
شعر بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا – غوکنامه ملک الشعرا بهار
بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا
خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا
ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی
ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش
جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود
برکرده از سجود، سر و روی با خدا
گر بگذرد ز پیشش، پروانهای ضعیف
بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا
بیرنج گیر و دار بیوباردش به قهر
چونان که آدمی را اوبارد اژدها
غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر
خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا
«ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()»
«خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا»
زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز
بک بچگان رده شده در آن درازنا
تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست
شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا
زانروده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف
چون کرمکان بکردی در برکه آشنا
چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی
خردک همی برآید برتنت دست وپا
از برکه اندر آیی نرمک میان خوید
وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا
از آفتاب و باد نگهداردت گیاه
وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا
آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب
استارگانت یار و شب و روزت اقربا
در هر زمین و آب که آنجا چراکنی
همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا
در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد
در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا
این جادویی از آنت بیاموخت روزگار
کز شرّ دشمنان منافق شوی رها
دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی
در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما
همزادگانت بیشترین از میان روند
تو لیک چیرهآیی درکوشش بقا
گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد
گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها
زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی
اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا
هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت
تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا
چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی
شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا
ازگوشهای درآیی و رانی تحیتی
وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا
لختی خموش مانی و بینی که بردمید
از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا
آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو
این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا
شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه
یکباره کارشان تو بگایست و من بگا
زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر
بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا
رفتار دوستان به تو باری اثرکند
آری مؤثر است محیط جهان به ما
تدبیرها کنی و به خود شکلها دهی
تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا
میبینمت که از همگان گوی بردهای
کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا
چشمی فراخ داری و حلقی فراختر
رانی بسی ستبر و بری همچو متکا
چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب
کرده بکش دو دست و روان کرده پایها
از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب
گیری به دست ساحل و پاها کنی رها
دست از پی گرفتن و پای از پی شدن
این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟
نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی
کز تو گذشته است در ادوار ارتقا
در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک
گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا
از بام تا به شام، تو و همگنان تو
هستید مست عربده و کینه و مرا
من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب
خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا
این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم
موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟
فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند
بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا
اکنون فزون شد ستید اندر سرای من
وز من ربود خواهید این باغ واین سرا
اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک
یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا
آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم
چندین هزار غوک لعین را به زبرپا
کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست
بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا
دار فریب و خانه جور و سرای کفر
بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا
در زندگیت هرگز دردی دوا نشد
لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا
آوخ که مرغ و بره اجازت نمیدهند
ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا
بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط
برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا
آن بیت را من ایدون پیوند ساختم
دریابد آن که دارد در پارسی ذکا
مطالب بیشتر در:
ملک الشعرا بهارشعر مشروطه
وزن شعر: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعر: قصیده
پیشنهاد ویژه برای مطالعه
8 جمله معروف پدر و پارامو خوآن رولفو – تکه کتاب
دانلود آهنگ ملت عشق روزبه نعمت الهی + پخش آنلاین
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست – 24
در صورتی که در متن بالا، معنای واژهای برایتان ناآشنا میآمد، میتوانید در جعبهی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهیست که برخی واژهها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شدهاند. شما باید هستهی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیکترین پاسخ برسید. اگر واژهای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاهها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.
لیست واژهها (تعداد کل: 36,098)
آ
(حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".
بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا
شعری که خواندیم به این شکل شروع شد: «بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا» آیا با این سطرها برای شروعِ این شعر موافق هستید؟ به نظر شما غیر از این شروع نیز میتوانستیم شروعِ دیگری داشته باشیم و شعر از چیزی که حالا هست جذابتر و زیباتر باشد؟ به طور یقین ملک الشعرا بهار که از شاعران مهم دوره مشروطه است دیدگاه و دلایلِ خاص خودش را برای این شروع داشته است، به نظر شما چرا این سطر ها را برای شروع شعر انتخاب کرده؟ شما اگر جای ملک الشعرا بهار بودید، این شعر را چگونه شروع میکردید؟ و به جای سطر های پایانی یعنی : «بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا آن بیت را من ایدون پیوند ساختم دریابد آن که دارد در پارسی ذکا» از چه سطر هایی استفاده میکردید؟
شعر غوکنامه ملک الشعرا بهار
دیدگاه خودتان را در بخش دیدگاهها برای شعر غوکنامه ملک الشعرا بهار بنویسید. اگر از شعر لذت بردهاید، بنویسید که چرا لذت بردهاید و اگر لذت نبردهاید، دلیل آن را بنویسید.
اگر نقد یا پیشنهادی برای سایت دارید، به گوش جان میشنویم.
اگر عکسنوشتهای با این شعر درست کردهاید، در بخش دیدگاهها اضافه کنید تا با نام خودتان منتشر شود.
پیشنهاد میکنیم، این شعر را با صدای خودتان ضبط کنید و در بخش دیدگاه، فایل صدایتان را اضافه کنید تا در سایت منتشر شود.
- حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین - بهمن 12, 1401
- هوشم ز سر پریده از ماجرای واگون - بهمن 12, 1401
- مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون - بهمن 12, 1401