15 جمله معروف پیرمرد و دریا ارنست همینگوی

15 جمله معروف پیرمرد و دریا ارنست همینگوی – تکه کتاب

  • 15 جمله معروف پیرمرد و دریا ارنست همینگوی: در این مطلب 15 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب پیرمرد و دریا ارنست همینگوی را گلچین کرده‌ایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که می‌توانید به وسیله‌ی دکمه‌‌های زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.

    متن زیبا ارنست همینگوی

     

    15 جمله معروف پیرمرد و دریا ارنست همینگوی

    پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلف‌استریم ماهی می‌گرفت و حالا هشتاد و چهار روز می‌شد که هیچ ماهی نگرفته‌بود. در چهل روز اول پسربچه‌ای با او بود. اما چون چهل روز گذشت و ماهی نگرفتند پدر و مادر پسر گفتند که دیگر محرز و مسلم است که پیرمرد «سالائو» است، که بدترین شکل بداقبالی است، و پسر به‌فرمان آنها با قایق دیگری رفت که همان هفته اول سه ماهی خوب گرفت. پسر غصه می‌خورد، چون می‌دید پیرمرد هر روز با قایق خالی برمی‌گردد، و همیشه می‌رفت چنبر ریسمان یا بُنتوک و نیزه و بادبان پیچیده به دگل را برای پیرمرد به‌دوش می‌کشید. بادبان با تکه‌های گونی آرد وصله خورده‌بود و، پیچیده، انگار که پرچم شکست دائم بود. (کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگ‌وی – صفحه ۹۷)

     

     

    یک شب بالاخره پیرمرد به پسر می‌گوید که مطمئن است دوران بدشانسی‌اش به پایان رسیده‌ و به همین دلیل می‌خواهد روز بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهی تا دل آب‌های دور راهی دریا شود. پیرمرد اعتقاد دارد که هشتاد و پنج رقم خوش‌یمنی است و می‌تواند ماهی‌ای با خودش بیاورد که یک خروار وزنش باشد. پسر که مانولین نام دارد طعمه‌ و وسایل صید را برای پیرمرد تهیه و فردای آن شب در روز هشتاد و پنجم سانتیاگو به تنهایی قایقش را به آب می‌اندازد و سفرش را آغاز می‌کند.

     

     

    پیرمرد از وقتی که سوار قایق شد می‌دانست که دور خواهد رفت و «بوی خشکی را پشت سر گذاشت و به‌درون بوی پاک دریای سحرگاهی پارو کشید.» هنگامی که با پیرمرد در دریا تنها می‌شویم با ریز و درشت شخصیت و افکار او آشنا می‌شویم. متوجه می‌شویم که پیرمرد یک ماهی‌گیر حرفه‌ای و کارکشته است و تمسخر دیگر ماهی‌گیران فقط به خاطر بدشانسی او در صید است و نه چیز دیگری.

     

    کمی بعد پیرمرد کشش ملایمی در ریسمان خود احساس می‌کند. از خوشحالی یا به زبان آوردن موفقیت خودداری کرد چون می‌دانست که «اگر آدم چیز خوبی را بر زبان بیاورد آن چیز ممکن است روی ندهد» اما پیرمرد موفق شده بود. یک ماهی به قلابش گیر کرده بود.

     

    کشش ملایم را حس می‌کرد و شاد بود و آنگاه چیز سختی را حس کرد که سنگینی‌اش باورنکردنی بود. این وزن ماهی بود و پیرمرد به‌او ریسمان داد و داد و چنبر اول از دو چنبر یدک را باز کرد. همچنان که ریسمان از میان انگشتان پیرمرد سبک می‌دوید و پایین می‌رفت، پیرمرد گرانی گنده ماهی را حس می‌کرد، هرچند فشار شست و انگشتش بفهمی نفهمی بیشتر نبود. (کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگ‌وی – صفحه ۱۳۳)

    پیرمرد لاغر و خشکیده بود و پشت گردنش شیارهای ژرف داشت. لکه‌های قهوه‌ای‌رنگ سرطان خوش‌خیم پوست که از بازتاب آفتاب بر دریای گرمسیر پدید می‌آید روی گونه‌هایش بود. لکه‌ها هر دو سوی چهره‌اش را تا پایین پوشانده‌بود و از کشیدن ریسمان ماهیهای سنگین بر کف دستهایش خطهای ژرف افتاده‌بود. اما هیچ کدام از این خطها تازه نبود. مانند شیارهای بیابان بی‌ماهی کهن بود. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۹۸)

     

    می‌دانست که فروتنی ننگی نیست و از همت بلند مرد نمی‌کاهد. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۰۱)

     

     

    با هم از جاده بالا رفتند و به کلبه پیرمرد رسیدند و از در باز آن به‌درون رفتند. پیرمرد دگل را با بادبان پیچیده بر آن به‌دیوار تکیه داد و پسر جعبه و چیزهای دیگر را کنارش گذاشت. دگل تقریباً به‌درازای کلبه بود. کلبه را از برگهای محکم نخل شاهانی، که به‌آن «گوانو» می‌گویند، ساخته‌بودند و در آن یک تختخواب بود و یک میز و یک صندلی و روی کف خاکی‌اش چاله‌ای برای پخت و پز با ذغال. روی دیوارهای قهوه‌ای‌رنگ برگهای سفت و برهم‌خوابیده «گوانو» یک قاب عکس رنگی از حضرت مسیح و یکی از حضرت مریم. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۰۴)

     

    جملات معروف کتاب پیرمرد و دریا ارنست همینگوی

     

    پیرمرد با خود می‌گفت که من ریسمان را میزان می‌کنم، چیزی که هست بخت یاری نمی‌کند. اما کسی چه می‌داند؟ شاید زد و امروز یاری کرد. هر روز روز تازه‌ای است. بهتر آن است که بخت یاری کند، ولی تو کارت را میزان کن. آن‌وقت اگر بخت یاری کرد آماده‌ای. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۲۲)

     

     

    هنوز دو ساعت دیگر مانده‌است تا آفتاب غروب کند، شاید تا آن ساعت ماهی بالا آمد. اگر نیامد با ماه بالا می‌آید. اگر باز هم نیامد، شاید با آفتاب بالا بیاید. هیچ جایی از تنم خواب نرفته، زورم سر جاست. اوست که قلاب به‌دهن دارد. اما با این کشش از آن ماهی‌هاست. لابد دهنش را سفت روی سیم قلاب بسته‌است. کاش می‌دیدمش. کاش یک بار هم شده می‌دیدمش تا بدانم با کی طرفم. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۳۷)

     

    ریسمان آهسته و پیوسته بالا آمد و آنگاه سطح دریای جلو قایق ورم کرد و ماهی پدیدار شد. ماهی مدت درازی بیرون می‌آمد و آب از پهلوهایش فرومی‌ریخت. رنگش در آفتاب روشن بود و کله و گرده‌اش ارغوانی سیر بود و نوارهای پشتش در آفتاب پهن می‌نمود و به‌رنگ بنفش روشن. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۵۳)

     

    پیرمرد در دل خود گفت ماهی تو داری مرا می‌کشی. اما حق هم داری. ای برادر، من تا به‌حال از تو بزرگ‌تر و زیباتر و آرام‌تر و نجیب‌تر چیزی ندیده‌ام. بیا مرا بکش. هر که هر که را می‌کشد بکشد. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۸۲) بین خود گفت نومیدی احمقانه است. از این گذشته، به عقیده من گناه هم هست. فکر گناه را نکن. حالا بدون گناه هم به‌اندازه کافی دردسر داری. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۹۶)

     

    پس از آنکه بند کارد را روی دسته پارو وارسی کرد گفت: «کاشکی یک تکه سنگ داشتم کارده رو تیز می‌کردم. باید یک سنگ با خودم می‌آوردم.» با خود گفت که باید خیلی چیزها با خودت می‌آوردی. ولی نیاوردی، پیرمرد. حالا وقتش نیست که ببینی چه نداری. ببین با آنچه داری چکار می‌توانی بکنی. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۲۰۲)

     

    آدم را برای شکست نساخته‌اند. آدم ممکنه از بین بره، ولی شکست نمی‌خوره. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۹۵)

     

    پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان پیرمرد و دریا ارنست همینگوی

    شعر گناه فروغ فرخزاد

    شعر مسافر سهراب سپهری

    شعر گور شب هوشنگ ابتهاج

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *