روزي نامش را روي شن ساحل نوشتم – شعر روزی نامش را نوشتم – ادموند اسپنسر روزي نامش را روي شن ساحل نوشتم اما امواج آمدند آن را شستند و رفتند: دوباره آن را با دست ديگر نوشتم اما موج آمد و دردهايم را شكار خود ساخت معشوق گفت: اي مرد بيهوده مي كوشي[…]
در تماشاخانه جهانی که در آن به سر می بریم – شعر همچون سنگی بی احساس – ادموند اسپنسر در تماشاخانه جهانی که در آن به سر می بریم محبوب من چون تماشاگری با فراغ بال می نشیند مرا می نگرد که همه نقش ها را بازی می کنم و ادراک آزاردیده ی خود[…]
من به سان آتش – شعر محبوبم به سان یخ است – ادموند اسپنسر محبوبم به سان یخ است و من به سان آتش این کدامین سرمای عظیم ست که در کویر تفتیده من ذوب نمی شود ، که هیچ سخت تر و سخت تر قد می کشد آن گونه که ناله اش در[…]