شعر ندای آغاز سهراب سپهری
کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد سهراب
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک
از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
وبه اين كاسه ي آب
آسمان هجرت خواهد كرد.
بايد امشب بروم.
من كه از باز ترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي،عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه ي يك ابر دلم مي گيرد
وقتي از پنجره ميبينم حوري
-دختر بالغ همسايه
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه مي خواند
چيزهايي هم هست،لحظه هايي پر اوج
(مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
وشبي از شبها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه ي پيراهن تنهايي من جادارد،بردارم
وبه سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند.
يك نفر باز صدا زد :سهراب!
كفشهايم كـو؟
شعر ندای آغاز سهراب سپهری به زبان انگلیسی
I feel sombre as a piece of cloud
When I see Huri the next-door mature lass
Studying theology
Beneath a rare elm tree.
There are also things, moments charged with zenith.
(For instance, I saw a poetess
So enchanted by the space
That the sky laid eggs in her eyes.
And on a certain night
A man asked:
“How far is it to the sunrise of grapes?”)
I should go tonight.
I should carry with me the suitcase
That holds as much room as the robe of my solitude.
And set off
Where mythical trees are visible
Towards that wordless vastness that keeps calling me.
Again someone called me by name “Sohrab”.
Where are my shoes?
کتابهای سهراب سپهری را از دست ندهید:

