شعر روزگاری خدایان در میان آدمیان قدم زدند – فریدریش هولدرلین روزگاری خدایان در میان آدمیان قدم زدند؛ موسه های باشکوه و آپولونِ بَرومند، درست همچون تو الهامبخش و شفادهندۀ ما بودند. تو برای من همچون یکی از ایزدانِ مقدّسی، که در زندگانی بر من فرو فرستاده شده است. و اینگونه تصویری از معشوق[…]
فریدریش هولدرلین
شعر وقتی یک پسربچه بودم – فریدریش هولدرلین وقتی یک پسربچه بودم، خداوندگاری همواره نجاتبخشِ من بود، از تندیها و خشونتهای آدمیان. زان پس، ایمن و سرزنده، با گلهای مرغزار به بازی مشغول میشدم، و نسیمهای آسمانی با من گرمِ بازی میگشتند. پدر هلیوس! تو قلبِ مرا ماالمال از شعف و شادمانی میکردی، همچنان[…]
ای ارواح مقدس، در آن فرازگاه گام برمیدارید – شعر سرود سرنوشت هیپریون – فریدریش هولدرلین ای ارواح مقدس، در آن فرازگاه گام برمیدارید در روشنان، بر زمین نرم. نسیمهای خداگون درخشنده بر شما نجیبانه دست میکشند، همان گونه که سرانگشتان زنی زههای مقدس را مینوازند. خدایان مانند طفلان خفته بدون هیچ تدبیری دم[…]
شعر هنگامی که مردی در آینه مینگرد – فریدریش هولدرلین هنگامی که مردی در آینه مینگرد و تصویرش را آنجا میبیند، همان گونه که در نگارهای؛ انگار آن مرد، خود، همانست. تصویر مرد دیدگانی دارد، و ماه، از سوی دیگر، روشنایی. ادیپوس شهریار گویا چشمی اضافی دارد. مرارتهای این انسان، وصفناپذیر به نظر میآیند،[…]