شعر لکه دار صبح نیما یوشیج
چشم بودم بر رحیل صبح روشن
با نوای این سحرخوان شادمان من نیز می خواندم به گلشن
در نهانی جای این وادی
بر پریدن های رنگ این ستاره
بود هر وقتم نظاره.
کاروان فکرهای دور دور این جهان بودم
راه های هولناک شب بریده
تا پس دیوار شهر صبح اکنون در رسیده.
بر سر خاکسترم ره بود
وین سخن را دمبدم گویا:
«می رسد صبح طلایی
می رمند این تیره رویان
پس به پایان جدایی
چشم می بندم به روشن های دیگرسان.»
آمد از ره این زمان آن صبح.
لیک افسوس!
گرچه از خنده شکفته
ز بر دندانش ز چرکین شبی تیره نهفته
می نماید لکه داری روی خاکستر سواری
می دمد بر صورت خاکی
هم ردیف نابکاری.
لکه دار صبح با وی سفیدش روبروی من
نی تشیند خنده بر لب.
می چراند تیرهای طعنه ی خود را به سوی من.
آه! این صبح سراسیمه
ار زه دهشت فزای این بیابان ها رسیده
تا بدین جانب عبث با سر دویده.
از سفیداب رخ زردش زدوده
رنگ گلگون تر
پس به زرد چرک آلوده
می نماید پیش چشم من
نه چنان که درد گرجا.
یوش 10 شهریور 1320
قالب شعر: نیمایی
کتابهای نیما یوشیج را از دست ندهید:



برای مشاهده ی تمام « کتاب های نیما یوشیج » اینجا کلیک کنید