شعر پشت دیوار احمد شاملو تلخیِ این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشمآگین در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای پُرطبلاش دردناک و تبآلود از پای درآمده است. ــ مردی که شبهمهشب در سنگهای خاره گُل میتراشید و اکنون پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است تا به دستانِ خویش که از عشق[…]
بایگانی برچسب: شعرنو
شعر تنها احمد شاملو گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشستهاید و در شماره، حماقتهایِتان از گناهانِ نکردهی من افزونتر است! ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است. بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بیانجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوفانگیزِتان ارمغان[…]
شعر سرودِ مردی که تنها به راه میرود احمد شاملو در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم. و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از پنجرهی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد؛ به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است. و مردی که روزهمهروز از[…]
شعر از مرز انزوا احمد شاملو چشمانِ سیاهِ تو فریبات میدهند ای جویندهی بیگناه! ــتو مرا هیچگاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛ چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست. مرا روشنتر میخواهی از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت ورنه هزاران چشمِ تو فریبات[…]
شعر چشمان تاریک احمد شاملو چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود، مرثیهی دردناکِ من بود مرثیهی دردناک و وحشتِ تدفینِ زندهبهگوری که منم، من… □ هزاران پوزهی سردِ یأس، در خوابِ آغازنشده بهانجام رسیدهی من، در رویای مارانِ یکچشمِ جهنمی فریاد کشیدهاند. و تو نگاه و انحناهای اثیریِ پیکرت را همراه بردی و در[…]
شعر حرف آخر احمد شاملو به آنها که برای تصدی قبرستانهای کهنه تلاش میکنند نه فریدونام من، نه ولادیمیرم که گلولهیی نهاد نقطهوار به پایانِ جملهیی که مقطعِ تاریخش بود ــ نه بازمیگردم من نه میمیرم. زیرا من [که ا.صبحام و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام به سانِ بلوطِ تنآوری[…]
شعر غزل بزرگ احمد شاملو همه بتهایم را میشکنم تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری برای شنیدنِ ساز و سرودِ من. همه بتهایم را میشکنم ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ تا راهِ بیپایانِ غزلم، از سنگفرشِ بتهایی که در معبدِ ستایشِشان چو عودی در آتش سوختهام، تو را به[…]
شعر غزلِ آخرین انزوا من فروتن بودهام و به فروتنی، از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام تا نسیمی برآید. نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند. و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم. تا از طراوتِ برفیِ[…]
شعر رکسانا احمد شاملو بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت. بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را بر خود احساس کرد و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده[…]
شعر با سماجتِ يک الماس احمد شاملو و عشقِ سُرخِ یک زهر در بلورِ قلبِ یک جام و کشوقوسِ یک انتظار در خمیازهی یک اقدام و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو بر دلدادگیِ خنجرِ من… و تو خاموشی کردهای پیشه من سماجت، تو یکچند من همیشه. و لاکِ خونِ یک امضا که به نامهی هر نیازِ[…]