گوینده-داستان-چنین-گفت

11 – شعر گوینده داستان چنین گفت – آغاز داستان

  • شعر گوینده داستان چنین گفت نظامی – لیلی و مجنون 11

     

    گوینده داستان چنین گفت

    آن لحظه که در این سخن سفت

     

    کز ملک عرب بزرگواری

    بود است به خوب‌تر دیاری

     

    بر عامریان کفایت او را

    معمورترین ولایت او را

     

    خاک عرب از نسیم نامش

    خوش بودی تر از رحیق جامش

     

    صاحب هنری به مردمی طاق

    شایسته‌ترین جمله آفاق

     

    سلطان عرب به کامگاری

    قارون عجم به مال داری

     

    درویش نواز و میهمان دوست

    اقبال درو چو مغز در پوست

     

    می‌بود خلیفه‌وار مشهور

    وز پی خلفی چو شمع بی‌نور

     

    محتاج‌تر از صدف به فرزند

    چون خوشه بدانه آرزومند

     

    در حسرت آنکه دست بختش

    شاخی بدر آرد از درختش

     

    یعنی که چو سرو بن بریزد

    سوری دگرش ز بن بخیزد

     

    تا چون به چمن رسد تذروی

    سروی بیند به جای سروی

     

    گر سرو بن کهن نبیند

    در سایه سرو نو نشیند

     

    زنده است کسی که در دیارش

    ماند خلفی به یادگارش

     

    می‌کرد بدین طمع کرمها

    می‌داد به سائلان درمها

     

    بدی به هزار بدره می‌جست

    می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست

     

    در می‌طلبید و در نمی‌یافت

    وز درطلبی عنان نمی‌تافت

     

    و آگه نه که در جهان درنگی

    پوشیده بود صلاح رنگی

     

    هرچ آن‌طلبی اگر نباشد

    از مصلحتی به در نباشد

     

    هر نیک و بدی که در شمارست

    چون در نگری صلاح کارست

     

    بس یافته کان به ساز بینی

    نایافته به چو باز بینی

     

    بسیار غرض که در نورداست

    پوشیدن او صلاح مرد است

     

    هرکس به تکیست بیست در بیست

    واگه نه کسی که مصلحت چیست

     

    سررشته غیب ناپدیدست

    پس قفل که بنگری کلیدست

     

    چون در طلب از برای فرزند

    می‌بود چو کان به لعل دربند

     

    ایزد به تضرعی که شاید

    دادش پسری چنانکه باید

     

    نو رسته گلی چو نار خندان

    چه نار و چه گل هزار چندان

     

    روشن گهری ز تابناکی

    شب روز کن سرای خاکی

     

    چون دید پدر جمال فرزند

    بگشاد در خزینه را بند

     

    از شادی آن خزینه خیزی

    می‌کرد چو گل خزینه ریزی

     

    فرمود ورا به دایه دادن

    تا رسته شود ز مایه دادن

     

    دورانش به حکم دایگانی

    پرورد به شیر مهربانی

     

    هر شیر که در دلش سرشتند

    حرفی ز وفا بر او نوشتند

     

    هر مایه که از غذاش دادند

    دل دوستیی در او نهادند

     

    هر نیل که بر رخش کشیدند

    افسون دلی بر او دمیدند

     

    چون لاله دهن به شیر میشست

    چون برگ سمن به شیر می‌رست

     

    گفتی که به شیر بود شهدی

    یا بود مهی میان مهدی

     

    از مه چو دو هفته بود رفته

    شد ماه دو هفته بر دو هفته

     

    شرط هنرش تمام کردند

    قیس هنریش نام کردند

     

    چون بر سر این گذشت سالی

    بفزود جمال را کمالی

     

    عشقش به دو دستی آب می‌داد

    زو گوهر عشق تاب می‌داد

     

    سالی دو سه در نشاط و بازی

    می‌رست به باغ دل‌نوازی

     

    چون شد به قیاس هفت ساله

    آمود بنفشه کرد لاله

     

    کز هفت به ده رسید سالش

    افسانه خلق شد جمالش

     

    هرکس که رخش ز دور دیدی

    بادی ز دعا بر او دمیدی

     

    شد چشم پدر به روی او شاد

    از خانه به مکتبش فرستاد

     

    دادش به دبیر دانش‌آموز

    تا رنج بر او برد شب و روز

     

    جمع آمده از سر شکوهی

    با او به موافقت گروهی

     

    هر کودکی از امید و از بیم

    مشغول شده به درس و تعلیم

     

    با آن پسران خرد پیوند

    هم لوح نشسته دختری چند

     

    هر یک ز قبیله‌ای و جائی

    جمع آمده در ادب سرائی

     

    قیس هنری به علم خواندن

    یاقوت لبش به در فشاندن

     

    بود از صدف دگر قبیله

    ناسفته دریش هم طویله

     

    آفت نرسیده دختری خوب

    چون عقل به نام نیک منسوب

     

    آراسته لعبتی چو ماهی

    چون سرو سهی نظاره گاهی

     

    شوخی که به غمزه‌ای کمینه

    سفتی نه یکی هزار سینه

     

    آهو چشمی که هر زمانی

    کشتی به کرشمه‌ای جهانی

     

    ماه عربی به رخ نمودن

    ترک عجمی به دل ربودن

     

    زلفش چو شبی رخش چراغی

    یا مشعله‌ای به چنگ زاغی

     

    کوچک دهنی بزرگ سایه

    چون تنگ شکر فراخ مایه

     

    شکر شکنی به هر چه خواهی

    لشگرشکن از شکر چه خواهی

     

    تعویذ میان هم‌نشینان

    در خورد کنار نازنینان

     

    محجوبه بیت زندگانی

    شه بیت قصیده جوانی

     

    عقد زنخ از خوی جبینش

    وز حلقه زلف عنبرینش

     

    گلگونه ز خون شیر پرورد

    سرمه ز سواد مادر آورد

     

    بر رشته زلف و عقد خالش

    افزوده جواهر جمالش

     

    در هر دلی از هواش میلی

    گیسوش چو لیل و نام لیلی

     

    از دلداری که قیس دیدش

    دلداد و به مهر دل خریدش

     

    او نیز هوای قیس می‌جست

    در سینه هردو مهر می‌رست

     

    عشق آمد و جام خام در داد

    جامی به دو خوی رام در داد

     

    مستی به نخست باده سختست

    افتادن نافتاده سختست

     

    چون از گل مهر بو گرفتند

    با خود همه روزه خو گرفتند

     

    این جان به جمال آن سپرده

    دل برده ولیک جان نبرده

     

    وان بر رخ این نظر نهاده

    دل داده و کام دل نداده

     

    یاران به حساب علم خوانی

    ایشان به حساب مهربانی

     

    یاران سخن از لغت سرشتند

    ایشان لغتی دگر نوشتند

     

    یاران ورقی ز علم خواندند

    ایشان نفسی به عشق راندند

     

    یاران صفت فعال گفتند

    ایشان همه حسب حال گفتند

     

    یاران به شمار پیش بودند

    و ایشان به شمار خویش بودند

     

     

    آغاز داستان لیلی و مجنون نظامی گنجوی

    لازم به ذکر است که نام این بخش از منظومه‌ی لیلی و مجنون «آغاز داستان» است.

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    نظامی گنجوی لیلی و مجنون قالب: مثنوی وزن شعر: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

     

    شعر گوینده داستان چنین گفت صوتی

    پلیر زیر چند دکلمه ی صوتی از شعر گوینده داستان چنین گفت نظامی گنجوی است. این قطعه توسط فرید حامد خوانده شده است.

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".


     

     

    معنی آغاز داستان لیلی و مجنون – گوینده داستان چنین گفت

    گوینده داستان چنین گفت آن لحظه که درّ این سخن سفت

    کز ملک عرب بزرگواری بوده ست به خوبتر دیاری

    بر عامریان کفایت او را معمورترین ولایت او را

    خاک عرب از نسیم نامش خوشبوی تر از رحیق جامش

    صاحب هنری به مردمی طاق شایسته ترین جمله آفاق

    سلطان عرب به کامکاری قارون عجم به مالداری

    درویش نواز و میهمان دوست اقبال درو چو مغز در پوست

    می بود خلیفه وار مشهور وز بی خلفی چو شمع بی نور

    در سرزمین عربستان مردی بود که بر قبیله بنی عامر حکومت می کرد، مردی مهمان دوست، مهربان، ثروتمند که جاه و حشمتی بسیار داشت. تنها کمبود زندگیش نداشتن یک پسر بود تا اجاق خانواده اش را گرم و نظام قبیله را استوار ساخته و نام پدر را زنده نگه دارد.

    محتاج تر از صدف به فرزند چون خوشه به دانه آرزومند

    در حسرت آنکه دست بختش شاخی به در آرد از درختش

    یعنی که چو سروبن بریزد سروی دگرش ز بن بخیزد

    تا چون به چمن رسد تذروی سروی بیند به جای سروی

    زنده ست کسی که در دیارش ماند خلفی به یادگارش

    او در آرزوی داشتن پسر می سوخت و به امید داشتن پسر نذر و نیازها می کرد.

    می کرد بدین طمع کرمها می داد به سائلان درمها

    بدری به هزار بدره می جست می کاشت سمن، ولی نمی رست

    درّ می طلبید و درّ نمی یافت وز درّ طلبی عنان نمی یافت

    اما نظامی در این قسمت این نکته را به خواننده یادآور می شود:

    هرچ آن طلبی، اگر نباشد از مصلحتی به در نباشد

    هر نیک و بدی که در شمار است چون در نگری، صلاح کار است

    سررشته غیب نا پدید است بس قفل که بنگری کلید است

    سرانجام پس از نذر و زاری بسیار خداوند پسری به امیرِ عامری می دهد.

    ایزد به تضرعی که شاید دادش پسری چنانکه باید

    نورسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل؟ هزار خندان

    روشن گهری ز تابناکی شب روز کن سرای خاکی

    راز لیلی و قیس در دهانها چرخید و در هر کوی و برزن از قصه آنها صحبت می شد. اگر چه این عشق در ابتدا تنها یک حس کودکانه بود اما از یک طرف به خاطر بی قراری بیش از حد قیس و از طرفی به دلیل شاخ و برگی که دیگران به آن داده بودند، حدیث این دلداری از مکتب به قبیله آنها رسید
    پسری زیبا به دنیا می آید و پدر به شکرانه آن، در خزینه خود را باز کرده شکرانه می دهد. نام او را “قیس” گذاشته و به دایه می دهند تا او را شیر داده و پرورش یابد. تمام هنرها را به او آموزش دادند و زمانی که به سن ده سالگی رسید، تعریف جمال و زیبایی او به همه جا رسیده بود.

    کز هفت به ده رسید سالش افسانه خلق شد جمالش

    هرکس که رخش ز دور دیدی بادی ز دعا برو دمیدی

    شد چشم پدر به روی او شاد از خانه به مکتبش فرستاد

    ئائش به دبیر دانش آموز تا رنج برو برد شب و روز

    وقتی به سن ده سالگی می رسد، پدر او را به مکتب خانه می فرستد. در آن مکتب پسران و دختران زیادی از هر قبیله و دیار حضور دارند و قیس برای آموختن علوم به آنجا می رود، غافل از اینکه روزگار خواب دیگری برای او دیده است.

    در میان همدرسان قیس دختری از قبیله دیگری وجود داشت.

    آفت نرسیده دختری خوب چون عقل به نامِ نیک منسوب

    آراسته لعبتی چو ماهی چون سروسهی نظاره گاهی

    شوخی که به غمزه ای کمینه سفتی نه یکی، هزار سینه

    آهو چشمی که هر زمانی کشتی به کرشمه ای جهانی

    در هر دلی از هواش میلی گیسوش چو لیل و نام لیلی

    قیس و لیلی در عالم کودکی با یکدیگر آشنا و به هم انس گرفتند و سرانجام این همنشینی و همدرسی آنها به عشق کشید و آنها را به کلی از درس و علم باز داشت.

    از دلداری که قیس دیدش دل داد و به مهر دل خریدش

    او نیز هوای قیس می جست در سینه هر دو مهر می رست

    عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد

    این جان به جمال آن سپرده دل برده ولیک جان نبرده

    وان بر رخ این نظر نهاده دل داده و کام دل نداده

    یاران به حساب علم خوانی ایشان به حساب مهربانی

    یاران سخن از لغت سرشتند ایشان لغتی دگر نوشتند

    یاران ورقی به علم خواندند ایشان نفسی به عشق راندند

    مدتی گذشت و آنها از درد عشقی که به جانشان افتاده بود، بی تاب و نا شکیبا شده بودند و همین امر باعث شد تا کم کم اطرافیان آنها متوجه علاقه آن دو نفر به یکدیگر شوند.

    چون یکچندی برین برآمد افغان ز دو نازنین برآمد

    عشق آمد و کرد خانه خالی برداشته تیغ لاابالی

    غم داد و دل از کنارشان برد وز دلشدگی قرارشان برد

    زان دل که به یکدگر نهادند در معرض گفتگو فتادند

    ابن پرده دریده شد به هر سوی وان راز شنیده شد به هر کوی

    زین قصه که محکم آیتی بود در هر دهنی حکایتی بود

    راز لیلی و قیس در دهانها چرخید و در هر کوی و برزن از قصه آنها صحبت می شد. اگر چه این عشق در ابتدا تنها یک حس کودکانه بود اما از یک طرف به خاطر بی قراری بیش از حد قیس و از طرفی به دلیل شاخ و برگی که دیگران به آن داده بودند، حدیث این دلداری از مکتب به قبیله آنها رسید. پدر لیلی برای جلوگیری از این بی آبرویی او را در خانه زندانی کرد و ندیدن لیلی قیس را بیش از پیش شیفته و مجنون نمود.

    چون شیفته گشت قیس را کار در چنبر عشق شد گرفتار

    از عشق جمال آن دلارام نگرفت به هیچ منزل آرام

    یکباره دلش ز پا در افتاد هم خیک درید و هم خر افتاد

    وانان که نیفتاده بودند “مجنون” لقبش نهاده بودند

    لیلی چو بریده شد ز مجنون می ریخت ز دیده درّ مکنون

    مجنون چو ندید روی لیلی از هر مژه ای گشاد سیلی

    حال و روز مجنون بعد از اینکه دیگر نمی توانشت لیلی را ببیند روز به روز بدتر می شد.

    می گشت به گرد کوی و بازار در دیده سرشک و در دل آزار

    می گفت سروده های کاری می خواند چو عاشقان به زاری

    او می شد و می زدند هر کس “مجنون، مجنون” ز پیش و از پس

    او نیز فسار سست می کرد دیوانگیی درست می کرد

    دل را به دو نیم کرد چون نار تا دل به دو نیم خواندش یار

    او در غم یار و یار ازو دور دل پر غم و غمگسار ازو دور

    چون شمع به ترک خواب گفته ناسوده به روز و شب نخفته

    هر صبحدمی شدی شتابان سر پای برهنه در بیابان

    او بنده یار و یار در بند از یکدیگر به بوی خرسند

     

     

    دیدگاه کاربران درباره شعر گوینده داستان چنین گفت نظامی

    نیکی می گوید:

    دو اشکال نوشتاری:
    خاک عرب از نسیم نامش
    خوش بوی تر از رحیق جامش
    بدری به هزار بدره می‌جست
    می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست
    با تشکر

    میثم می گوید:
    آیا در بیت سوم معمور نباید مامور نوشته شود؟

    امین می گوید:
    درجواب میثم:
    معمور درسته. چون اینجا معنی از کلمه عمر میاد و یعنی پیر و با سابقه.

     

    محمد مهدی نادری می گوید:

    اول: یک اشتباه دارید
    سررشته غیب ناپدیدست
    پس قفل که بنگری کلیدست
    در اینجا فکر می‌کنم به جای «پس» باید «بس» بگذارید.
    دوم: در متن شعر نام «قیس» با کلمه «هنریش» حالت انتساب به جایی یا چیزی را به خود گرفته است که من هر چه گشتم معنی «هنریش» یا «هنری» را متوجه نشدم چه ارتباطی با کلمه قیس دارد. اگر کسی می داند راهنمایی کند.

     

    معنی شعر گوینده داستان چنین گفت چیست؟

    در سرزمین عربستان مردی بود که بر قبیله بنی عامر حکومت می کرد، مردی مهمان دوست، مهربان، ثروتمند که جاه و حشمتی بسیار داشت. تنها کمبود زندگیش نداشتن یک پسر بود تا اجاق خانواده اش را گرم و نظام قبیله را استوار ساخته و نام پدر را زنده نگه دارد.

     

    شعر گوینده داستان چنین گفت اثر کیست؟

    این شعر اثر نظامی است.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    پوریا ‌پلیکان
    Latest posts by پوریا ‌پلیکان (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *