آموزش‌های ویدیویی
نبودنت

نبودنت

  • نبودنت

     

    دوشنبه هفته گذشته که برای خرید نان محلی

    به بازارمحله رفته بودم دربین راه حواسم به

    برگ های پاییزبودانگارپاییزاصلا خیال رفتن

    نداردهرروزبیشترماندگارمیشودشده مثل مستاجر

    های سمجی که هرچه صاحب خانه میگویدباید خانه

    راتخلیه کنی وبازباتمام لجبازی میگویدنه راستش

    رابخواهی پیراهنت رادیدم تن کسی بودکه به تنش

    زارمیزدصدایش زدم چندین باراخرایستادساکت بود

    تارسیدم ودست روی شانه اش گذاشتم برگشت مرانگاه

    کرداماتونبودی فقط پیراهنش شبیهه توبودهمان چهارخانه

    عنابی سرخ که برایت گرفته بودم باکمی پوزش ازاوفاصله

    گرفتم باران شروع به باریدن کرد نمیدانم چقدرزمان گذشت

    که درآن خیابان ایستاده بودم وبه جای خالی کسی نگاه

    میکردم که تنهاپیراهنش شبیهه توبودکمی آن طرف تر

    کسی عطرتورازده بودوبرای یارش دلبری میکردبغض راه گلویم

    رابسته بودیادروزی افتادم که جانم رامیبخشیدم تا

    هیچکس عطرتورانتوانداستشمام کندمیترسیدم کسی دیوانه

    وشیداشودحالاتمام خیابان هاپرشده ازچیزهای  شبیهه

    تواین محل قرارمان هردوشنبه مرادارمیزندوازبس هرروز

    دوباره زنده میشوم چون جوانه سرازخاک بیرون اورده برای

    جان دادن دوباره…..

    صحرا🦋

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    صحرا
    Latest posts by صحرا (see all)
    Loadingذخیره در لیست علاقه‌مندی

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دلیل بازگشت وجه