چون دید پدر به حال فرزند

17 – شعر چون دید پدر به حال فرزند – پند دادن پدر مجنون را

  • شعر چون دید پدر به حال فرزند نظامی – لیلی و مجنون 17

     

    چون دید پدر به حال فرزند

    آهی بزد و عمامه بفکند

     

    نالید چو مرغ صبحگاهی

    روزش چو شبی شد از سیاهی

     

    گفت ای ورق شکنج دیده

    چون دفتر گل ورق دریده

     

    ای شیفته چند بیقراری

    وی سوخته چند خامکاری

     

    چشم که رسید در جمالت

    نفرین که داد گوشمالت

     

    خون که گرفت گردنت را

    خار که خلید دامنت را

     

    از کار شدی چه کارت افتاد

    در دیده کدام خارت افتاد

     

    شوریده بود نه چون تو بدبخت

    سختیش رسد نه این چنین سخت

     

    مانده نشدی ز غم کشیدن؟

    وز طعنه دشمنان شنیدن

     

    دل سیر نگشتی از ملامت؟

    زنده نشدی بدین قیامت؟

     

    بس کن هوسی که پیش بردی

    کاب من و سنگ خویش بردی

     

    در خرگه کار خرده کاری

    عیبی است بزرگ بی‌قراری

     

    عیب ارچه درون پوست بهتر

    آیینه دوست دوست بهتر

     

    آیینه ز روی راستگوئی

    بنماید عیب تا بشوئی

     

    آیینه ز خوب و زشت پاکست

    این تعبیه خانه زای خاکست

     

    بنشین و ز دل رها کن این درد

    آن به که نکوبی آهن سرد

     

    گیرم که نداری آن صبوری

    کز دوست کنی به صبر دوری

     

    آخر کم از آنکه گاهگاهی

    آیی و به ما کنی نگاهی

     

    هرکس به هوای دل تکی راند

    وز بهر گریختن تکی ماند

     

    بی‌باده کفایتست مستی

    بی آرزو آرزو پرستی

     

    تو رفته به باد داده خرمن

    من مانده چنین به کام دشمن

     

    تا در من و در تو سکه‌ای هست

    این سکه بد رها کن از دست

     

    تو رود زنی و من زنم ران

    تو جامه دری و من درم جان

     

    عشق ار ز تو آتشی برافروخت

    دل سوخت ترا مرا جگر سوخت

     

    نومید مشو ز چاره جستن

    کز دانه شگفت نیست رستن

     

    کاری که نه زو امید داری

    باشد سبب امیدواری

     

    در نومیدی بسی امید است

    پایان شب سیه سپید است

     

    با دولتیان نشین و برخیز

    زین بخت گریز و پای بگریز

     

    آواره مباد دولت از دست

    چون دولت هست کام دل هست

     

    دولت سبب گره گشائیست

    پیروزه خاتم خدائیست

     

    فتحی که بدو جهان گشادند

    در دامن دولتش نهادند

     

    گر صبر کنی به صبر بی‌شک

    دولت به تو آید اندک اندک

     

    دریا که چنین فراخ رویست

    پالایش قطره های جویست

     

    وان کوه بلند کابرناکست

    جمع آمده ریزه‌های خاکست

     

    هان تا نشوی به صابری سست

    گوهر به درنگ می‌توان جست

     

    بی رای مشو که مرد بی‌رای

    بی پای بود چو کرم بی‌پای

     

    روباه ز گرگ بهره زان برد

    کین رای بزرگ دارد آن خرد

     

    دل را به کسی چه بایدت داد

    کو ناوردت به سالها یاد

     

    او بی‌تو چو گل تو پای در گل

    او سنگدل و تو سنگ بر دل

     

    گر با تو حدیث او بگویند

    رسوائی کار تو بجویند

     

    زهریست به قهر نفس دادن

    کژدم زده را کرفس دادن

     

    مشغول شو ای پسر به کاری

    تا بگذری از چنین شماری

     

    هندو ز چه مغز پیل خارد؟

    تا هندوستان به یاد نارد

     

    جانی و عزیزتر ز جانی

    در خانه بمان که خان و مانی

     

    از کوه گرفتنت چه خیزد

    جز آب که آن ز روی ریزد

     

    هم سنگ درین رهست و هم چاه

    می‌دار ز هر دو چشم بر راه

     

    مستیز که شحنه در کمین است

    زنجیر مبر که آهنین است

     

    تو طفل رهی و فتنه رهدار

    شمشیر ببین و سر نگه‌دار

     

    پیش‌آر ز دوستان تنی چند

    خوش باش به رغم دشمنی چند

     

    مجنون به جواب آن شکرریز

    بگشاد لب طبرزد انگیز

     

    گفت ای فلک شکوه‌مندی

    بالاترت از فلک بلندی

     

    شاه دمن و رئیس اطلال

    روی عرب از تو عنبرین خال

     

    درگاه تو قبله سجودم

    زنده به وجود تو وجودم

     

    خواهم که همیشه زنده مانی

    خود بی‌تو مباد زندگانی

     

    زین پند خزینه‌ای که دادی

    بر سوخته مرهمی نهادی

     

    لیکن چه کنم من سیه روی

    کافتاده بخود نیم در این کوی

     

    زین ره که نه برقرار خویشم

    دانی نه باختیار خویشم

     

    من بسته و بندم آهنین است

    تدبیر چه سود قسمت اینست

     

    این بند به خود گشاد نتوان

    وین بار ز خود نهاد نتوان

     

    تنها نه منم ستم رسیده

    کو دیده که صد چو من ندیده

     

    سایه نه به خود فتاد در چاه

    بر اوج به خویشتن نشد ماه

     

    از پیکر پیل تا پر مور

    کس نیست که نیست بر وی این زور

     

    سنگ از دل تنگ من بکاهد

    دلتنگی خویشتن که خواهد

     

    بخت بد من مرا بجوید

    بدبختی را ز خود که شوید

     

    گر دست رسی بدی در این راه

    من بودمی آفتاب یا ماه

     

    چون کار به اختیار ما نیست

    به کردن کار کار ما نیست

     

    خوشدل نزیم من بلاکش

    وان کیست که دارد او دل خوش

     

    چون برق ز خنده لب ببندم

    ترسم که بسوزم ار بخندم

     

    گویند مرا چرا نخندی

    گریه است نشان دردمندی

     

    ترسم چو نشاط خنده خیزد

    سوز از دهنم برون گریزد

     

     پند دادن پدر مجنون را لیلی و مجنون نظامی گنجوی

    لازم به ذکر است که نام این بخش از منظومه‌ی لیلی و مجنون « پند دادن پدر مجنون را» است.

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    نظامی گنجوی لیلی و مجنون قالب: مثنوی وزن شعر: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".


     

    پیشنهاد ویژه برای مطالعه

    نامه های احمد شاملو به آیدا

    گلچین اشعار عاشقانه ی فروغ فرخزاد

    شعر ما را همه شب نمی‌برد خواب سعدی – غزل 26

    شعر چون عهده نمیشود کسی فردا را خیام – رباعی 2

     

    دیدگاه کاربران درباره شعر چون دید پدر به حال فرزند چیست؟

    کریمی میگوید:

    در نا امیدی بسی امید است
    پایان شب سیه سفید است.
    یقیناً که عشق انسان را انتخاب میکند. البته عشق به همه تقسیم شده است. لذا بعضی ها عشق را پاک نگهمیدارند. از عشق محافظت میکنند و به عشق به دیده قدر مینگردند.
    اما بعضی ها از عشق سوء استفاده میکنند. عشق به گوش گزرانی مبدل میکنند از عشق کام حوس میگیرند.
    عشق پاک است و پاک نگهداشتن عشق خیلی سخت و دشوار است.

    سیروس حامدی میگوید:

    معنی دولت:
    هر چند در بیشتر لغتنامه‌ها دولت را مترادف با بخت و اقبال و ثروت گرفته‌اند ولی به نظر من اینجا دولت به معنای عقل و خرد است. چنانچه در بیت با دولتیان نشین و برخیز / زین بخت گریز پای بگریز به معنی نشست و برخواست با افراد خرمند است. یا در بیت
    گر صبر کنی به صبر بی‌شک / دولت به تو آید اندک اندک احتمالا به این معنی این است که عاقل می شوی.
    احتمالا قدما دولت را متراف با هوش و عقل و مانند چیزی نادیدنی می‌پنداشتند که از انسانی به انسان دیگر منتقل می‌شود. کما اینکه ما هنوز می‌گوییم: عقل به سرت می‌اید. یعنی عقل به بدنت وارد می‌شود.
    یا به طور مثال در بیت زیر از حافظ
    چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد/ طالع نامور و دولت مادرزادت منظور از دولت همان قدرت تعقل و هوش است.

     

    شعر چون دید پدر به حال فرزند اثر کیست؟

    این شعر اثر نظامی است.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»