شعر او به رویایش نیما یوشیج

باد می کوبد می روبد – او به رویایش

  • باد می کوبد می روبد – شعر او به رویایش نیما یوشیج

     

    باد می کوبد، می روبد

    جاده ی ترسان را

    در درون «کله» دیری است که آتش مرده

    لیک در کومه اندوده ی تاریکی بی ریخت در آن بس که بیفسرده امید

    پس زانویش بنشسته، زنی خاموش است.

    در هماندم که در اندوده ی تاریکی، زن خاموش است

    زنده ای مرده به راه افتاده،

    مرد او استاده.

    می نماید هر چیزی غمناک

    و به غمناکی در جنگل

    ناتوان مانده به هم، ریخته ای داده تن از ریخته اش تکیه به خاک.

    مثل آن مرد که او استاده است

    مثل آن زن که به کومه است خموش

    بی زبان است همه چیز وز یک سوی زبان است دراز

    و اوست قادر که بسی چندش انگیزتر از حرفش راند فرمان

    از زمانی که قد افرازد روز

    تا زمانی که فرو ریزد شب را ارکان.

    تا زمانی که ازین پرده به در افتد افسون سخن هاش به کار

    زن همان گونه خموش است به جا

    مرد او مانده پریشان، ز همه سویی دستش کوتاه

    می رود، می آید.

    ذره ای روزنه روشن نه به چشمش که به دل از دل دارد پیغام؛

    سوی ره می پاید.

    با قدم هایش تردید بیفکنده به ره می بیند.

    روز طولانی را مهلکه ای

    شب کوتاهش را زندانی

    وندرین مهلکه،زندان تن او، او را

    بهره ویرانی ای از ویرانی.

    همچنان لیکن او می پاید

    با نگاهش، که به هر نقظه ی مسحور به تاریکی و نکوب از آن، می ساید.

    اندرین عالم (این عالم تسخیر شده)

    او در آن همچو به تیپا شده ای پاره کلوخ

    مانده می ماند و تحقیر شده،

    و او به رویایش غرق است و فرو.

    پس بهمپایی اندیشه ی امید افزای

    که در او رخنه نبستست بدان گونه که فکر شب دوش،

    می درخشد نگهش

    و به ره می جوید

    مردمی می گذرد

    او به خود می گوید:

    زن در اندیشه که اینکه چه پناهی برسد.

    همچو مردش می گوید با خود:

    «یک نفر آمده است

    و به ما می نگرد!» …

    در دل خامشی این رویا،

    می رود حیران مرد.

    آن که می جوید نزدیک شده یا نشده،

    زن به سر دست نهاده است چو می بیند او

    از جبین شب دلتنگ (در او زندگی او فلج و هیچ گره وانشده).

    چه خیالی به عبث!

    او مزه ی لذت دستی را گرم

    می چشد در شب با لذت تاریک که چون روز بر او وقتی روشن می بود،

    وین زمان تیره شده، رنگ به او داده شب تیره ز خود،

    می گریزاند از خود هر دم.

    لیک اندیشه ی آن لذت نیز

    (آن همه گرم و گوارا) از او

    می گریزد کم کم.

    از کران غمناک دریا،

    کاب با ساحل خاموش به نجوای ملول است و سخن می گوید،

    تا مسیر قلل دور که بی مقصد معلومش باد

    سر به راه خود آورده به ره می پوید،

    هر چه کاویده کنون می بیند باز

    در تک روشنی روزی یا تیرگی یک شب گرم

    شب با لذت کانگشت زمختی بفشردش در دست

    روز کوتاهی کز یاد شبی بود دراز.

    آنچه کز دست بدادست بعمداش کنون می بیند؛

    و چنان روشن می بیند کاو دست بر آن می ساید

    وز نشاطی (که از اندیشه ی یک طبع جوان زاید و زان روی جوان

    سرسری دیده به هر چیز و به خود می پاید)

    با هر آن چیز که می بیند نزدیکی می گیرد، لیکن آن چیز

    زاوست در حال گریز

    جز سگ او، در دیوار، به جای خود دل مرده چراغ،

    همچو آن شادی رفته که در او خاطره اش مانده چنان کز او نام،

    هست با او به ستیز.

    پس آن فتنه (به این نام که بود)

    خانه ی خالی تاریک شده

    پیه سوزی در آن

    دود انگیخته، و اکنون زن و مرد

    از بسی حیرتشان

    فکرهای غم آور باریک شده

    آن که می یابد زن روشنی ایست

    آن که می بیند مرد

    و بر آن چشمش مانده نگران

    همچنان روشنی ای

    در تکی تیره ولیکن که در او غرق شده است

    راحتی دگران.

    وقعه ای نیست ولیک

    که بر آن، هیچ کسی دارد گوش.

    باد می کوبد می روبد

    جاده ی ترسان را،

    و زنی مانده خموش

    جلوه ی رویایش

    فکر می دارد مغشوش.

    عقل ایشان رفته

    همچنانی که پلاس خانه،

    همچنانی که به غارت شده کشت ایشان؛

    همچنان آن پسری کز آنان

    برد روزان ظفرمند به کار

    وین همه امن و امان

    پس آن فتنه از آن یافت قرار.

    وقعه ای آری نیست.

    باز از آن گونه که بود،

    کارگشته است آغاز.

    فربهی تا دهدش خواب تن یک زن چندش انگیز،

    پای کرده ست دراز.

    با چنین امن و امان،

    بن هر طاقی ویران، با چراغ دم وحشتزایی،

    لاغری غمخوار است.

    آن که او بار همه طعن و ملالش بر دوش،

    در دل این شب، مردیست که او بیدار است.

    نردمی کز بر دیوار به مردان و زنان می نگرند،

    و به طفلان بسی خرد که فرسوده ی کارند بدین خردی سال،

    شادمان می گذرند.

    – «حق به حق دار رسیده است؛ -بهم می گویند-

    هر کسی راست هر آنچیز که بود!»

    دست می کاود یعنی بی زحمت روز،

    در درون شب سود.

    در درون شب سود

    گنج ها بار بجاست.

    رنج ها بر پاست.

    کسی نمی پرسد از بهر که چیست

    آن همه زنده چنان مرده به جا.

    آن همه مرده چنان زنده به چشم از پس زیست.

    آن همه جام که می ترکدشان معده، ز بس نوشیده

    آن همه تشنه که می میرد از تشنگی و نیست ز کس پوشیده.

    فقط آنان که برین جانبشان هست گذر می دانند

    خانه ماننده ای آنجاست بپا.

    اندر آن مانده دو تن (گرچه نه دور)

    دور از چشم بسی رهگذران

    سگ و مرد و زنی آنجا هستند،

    که نمی بیندشان از پس آن فتنه (به این نام که بود)

    هیچ کس در کم و بیش گذران

    چشم مانده نگران آن نان را.

    باد می کوبد، می روبد

    جاده ی ترسان را.

    چالوس. شهریور 1327

    قالب شعر: نیمایی

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".

    آ

    هان! هلا! آی!


    مطالب بیشتر در:

    نیما یوشیج

    اشعار نیما یوشیج

     

    باد می کوبد می روبد

    شعری که خواندیم به این شکل شروع شد: «باد می کوبد، می روبد / جاده ی ترسان را / در درون «کله» دیری است که آتش مرده / لیک در کومه اندوده ی تاریکی بی ریخت در آن بس که بیفسرده امید / پس زانویش بنشسته، زنی خاموش است.» آیا با این سطرها برای شروعِ این شعر موافق هستید؟ به نظر شما غیر از این شروع نیز می‌توانستیم شروعِ دیگری داشته باشیم و شعر از چیزی که حالا هست جذاب‌تر و زیباتر باشد؟ به طور یقین نیما یوشیج که از شاعران مهم معاصر ماست دیدگاه و دلایلِ خاص خودش را برای این شروع داشته است، به نظر شما چرا این سطرها را برای شروع شعر انتخاب کرده؟ شما اگر جای نیما یوشیج بودید، این شعر را چگونه شروع می‌کردید؟ و به جای سطرهای پایانی یعنی : «اندر آن مانده دو تن (گرچه نه دور) / دور از چشم بسی رهگذران / سگ و مرد و زنی آنجا هستند، / که نمی بیندشان از پس آن فتنه (به این نام که بود) / هیچ کس در کم و بیش گذران / چشم مانده نگران آن نان را. / باد می کوبد، می روبد / جاده ی ترسان را.» از چه سطرهایی استفاده می‌کردید؟

     

    دیدگاه شما برای شعر او به رویایش نیما یوشیج

    دیدگاه خودتان را در بخش دیدگاه‌ها برای شعر او به رویایش نیما یوشیج بنویسید.

    اگر نقد یا پیشنهادی برای سایت دارید، به گوش جان می‌شنویم.

    اگر عکس‌نوشته‌ای با این شعر درست کرده‌اید، در بخش دیدگاه‌ها اضافه کنید تا با نام خودتان منتشر شود.

    پیشنهاد می‌کنیم، این شعر را با صدای خودتان ضبط کنید و در بخش دیدگاه، فایل صدایتان را اضافه کنید تا در سایت منتشر شود.

     

    برای ورود به اینستاگرام نیما یوشیج اینجا کلیک کنید

     

    پیشنهاد ویژه برای نیما یوشیج:

     

    شعر صبح نیما یوشیج

    شعر مهتاب نیما یوشیج

    شعر نام بعضی نفرات نیما یوشیج

    شعرداروگ نیما یوشیج

    شعر هست شب نیما یوشیج

     

    کتاب‌های نیما یوشیج:

    مجموعه کامل اشعار نیما یوشیج

    مجموعه کامل اشعار نیما یوشیج

    درباره هنر شعر و شاعری نیما یوشیج

    درباره هنر شعر و شاعری نیما یوشیج

    یادداشت های روزانه نیما یوشیج

    یادداشت های روزانه نیما یوشیج

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    پوریا ‌پلیکان
    Latest posts by پوریا ‌پلیکان (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *