شعر بر این جاده ها احمدرضا احمدی

بر این جاده‌ها قدری گل قدری شبنم نشسته است

شعر بر این جاده‌ها قدری گل قدری شبنم نشسته است احمدرضا احمدی   بر این جاده‌ها قدری گُل قدری شبنم نشسته است امروز می‌دانستم هوا ابری است بر این جاده‌ها قدری ابر نشسته است گمان دارم به هنگام عبور ما از این جاده‌ها این ابر باران شود تقویم ایام شباهت به ابر دارد تقویم ایام[…]

شعر اگر من احمدرضا احمدی

اگر من آسمان خیلی از پایتخت‌های جهان را

اگر من آسمان خیلی از پایتخت‌های جهان را احمدرضا احمدی   اگر من آسمان خیلی از پایتخت‌های جهان را ندیده باشم چگونه می‌توانم در – تندباد در شعرها – در رفتار روزانه‌ی تاکستانها هنگام وزش باد در ملافه‌های سفید تابستانی از آنها سخن بگویم گزافه نیست: در یک بامداد تابستانی هنگامی که سبدی از گیلاس‌های[…]

شعر من از کجا احمدرضا احمدی

من از کجا وهم وصل را بدانم

شعرمن از کجا وهم وصل را بدانم احمدرضا احمدی   من از کجا وهم وصل را بدانم هنگام که ستاره اندوه می‌شود و بر دستان من می‌چکد دیوارها در پس حادثه فرو می‌چکند وقتی در گذرگاهی در مهتاب تنها مانده بودم راستی قرار بود چه کسی به سراغ من آید درختی سبز و خرم یک[…]

شعر زیباترین احمدرضا احمدی

زیباترین قول تو این است

شعر زیباترین قول تو این است احمدرضا احمدی   زیباترین قول تو این است که هرگز باز نخواهی آمد. زاده‌ی قول تو هستم در غبار. پس می‌دانم که رنج در خانه است در انتهای پله‌ها خانه دارد تنها انزوای من است که در باران مرا شکر می‌کند که تا صبح فردا زنده هستم چرا تمام[…]

شعر ساقه های گل لادن احمدرضا احمدی

ساقه‌های این گل لادن غلتان در لیوان گم می‌شود

شعر ساقه‌های این گل لادن غلتان در لیوان گم می‌شود احمدرضا احمدی   ساقه‌های این گُل لادن غلتان در لیوان گم می‌شود ابتدای هفته است امروز شنبه است مخلوطی از پایان عمر و انگشتان ما شبنم می‌شود و بر گُل یادبود می‌شود سال‌ها بود که ما شبنم را ندیده بودیم اینک شبنم نگاه و تلخی[…]

شعر از سرما احمدرضا احمدی

از سرما هم اگر نمی‌مردیم از عشق می‌مردیم

شعر از سرما هم اگر نمی‌مردیم از عشق می‌مردیم احمدرضا احمدی   از سرما هم اگر نمی‌مردیم از عشق می‌مردیم   این دست‌های تو پاسخ روز را خواهد داد اگر گم شوند همیشه در سایه‌های تابستان می‌مانم بی‌آنکه نام کوچه‌ی بن‌بست را بدانم در انتهای کوچه یک کوه است و چون قلب از حرکت بازماند[…]

شعر این جمله های احمدرضا احمدی

این جمله‌های طولانی سرانجام

شعر این جمله‌های طولانی سرانجام احمدرضا احمدی   این جمله‌های طولانی سرانجام به خیابان طولانی منتهی می‌شود که تو در انتهای آن خیابان ایستاده‌ای که در قلمروی آواز تو حُزن روئیده است اکنون به خاطر آن حُزن تا سپیده در خیابان منتظر می‌مانیم اینان سکوت ما را در انتهای خیابان لباسی بی‌قواره و فرسوده می‌دانند[…]

شعر شگفت احمدرضا احمدی

شگفت و سراسیمه بسوی شباهت می‌روم

شعر شگفت و سراسیمه بسوی شباهت می‌روم احمدرضا احمدی   شگفت و سراسیمه بسوی شباهت می‌روم که من در آینه به خودم شباهت دارم نیست و امید عسل و خیال پرواز آن پرنده از روی بام که در هنگام مرگ بی‌قید و با کمی اختلال در خواندن آواز ناباور نفس می‌کشید و می‌مُرد آسانِ همسایه[…]

شعر در خیابان احمدرضا احمدی

در خیابان‌های بزرگ شگفت در برابر مرگ ایستاده بودم

شعر در خیابان‌های بزرگ شگفت در برابر مرگ ایستاده بودم احمدرضا احمدی   در خیابان‌های بزرگ شگفت در برابر مرگ ایستاده بودم لباس بر تنم سنگین بود فصل و دیار در انگشتانم شمرده می‌شدند.     نامشان تنها یک کلید بود که من در کودکی گُم کرده بودم سر زلف ترا خنیاگران سوخته بودند.  […]

شعر اگر در بسته شود احمدرضا احمدی

اگر در بسته شود آن اطلسی که گل است

شعر اگر در بسته شود آن اطلسی که گل است احمدرضا احمدی   اگر در بسته شود آن اطلسی که گُل است و در ابر ریشه می‌کند می‌میرد. وقتی که تو از خانه به خیابان می‌روی من نمی‌دانم ریشه‌ی دوباره‌ای در خاک دارم؟ تمام این هفته این اطلسی گل نمی‌دهد اگر ریشه‌ی این دست‌ها که[…]

شعر عشق با عطری کولی آغاز شد احمدرضا احمدی

عشق با عطری کولی آغاز شد تو را روزی پاییز حافظه‌ی آفتاب‌های سوخته

شعر عشق با عطری کولی آغاز شد تو را روزی پاییز حافظه‌ی آفتاب‌های سوخته احمدرضا احمدی   عشق با عطری کولی آغاز شد تو را روزی پاییز حافظه‌ی آفتاب‌های سوخته خواندم   تو را چون دستی گرم، در عمق جنگل و در انتهای قصه خاک کردم   در عطش آبی چشمانت لختی خنک شدم اکنون[…]

شعر چه ظلم مبهمی است این خون احمدرضا احمدی

چه ظلم مبهمی است این خون که در رگ‌های من جاری است

شعر چه ظلم مبهمی است این خون که در رگ‌های من جاری است احمدرضا احمدی   چه ظلم مبهمی است این خون که در رگ‌های من جاری است.   بیا که هراس تو جامه بر تنم تنگ می‌سازد من که از پیراهن رها بودم تو، به کاسه‌ای شکسته خیره من صدای شکستن را از ابتدا[…]

شعر ما صبح فردا امتحان داریم احمدرضا احمدی

ما صبح فردا امتحان داریم باید ساعت مرگ بیماران

شعر ما صبح فردا امتحان داریم باید ساعت مرگ بیماران احمدرضا احمدی   ما صبح فردا امتحان داریم باید ساعت مرگ بیماران ساعت آغاز عطر یاس ساعت سرد شدن شیر و قهوه در فنجان ساعت برگریزان درختان در شهرستان ساعت ضربان قلب -هنگام شنیدن مرگ کودکانی که با بمب شیمیایی می‌میرند-   ساعت شنیدن خبرهای[…]

شعر هنگام که دیگر احمدرضا احمدی

هنگام که دیگر از تو خبری نیست

شعر هنگام که دیگر از تو خبری نیست احمدرضا احمدی   هنگام که دیگر از تو خبری نیست من گمراه ابرم آسمان را شاهد دارم که تو در این خانه گیسوان به باد سپردی   من چهره‌ام را در آفتاب گم کردم تا تو جای پنهان گیاه پژمرده را در علفزار بی‌پایان بیابی   خواهش[…]

شعر آفتابگردان ها احمدرضا احمدی

آفتابگردان ها از صدای دیروز تار به هسته‌ی آواز رسیده‌اند

شعر آفتابگردان ها از صدای دیروز تار به هسته‌ی آواز رسیده‌اند احمدرضا احمدی   آفتابگردانها از صدای دیروز تار به هسته‌ی آواز رسیده‌اند که ما بینوایان مانده در آفتابیم اگر تار ما را مددی کند سینه از آرامش عشق بر می‌داریم به کوچه می‌رویم   نگاه کن که هسته‌ی آفتاب یک گیلاس سرخ است و[…]

در انتهای راهرو احمدرضا احمدی

در انتهای راهرو بوی تابستان رنگ باخته است _ نثرهای یومیه

در انتهای راهرو بوی تابستان رنگ باخته است احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   در انتهای راهرو بوی تابستان رنگ باخته است. ماهی عریان، کسی از دریا آمده است. من نمی‌توانم تو را صدا کنم. جواب از فصلی است که شهرها را برای بمباران از ماهی خالی کرده‌اند. فقط در انتهای راهرو پیرمردی روی صندلی[…]

شروع آتش بازی احمدرضا احمدی

باران بی‌شکوه و کاذب بر پنجره‌ی من می‌بارد – شروع آتش بازی

باران بی‌شکوه و کاذب بر پنجره‌ی من می‌بارد احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   شروع آتشبازی است. باران بی‌شکوه و کاذب بر پنجره‌ی من می‌بارد. دست تو در دست من نیست. کسی پیرهن با رنگ شیر دارد و یک داغ روی پیرهن است از روزی است که در تقویم نیست و معنی سوختن می‌دهد. بشقاب‌ها[…]

باد خشکی می وزید احمدرضا احمدی

باد خشکی می وزیددر انتهای پلکان _ نثرهای یومیه

باد خشکی می وزید در انتهای پلکان احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   باد خشکی می‌وزید -در انتهای پلکان در جنوب خانه آهسته در باز می‌شد بسته می‌شد تو در آستانه‌ی در ظهور می‌کردی تا من لبخند می‌زدم تو محو می‌شدی تو در اتاق بودی -یادت نیست- از سقف شیر می‌چکید فنجان‌ها را می‌آوردم –لیوان‌ها[…]

من تو را خواهم احمدرضا احمدی

من ترا خواهم من ترا می‌گویم _ نثرهای یومیه

من ترا خواهم من ترا می‌گویم احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   …من ترا خواهم – من ترا می‌گویم بر هر کوچه هزار دژخیم ایستاده است که خواب مرا تفسیر کنند: تو نیستی، دست تو کو؟ تا من تمام فقر رفیقانم را دیگر ندانم. از همه کس ترا می‌پرسم – هنوز کسی به کوچه نیست[…]

دیر رسیدم احمدرضا احمدی

دیر رسیدم همیشه با یک تأخیر _ نثرهای یومیه

دیر رسیدم همیشه با یک تاخیر احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   دیر رسیدم. همیشه با یک تأخیر که رفته رفته و آرام مرا پیر می کند. 7 سال دیر رسیدن هوای سرد سردابه را بر سرم ریخت و آوار شد. من تمام آن شب که درختان سخت در قاب فصل جای می گرفتند –[…]

من هنگام آمدن تو به خانه احمدرضا احمدی

من هنگام آمدن تو به خانه _ نثرهای یومیه

من هنگام آمدن تو به خانه احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   من هنگامِ آمدنِ تو به خانه صندلی را آماده می‌کنم تو مجبور نباشی از خستگی به من سلام گويی. من به تو سلام می‌گويم. فقط تو در روزهایِ تعطيل به من سلام بگو. می‌دانم هوایِ بيرون از خانه آنقدر سرد نيست ولی ترا[…]

شعر روزهای اول احمدرضا احمدی

روزهای اول از دو پرنده آغاز شد

شعر روزهای اول از دو پرنده آغاز شد احمدرضا احمدی   روزهای اول از دو پرنده آغاز شد دو پرنده کنار پنجره آمدند شما پرنده‌ها را دانه داديد پرنده‌ها هر دو رنگ سياه داشتند. من شما را صدا کردم پرنده‌ها پر زدند از کنار پنجره گذشتند در پهنه‌ی آسمان گم شدند شما آسمان را ديديد[…]

شعر امروز در خانه هستم احمدرضا احمدی

امروز در خانه هستم

شعر امروز در خانه هستم احمدرضا احمدی   امروز در خانه هستم از صبح با همسایه‌ها حرف از گلهای آفتابگردان گفتیم امروز فکر می‌کردم اگر یک مزرعه با گلهای اطلسی داشتم مزرعه را در پارچه‌های مرطوب آبی رنگ می‌پوشیدم به خانه‌ی شما می‌آوردم و به شما می‌سپردم دلم می‌خواست رنگهای خاکستری و آبی گلهای اطلسی[…]

شعر از خاک خفته در باران احمدرضا احمدی

از خاک خفته در باران برای شما نخواهم گفت

شعر از خاک خفته در باران برای شما نخواهم گفت احمدرضا احمدی   از خاک خفته در باران برای شما نخواهم گفت. برای من ستایش خاک نافرمانی از باران خانه‌ی شما است که در زمستان هم در کنار پنجره‌ی شما از سرما نمی‌لرزیدم پنجره را که باز می‌کنم دکان‌ها در بخار دیگر برای من زشت[…]

از انتهای خانه ی من احمدرصا احمدی

از انتهای خانه‌‌ی من که با جهان یکسان نیست

 از انتهای خانه ی من که با جهان یکسان نیست احمدرضا احمدی   از انتهای خانه‌‌ی من که با جهان یکسان نیست – زبان لکنت دارد و جاده انبوه از قلب و سهولت مرگ است. کسی در باران حوصله‌ی روشن کردن چراغ ندارد – تو همیشه در نور هم به من کبریت تعارف می‌کردی –[…]

شعر امروز روز سوم فروردین احمدرضا احمدی

امروز روز سوم فروردین است آسمان خاکستری است

شعر امروز روز سوم فروردین است آسمان خاکستری است احمدرضا احمدی   امروز روز سوم فروردین است آسمان خاکستری است خط‌های ابر آسمان را تکه‌تکه می‌کند گاهی سفیدی ابر بر بام خانه‌ی من اتاق‌ها را به اندوه می‌برد من پرده‌ها را از باران بهاری جدا کردم هنوز تصمیم ندارم به پنجره‌ها بیاویزم ابرها که بر[…]

شعر خنده های رفتگران احمدرضا احمدی

خنده‌های رفتگران در مه می‌درخشید

شعر خنده‌های رفتگران در مه می‌درخشید احمدرضا احمدی   خنده‌های رفتگران در مه می‌درخشید درختان در مه ریشه‌ها را می‌پراکندند من می‌دانستم هنگام که مه تمام شود ریشه‌های عریان درختان بر کف خیابان است ساختمان پست و تلگراف که در روزهای دیگر سفید بود اکنون در مه، لرزان و شیری رنگ بود شیرفروشان آمدند مه[…]

شعر بی تدارک احمدرضا احمدی

بی تدارک دوست داشتن شتاب است در روزهایی که آسمان ابری است

شعر بی تدارک دوست داشتن شتاب است در روزهایی که آسمان ابری است احمدرضا احمدی   بی تدارک دوست داشتن شتاب است در روزهایی که آسمان ابری است. نام ترا گفتن در روزهای ابری جسارت است – هر روز در غروب از سه پنجره عبور روزها را دیدم. ابری پنهان نیست – کوه در غیاب[…]

شعر من ترا سرتاسر نبودم احمدرضا احمدی

من خودم را پوشیدم – من ترا سرتاسر نبودم

من خودم را پوشیدم – شعر من ترا سرتاسر نبودم احمدرضا احمدی   من خودم را پوشیدم فصل نبود در لباس بی‌فصل من ترا سرتاسر نبودم من تو بودم من ترا خوب گفتم که گلهای شمعدانی را پوشیدم. اتاق من دیگر سفید است گلدان اکنون خالی است مرا دوست بدار گلدان گل می‌دهد اتاق سفیدتر[…]

شعر قصیده ای برای گلی احمدرضا احمدی

پدرم لبخند را هنگامی – قصیده ای برای گلی

پدرم لبخند را هنگامی – شعر قصیده ای برای گلی احمدرضا احمدی   1 پدرم لبخند را هنگامی ناتمام رها کرد که صدای گلوله از آب شور دریا گذشته بود و اکنون در میان اتاق بود ساحل آب شیرین را شست این از ناامیدی همسایه و پدرم بود پدرم نمی‌دانست و دیگران نمی‌توانستند ساحران را[…]