آموزش‌های ویدیویی
مادر

مادر

  • مادر

     

    ازخواب بیدار میشوم ساعت رانگاه میکنم بازعقربه هایش به خواب زمستانی فرور فته اندنمی دانم چه ساعتی از روز است

    لحاف سنگین را کنار میزنم و به پشت پنجره چوبی آبی میروم

    انگار دیشب دل آسمان پُربوده حسابی گریسته برمزرعه چشم

    انتظاری من. بوی نم باران بر دیوارهای کاه گلی حیاط را دوست داشتم آسمان کاملا ابری بودتمام خانه مرتب بود مثل هرروز

    تمام ظرف های نقره برق خاصی داشتن درتاریکی خانه هربار که مادر را هنگام گردگیری ظروف نقره تماشا میکردم میدیدم با وسواس خاصی آنهارا تمیزمیکند انگارکودکی رادارد تَروخشک میکند پدرم همیشه میگفت مادرت ظروف نقره هایش را ازهمه بیشتردوست دارد و این شوخی پدرگاهی دل شیشه ای مادررا به درد میاورد همه میدانستیم پدرشوخی میکند حالا که مادر در خانه نیست تمام ظرف های نقره انباشته شده اند از گرد و غبار به کنارشمعدان ها رفتم و دستی بر بدنشان کشیدم صدای مادر  درگوشم زنگ خورد دست نزن به انها صحرا تو بلد نیستی آن ها را درست گردگیری کنی و من با اخم کوچکی میگفتم مادر من 30سالم شده و شما هنوز مرا کودکی سه ساله میبینید مادر بوسه ای بر گیسوان بلندم زد و گفت تو همان صحرای بازیگوش سه ساله هستی وهیچ وقت هم برای من بزرگ نمیشوی حتی اگر گیسوانت سفید چون برف شود بازکودک سه ساله هستی برگشتم که مادر رادرآغوش بکشم اما نبود… سکوتی فضای خانه راپُرکرده بود اشکهایم چکیده بود روی نقره های مادر و من خیره به اشک ها مادر را صدا زدم اما پاسخی نشنیدم و دوباره رفتم در رختخواب تا چشمانم را ببندم تا وقتی دوباره بیدار میشوم مادر را درخانه ببینم…

    صحرا🦋…

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    صحرا
    Latest posts by صحرا (see all)
    Loadingذخیره در لیست علاقه‌مندی

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دلیل بازگشت وجه