بررسی-مفهوم-عشق-در-آرمان-شهر-احمد-شاملو

بررسی مفهوم عشق در آرمان شهر

  • بررسی مفهوم عشق در آرمان شهر احمد شاملواﻧﺴﺎن در ﻃﻮل زﻣﺎن در ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻣﮑﺎﻧﯽ و زﻣﺎﻧﯽ و ﺑﺎ ﻫﺮ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ در زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ اي ﻣﻄﻠﻮب ﻣﯽ اﻧﺪﯾﺸﯿﺪه و ﻫﻤﯿﺸﻪ درﺻﺪد آن ﺑﻮده اﺳﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻄﻠﻮب را ﺑﻨﺎ ﻧﻬﺪ. ﻓﺎراﺑﯽ در ﮐﺘﺎب” اﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎي اﻫﻞ ﻣﺪﯾﻨﮥ ﻓﺎﺿﻠﻪ” ﻣﺪﯾﻨﮥ ﻓﺎﺿﻠﻪ را ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﻣﯽﮐﻨﺪ: ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻓﺎﺿﻠﻪ ﺑﻪ ﺑﺪن ﺗﺎم اﻻﻋﻀﺎء ﺗﺸﺒﯿﻪ ﺷﺪه اﺳﺖ….و اﻋﻀﺎي آن ﺑﻪ ﯾﮏدﯾﮕﺮ واﺑﺴﺘﻪاﻧﺪ. و ﺑﻠﮑﻪ آن ﺑﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻋﻀﻮي در ﺟﻬﺖ ﺑﻘﺎ و دوام ﺑﺪن وﻇﯿﻔﻪ ﺧﻮد را اﻧﺠﺎم ﻣﯽدﻫﺪ. ﻫﻤﺎنﻃﻮر ﮐﻪ اﻋﻀﺎي ﺑﺪن ﻣﺨﺘﻠﻒ اﺳﺖ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺎﯾﺪ، ﻋﻬﺪه دار وﻇﯿﻔﻪاي ﺷﻮد. ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺎﻟﻄﺒﻊ ﺑﺮﺗﺮ از ﺑﻌﻀﯽ دﯾﮕﺮند و ﯾﮏ ﻋﻀﻮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪة ﻫﻤﻪ و رﺋﯿﺲ اول اﺳﺖ ﮐﻪ آن ﻗﻠﺐ ﺑﺎﺷﺪ، و اﻋﻀﺎي دﯾﮕﺮ از ﻟﺤﺎظ ﻣﺮاﺗﺐ ﻣﺘﻔﺎوتاﻧﺪ.(37:1379ﺳﺠﺎدي)

    از ﻧﻈﺮ ادﺑﯽ ﻧﯿﺰ ﻣﯽﺗﻮان آرﻣﺎﻧﺸﻬﺮ را ﺟﺎﻣﻌﻪاي ﺧﯿﺎﻟﯽ داﻧﺴﺖ ﮐﻪ اﻫﻞ آن، در آراﻣﺶ و آﺳﺎﯾﺶ ﮐﺎﻣﻞ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، و ﺑﺎ ﮔﺴﺘﺮش ﻋﺪاﻟﺖ و ﻓﻀﯿﻠﺖﻫﺎي اﺧﻼﻗﯽ دﯾﮕﺮ (ﻧﯿﮑﯽ، ﺻﻔﺎ، ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ، ﺑﺮاﺑﺮي و ﺑﺮادري و…) اﻧﺴﺎنﻫﺎ را ﺑﻪ ﺳﻮي ﻣﻘﺼﺪي رﻫﻨﻤﻮن ﻣﯽﺷﻮد؛ ﻣﻘﺼﺪي ﮐﻪ رﺳﯿﺪن ﺑﻪ آن، رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ﺳﻌﺎدت و ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ اﺳﺖ. ﻋﺸﻖ از ﺟﻤﻠﻪ ﻣﻘﻮﻟﻪﻫﺎي ﻣﺤﻮري زﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ، ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮان و ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎن ﻧﮕﺎه ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺑﻪ آن داﺷﺘﻪ و در زﻣﯿﻨﻪي روﺳﺎﺧﺖ و زﯾﺮﺳﺎﺧﺖ آن ﻣﻄﺎﻟﺐ زﯾﺎدي ﻋﺮﺿﻪ داﺷﺘﻪ اﻧﺪ، ﮐﻪ ﻧﺸﺎن از اﻫﻤﯿﺖ و ﺟﺎﯾﮕﺎه درﺧﻮر ﺗﻮﺟﻪ آن در ﮔﺴﺘﺮهي ﻫﺴﺘﯽ دارد. از ﻧﻈﺮ ﻣﻔﻬﻮم، ﻧﻮﻋﯽ اﺣﺴﺎس ﻋﻤﯿﻖ و ﻋﺎﻃﻔﯽ در ﻣﻮرد دﯾﮕﺮان ﯾﺎ ﺟﺬاﺑﯿﺖ ﺑﯽاﻧﺘﻬﺎ ﺑﺮاي دﯾﮕﺮان اﺳﺖ. در واﻗﻊ ﻋﺸﻖ ﯾﮏ اﺣﺴﺎس ژرف و ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺻﯿﻒ اﻧﺴﺎﻧﯽ اﺳﺖ. ﻋﺸﻖ درﺑﺎرة ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ و ﻓﺮح ﺑﺨﺶ ﺑﻪ ﮐﺎر ﻣﯽرود.

    ﺷﺎﯾﺎن ذﮐﺮ اﺳﺖ، ﭘﯿﺶ از اﯾﻦ در زﻣﯿﻨﻪ ﺑﺮرﺳﯽ آرﻣﺎن ﺷﻬﺮ(ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻓﺎﺿﻠﻪ) در اﺷﻌﺎر ﺷﺎﻋﺮان ﭘﮋوﻫﺶ ﻫﺎﯾﯽ اﻧﺠﺎم ﺷﺪه از جمله  «ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻓﺎﺿﻠﻪ از دﯾﺪ ﮔﺎه ﺳﻬﺮاب ﺳﭙﻬﺮي» ولی ﭘﮋوﻫﺸﯽ ﮐﻪ ﺻﺮﯾﺤﺎ ﺑﻪ ﻣﻔﻬﻮم ﻋﺸﻖ در آرﻣﺎن ﺷﻬﺮ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﭘﺮداﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ دﯾﺪه ﻧﺸﺪ. ﻧﻤﻮد ﻋﯿﻨﯽ و ﺑﺴﺎﻣﺪ ﺑﺎﻻي ﻣﻔﻬﻮم ﻋﺸﻖ در اﺷﻌﺎر ﺷﺎﻣﻠﻮ، از ﺟﻤﻠﻪ ﺷﮑﻞ دﻫﻨﺪة ﻣﺨﺘﺼﺎت ﻓﮑﺮي وي اﺳﺖ؛ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ از ارﮐﺎن اﺻﻠﯽ ﺷﻬﺮ آرﻣﺎﻧﯽ ﺷﺎﻣﻠﻮ اﺳﺖ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ واﻗﻌﯿﺖ، آزادي، ﻋﺪاﻟﺖ، ﺑﺮاﺑﺮي در ﻫﻢ آﻣﯿﺨﺘﻪ و در اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎي آرﻣﺎﻧﯽ وي ﻧﻤﺎﯾﺎن ﻣﯽ ﺷﻮد. در اﯾﻦ ﺟﺴﺘﺎر اﺑﺘﺪا ﺑﻪ وﯾﮋﮔﯽ ﻋﺸﻖ در ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﭘﺮداﺧﺘﻪ، ﺳﭙﺲ ﺟﺎﯾﮕﺎه آﻧﺮا در ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻓﺎﺿﻠﻪ وي ﺑﺮرﺳﯽ ﮐﺮده اﯾﻢ.

    نویسندگان : عبدالحسین فرزاد، سمیه مرادی جعفرلو، یونس مرادی جعفرلو

    از آرشیو مطالب نیز دیدن کنید:

    نقد ادبی اشعار احمد شاملو

    جایگاه عشق در آرمانشهر الف. بامداد

    شاملو در ساختن دنیای آرمانی خویش از عشق کمک جسته و به وسیله آن در پی کشف حقایق زندگی و بنای جامعه ای است که همگان در آن آزادند و برابر .«شاملو نومیدان را امیدوار و بردگان را آزاد میخواهد در شعر شاملو، واقعیت و عشق دوشادوش یکدیگر پیش می روند و به یکدیگر اثر می گذارند». (دستغیب، ١٥٥:١٣٦٤)
    عشق در آرمان اشعار شاملو را میتوان در دو بخش ۱. عشق حقیقی ۲. عشق مجازی مورد بررسی قرار داد.

    عشق حقیقی: هدف از عشق حقیقی یا الهی، شناخت خداوند است.
    «افلاطون میگوید: روح انسان در عالم ،مجردات قبل از ورود به دنیا حقیقت ،زیبایی و حسن مطلق را بدون پرده و حجاب دیده است. واژه عشق خداوند در قرآن کریم انسان را مسوول بر دوش کشیدن بار سنگین الهی میداند که آسمان و زمین و کوهها از حمل آن عاجز بودند
    «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجبال فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الْإِنْسَانُ
    (۷۲: احزاب)ﻣﺎ اﻣﺎﻧﺖ را ﺑﺮ آﺳﻤﺎن ﻫﺎ و زﻣﯿﻦ و ﮐﻮه ﻫﺎ ﻋﺮﺿﻪ داﺷﺘﯿﻢ آن ﻫﺎ از ﺣﻤﻞ آن اﺑﺎ ﮐﺮدﻧﺪ و از آن ﻫﺮاس داﺷﺘﻨﺪ، اﻣﺎ اﻧﺴﺎن آن را ﺑﺮ دوش ﮐﺸﯿﺪ.

    ﺷﺎﻣﻠﻮ آن اﻣﺎﻧﺖ اﻟﻬﯽ را ﮐﻪ اﻧﺴﺎن ﺑﺪوش ﮐﺸﯿﺪن آﻧﺮا ﻣﺘﺤﻤﻞ ﺷﺪه اﺳﺖ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ داﻧﺪ:
    اﻧﺴﺎن زاده ﺷﺪن ﺗﺠﺴﺪ وﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮد
    ﺗﻮان دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ و دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺷﺪن
    ﺗﻮان ﺷﻨﻔﺘﻦ
    ﺗﻮان دﯾﺪن و ﮔﻔﺘﻦ
    ﺗﻮان اﻧﺪوه ﮔﯿﻦ ﺷﺪن و ﺷﺎدﻣﺎن ﺷﺪن
    ﺗﻮان ﺧﻨﺪﯾﺪن ﺑﻪ وﺳﻌﺖ دل، ﺗﻮان ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ از ﺳﻮﯾﺪاي ﺟﺎن ﺗﻮان
    ﮔﺮدن ﺑﻪ ﻏﺮور ﺑﺮ اﻓﺮاﺷﺘﻦ در ارﺗﻔﺎع ﺷﮑﻮه ﻧﺎك ﻓﺮوﺗﻨﯽ
    و ﺗﻮان ﺟﻠﯿﻞ ﺑﻪ دوش ﺑﺮدن ﺑﺎر اﻣﺎﻧﺖ
    و ﺗﻮان ﻏﻢ ﻧﺎك ﺗﺤﻤﻞ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻋﺮﯾﺎن. اﻧﺴﺎندﺷﻮاري وﻇﯿﻔﻪ اﺳﺖ.
    ﺷﺎﻣﻠﻮ، ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺑﺮدن ﺑﺎر ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻋﺸﻖ را ﮔﺮاﻣﯽ ﺗﺮﯾﻦ وﻇﯿﻔﻪ اﻧﺴﺎن ﻣﯽ داﻧﺪ.

    ﻋﺸﻖ ﻣﺠﺎزي: ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﺸﻮق آن ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ اﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻣﻮﺟﺐ ﭘﯿﻮﻧﺪ و اﻧﺴﺠﺎم ﻣﯿﺎن اﻧﺴﺎنﻫﺎ اﺳﺖ. ﮐﻪ ﺧﻮد ﺑﻪ دسته های کوچکتری تقسیم میشود: ۱. عشق اجتماعی ۲. عشق به معشوق ٣. عشق به طبیعت

    الف) ﻋﺸﻖ ﺑﻪ اﺟﺘﻤﺎع: ﻋﺸﻖ ﺑﻪ اﺟﺘﻤﺎع از ﺷﺎﺧﺺﺗﺮﯾﻦ وﯾﮋﮔﯽﻫﺎﯾﯽ آرﻣﺎﻧﺸﻬﺮ ﺷﺎﻣﻠﻮ اﺳﺖ. ﻋﺸﻖ در ذﻫﻦ ﺷﺎﻣﻠﻮ، ﺣﺎل و ﻫﻮاﯾﯽ رﻣﺎﻧﺘﯿﮏ وﺗﻮأم ﺑﺎﺳﻮز و ﻧﺎﻟﻪﻫﺎي ﻣﺘﺪاول ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻧﺪارد؛ ﭼﺮا ﮐﻪ ﺷﻌﺎع اﯾﻦ ﻋﺸﻖ، به آﯾﻨﮥ ذﻫﻨﯽ ﻣﯽﺗﺎﺑﺪ ﮐﻪ در ﮐﺸﯿﺪه و زﺧﻢ ﺧﻮرده اﺳﺖ؛ ذﻫﻦ ﺳﺮﺷﺎر از ﺧﺎﻃﺮهﻫﺎي ﺗﻠﺦ ﺷﮑﺴﺖ و اﻧﺪوه و ﯾﺎس و ﭘﺮ ﺑﺎراز واﻗﻌﯿﺘﻬﺎ و ﺷﻨﺎﺧﺘﻬﺎي ﺗﻠﺦ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ اﺳﺖ (ﭘﻮرﻧﺎﻣﺪارﯾﺎن132:139 )

    ﻋﺸﻖ ﻣﺎ دﻫﮑﺪه ﯾﯽ اﺳﺖ، ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻧﻤﯽ رود.
    ﻧﻪ ﺑﻪ روز ﺟﻨﺒﺶ، و ﺷﻮرِ ﺣﯿﺎت ﯾﮏ دم در آن ﻓﺮو ﻧﻤﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ
    (ﺷﺎﻣﻠﻮ، 493: 1391 )
    ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ دﻫﮑﺪه ﯾﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﺷﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ در آن ﺷﻮر و ﺣﯿﺎت ﺟﺮﯾﺎن دارد. ﻣﯽداﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺮدم دﻫﮑﺪه ﺑﻪ دﻟﯿﻞ اﯾﻦ ﮐﻪ در ﻣﺤﯿﻂ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ در ارﺗﺒﺎﻃﻨﺪ.؛ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ از درد و ﻏﻢ ﻫﻢ ﺑﺎﺧﺒﺮﻧﺪ و ﺻﻔﺎ و ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ، در ﺑﯿﻦ آﻧﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ دﯾﺪه ﻣﯽﺷﻮد و ﺷﺎﻋﺮ ﻋﺸﻘﺶ را در ﭘﺎﮐﯽ، ﺻﻔﺎ، و ﺷﻮر و ﻫﯿﺠﺎن ﺑﻪ دﻫﮑﺪه ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮده اﺳﺖ.
    اﻣﺎ راﺳﺘﯽ را از آن ﭘﯿﺶ ﺗﺮ رﻧﺞ ﺷﻤﺎ از ﻧﺎﺗﻮاﻧﯽ ﺧﻮﯾﺶ اﺳﺖ
    در ﻗﻠﻤﺮو “ﯾﺎﻓﺘﻦ ”
    ﮐﻪ اﯾﻦ ﺟﺎي اﮔﺮ از “ﻋﺸﻖ “ﺳﺨﻨﯽ ﻣﯽ رود
    ﻋﺸﻘﯽ ﻧﻪ از آن ﮔﻮﻧﻪ اﺳﺖ
    ﮐﻪ ﺗﺎن ﻧﻪ ﮐﺎر آﯾﺪ ، وﮔﺮ ﻓﺮﯾﺎدي ﻓﻐﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ
    ﻫﻤﻪ ﻓﺮﯾﺎد و ﻓﻐﺎن از ﻧﯿﺮﻧﮓ اﺳﺖ و ﻓﺎﺟﻌﻪ

    در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺑﺎﻻ ﺷﺎﻋﺮ درد و رﻧﺞ و ﻓﺎﺟﻌﮥ ﺟﺎﻣﻌﻪ را آن ﭼﻨﺎن ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ در ﻋﺸﻖ ﮐﻪ اﺣﺴﺎس ﻟﻄﯿﻒ ﻗﺒﻠﯽ اﺳﺖ ﻧﯿﺰ رﺳﻮخ ﮐﺮده اﺳﺖ. ﻫﻢﭼﻨﯿﻦ در ﺷﻌﺮ زﯾﺮ ﻧﯿﺰ، ﺷﺎﻋﺮ از ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﺑﻪ درد آﻣﺪه و ﻣﯽﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻋﺸﻖ، ﺧﺎﻣﻮش ﻧﻨﺸﯿﻨﻨﺪ.
    ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎ
    از ﺗﺎﺑﻮت ﻣﯽ ﺟﻮﺷﻨﺪ
    و ﺳﻮﮔﻮاران ژوﻟﯿﺪه آﺑﺮوي ﺟﻬﺎن اﻧﺪ
    ﻋﺼﻤﺖ ﺑﻪ آﯾﻨﻪ ﻣﻐﺮورش ﮐﻪ ﻓﺎﺟﺮان ﻧﯿﺎزﻣﻨﺪ ﺗﺮاﻧﺪ
    ﺧﺎﻣﺶ ﻣﻨﺸﯿﻦ
    ﺧﺪا را
    ﭘﯿﺶ از آن ﮐﻪ در اﺷﮏ ﻏﺮﻗﻪ ﺷﻮم
    از ﻋﺸﻖ ﭼﯿﺰي ﺑﮕﻮي
    (839 )ﻫﻤﺎن:

    ﺷﮑﻨﺠﻪ و زﻧﺠﯿﺮ را آﺳﺎن و ﻣﻌﯿﺎر ، در ﺷﻌﺮ زﯾﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻋﺸﻖ را ﺑﯿﺎن ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ آنﭼﻨﺎن ﺗﺄﺛﯿﺮي ﮐﻪ ﺗﺤﻤﻞ زﻧﺪان اﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻣﯽداﻧﺪ. اﻣﺎ در ﺷﻌﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ راوي ﺑﺎ ﺳﻔﺮي ﮐﻪ ﺑﻪ درﯾﺎ دارد، ﺑﺎ رﺳﯿﺪن ﺑﻪ درﯾﺎ و ﮔﺬﺷﺘﻦ از ﮔﺮداب ﻫﺎي ﻫﻮل و ﺧﺮﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ (ﮐﻪ اﮔﺮ ﻋﺸﻘﯽ در ﻣﯿﺎن ﻧﺒﻮد، ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺳﻔﺮ دﺷﻮاري را ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ.)اﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻧﺒﻮد، ﺳﺨﺘﯽﻫﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﺒﻮد.
    آن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﻏﺰل ﻧﯿﺴﺖ
    ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را
    ﺻﻮرت ﺣﺎل
    ﺑﺎژﮔﻮﻧﻪ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد
    زﻧﺪان
    ﺑﺎغ آزادة ﻣﺮدم اﺳﺖ
    ﺷﮑﻨﺠﻪ و ﺗﺎزﯾﺎﻧﻪ و زﻧﺠﯿﺮ
    ﻧﻪ وﻫﻨﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﺖ آدﻣﯽ
    ﮐﻪ ﻣﻌﯿﺎر ارزش ﻫﺎي اوﺳﺖ .

    اﻧﺴﺎن ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪﮐﺸﺘﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ در درﯾﺎي ﺟﻮﺷﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﮔﺮداﺑﯽ ﻫﺎﯾﻞ و ﺑﺎ ﺧﺮﺳﻨﮓﻫﺎي ﻓﺮاوان در ﺣﺮﮐﺖ اﺳﺖ و اﮔﺮ در وﺟﻮد آدﻣﯽ ﻋﺸﻖ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺪ از ﭼﻨﯿﻦ درﯾﺎﯾﯽ ﻋﺒﻮر ﮐﻨﺪ. اﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ، ﺗﻤﺎم ﺳﺨﺘﯽﻫﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ اﺳﺖ.
    آن ﮔﺎه ﺑﻪ درﯾﺎي ﺟﻮﺷﺎن در آﻣﺪﯾﻢ ﺑﺎ ﮔﺮداب ﻫﺎي ﻫﻮل
    وﺧﺮ ﺳﻨﮓ ﻫﺎي ﺗﻔﺘﻪ
    اﯾﻨﮏ درﯾﺎي اﺑﺮﻫﺎ ﺳﺖ
    اﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ
    ﻫﺮﮔﺰ ﻫﯿﭻ آدﻣﯽزاده را
    ﺗﺎب ﺳﻔﺮي اﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ!

    در ﺟﺎي دﯾﮕﺮ، ﺷﺎﻋﺮ ﺷﻌﺮ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ زﻧﺪان ﻣﯽداﻧﺪ ﮐﻪ دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ و ﻋﺸﻖ در آن زﻧﺪاﻧﯽ اﺳﺖ.
    و ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﻨﺎن ﻣﯽ روم ﺑﺎ ﺷﻤﺎ و ﺑﺮاي ﺷﻤﺎ –
    ﺑﺮاي ﺷﻤﺎ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ دوﺳﺘﺎرﺗﺎن ﻫﺴﺘﻢ.
    و آﯾﻨﺪه ام را ﭼﻮن ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﯽ روم ﺳﻨﮓ ﺑﺮ دوش
    ﺳﻨﮓ اﻟﻔﺎظ ﺳﻨﮓ ﻗﻮاﻓﯽ
    ﺗﺎ زﻧﺪاﻧﯽ ﺑﺴﺎزم و در آن ﻣﺤﺒﻮس ﺑﻤﺎﻧﻢ:
    زﻧﺪان دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ
    دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ ﻣﺮدان و زﻧﺎن
    دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ ﻧﯽ ﻟﺒﮏ ﻫﺎ
    ﺳﮓ ﻫﺎ و ﭼﻮﭘﺎﻧﺎن
    (55 :1364 ﺷﺎﻣﻠﻮ)

    و در ﺟﺎﯾﯽ ﺗﺠﻠﯽ وﺟﻮد اﻧﺴﺎن را در ﺣﻀﻮر ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﮐﻪ آﻓﺘﺎبوار ﻧﻘﺎب ﺑﺮ ﻣﯽاﻓﮑﻨﺪ. اﻧﺴﺎن ﺑﺎ ﺣﻀﻮر ﻋﺸﻖ زﻧﺪه اﺳﺖ و ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﭘﺎﯾﺪار ﺑﻤﺎﻧﺪ.
    ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻋﺸﻖ
    آﻓﺘﺎب وار
    ﻧﻘﺎب ﺑﺮاﻓﮑﻨﺪ.
    و ﺑﺎم و در ﺑﻪ ﺻﻮت ﺗﺠﻠﯽ در آﮐﻨﺪ ﺷﻌﺸﻌﻪ ي آذرﺧﺶ وار
    ﻓﺮوﮐﺎﺳﺖ.
    و اﻧﺴﺎن ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ.

    ﺷﺎﻣﻠﻮ در ﺷﻌﺮ دﯾﮕﺮي ﺑﻪ ﻧﺎم “ﻣﺎﻫﯽ “ از ﻣﺠﻤﻮﻋﮥ “ﺑﺎغ آﯾﻨﻪ” آرﻣﺎﻧﺸﻬﺮي را ﺗﻮﺻﯿﻒ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ اﻧﺘﻈﺎر آن را ﻣﯽﮐﺸﺪ. ﺑﺨﺶ اول اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﻮده ﻗﻠﺐ ﻣﻦ اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ
    ﮔﺮم و ﺳﺮخ
    اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
    در ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ دﻗﺎﯾﻖ اﯾﻦ ﺷﺎم ﻣﺮﮔﺰاي
    ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰار ﭼﺸﻤﻪ ي ﺧﻮرﺷﯿﺪ در دل ام
    ﻣﯽ ﺟﻮﺷﺪ از ﯾﻘﯿﻦ؛
    ﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
    در ﻫﺮ ﮐﻨﺎر و ﮔﻮﺷﻪ ي اﯾﻦ ﺷﻮره زار ﯾﺄس
    ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰا ر ﺟﻨﮕﻞ ﺷﺎداب
    ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﯽ روﯾﺪ از زﻣﯿﻦ
    آه اي ﯾﻘﯿﻦ ﮔﻤﺸﺪه اي ﻣﺎﻫﯽ ﮔﺮﯾﺰ
    در ﺑﺮﮐﻪ ﻫﺎي آﯾﻨﻪ ﻟﻐﺰﯾﺪه ﺗﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ
    ! ﻣﻦ آﺑﮕﯿﺮ ﺻﺎﻓﯽ ام اﯾﻨﮏ ﺑﻪ ﺳﺤﺮ ﻋﺸﻖ
    ازﺑﺮﮐﻪ ﻫﺎي آﯾﻨﻪ راﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺠﻮ
    ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
    ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﻮده
    دﺳﺖ ﻣﻦ
    اﯾﻦ ﺳﺎن ﺑﺰرگ و ﺷﺎد
    اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ در ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺑﻪ آﺑﺸﺮِ اﺷﮏ ﺳﺮخ ﮔﻮن
    خورشید بی غروب سرودی کشد نفس (همان: ۳۳۷)

    شعر ماهی با حذف سطرهای ٦ و ۱۱ و ۲۵ وصف آرمانشهری شاعرانه است که گوینده آن را نه فقط. در فکر و احساس بلکه به تمام اندامهایش گفته است با چنین ،قلب ،دست ،چشم رگ و یقین و خوش اندیشی هایی که خواندیم راوی در گرماگرم خواندن یا به یاد آوردن خطابه گویی در دلش به ضد آن به یقین دیگری میاندیشد؛ که خود اگر ضد یقین بند اول نباشد. دست کم آن را هیأت واقعیتی بیرون از آن خطابه تمنا میکند یا دقیق تر بگوئیم به انتظار مینشیند. (پاشایی، ۱۳۷۳: ۸۹)

    در شعر زیر شاعر عاشق اجتماع است و از این عشق میخواهد که پناه او گردد و او را به اوج برساند؛ اما دیگر برای شاعر نه چهره ی آبی عشق که مایه ی شادی و امید و آرامش است پیداست و نه چهره ی سرخ او انگیزه ی حرکت، شور و شوق و از میان بردن سرمای درون و افسردگی است». (پورنامداریان، ۱۵۷:۱۳۹۰)

    ﻫﻤﻪ
    ﻟﺮزش دﺳﺖ و دل ام
    از آن ﺑﻮد
    ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﮔﺮدد ﭘﺮوازي ﻧﻪ ﮔﺮﯾﺰ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮدد
    آي ﻋﺸﻖ آي ﻋﺸق
    ﭼﻬﺮه ي آﺑﯽ ات ﭘﯿﺪا ﻧﯿﺴﺖ.
    اي ﻋﺸﻖ.
    ﭼﻬﺮه ي ﺳﺮخ ات ﭘﯿﺪا
    ﻧﯿﺴﺖ.
    اي ﻋﺸﻖ
    رﻧﮓ آﺷﻨﺎﯾﺖ ﭘﯿﺪا ﻧﯿﺴﺖ. (ﺷﺎﻣﻠﻮ، 778:1390)

    در ﺷﻌﺮ زﯾﺮ، ﺷﺎﻋﺮ درﻣﺎن ﻟﺮزش دﺳﺖ و دﻟﺶ را در ﭘﻨﺎه ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺟﻮﯾﺪ. در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻋﺸﻖ در آﻏﺎز رﻧﮓ آﺑﯽ دارد؛ ﮐﻪ ﻧﺸﺎن از ﭘﺎﮐﯽ و ﺻﻔﺎي ﻋﺸﻖ اﺳﺖ. ﺑﺎ ﺟﻠﻮﺗﺮ رﻓﺘﻦ ﺷﻌﺮ ﭼﻬﺮهي ﺳﺮخ ﻣﯽﮔﯿﺮد ﮐﻪ ﻧﺸﺎن از ﺳﺘﯿﺰه ﺟﻮﯾﯽ و ﺣﻤﺎﺳﻪﮔـﻮﻧﮕﯽ ﺷﻌﺮ دارد، و در آﺧﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﭼﻬﺮه آﺷﻨﺎي ﻋﺸﻖ ﻣﯽﮔﺮدد ﮐﻪ ﭘﯿﺪا ﻧﯿﺴﺖ. در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ دوﮔﺎﻧﮕﯽ ﻋﺸﻖ دﯾﺪه ﺷﻮد. در ﺷﻌﺮ زﯾﺮ، ﺷﺎﻋﺮ ﺑﯽﺗﺎﺑﺎﻧﻪ در ﻃﻠﺐ ﯾﺎر اﺳﺖ. او ﺑﺎ ﺳﻮار ﺑﺮ اﺳﺒﺶ ﺑﺮاي رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ﯾﺎر در ﺗﺎﺧﺖ و ﺗﺎز اﺳﺖ، ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪاي ﮐﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﻧﻤﯽآﯾﺪ.

    چه بی تابانه میخواهمت
    اي دوري ات آزﻣﻮن ﺗﻠﺦ زﻧﺪه ﺑﻪ ﮔﻮري
    ﭼﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﺎﻧﻪ ﺗﻮ را ﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
    ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺳﻤﻨﺪي
    ﮔﻮﯾﯽ
    ﻧﻮ زﯾﻦ ﮐﻪ ﻗﺮارش ﻧﯿﺴﺖ
    ﺑﻮي ﭘﯿﺮﻫﻦ ات، اﯾﻦ ﺟﺎ و اﮐﻨﻮن
    ﮐﻮه ﻫﺎ در ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺳﺮدﻧﺪ

    ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺎﻋﺮ در ﭘﺲ ِاﺷﮏ، ﻋﺸﻖ و ﻟﺒﺨﻨﺪ رازي را ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ و ﺧﻮد را درد ﻣﺸﺘﺮﮐﯽ ﻣﯽداﻧﺪ ﮐﻪ در ﭘﯽ آن اﺳﺖ ﮐـﻪ او را ﻓﺮﯾﺎد زﻧﻨﺪ. درد ﺷﺎﻋﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ، ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺮك اﺳﺖ و اﯾﻦ ﻫﻤﺎن ﻋﺸﻖ ﺑﻪ اﺟﺘﻤﺎع اﺳﺖ
    اﺷﮏ رازي ﺳﺖ
    ﻟﺒﺨﻨﺪي رازﯾﺴﺖ،
    ﻋﺸﻖ رازي اﺳﺖ
    اﺷﮏ آن ﺷﺐ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻋﺸﻖ ام ﺑﻮد.
    ﻗﺼﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ
    ﻧﻐﻤﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮي .
    . ﻣﻦ درد ﻣﺸﺘﺮك ام ﻣﺮا ﻓﺮﯾﺎد ﮐﻦ.

    ب) ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮق: ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮق ﻧﯿﺰ از ﺟﻤﻠﻪ ﻋﺸﻖﻫﺎي ﻣﺠﺎزي اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻧﻤﻮد ﭼﺸﻢﮔﯿﺮي دارد.
    ﺷﺎﻣﻠﻮ در اواﯾﻞ ﺷﺎﻋﺮي ﻫﺮ ﺟﺎ از ﻋﺸﻖ ﺳﺨﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ، ﻣﻨﻈﻮرش ﻋﺸﻖ ﺑﻪ اﺟﺘﻤﺎع و ﻣﺮدم اﺳﺖ؛ اﻣﺎ از زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ آﯾﺪا وارد زﻧﺪﮔﯽ او ﺷﺪ و ﺧﻼءﻫﺎي زﻧﺪﮔﯽ او را ﭘﺮ ﮐﺮد، ﻋﺸﻖ در ﺷﻌﺮ او ﺷﻮر و ﺣﺎل دﯾﮕﺮي ﯾﺎﻓﺖ. ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺑﺎ ﺗﺮﺳﯿﻢ زﻧﯽ ﻣﺴﺘﻘﻞ و ﻫﻢﺳﺎن در ادﺑﯿﺎت ﺷﻌﺮي ﻣﺎ ﮐﻼً از ﻗﯿﺪ ﺳﻨﺖﻫﺎي ﭘﻮﺳﯿﺪه رﻫﺎ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺷﺎﻣﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ “آﯾﺪاي” واﻗﻌﯽ و ﻣﻠﻤﻮس را ﺟﺎيﮔﺰﯾﻦ”ﻟﯿﻠﯽﻫﺎ” و”ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎتﻫﺎي”اﺳﻄﻮرهاي ﯾﺎ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﮐﺮده اﺳﺖ.”اﻧﺴﺎن- زن” و ﯾﺎ “آﯾﺪا- اﻧﺴﺎن”در ﺷﻌﺮش ﺗﮑﺮار ﻣﯽﮐﻨﺪ اودر واﻗﻊ ازآﯾﺪا، اﯾﻦ ﻣﺤﺒﻮب وﻣﺨﺎﻃﺐ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﮐﻞّ ﻣﺮدﻣﺎن ﻣﯽرﺳﺪ واﯾﻦ ﺑﺎر، ﻣﻬﺮي ﻓﺮاﺗﺮ و ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺟﻬﺎﻧﯽﺗﺮ و زﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﺮدم ﻣﯽﻧﮕﺮد. اﮐﻨﻮن او ﻣﺮدﻣﺎن را ﺑﯿﺶﺗﺮ دوﺳﺖ ﻣﯽ دارد. دﯾﮕﺮ ﻣﺮد و زن ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﻔﻬﻮﻣﯽ ﻣﺸﺘﺮك ﭘﯿﺪا ﮐﺮدهاﻧﺪ ﺑﺎ وﺟﻮد اﯾﻦ ، ﭼﻮن ﻋﺸﻖ ﺑﻪ زﯾﺴﺘﻦ و ﻣﺎﻧﺪن در ﮐﻨﺎر ﻣﺮدم را دارد، در ﺷﻌﺮﻫﺎي ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪاش ﻧﯿﺰ ﻣﻔﻬﻮم ﻋﺸﻖ، ﻫﻤﺎن ﻋﺸﻖ ﺑﻪ اﺟﺘﻤﺎع اﺳﺖ.(ﺳﺮﮐﯿﺴﯿﺎن، 580:1381)

    ﭼﺸﻢ ِﺳﻨﮓ و ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﺷﯿﺸﻪ
    ﭼﺸﻢِ رﺷﮏ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻧﮕﺮاﻧﯽ
    ﭼﺸﻢ ﻫﺎي اﺷﮏ ﺑﻬﺖ زده در ﻣﺎ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﻧﺪ
    ﻧﻪ از آن رو ﮐﻪ ﺗﻮ را دوﺳﺖ ﻣﯽ دارم
    از آن رو ﮐﻪ ﻣﺎ
    ﺟﻬﺎن را دوﺳﺖ ﻣﯽ دارﯾﻢ.

    ﺷﺎﻣﻠﻮ در ﺷﻌﺮ زﯾﺮ، دﺳﺖ ﺑﻪ داﻣﻦ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﺷﻮد، ﺗﺎ او را ﺗﺴﻠﯽ دﻫﺪ. ﺣﺘﯽ ﺑﻮﺳﮥ ﻣﻌﺸﻮق ﻧﯿﺰ او را ﺑﻪ ﯾﺎد ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎي ﯾﺎران ﺑﺎ دﻫﺎن ﺳﺮخ زﺧﻢ ﻫﺎ ﻣﯽاﻧﺪازد و اﯾﻦ ﺧﻮد ﻧﺸﺎن از ﻋﺸﻖ ﺑﻪ اﺟﺘﻤﺎع اﺳﺖ. ﺷﺎﻣﻠﻮ در ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮق ﻧﯿﺰ از اﺟﺘﻤﺎع و درد و رﻧﺞ آﻧﻬﺎ ﻓﺎرغ ﻧﯿﺴﺖ.ﻫﺮ ﭼﻨﺪ در ﺑﻌﻀﯽ از ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﭼﻨﺎن دوري و ﻧﻔﺮت ﺧﻮد را از ﻣﺮدم ﻧﺸﺎن ﻣﯽدﻫﺪ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ دﯾﮕﺮ ﺳﺮاغ ﻣﺮدم را ﻧﻤﯽﮔﯿﺮد؛ اﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺮدم ﺑﻮد.
    ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎ ي ﻣﺎ ﺑﮕﺬار
    ﯾﺎد ﺑﻮد آن ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎ
    ﺑﺎد ﺑﺎدﻫﺎن ﺳﺮخِ زﺧﻢ ﻫﺎي ﺧﻮﯾﺶ
    ﺑﺮ زﻣﯿﻦ ﻧﺎ ﺳﭙﺎس ﻧﻬﺎدﻧﺪ
    ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﺮا ﺗﺴﻼ ﻣﯽ دﻫﺪ
    ﻧﯿﺰ وﺣﺸﺘﯽ

    زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻣﻠﻮ از ﺟﺎﻣﻌﻪ و ﺳﯿﺎﺳﺖ دل ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﭘﻨﺎه ﻣﯽﺑﺮد، ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮق اﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ زن ﺑﺮاي ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﻔﻬﻮم دﯾﮕﺮي دارد. ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺟﻨﺲ دوم ﯾﺎ وﺟﻮدي ﻓﺮوﺗﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ در ﺧﺪﻣﺖ ﻣﺮد ﯾﺎ اﺑﺰاري ﺑﺮاي ﻟﺬت ﺟﻮﯾﯽ ﯾﺎ ﺑﺎر آوري ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﻋﺸﻘﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ و ﺑﺮاﺑﺮي را ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪ و ﻣﺮد و زن ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﻔﻬﻮﻣﯽ ﻣﺸﺘﺮك دارد.(ﻓﻠﮑﯽ،169:1380)
    ﺟﺰ ﻋﺸﻘﯽ ﺟﻨﻮن آﺳﺎ
    ﻫﺮ ﭼﯿﺰ اﯾﻦ ﺟﻬﺎن ﺷﻤﺎ ﺟﻨﻮن آﺳﺎ ﺳﺖ
    ﺟﺰ ﻋﺸﻖ
    ﺑﻪ زﻧﯽ
    ﮐﻪ ﻣﻦ دوﺳﺖ ﻣﯽ دارم
    ای یار نگاه تو سپیده دمی دیگر است.
    تابان تر از سپیده دمی که در رویای من بود.
    بر چهره ی زندگانی من
    که بر آن
    هر شیار
    از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
    آیدا
    لبخند آموزشی است (شاملو، ١٣٧٢ : ٣٤١)

    گاهی در این شهر بیگانه که شاعر همه را دشمن خود میبیند، گرفتن دست معشوقی که دوستش داری می تواند آرام بخش باشد و غم تنهایی اش را دریابی.
    دوست اش می دارم
    چرا که می شناسمش
    به درستی و یگانگی
    شهر
    هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
    تنهایی غم انگیزش را در می یابم

    شاعر عشق خود به معشوق را پاک و یگانه میبیند که گویی خود به قالب معشوق در آمده و در این میان چیزی به نام من و تو نیست، بلکه وجودی واحد است که از آن گریزی نیست. در این شعر برابری را نیز می توان دید. هم چنین آنجایی که شاعر در فراسوی مرزهای تن معشوق دوست داشتن را فریاد میزند و در طلب آینه و شب پرهای مشتاق و روشنی و شراب است نشان از عشقی است که در وجود شاعر جوانه زده است.
    در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم
    آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
    روشنی و شراب را
    آسمان بلند و کمان گشاده ی پل را
    پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
    و راه آخرین را
    در پرده یی که می زنی مکرر کن
    (شاملو، ۱۳۹۱: ۱۹۹)

    گاهی عشق معشوق چنان تلایی به دل شاعر میدهد که سختی شکنجه و زنجیر و بی عدالتی ها از یاد می رود. و شاعر با نگاه معشوق جان میگیرد و گاهی نیز آن چنان وجود عشق در جانش شعله ور میشود که عشق برایش مفهوم خورشیدی را دارد که شبش را مانند روز روشن میکند و زیبایی معشوق آن قدر پایدار است که میتوان آن را به مانند کشتیبانی دانست که بر ساحل دل عاشق لنگر انداخته است و نگاه یار آغازگری است که عشق به زندگی و امید را نوید میدهد.
    کوه با نخستین سنگها آغاز می شود
    و انسان با نخستین درد
    در من زندانی ستم گری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
    من با نخستین نگاه تر آغاز شدم
    بگذار چنین از خواب برآیم
    که کوچه های شهر حضور مرا دریابند.
    میان خورشیدهای همیشه
    زیبایی تو
    لنگری است
    خورشیدی که از سپیده دم همه ستارگان بی نیازم می کند
    و چشمانت به من ؟ گفتند که فردا روز دیگریست.

    نمونه های دیگری در باب عشق به معشوق که شاعر وجود معشوق را مایه ی آسودگی، آرامش و روشنایی می داند:
    خانه ای آرام و اشتیاق پر صداقت نو
    تا نخستین خواننده ی هر سرود نازه باشی
    چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش است.
    چرا که هر ترانه
    فرزندی است که از نوازش دستهای گرم تو
    تا در آیینه پدیدار آیی
    عمری دراز در آن نگریستم
    من برکه ها و دریاها را گریستم
    ای پریوار در قالب آدمی
    که پیکرت جز در شلواره ی ناراستی نمی سوزد
    حضورت بهشتی بست
    که گریز از جهنم را توجیه می کند

    و سپیده دم با دستهایت بیدار
    در تاریکی چشمانت را جستم
    در تاریکی چشمانت را یافتم
    و شبم پر ستاره شد

    گاهی نیز شاعر چنان با چشم دست و تن یار انس میگیرد که انگار در گهواره کودکی به خواب رفته است.
    من با چشم ها و لب هایت
    با تن ات انس گرفتم
    چیزی در من شکفت
    من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم
    و لبخند آن زمانی ام را
    بازیافتم.
    (همان: ۲۲۲)

    و زمانی نیز پیوند خود با یار را چنان نزدیک میبیند که رابطه اشک با چشم و خنده با لب، و آن زمان است که عشق در قلب شاعر (انسان) حضور می یابد و همین حضور عشق باعث حضور انسان در اجتماع است. شاعر چنان حضور عشق را اثر گذار می بیند که حتی به جای معبد حاضر است معشوقش را پرستش کند.
    شگفتا که نبودیم
    عشق ما
    در ما
    حضورمان داد
    پیوندیم اکنون
    آشنا
    چون خنده با لب و اشک با چشم
    بشنو گو یکی باشد معبد به همه دهر
    تا من آنجا برم نماز
    که تو باشی
    (همان۱۰۳۷)

    در تمام شعرهای عاشقانه شاملو، تشبیهات بسیار زیبایی را میبینیم که شاعر برای بیان احساسات خود به کار می- برد. عشق درمان درد دل بیمار شاعر است، دل بیماری که زخمهای آن غم جامعه و مردم آن است. شاعر بوسهها، مهربانی ها و شانه های یار را مرهم زخم دل خویش میداند و نگاه یار قاصدکی است که زندگی و شادابی را نوید میدهد.
    بوسه های تو
    گنجشکگان پرگوی باغ اند.
    تن تو آهنگی ست
    و من من كلمه هایی که در آن مینشیند
    تا نغمه ها در وجود آید.
    سرودی که تداوم را مینید.
    در نگاهت همه مهربانی است
    و قاصدی که زندگی را خبر می دهد.
    شانه ات مجانب ام می کند
    در بستری که عشق
    تشنه گی ست
    (همان: (٤٧٥)

    زلال شانه های ات
    هم چنان ام عطش میدهد
    در بستری که عشق
    مجاب اش کرده است.
    (همان :۷۸۰)

    اگر بگویم که سعادت حادثه ای است بر اثر اشتباهی
    اندوه سراپایش را در بر می گیرد
    چنان چون دریاچه ای که سنگی را
    و نیروانا که بودا را
    چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق بازنشناخته است
    عشقی که به جز تفاهمی می آشکار نیست

    در شعر زیر همان طور که در آغاز شعر آمده است تقدیم به کسانی است که به خاطر از دست دادن ایمانشان به عشق تن در نمی دهند. در این شعر عشق تمام وجود شاعر را در بر گرفته است و شاعر خود را جزئی از عشق میداند.
    به همه آن کسان که به عشقی تن در نمیدهند
    چرا که ایمان خود را از دست داده اند؟
    در تن من گیاهی خزنده هست
    که مرا فتح میکند
    و من اکنون جز تصوری از او نیستم
    من جزیی از توام
    ای طبیعت بی دریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ
    هیچ یک عطش مرا از سرچشمه ی وجود و خیالات بی نیاز نمی کند!
    (همان: ٣٨٤)

    تو را صدا کردم
    در تاریک ترین شب دلم صدایت کرد
    و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی
    با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
    من با چشم و لب هایت
    انس گرفتم
    با تن ات انس گرفتم،
    چیزی در من فروکش کرد
    چیزی در من شکفت
    من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم
    و لبخند آن زمانی ام را
    بازیافتم
    (همان: ۲۲۱)

    در شعر زیر وجود معشوق آفتاب روشنی بخش شهر درونی شاعر است و نبود معشوق غروب این آفتاب است. شاعر با سلام کردن به معشوق و کنار آن نشستن شهر بزرگ عشق و روشنایی را بنا می کند تا در آن با آرامش زندگی کند.
    به تو سلام می کنم
    کنار تو
    می نشینم
    و در خلوت تو شهر به تر شهر بزرگ من بنا می شود.
    دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا تسکین دهد
    و غروبت ات مرا می سوزاند
    دست ات را به من بده
    دست های تو با من اشناست
    ای دیر یافته با تو سخن می گویم
    به سان ابر با توفان
    به میان علف که با صحرا
    زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
    که صدای من
    با صدای تو آشناست.
    (همان: ٢٢٤)

    در تمامت بیداری خویش
    هر نماد و نمود را با احساس عمیق درد عشق آمد
    و دردم از جان گریخت
    خود در آن دم که به خواب می رفتم
    آغاز از پایان آغاز شد(همان: ۶۷۲)
    در شعر زیر نیز، شاعر با توسل بر عشق به معشوق به اجتماع و مردم آن عشق می ورزد.
    عشق مردم آفتاب است
    اما من بی تو
    در لبان تو
    بی تو زمینی بی گیاه بودم
    آب آخرین انزوا بدخواب می رود.
    و من با جذبه ی زود شکن قلبی که در کار خاموش شدن بود
    به سرود میز جرقه های بهار گوش می دارم (همان: ۲۷۵)

    پ) عشق به طبیعت: عشق به طبیعت در آثار اکثر شاعران معاصر تبلور آن در اشعارش هویداست.
    بی گمان گذشته از عواطف عمومی و انسانی مطرح در شعر شاملو راز جاذبه ی آمیخته از لطف زیبایی و شکوه حماسی آن را باید مرهون همین غلبه عنصر طبیعت به خصوص عناصر بزرگ و پرشکوه طبیعت در شعر وی دانسته (پورنامداریان، ۲۶۱:۱۳۹۰)
    سخن از دریا و کوهساران ابر و باران، صدای پرندگان و نشان از توجه شاملو به طبیعت دارد. شاملو چون در اشعارش صراحتاً نمی توانسته است از جامعه انتقاد کند برای همین از استعاره و تشبیه بیشتر استفاده کرده و برای این آرایدها بیشتر از طبیعت سود برده است.
    آری ،شاعر، عشق خود را در طبیعت طلب میکند شاعری که با طبیعت به وحدت وجود رسیده است، عظمت و شکفتی این نیروی معنوی و هستی بخش را آشکار می سازد.
    با دقت در این شعر و کلماتی که به کار برده شده است مانند دوست داشتن ،غروب، بوی رمه، بید، پشم و … می توان عشق شاملو به طبیعت را دریافت.
    دوست داشتن غروب
    با شگرف ابرهایش
    و بوی رمه در کوچه های بید
    دوست داشتن کارگاه قالی بافی زمزمه خاموش رنگها
    تپش خون پشم در رگهای گره
    و جانهای نازنین انگشت
    که پامال می شوند (شاملو، ۵۷:۱۳۳۰)

    نمونه دیگری که میتوان نام برد شعر مرگ نازلی از مجموعه ی هوای تازه
    نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت
    در خانه زیر پنجره گل داد پاس پیر
    نازلی سخن نگفته چو خورشید
    از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
    نازلی سخن نگفت
    نازلی ستاره بود
    نازلی بنفشه بود
    گل داد و
    مرده داد
    مژده داد ازمستان شکست
    رفت. …
    (شاملو ، ۷۳:۱۳۷۲)

    کلماتی که ما را به سوی طبیعت میکشاند خورشید ،تیرگی ،گل یاس ،ستاره ،بهار زمستان و… است.  پاشایی در کتاب از زخم قلب … در مورد این شعر می گوید:
    بی گمان نازلی عاشق است؛ عاشق طبیعت و زندگی والا گوینده سعی نمی کرد که او را به شکفتن طبیعت بفریبد.در این شعر نیز حضور کلمانی مانند بهار زنبور ،کوچک خرگوش علف ….. نشان از توجه شاعر به طبیعت باغچه از بهاری دیگر آبستن است

    و زنبور کوچک
    گل هر ساله را در موسمی که باید
    دیدار می کنند
    حیاط خانه از عطری هذیانی سرمست اش خرگوشی در علف تازه میچرد
    و بر سر سنگ
    جریانی هوشیار
    در قلمرو آفتاب نیم جوش نفس می زند
    (شاملو، ۳۷۹:۱۳۹۱)

    نتیجه گیری مقالۀ بررسی مفهوم عشق در آرمان شهر

    شاملو در توصیف آرمانشهر در شعرش خود را جای دیگر مردم گذاشته و به جای همه مردم به مبارزه و ستيز عليه دشمن به پا خاسته است. وی در آغاز مجموعه ی شعری اش از عشق به اجتماع سخن میگوید؛ اما بعد از این که می بیند مردم به چنین زندگی عادت کرده اند و برای بهبود اوضاع کشور کاری نمی کنند از آنها دلسرد شده، دشنامشان می دهد و با وارد شدن آیدا به زندگی اش آن چنان اغراق آمیز از عشق به معشوق سخن می گوید که معشوق محکم کشت را برای او دارد اما همین عشق نیز بعد از گذشت مدت زمانی از زندگی مشترک تبدیل به تفاهمی مشترک می شود و باز به استماع رو میکند و عشق به اجتماع را از دید معشوق می بیند. شاملو با وجود بنای دنیای آرمانی در ذهن خود، به جز یک مورد “شعر پريا”، كه به آرمان شهرش می رسد و رنگ شاد و آزادی در آن موج میزند در دیگر موارد ،شعری بیشتر در انتظار رسیدن به آرمانشهرش است و در حالت کلی بدان نرسیده است. (پاشایی، ۷۷:۱۳۷۳).

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    کیمیا

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *