نام شعر: «پرندهای در لولهی تانک» لامپ را خاموش می کنم آینه از کار می افتد دست می کشم به اندامم اندامم از کار میافتد نام زنی را صدا میزنم در تاریکی صدایم از کار میافتد تاریکی از کار میافتد خالی شده ام از من پر شده ام از زنی تنها که در شهری دور[…]
بایگانی برچسب: شعر سپید
شعری از عبدالله محمدزاده سامانلو پنجره ها به گوشند ماهی تنگ، حباب حباب فریاد می زند مرا و گنجشک های در تکاپو، صدای خفته ی در چشم های من اند. تمام مرا در خود بلعیده، چیزی که نمی دانم چگونه بخوانمش؟ چگونه پوست بیندازمش؟ و باید تا کی، با جسارتش، خود را در نگاهم[…]
شعر آزادی عبدالله محمدزاده سامانلو دنبال سهم خود از این جهان چهارراه فصول را به پای باد پیچیده ام در گِل نشسته و در آب غرق و در آتش سوخته ام و شاتوت در دهانم طعم لبانت را خونفشانی می کند و یادم می رود که سهم من از آزادی موهای سفیدی ست که[…]
شعر زن دست تکان داد پوریا پلیکان زن دست تکان داد وُ از صحنه دور شد. مردمکهای مَرد هنوز میلرزید تکهای از اندامِ زن در چشمهایش گیر کرده بود از مجموعه شعر آن سر این جنازه را بگیر Instagram & telegram: Pooria_pelican
شعر کاپوت های گران قیمت پوریا پلیکان نیمی از من مردِ دیگریست مردی که دکمههای پیراهنش را باز میگذارد متلک میاندازد به پیادهرو وُ دست میکشد به اندامِ زنها مُشت میزند به دماغ هرچه پلیس مست میکند کنارِ فاحشهها گُل میکِشَد با اراذلِ اوباش وَ بالا میآورد گوشتِ زنانی که خورده را کنارِ جدولها[…]
شعر شیر و عسل پوریا پلیکان چشمهای تو سوسوی دو ستارهاند در سیاهیِ قرنِ بیست وُ یکم دستهای تو به نرمیِ بالِ کبوتر لبهای تو مثل چشمهای نوشیدنیست _ مثل چشمهای کشف شده از لای هزار جویِ آبِ تصفیه نشده _ با عطش ردِ زنبورهایی را دنبال میکنم که از روی گلهای دامنت[…]
شعر آن سر این جنازه را بگیر پوریا پلیکان کمک کن آن سرِ این جنازه را بگیر باید زودتر آن را به خاک تبدیل کنیم مردهای دیگر در انتظار جایگاهِ اوست از مجموعه شعر آن سر این جنازه را بگیر Instagram & telegram: Pooria_pelican
شعر خرمشهر و زخم هایی که ادامه دارند پوریا پلیکان خمپاره خورد بازار شهر سایهبانِ میوهفروشی سوراخ شد وُ آفتاب دارد بچههایم را پلاسیده میکند. تَرکِش راه افتاده در عضلاتِ خیابان به میدان رسید خمپاره خورده میدان شهر مجسمهاش را از تکههای سُرب ساختهاند وَ این سرباز هر بار گریه کند تَرکِش میچکد روی[…]
شعر داری تکه اش می کنی پوریا پلیکان سینههایش بوی مریم میداد از انگشتهایش حبهی انگور میچکید باکره بود وُ به شهر رسید شبها که ماه را میبوسید پوستِ گونهاش کشیده میشد درست مثل نانی که با دست داری تکهاش میکنی آن روز من اولین مردی بودم که سینهاش را بوییدم سینههایش بوی مریم[…]
شعر یک چنار زیبا پوریا پلیکان هر بار با هم زمین میخوریم احساس میکنم مثل فنجانی خواهی شکست کنارت مینشینم مثل صندلی سکوت میکنی. دامن سفید میپوشی بدل میشوی به میزِ ناهار خوری که تا زانو پاهایش را پوشانده است. دارم میروم به جایی فراتر از دامنِ سفید وُ فنجان وُ میز به پارکِ[…]