شعر غبار لبخند سهراب سپهری
مي تراويد آفتاب از بوته ها
ديدمش در دشت هاي نم زده
مست اندوه تماشا ، يار باد
مويش افشان ، گونه اش شبنم زده
لاله اي ديديم – لبخندي به دشت-
پرتويي در آب روشن ريخته.
او صدا را در شيار باد ريخت:
« جلوه اش با بوي خنك آميخته.»
رود، تابان بود و او موج صدا:
« خيره شد چشمان ما در رود وهم.»
پرده روشن بود ، او تاريك خواند:
«طرح ها در دست دارد دود وهم.»
چشم من بر پيكرش افتاد ، گفت:
« آفت پژمردگي نزديك او.»
دشت: درياي تپش، آهنگ ، نور.
سايه مي زد خنده تاريك او.
کتابهای سهراب سپهری را از دست ندهید:

