با تو سخن گفتم با لبخندی – شعر با تو سخن گفتم – ای. ای. کامینگز با تو سخن گفتم با لبخندی و تو پاسخی ندادی دهانت سیمی است برای موسیقی موسیقی به رنگ خون به اینجا بیا آه! تو بگو زندگی، لبخندی نیست؟ با تو سخن گفتم با آوازی و تو نشنیدی چشمانت سفالینه[…]
بایگانی برچسب: سینا کمال آبادی
خستهای (فکر میکنم) – شعر با من بیا – ای. ای. کامینگز خستهای (فکر میکنم) از معماهای همیشگی زندگی و من هم خستهام. پس با من بیا و به دورها و دورها خواهیم رفت ــ (تنها من و تو، بفهم!) بازی کردهای (فکر میکنم) و محبوبترین بازیچههایت را شکستهای و حالا کمی خستهای خسته[…]
قلبت را همه جا با خودم میبرم – شعر قلبت را میبرم – ای.ای.کامینگز قلبت را میبرم قلبت را همه جا با خودم میبرم (درون قلبم میبرمش) هرگز بی قلب تو نیستم (هر کجا بروم تو میروی، عزیزم؛ و هر کار که کنم کار توست، نازنینم) نمیترسم از هیچ تقدیری (که تو تقدیر[…]
بادی وزیده است و باران را برده – شعر فکر میکنم – ای.ای.کامینگز بادی وزیده است و باران را برده است و آسمان را برده است و برگها را برده است و درختان ایستادهاند. گمان میکنم دیرزمانی است که من هم پاییز را میشناسم (و چه داری که بگویی؟) باد باد باد ــــ عاشق[…]