شعر بی پاسخ سهراب سپهری در تاریکی بی آغاز و پایان دری در روشنی انتظارم رویید خودم را در پس در تنها نهادم و به درون رفتم: اتاقی بیروزن تهی نگاهم را پر کرد سایهای در من فرود آمد و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد. پس من کجا بودم؟ شاید زندگیام[…]
بایگانی برچسب: مجموعه شعر زندگی خواب ها
شعر سفر سهراب سپهری پس از لحظههای دراز بر درخت خاکستری پنجرهام برگی رویید و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند و هنوز من ریشههای تنم را در شنهای رویاها فرو نبرده بودم که براه افتادم. پس از لحظههای دراز سایه دستی روی وجودم افتاد ولرزش انگشتانش بیدارم کرد. و هنوز من[…]
شعر برخورد سهراب سپهری نوری به زمین فرود آمد دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم از کجا آمده بود؟ به کجا میرفت؟ تنها دو جاپا دیده میشد. شاید خطایی پا به زمین نهاده بود. ناگهان جاپاها براه افتادند. روشنی همراهشان میخزید. جاپاها گم شدند، خود را از روبرو تماشا کردم: گودالی از مرگ پر[…]
شعر نیلوفر سهراب سپهری از مرز خوابم میگذشتم سایه تاریک یک نیلوفر روی همه این ویرانه فرو افتاده بود کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟ در پس درهای شیشهای رویاها، در مرداب بی ته آیینهها، هر جا که من گوشهای از خودم را مرده بودم یک نیلوفر[…]
شعر مرغ افسانه سهراب سپهری پنجرهای در مرز شب و روز باز شد و مرغ افسانه از آن بیرون پرید میان بیداری و خواب پرتاب شده بود بیراهه فضا را پیمود چرخی زد و کنار مردابی به زمین نشست. تپشهایش با مرداب آمیخت. مرداب کم کم زیبا شد. گیاهی در آن رویید، گیاهی تاریک[…]
شعر باغی در صدا سهراب سپهری در باغی رها شده بودم نوری بیرنگ و سبک بر من میوزید آیا من خود بدین باغ آمده بودم و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟ هوای باغ از من میگذشت و شاخ و برگش در وجودم میلغزید. آیا این باغ سایه روحی نبود که لحظهای بر[…]
شعر لحظه گمشده سهراب سپهری مرداب اتاقم کدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهایم میشنیدم زندگیام در تاریکی ژرفی میگذشت این تاریکی، طرح وجودم را روشن میکرد در باز شد و او با فانوسش به درون وزید زیبایی رها شدهای بود و من دیده به راهش بودم: رویای بیشکل زندگیام بود.[…]
شعر لولوی شیشه ها سهراب سپهری در این اتاق تهی پیکر انسان مه آلود! نگاهت به حلقه کدام در آویخته؟ درها بسته و کلیدشان در تاریکی دور شد. نسیم از دیوارها میتراود: گلهای قالی میلرزد. ابرها در افق رنگارنگ پرده پر میزنند. باران ستاره اتاقت را پر کرد و تو در تاریکی گم شدهای[…]
شعر پاداش سهراب سپهری گیاه تلخ افسونی شوکران بنفش خورشید را در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم و در آیینه نفس کشنده سراب تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم. در چشمانم چه تابشها که نریخت! و در رگهایم چه عطشها که نشکفت! آمدم تا ترا بویم، و تو زهر دوزخیات را[…]
شعر مرز گمشده سهراب سپهری ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت و صدا در جاده بی طرح فضا میرفت از مرزی گذشته بود در پی مرز گمشده میگشت کوهی سنگین نگاهش را برید صدا از خود تهی شد و به دامن کوه آویخت: پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده. و کوه از خوابی[…]
- 1
- 2