هرچه را دست میسایم – شعر تن تو – یانیس ریتسوس هرچه را دست میسایم تنِ تو را دست میسایم هرچه را میبویم تنِ تو را میبویم هرچه را نگاه میکنم تنِ تو را میبینم کشتیها غرق شدند میوهها افتادند گلها عطر افشاندند درونِ تنِ تو اولین شعرِ من آخرین شعرِ من درونِ تنِ[…]
بایگانی دسته بندی: یانیس ریتسوس
نه، نه دوباره میگوید. نه، نه – شعر شعور – یانیس ریتسوس نه، نه_ دوباره میگوید. نه، نه لباسهایش را پشت و رو میکند، لیوانش را وارونه میگذارد، آب را پشت و رو میکند، مرگ را پشت و رو میکند کفشهایش را به دستانش میکند دستکشهایش را به پا، میگویند «حقه بازی» و عصبانی میشوند.[…]
او در دستهایش چیزهایی دارد که باهم نمیخوانند – شعر چیزی مثل – یانیس ریتسوس او در دستهایش چیزهایی دارد که باهم نمیخوانند یک سنگ، یک سفال، دو کبریت سوخته میخی زنگزده از دیوار روبهرو برگی که از پنجره پایین افتاد. شبنمهایی از گلهایی که تازه سیراب شدهاند. او این همه را میگیرد و در[…]
او گفت: « من به شعر، عشق و مرگ اعتقاد دارم. – شعر ودیعه – یانیس ریتسوس او گفت: « من به شعر، عشق و مرگ اعتقاد دارم. دقیقا به این خاطر است که به جاودانگی معتقدم. من بیتی را میسرایم، دنیا را میسرایم. من هستم، دنیا هست. از سر انگشتانم رودخانه جاری است.[…]
حال دیگر دشوار است که صدای شفق را – شعر به خاطر آزادی و صلح – یانیس ریتسوس حال دیگر دشوار است که صدای شفق را و صدای گام تابستان را در ساحل دریا تمیز دهیم دشوار است که صدای شعاع نوری را بشنوی که انگشتش را تا میکند و به گاه عصر بر جام[…]
دکستروس، زیبا و پرغرور – شعر در بارانداز – یانیس ریتسوس دکستروس، زیبا و پرغرور ماهی بزرگی را در بارانداز قطعه قطعه میکند سر و دُم ماهی را به دریا میاندازد چکههای خون بر عرشه میدرخشد دستها و پاهای دکستروس غرقهی خون است زنی پیر به دیگری میگوید:دستهای خونینش را بنگر! چقدر با سیاهی[…]
امسال کلاغان سُفالهایند بر بام تابستان. – شعر تو آرامی، چون خستهای – یانیس ریتسوس امسال کلاغان سُفالهایند بر بام تابستان. ترس، چون دستِ مردِ کور به دنبال دستگیرهی در میگردد. تو بر سنگ نشستهای آرامی، چون خستهای مهربانی، چون بسیار ترسیدهای به سادگی فراموش میکنی چون که نمیخواهی به یاد داشته باشی فراموش[…]
ولی اکنون پنهان میکنیم همین لبخند را – شعر ما در درون خود لبخند میزنیم – یانیس ریتسوس ما در درون خود لبخند میزنیم ولی اکنون پنهان میکنیم همین لبخند را. لبخندِ غیر قانونی بدان سان که آفتاب غیر قانونی شد و حقیقت نیز. ما لبخند را نهان میکنیم، چنانکه تصویر معشوقهمان را در جیب[…]
در موهای تو پرندهای پنهان است – شعر در موهای تو – یانیس ریتسوس در موهای تو پرندهای پنهان است پرندهای که رنگِ آسمان است تو که نیستی روی پایام مینشیند جوری نگاه میکند که نمیداند جوری نگاه میکنم که نمیدانم میگذارماش روی تخت و از پلّهها پایین میروم کسی در خیابان نیست و درختها[…]
دستت را تکان میدهی – شعر میترسی سرِ وقت نرسی – یانیس ریتسوس دستت را تکان میدهی مثلِ همیشه. میخواهی ببینی ساعت چند است ولی ساعتی به دستت نبستهای ساعتت را بردهاند مثلِ خیلی چیزهای دیگر دستت را تکان میدهی با اینکه ساعتی به دست نداری. با اینکه قراری با کسی نداری. با اینکه[…]
کسی که به دورها نگاه میکند – شعر میان آغاز و پایان – یانیس ریتسوس کسی که به دورها نگاه میکند از رفتن باز میماند، بر جای خود میایستد و نگاه میکند؛ -نمیبیند. همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است. و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی. شاید میان آغاز و پایان،[…]
تمام شب خوابش نبرد – شعر خوابگرد و دیگری – یانیس ریتسوس تمام شب خوابش نبرد گام های آن خوابگرد را دنبال میکرد بالا سرِ خود، روی پشت بام هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت سنگین و خفه کنار پنجره ایستاد، منتظر که بگیردش اگر افتاد. اما اگر خودش هم[…]
حال چند سالیست که آوارهایم – شعر هرگز از یاد نبردیم آزادی و صلح را – یانیس ریتسوس حال چند سالیست که آوارهایم از جزیرهای خشک و بی آب و علف به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر در حال حمل چادرها بر پشتمان بیآنکه فرصت برپاکردنشان را داشته باشیم بیآنکه فرصت کنیم[…]
می خواست فریاد بزند – شعر انفجار سکوت – یانیس ریتسوس می خواست فریاد بزند. دیگر نمی توانست. کسی نبود که بشنودش؛ کسی نمیخواست بشنود. از این رو او از صدای خودش میترسید و آ ن را در خود فرو میخورد. سکوتش منفجر میشد تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود با دقت تمام[…]
پیرمرد بر درگاه خانه مینشیند، شب ها ، تنها – شعر قایق سیاه – یانیس ریتسوس پیرمرد بر درگاه خانه مینشیند، شب ها ، تنها سیبی را توی دستش سبک و سنگین می کند. دیگران زندگیشان را به امان ستارهها بخشیدند. تو چی داری به آنها بگویی؟ شب شب است و حتی نمی دانیم بعد[…]
بگذار با تو بیایم چه مهتابی است امشب! – شعر سونات مهتاب – یانیس ریتسوس بگذار با تو بیایم چه مهتابی است امشب! چه مهربان است ماه، احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شدهاند. ماه، از نو، آن رنگ طلا میزند. و تو به آن پی نخواهی برد. بگذار با تو بیایم. ماه که[…]
اینجا ما مجبوریم چیزهای زیادی را تصور کنیم – شعر یک پنجره برای دیدن دریا – یانیس ریتسوس اینجا ما مجبوریم چیزهای زیادی را تصور کنیم مثلا یک پنجره برای دیدن دریا از درونش ما دریا را جور دیگری از پشت پنجره میبینیم متفاوتتر از آنچه که از پشتِ سیم های خاردار میتوان دید صدای[…]
این جا درست در میانِ تشویشِ اتاق – شعر شبی که تو عریان بودی – یانیس ریتسوس این جا درست در میانِ تشویشِ اتاق در تنگاتنگ کتابهای غبار گرفته و چهرههای فرتوت بر بوم، در پستوی آری و خیرِ هزاران سایه، نواری از نور کشیده شده است همینجا بود که آن شب تو عریان[…]
در کنج حیاط در میان حبابهای ریزِ آب – شعر هیچ تنهاییای کوچک نیست – یانیس ریتسوس در کنج حیاط در میان حبابهای ریزِ آب چند شاخه گل سرخ بر زیرِ بارِ رایحهی خوشِ خود خمیدهاند همان گلهای سرخی که هیچکس آنها را نبوییده است هیچ تنهاییای کوچک نیست مترجم: بابک زمانی […]
شانههایت پنجره را شانههایت دریا را – شعر وقتی کنار پنجره میایستی – یانیس ریتسوس وقتی کنار پنجره میایستی شانههایت پنجره را شانههایت دریا را شانههایت قایق ماهیگیران را میپوشاند وقتی کنار پنجره میایستی تمام حجم خانه پر میشود از سایهی تو همچون سایهی تندیس بلندِ فرشتهای غنچهی روشن ستارگان به بالین گوشهای تو[…]
ما را هرگز خوابی نیست – شعر شب به پایان راهش نزدیک میشود – یانیس ریتسوس شب به پایان راهش نزدیک میشود ما را هرگز خوابی نیست. بیدار میمانیم تا سپیدهدمان. منتظر میمانیم تا خورشید چکشاش را بر تارک خانهها بکوبد. منتظر میمانیم تا خورشید چکشاش را بر پیشانی و قلبهایمان بکوبد. آنقدر بکوبد[…]
هر سه مقابل پنجره ایستاده بودند – شعر نمیدانم چه کسی صاحب من است؟ – یانیس ریتسوس هر سه مقابل پنجره ایستاده بودند با دریایی در روبرو. یکی از دریا گفت و دیگری شنید، سومی نه گفت و نه شنید او خود در میانهی دریا بود بر پهنهی آبها. در آن سوی قاب پنجرهها[…]
او در دستهایش چیزهایی دارد که با هم نمیخوانند – شعر شعر همین است – یانیس ریتسوس او در دستهایش چیزهایی دارد که با هم نمیخوانند. یک سنگ، یک سفال، دو کبریت سوخته میخی زنگ زده از دیوار روبرو برگی که از پنجره پایین افتاد. شبنمهایی از گلهایی که تازه سیراب شدهاند. او این[…]
شاید هنوز هم بهتر باشد صدایت را کنترل کنی – شعر تو نیز باید فریاد بزنی – یانیس ریتسوس شاید هنوز هم بهتر باشد صدایت را کنترل کنی فردا، پس فردا، روزی آن زمان که دیگران زیر بیرقها فریاد میزنند تو نیز باید فریاد بزنی اما یادت نرود کلاهت را تا روی ابروانت پایین بکشی[…]
مردم در خیابانها میایستند، نگاه میکنند – شعر قفسی با یک قناری آویزان – یانیس ریتسوس مردم در خیابانها میایستند، نگاه میکنند شماره ی روی درها بیمعنی است. نجار میخی دراز بر میزی باریک و بلند میکوبد، یک نفر لیست اسامی روی تیر چراغ برق میچسباند. تکه روزنامه ای در گیر خار شده است. عنکبوتها[…]
زن پنجره را گشود – شعر موهایش چون دو پرنده – یانیس ریتسوس زن پنجره را گشود باد با هجومی، موهایش را، چون دو پرنده، بر شانهاش نشاند پنجره را بست. دو پرنده بر روی میز بودند، خیره در او سرش را پایین آورد در میانشان جا داد و آرام گریست. پیشنهاد ویژه[…]
شعر و بوسه را که داشته باشی – شعر شعر و بوسه – یانیس ریتسوس شعر و بوسه را که داشته باشی مرگ چه دارد که از تو بستاند؟ پیشنهاد ویژه برای مطالعه: تا چشم انتظار تو باشم – مرا پیکری است این است قانون گرم انسانها – این است قانون این جا[…]
رویای هر مادر صلح است – شعر رویای هر کودک صلح است – یانیس ریتسوس رویای هر کودک صلح است رویای هر مادر صلح است کلام عشقی که بر زیر درختان می تراود صلح است. پدری که در غبار با تبسمی در چشم هایش با سبدی میوه در دست هایش با قطرات عرق بر جبینش[…]
راه چه طولانی بود از پا افتادم – شعر گاهی از پا که میافتی – یانیس ریتسوس راه چه طولانی بود از پا افتادم گاهی از پا که میافتی تن میدهی به خستگی میایستی و میگویی: رسیدم کجا رسیدی؟ میگویی: فهمیدم چرا فهمیدی؟ خب، بله، شاید این را فهمیدی که هیچکس هیچوقت به هیچجا نمیرسد.[…]
نزدیک به سه هزار نفر اینجا زندانی هستیم – شعر از زندان برایت مینویسم – یانیس ریتسوس از زندان برایت مینویسم نزدیک به سه هزار نفر اینجا زندانی هستیم. مردمی هستیم ساده سختکوش و اندیشهورز با پتویی مندرس بر پشتمان. یک پیاز و پنج دانهی زیتون شاخهیی از نور در کوله پشتیِمان. مردمی[…]
- 1
- 2