شعری از فاطمه اختصاری لبهام را ببوس در این کابوس بیدار کن مرا وسطِ فریاد باید قبول کرد جز آغوشت چیزی مرا نجات نخواهد داد جادوم کن در این شبِ معمولی تبدیل کن مرا به دری بسته در من زنیست منتظرِ خورشید که خسته است، مثل خودت خسته! تبدیل کن مرا به اتاقی گِرد[…]
بایگانی برچسب: شعر کلاسیک
شعری از محمد سعید میرزایی نمیگویم همین شبهای ابرآلود برگردی تو فرصت داری اصلا تا ابد… تا زود برگردی تو فرصت داری از هر جای این تقویم بیتاریخ بدون هیچ مرز ای عشق نامحدود برگردی تو فرصت داری ای زیباترین فردای فرداها… سحرگاهی که خواهی ماند… خواهی بود… برگردی به میعاد غزلهایی که کامل[…]
شعر قطار محسن کاشانی دو لبت مثلِ عابرانی مست، منتظر در پی شکار اینبار سر کشیدند پیک آخر را، و نشستند بی قرار اینبار تو به سمتِ اتاق رفتی و، دو لبت بعد از اندکی تاخیر جامه ی سرخِ رزم پوشیدند، در مصافی ادامه دار اینبار تو نشستی و خرمن مویت، از بلندای سینه[…]
شعری از سید مهدی موسوی هیچ چیز قطعی نیست شک بکن به هر چه که هست شک به عقل و هوشیاری شک به مست بودنِ مست! شک به لذّت از یک شعر به درستی یک نقد! شک به خانواده ی خوب! ارتباط بعد از عقد شک به لذّت از سیگار بعد یک هماغوشی شک[…]