره پوش است نشان مي دهند. تصاوير متفاوتي از آنچه كه سهراب مي گويد در ذهن يك خواننده ممكن است شكل بگيرد. سهراب كه مي توانست بسياري از افكارش را نقاشي كند در مواردي كه فكري پيچيده تر در ذهنش بود به شعر روي مي آورد؛ با اين زبان، هم او و هم خوانندگانش مي توانند نقاشي ها و تصاوير بيش تري را در ذهن ترسيم كنند. سهراب مي خواهد از دنياي فولادي و از اصطكاك با فلزات فرار كند و بخوابد، ولي تا كِي؟ خودش مي گويد:

    اگر كاشف معدن صبح آمد صدا كن مرا

    و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو، بيدار خواهم شد.

    سلطه ي فلزات و اصطكاكِ اعصاب خُرد كن ِ آنها باعث مي شود كه روز هم براي آدم عين شب باشد. وقتي روز، روز نيست و شب، شب نيست، پس خوابي كه از آن حرف مي زند هم خواب نيست. رفتن به عوالم و به باغي است كه فرد در ذهن خود ساخته است تا از فولاد خلاص شود و به گلابي برسد. «آمدن ِ كاشف معدن صبح» كنايه از طلوع خورشيد است. چه خورشيدي؟ با حرف ها و محاسبات قبلي ما، پس خورشيد هم نبايد همين خورشيد باشد. سهراب «گل ياس» را هم به خورشيد تشبيه مي كند. «گل ياس» مانند خورشيدي كه از پشت كوه بالا مي آيد از پشت ِ انگشتان ِ عشق طلوع مي كند. (سهراب عمداً از حرف اضافه ي «پشت»استفاده مي كند تا تجسم تشبيه انگشتان به كوه راحت تر باشد.) سهراب وقتي به اين دنيا برمي گردد كه گل ياس و نور جاي فلزات و تاريكي را گرفته باشد. به جاي معدني كه تاريك است و از آن فلز بيرون مي آيد، سهراب معدني مي خواهد كه خورشيد باشد و از آن صبح و نور و گل ياس بيرون بيايد. سهراب مي خواهد همان باغي را كه در درونش دارد و به آن پناه مي برد و شعرش را مي نويسد، در بيرون هم ببيند. سهراب نمي خواهد درباره ي چيزي غير از اينها بنويسد.

    و آن وقت

    حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم و افتاد

    حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم، و تر شد.

    بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.

    در آن گيروداري كه چرخ زره پوش از روي رؤياي كودك گذر داشت

    قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.

    بگودر بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.

    چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.

    چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

    از طرز حرف زدن سهراب مي شود به اين نتيجه رسيد كه او خوابِ خواب نيست. اتفاقاً، از بعضي جهات از مخاطبش بيدارتر است. حالا مي گويم چرا! چون سهراب خودش حرف در دهان ِ او مي گذارد. سهراب مي توانست به جاي مشخص كردن حوادثي كه پيش از بيداري اش اتفاق مي افتد، به طور كلي از او بخواهد كه هر چه شده است را برايش بگويد. ولي سهراب مشخص مي كند كه چه حوادثي رخ خواهد داد. مي داند كه جنگ مي شود، افرادي عزادار مي شوند، تعدادي از مرغابي ها از بين مي روند . «پريدن مرغابي ها» در هماهنگي با تصاوير منفي ديگري كه ارائه مي دهد بايد منفي تلقي شود. (مانند پريدن مگس از سر انگشت طبيعت كه سهراب در شعري ديگر از آن مي گويد. «و نخواهيم مگس از سر ِ انگشتِ طبيعت بپرد.») بنابراين، سهراب يك گام حالا جلو مي افتد، چون هم مي داند كه در اين دنيا با اين اوضاع و احوال چه خبر است، و هم با عشق زودتر به باغي مي رسد كه از اين دنيا بهتر است. خوابيدن او به دليل ناآگاهي و بي تفاوتي اش نيست. خوابِ او همين سرودهايي است كه در ستايش باغ مي نويسد. (بعضي از سياسي كارها وقتي كه اشعار سهراب را مي خواندند مي گفتند كه انگار اين شاعر خواب است و در اين عالم نيست. دنيا را آب ببرد، او را خواب مي برد.) سهراب با رندي خاصي و بدون شعاربازي و شعارنويسي ويژه ي شاعران سياسي سُرا، نشان مي دهد كه همه چيز را مي داند و حتي مي گويد كه دلش مي خواهد چه چيزي باشد و چه چيزي نباشد. سهراب مي داند كه مرغابي و كودك و قناري قربانيان وضع موجود در دنيا هستند. سهراب از جنگ و گونه هاي تر مي گويد. از رؤياي كودكِ معصومي مي گويد كه زير چرخهاي زره پوش كه از جنس پولاد ي است كه ديگر معصوم نيست له مي شود. اين رؤيا چه يك اسباب بازي ساده باشد و يا يك آينده ي پيچيده، هيچ فرقي نمي كند. سهراب مي بيند كه آدمي كه دَم از احساس مي زند براي آسايش ِ خودش، يك قناري را در قفس انداخته تا به آوازش گوش بدهد. قناري براي دل خودش آواز مي خواند، ولي آوازش همان نخي مي شود كه پايش را به آسايش كسي مي بندد كه او را در قفس به بند كشيده است. سهراب با حسّاميزي زيبايي، تصوير تلخي را از زندگي قناري در شعرش نشان مي دهد. (همان تصوير و داستان ِ « گفتا ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست!») آواز قناري نخ ِ اسارتش است، و زرد بودن ِ اين آواز براي اين است كه آن آدم راحت طلب براي اين كه از آواز اين قناري زرد توأم با نگاه به رنگ و روي زيبايش لذّت ببرد، و در ضمن حواسش باشد كه درنرود چشم از او بر نمي دارد و «تو نخ اش است!»

    سهراب از مرغابي و كودك و قناري كه موجوداتِ زنده اند، يكدفعه مي رود سراغ اجناس و باروت و نان كه فاقدِ حياتند. اگر چه به نظر مي رسد سهراب با استفاده از صفت معصوم پنداشته است كه اجناس، اشخاص هستند، ولي منظور اصلي اش اين است كه اين كالاهايي كه در بندر تخليه مي شوند خودبه خود بد نيستند، حتي اگر در ميانشان باروت باشد! شيوه ي به كار گرفتن آنها در زندگي است كه باعث مي شود معصوميت آنها از دست برود. تركيبِ «موسيقي مثبت بوي باروت» حسّاميزي ديگري است كه با آن سهراب نشان مي دهد كه باروتي كه مي تواند خوب باشد و كاربرد مثبتِ آن مانند بويش بي خطر است، عاقبت، موسيقي ِبوي آن به موسيقي انفجارات مهيبي ختم مي شود. انگار علم و باروت مقصرند و انسان بي تقصير و معصوم! سهراب بعد از اين كه نشان مي دهد كه دلش مي خواهد علم براي باروت كاربردهاي بهتري پيدا كند، نگاهش را متوجه مذهب مي كند.

    آيا خوب است كه صاحبان يا مدعيان رسالت «طعم مجهول نان» را درك كنند؟ هر كسي هر چيزي را درك كند خوب است. عدم وجود درك باعث شده است كه سهراب در كوچه اي كه طعم تصنيف را درك نمي كند تنها باشد. خودش مي خواهد حتي حالتِ سنگ را درك كند. در رسالتِ رسولان راستين طعم ِ هيچ چيز مجهول نيست، چطور شد كه براي رسالت در عصر پولاد «طعم ِ نان» مجهول شد. سهراب مي گويد هر وقت كه معلوم شد بيدارم كنيد. چون تصويري كه سهراب از اجناس معصوم و از موسيقي مثبت بوي باروت نشان مي دهد مثبت است، پس بايد «درك طعم مجهول نان» را هم مثبت دانست. سهراب با اين سه جمله ي آخر، مي خواهد بداند كه آيا تغيير مثبتي رخ داده است تا او بيدار شود. اگر بيدار شود چه كار مي كند؟ خودش مي گويد:

    و آن وقت من، مثل ايماني از «استوا» گرم،

    تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.

    و آن وقت، چون دنيا شكل مثبتي مي گيرد، همان عشق كه باعث دلگرمي او بود حالا در زير تابش ِ خورشيد ِ استوايي به اوج گرمايش مي رسد وسهراب را كه ترسو و مردد بود به ايمان مي رساند. واژه ي «ايمان» را سهراب به طرز مبهمي در جمله اش مي آورد كه از يك سو مي شود گفت سهراب خودش را به چنين ايماني تشبيه كرده است و از سوي ديگر مخاطبش را. ولي چون پيش از اين گفته بودم كه عاشق و عشق و معشوقه در اوج يكي مي شوند، پس هيچ فرقي نمي كند. اگر سهراب تا آخرين حدّ ممكن يعني تا حدّ يك معراج گرم شود، درواقع به ايماني كه نياز داشت تا از ترس و تنهايي و سكوت در بيايد مي رسد. (ايمان به معني در امان بودن هم هست.) بنابراين عشق در اوج و معراجش در ايمان نمود پيدا مي كند. با عشق شايد تصور باغ به جاي اين دنياي ترس و ترديد و خشونت و قتل و حبس و عزا خيالي به نظر مي رسيد؛ ولي عاشقي كه به ايمان مي رسد، شكّ نمي كند كه چنين باغي وجود دارد و به آن مي رسد. عشق سرآغاز رسيدن به اين ايمان و اين باغ است، به همين خاطر سهراب آن را همچون گلي مانند شقايق در سرآغاز آن باغ خواهد نشانيد.

    در پايان، مي خواهم ادعا كنم كه سهراب با اين شعر تلاش كرده است كه روزگار ِ خودش و شعرش را در اين دنيا و در اين عصر خاموش نشان بدهد، و با ارائه ي تصاويري از خودش، شعرش، باغش و دنيايش نشان بدهد كه او به جرم سخن گفتن از چيزي تنها گذاشته اند كه روزي تحقق پيدا خواهد كرد، همان طوري كه حالا در شعرش و با شعرش تحقق پيدا كرده است. گويا سهراب همان حرفي را مي خواهد بزند كه خسرو گلسرخي در دفاع از خودش و هدفش در «شعر بي نام» گفته بود؛ و چقدر اسم شعرش جالب است: «شعر بي نام» براي اين كه هم به گمنام بودن شعرش اشاره اي دارد و هم به گمنام بودن ِ خودش، چون مي گويد:

    اين عابران خوب و ستم بر

    نام تو را، اين عابران ژنده نمي دانند…

    حيف است همه ي اين شعر را اينجا ننويسم، و حيف است شما، همه ي اين متن خسته كننده ي مرا خوانده باشيد و اين شعر را به عنوان معذرت خواهي و خسته نباشيدي از طرفِ من قبول نكنيد:

    شعر بي نام

    از خسرو گلسرخي

    بر سينه ات نشست

    زخم عميق و كاري دشمن

    امّا،

    اي سرو ايستاده نيفتادي

    اين رسم توست كه ايستاده بميري.

    در تو ترانه هاي خنجر و خون

    در تو پرندگان مهاجر

    در تو سرود فتح

    اين گونه چشمهاي تو روشن

    هرگز نبوده است.

    با خون تو،

    ميدان توپخانه

    در خشم خلق

    بيدار مي شود.

    مردم، زان سوي توپخانه، بدين سوي

    سرريز مي كنند.

    نان و گرسنگي،

    به تساوي تقسيم مي شود.

    اي سرو ايستاده!

    اين مرگ توست كه مي سازد.

    دشمن ديوار مي كشد

    اين عابران خوب و ستم بر

    نام تو را، اين عابران ژنده نمي دانند

    و اين دريغ هست، امّا

    روزي كه خلق بداند

    هر قطره خون تو محراب مي شود

    اين خلق،

    نام بزرگ تو را

    در هر سرود ميهني اش

    آواز مي دهد

    نام تو پرچم ايران

    خزر به نام تو زنده است.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    پوریا ‌پلیکان
    Latest posts by پوریا ‌پلیکان (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *