شعر سمفونی تاریک احمد شاملو غنچههای یاسِ من امشب شکفته است. و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده، از بویِ یاسها معطر و خوابآور و خیالانگیز شده است. با عطرِ یاسها که از سینهی شب برمیخیزد، بوسههایی که در سایه ربوده شده و خوشبختیهایی که تنها خوابآلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار میشوند و[…]
بایگانی برچسب: شعرهای احمد شاملو
شعر برای شما که عشقتان زندگیست شما که عشقِتان زندگیست شما که خشمِتان مرگ است، شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها امیدِ ستارگان را شما که به وجود آوردهاید سالیان را قرون را و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها یادگارها و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید[…]
شعر پیوند احمد شاملو ای سرودِ دریاها! در ساحلِ خشمناکِ سکوتِ من موجی بزن ستارهی ترانهیی برافروز در بُهتِ مغمومِ خونِ من ای سرودِ دریاها! □ سه نوید، سه برادری، بر فرازِ مونوالهریین واژگون گردید و آن هر سه من بودم. سیزده قربانی، سیزده هرکول بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد و آن هر[…]
شعر «شعر ناتمام» احمد شاملو خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهادهام با عصای پیران و وحشت از فردا و نفرت از شما . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .[…]
شعر حریق سرد احمد شاملو وقتی که شعلهی ظلم غنچهی لبهای تو را سوخت چشمانِ سردِ من درهایِ کور و فروبستهی شبستانِ عتیقِ درد بود. باید میگذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همهجا بپاشیم باید میگذاشتند غنچهی قلبِمان را بر شاخههای انگشتِ عشقی بزرگتر بشکوفانیم باید میگذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را[…]
شعر از عموهایت احمد شاملو برای سیاووش کوچک نه به خاطرِ آفتاب نه به خاطرِ حماسه به خاطرِ سایهیِ بامِ کوچکش به خاطرِ ترانهیی کوچکتر از دستهای تو نه به خاطرِ جنگلها نه به خاطرِ دریا به خاطرِ یک برگ به خاطرِ یک قطره روشنتر از چشمهای تو نه به خاطرِ دیوارها ــ به[…]
شعر بدرود احمد شاملو برایِ زیستن دو قلب لازم است قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم تا انسان را در کنارِ خود حس کنم. □ دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست[…]
شعر به تو بگویم احمد شاملو دیگر جا نیست قلبت پُر از اندوه است آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندگی میکنی بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُرآبله میکند پرندگانت همه مردهاند در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندگی میکنی آنجا که هر گیاه در[…]
شعر بهار دیگر احمد شاملو قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر! قصدِ من فریبِ خودم نیست. اگر لبها دروغ میگویند از دستهای تو راستی هویداست و من از دستهای توست که سخن میگویم. □ دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند. از جنگلهای سوخته از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم.[…]
شعر سرچشمه احمد شاملو در تاریکی چشمانت را جُستم در تاریکی چشمهایت را یافتم و شبم پُرستاره شد. □ تو را صدا کردم در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی. با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی برای چشمهایم با چشمهایت برای لبهایم با لبهایت با تنت[…]