شکواییه یقین
با یه دعوا شروع شد
من یه گله کردم اونم شکواییه پشت شکواییه
تو دستش خنجر غرور
توی ذهنش هم حق خواهی و زور
من بچه بودم اونم بچه بود، سرمو بالا کردم یهو یه مشت محکم نثارم کرد اونم بی تامل
نشستم به روی زمینو هی هق گریه هامم که وحشیانه و بی رحمانه به راه
سرشو بالا گرفت
دید که منو میشناسه ،
انگار خودش بودم
خودشو در اینه تکرار دید
سست شد زمین نشست
سست و مستأصل نگاهش را به چشمان خیس و اندوهناکم گره زد
گفت: آیا ما با هم دوستیم؟!
گفتم : نمیدونم !!!!)
گفت: تو کیستی؟
یه دوست یا خود من در قاب اینه ای در قالب تداعی ؟؟؟؟
آیا تــــــــــــــــــــا نداره؟؟؟
گفت: دنبال چیستی ؟
خندیدم جستجوگرانه گفتم : خب معلومه دنبال خودمم .
گفتم : تو خود منی مگه نه ؟؟!
با خنده گفت: باشه باشه باشه من خود خرتم.
….
صدای زنگ در خورد …
جای سیلی که محکم به صورت خودم زده بودم هنوزم می سوخت.
چشمانم را باز کردم با نگاهی وسیع و عاقلانه.
در را باز کردم .
چه جالب !!
او پشت در بود .
نامه ی نوشته شده را قدرتمندانه و با عزمی راسخ به دستش دادم .
نگاهی کرد . مات و مبهوت و در کمال ابهام .
گفتم سوالی داری ؟؟؟
جواب سوال هایت در یک جمله خلاصه می شود
« قانون لیاقت ها در هیاهوی گذشت زمان تعیین می شوند »
خدانگهدار عشق نالایق من …..
نویسنده: رزیتا دغلاوی نژاد
بخوانید:
- بی بی جون و فرشته کوچولوی مهربون - سپتامبر 11, 2023
- دست هایی که عجیب بوی عروسک میداد - سپتامبر 11, 2023
- « بابا جونم باغبونه » - سپتامبر 11, 2023
