به-درد-دلم-کاشنائی-نبینم-خاقانی

به درد دلم کاشنائی نبینم – ۱۵۲

  • به درد دلم کاشنائی نبینم خاقانی – قصیده ۱۵۲

    در شکایت از روزگار و مردم

     

     

    به درد دلم کاشنائی نبینم

    هم از درد، دل را دوایی نبینم

     

    چو تب خال کو تب برد درد دل را

    به از درد تسکین فزایی نبینم

     

    شوم هم در انده گریزم ز انده

    کز انده به، انده زدایی نبینم

     

    جهان نیست از هیچ جایی که در وی

    دل آشنا هیچ جایی نبینم

     

    غلط گفتم ای مه کدام آشنایان

    که هیچ آشنا بی‌ریایی نبینم

     

    ازین آشنایان که امروز دارم

    دمی نگذرد تا جفایی نبینم

     

    مرا دل گرفت از چنین آشنایان

    به جائی روم کاشنایی نبینم

     

    چو عنقا من و کوه قافم قناعت

    که چون قاف شد جز عنایی نبینم

     

    پل آبگون فلک باد رخنه

    که در جویش آب رضایی نبینم

     

    در آئینهٔ دل خیال فلک را

    بجز هاون سرمه سایی نبینم

     

    کلید توکل ز دل جویم ایرا

    به از دل، توکل سرایی نبینم

     

    دری تنگ بینم توکل سرا را

    ولیک از درون جز فضایی نبینم

     

    برون سرمه‌ای هست بر هاون اما

    ز سوی درون سرمه‌سایی نبینم

     

    توکل سرا هست چو نحل‌خانه

    که الا درش تنگنایی نبینم

     

    منم نحل و دی‌ماه بخل آمد اینجا

    بهار کرم را بهایی نبینم

     

    چو مار از نهادم چنین به که آخر

    امان بینم ارچه نوایی نبینم

     

    هم از زهر من کس گزندی نبیند

    هم از زخم کس هم بلایی نبینم

     

    بدان تا دلم منزل فقر گیرد

    به از صبر منزل نمایی نبینم

     

    بلی از پی چار منزل گرفتن

    به از فقر سرما زدایی نبینم

     

    یکی از پی جای لنگر گرفتن

    به از سرب، آهن‌ربایی نبینم

     

    به صحرای عادی مزاجان عادت

    چراغ وفا را ضیایی نبینم

     

    به بازار خلقان فروشان همت

    طراز کرم را بهایی نبینم

     

    از آن صف پیشین یمانی و طائی

    به حی کرم پیشوایی نبینم

     

    وزین بازپس ماندگان قبائل

    بجز غمر عمر الردایی نبینم

     

    از آن موکب امروز مردی نیابم

    وز آن انجم اکنون سهایی نبینم

     

    محبت نمی‌زاید اکنون طبایع

    کز این چار زن مردزایی نبینم

     

    نه خاقانیم گر وفا جویم از کس

    چه جویم که دانم وفایی نبینم

     

     

     

    شعر در شکایت از روزگار و مردم خاقانی

    البته نام اصلی این شعر «در شکایت از روزگار و مردم» است که توسط خاقانی، شاعر و قصیده‌سرای بزرگ ما، نوشته شده. این شعر این گونه آغاز می‌شود: «به درد دلم کاشنائی نبینم».

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    خاقانی قالب: قصیده وزن شعر: فعولن فعولن فعولن فعولن (متقارب مثمن سالم)

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان نا آشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".

     

     

    شعر به درد دلم کاشنائی نبینم اثر کیست؟

    این شعر اثر خاقانی است.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    تینا

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *