شعر سرود زهر سهراب سپهری میمکم پستان شب را وز پی رنگی به افسون تن نیالوده چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش میکاوم از پی نابودیام، دیری است زهر میریزد به رگهای خود این جادوی بی آزرم تا کند آلوده با آن شیر پس برای آن که رد فکر او را گم کند[…]
بایگانی برچسب: مجموعه شعر مرگ رنگ
شعر مرغ پنهان سهراب سپهری حرفها دارم با تو ای مرغی که میخوانی نهان از چشم و زمان را با صدایت میگشایی! چه ترا دردی است کز نهان خلوت خود میزنی آوا و نشاط زندگی را از کف من میربایی؟ در کجا هستی نهان ای مرغ! زیر تور سبزههای تر یا درون شاخههای شوق؟[…]
شعر وهم سهراب سپهری جهان، آلوده خواب است فرو بستهاست وحشت در به روی هر تپش، هر بانگ چنان که من به روی خویش در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست و دیوارش فرو میخواندم در گوش: میان این همه انگار چه پنهان رنگها دارد فریب زیست! شب از وحشت گرانبار است. جهان آلوده[…]
شعر سرگذشت سهراب سپهری میخروشد دریا هیچکس نیست به ساحل دریا لکهای نیست به دریا تاریک که شود قایق اگر آید نزدیک مانده بر ساحل قایقی ریخته شب بر سر او، پیکرش را ز رهی نا روشن برده در تلخی ادراک فرو. هیچکس نیست که آید از راه و به آب افکندش. و دیر[…]
شعر نقش سهراب سپهری در شبی تاریک که صدایی با صدایی در نمیآمیخت و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک یک نفر از صخرههای کوه بالا رفت و به ناخنهای خون آلود روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش[…]
شعر دریا و مرد سهراب سپهری تنها، و روی ساحل مردی به راه میگذرد نزدیک پای او دریا، همه صدا شب، گیج در تلاطم امواج باد هراس پیکر رو میکند به ساحل و در چشمهای مرد نقش خاطر را پر رنگ میکند. انگار هی میزند که: مرد! کجا میروی، کجا؟ و مرد میرود به[…]
شعر مرگ رنگ سهراب سپهری رنگی کنار شب بی حرف مرده است مرغی سیاه آمده از راههای دور میخواند از بلندی بام شب شکست سرمست فتح آمده از راه این مرغ غم پرست در این شکست رنگ از هم گسسته رشته هر آهنگ. تنها صدای مرغک بی باک گوش سکوت ساده میآراید با[…]
شعر دیوار سهراب سپهری زخم شب میشد کبود در بیابانی که من بودم نه پر مرغی هوای صاف را میسود نه صدای پای من همچون دگر شبها ضربهای بر ضربه میافزود تا بسازم گرد خود دیوارهای سر سخت و پا برجای، با خود آوردم ز راهی دور سنگهای سخت و سنگین را برهنهای. ساختم[…]
شعر نایاب سهراب سپهری شب ایستادهاست خیره نگاه او بر چهارچوب پنجره من سر تا به پای پرسش، اما اندیشناک مانده و خاموش شاید از هیچ سو جواب نیاید دیری است مانده یک جسد سرد در خلوت کبود اتاقم هر عضو آن ز عضو دگر دور ماندهاست، گویی که قطعه ، قطعه دیگر را[…]
شعر دنگ سهراب سپهری دنگ…، دنگ ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ زهر این فکر که این دم گذر است میشود نقش به دیوار رگ هستی من. لحظهام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلودهاست. لیک چون باید این دم گذرد، پس اگر میگریم گریهام بی ثمر[…]
- 1
- 2