پوریا پلیکان

پوریا پلیکان

جهان از کار افتاده است

و آنچه از شلوغی می‌بینیم

فرآیندِ فساد است بر لاشه‌ای تازه

رزومه

شاعرِ اولِ جشنواره شعر ژاله اصفهانی

شاعرِ اولِ جشنواره شعر مهر و دل

برگزیده جشنواره شعر بوشهر

برگزیده جشنواره شعر دالاس

و چند جشنواره‌ی دیگر…

تالیف چند کتاب و مقاله در حوزه‌ی شعر و نقد

چند ترانه‌ی اجرا شده

انتشار شعر و مصاحبه در روزنامه‌های داخل و خارج

برگزاری دوره‌های متعدد آموزشی در حوزه‌ی شعر، ادبیات، فلسفه و اسطوره‌شناسی

کتاب‌ها

آن سر این جنازه را بگیر، شعر سپید، نشر شانی، سال 96

ردبخیه، شعر سپید، چاپ آمریکا (نشر سحر)، سال 99

چشم‌ها را باید شست، نقد و تحلیل شعرهای سهراب، سال 1400

بیوگرافی
اولین برخورد جدی من با اجتماع در هفت سالگی رخ داد.
زمانی که پا به مدرسه گذاشتم.
از مدرسه ناظم‌های بی‌نمکی را به یاد دارم که فکر می‌کردند بامزه هستند. مدیرهایی را به یاد دارم که اگر نبودند هم آن فضای احمقانه چیزی کم نداشت. معلم‌هایی را به یاد دارم که انگار از قرن‌ها پیش با ماشینِ زمان آمده‌اند و هیچ کدام دارای استانداردهای فکری لازم برای معلمی نبودند.
شعارهای مرگ بر شاه را به یاد دارم که سر صف سر می‌دادیم، با این که شاه سال‌ها پیش از تولدِ ما مُرده بود.
و در آخر هرچه به یاد دارم، عقب‌ماندگی بود. بله، ما عقب بودیم. حتا ساعتِ کلاسمان نیز عقب مانده بود و قرن پنجم هجری را نمایش می‌داد.
آخرین چیزی که از محیط مدرسه به یاد دارم، توالت‌های کثیفِ آن است.
امروز را نمی‌دانم اما در آن دوران، بچه‌های دوران ابتدایی، حتا زحمت نمی‌کشیدند که کاسه‌ی توالت رو تمیز کنند.
همان‌جا فهمیدم در مملکتی به دنیا آمدم که هیچکس مسئولیت کثافت‌هایش را به عهده نمی‌گیرد.
و در این زمینه هیچ تفاوتی هم میان رئیس‌جمهور و کارگر و شیخ و شاه و مهندس و پزشک و معلم و حتا پدرم نیست.
همه مشغول به یک کار هستند. کثیف‌کاری و انکار کردن که: «کی بود؟ کی بود؟ من نبودم».
البته که بسیاری از این‌ها وقتی بهشان بگویی که:
«که فلانی! کثافت زده‌ای به مملکت!».
اصلن نمی‌دانند که کثافت چیست.
در مرحله‌ی بعد که می‌فهمند کثافت چیست، قبول نمی‌کنند که اصلن این کثافت در اینجا وجود دارد.
بعد که بوی کثافتشان جهان را برمی‌دارد، تازه بی‌مسئولیتی‌شان اوج می‌گیرد و دست به انکار می‌زنند که این کثافت برای من نیست.
و همین آشنایی‌ام با اجتماع باعث شد پناه ببرم به کتاب، فیلم، شعر و نوشتن.
و اما شعر، راه فراری بود از اجتماع و انزوا.
اولین آشنایی‌ام با شعر، با کتاب فروغ فرخزاد شروع شد.
از مدرسه به خانه باز می‌گشتم، بین راه، دستفروشی کتاب پهن کرده بود.
من نمی‌دانستم که فروغ کیست و چیست. فقط چون شاعرِ معروفی بود و اسمش را شنیده بودم، کتابش را خریدم.
کتاب را به خانه آوردم و به زحمت شعرها را خواندم. حتا نمی‌دانستم وزن شعر چیست و آهنگش چگونه است. بعد آرام آرام پس از چند ماه، در خلوتم متوجه شدم این شعرها آهنگی دارند و باید با این آهنگ آن‌ها را خواند.
از ابتدای نوجوانی حرف می‌زنم. و مسیر مدرسه که اولین اتفاقات عاشقانه را رقم می‌زدند.
شاید اولین برخوردِ عاشقانه باعث می‌شود که چیزی در درونِ انسان زنده شود.
چیزی که می‌تواند رشد کند و روز به روز با شکوه‌تر شود.
درست مانند دانه‌ی کوچکی که در خاک پنهان باشد و انتظار آب و آفتاب را بِکِشَد. و اگر آب و آفتاب را به آن برسانیم، پس از سال‌ها تبدیل به درختی تنومند می‌شود.
برای برخی این دانه یک مغازه است.
برای برخی این دانه یک ورزش است.
برای برخی این دانه کینه و عقده است.
برای من این دانه، شعر و ادبیات بود.
دومین آشنایی‌ام با شعر، مطالعه‌ی کتابی از فریدون مشیری بود با نام «آه باران».
سومین آشنایی‌ام با شعر، در مغازه‌ای ایستاده بودم برای خریدِ یک سی‌دیِ بازی. آن زمان هنوز سی‌دی رونق داشت و بازی‌های کامپیوتری از چهارصد-پانصد مگابایت تجاوز نمی‌کردند.
در ویترین مغازه سی‌دی دکلمه‌ی آثار شاملو را دیدم با صدای خودش.
نمی‌دانستم شاملو کیست و چیست. اما آن را خریدم، چون نامش را شنیده بودم.
سی‌دی را در دستگاه گذاشتم و شاملو شروع کرد به خواندن:
«در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر»
فضا برای من فضای بزرگ و متفاوت و باشکوهی بود که دوستش داشتم، هرچند شاید متوجه نمی‌شدم.
در خانواده‌ای مذهبی متولد شده‌ام.
وقتی به خانواده‌ای می‌گویم مذهبی، الزاما به این معنی نیست که خیلی افراطی در مذهب بودند.
همین که شخصی خداشناسی‌اش را از دین اسلام گرفته باشد، قرآن را کتاب مقدسی بداند، و به پیامبر اسلام معتقد باشد، از دیدگاه من یک شخص مذهبی‌ست.
یادم می‌آید در سن پنج یا شش سالگی، مادرم و خواهرش داشتند تعریف می‌کردند که فلانی در خانه‌اش در حال قدم زدن بوده که امام حسین ظاهر شده.
من ناخواسته اشک در چشم‌هایم جمع شد.
طفلک مادرِ ساده‌لوحِ من، ذوق زده شده بود که پسرش مهرِ امام حسین در دل دارد و تا نامِ حسین را می‌شنود گریه می‌کند.
حقیقت ماجرا این است که این اشک از سر عشقِ به حسین نبود، بلکه از وحشت بود.
من ترسیده بودم که ناگهان موجودی از غیب با نام امام حسین ظاهر شود. این مسئله برای من بسیار وحشتناک بود.
از آن پس، هروقت تنها می‌شدم، وحشت وجودم را می‌گرفت. وحشتِ ظهورِ امام حسین! و مدام در دلم تکرار می‌کردم: یا امام حسین لااقل در حمام و موقعیت‌های خصوصیِ دیگر بر من ظاهر نشو!
البته امروز آن دو خواهر هر دو از مذهب عبور کرده‌اند و به آتئیست بودن نزدیک‌تر هستند.
خانواده‌های مذهبی، مشکلات و حماقت‌های خاص خودشان را دارند.
اما در مذهب نوعی جادو، اسطوره، افسانه و فلسفه به هم آمیخته شده است که آدم را می‌بَرَد در دنیای اقوام گذشته.
و همین جادو برای من جذاب بود.
فروغ فرخزاد در شعری درباره‌ی معشوقش می‌گوید:
معشوق من
انسان ساده‌ای‌ست
انسان ساده‌ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه‌ی یک مذهب شگفت
در لابلای بوته‌ی پستان‌هایم
پنهان نموده‌ام
و همین جادوی مذهب برای من جذاب بود.
آنقدر جذاب که تا دوران راهنمایی، کتاب‌های زیادی درباره‌ی مذهب اسلام خوانده بودم.
نهج الفصاحه‌ی پیامبر را خوانده بودم. کتاب‌های قدیمی پدرم را خوانده بودم که راجع به شیطان و جن و امامان و پیامبران بود. یکی دیگر از کتاب‌های جذاب برای من «در کربلا چه گذشت» بود. کتابِ قطوری بود که در کتابخانه‌ی مادربزرگم همیشه برایم خودنمایی می‌کرد، درست مثل زنی زیبا که با چشم‌هایش انسان را به هم‌آغوشی دعوت می‌کند.
داستان کربلا چه واقعی باشد و چه ساخته شده از داستان‌های اساطیریِ ایرانی باشد؛ در هر حال به لحاظ داستانی، داستانی تاثیرگذار است و ذهن مرا به خود درگیر می‌کرد.
این علاقه در من ادامه پیدا کرد و گسترده‌تر شد.
تا سن بیست سالگی، عهد عتیق و عهد جدید را مطالعه کردم.
با مطالعه‌ی رمانِ سیذارتا، به ادیان شرقی علاقه پیدا کردم و مطالعه‌ام را در آن حوزه گسترش دادم.
بعد با ادیانِ باستانیِ یونان آشنا شدم و هرچه کتاب از آن زمان باقی مانده بود و به فارسی ترجمه شده بود را خواندم.
البته این مطالعات در حد مطالعه باقی نمی‌ماند، من آنقدر محوِ هر کدام می‌شدم، که گویی یک روز مسیحی هستم و یک روز بودایی.
در سن بیست و یک سالگی که دیگر با انواع خدا (الله، یهوه، پراجامپتی، ویشنو، شیوا، زئوس و…) آشنا بودم، به خدایی تازه‌تر ایمان آوردم. که به قول شاملو:
من بی‌نوا بند‌گکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته‌ی آفرینه‌یی
که نواله‌ی ناگزیر را
گردن
کج نمی‌کند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم.
اما یک نکته‌ی مهم اینجاست، من هرچه دارم و ندارم از شعر است.
در تمام کتاب‌ها برای من شعر حضور داشت. چه زمانی که داستایوفسکی خواندم، چه زمانی که عهد عتیق.
روحی از شعر در همه جا جاری بود.
همان روحی که در کلمات حافظ و فروغ نیز هست.
شعر مرا رشد داد و به نسبتِ آنچه بودم بزرگ کرد.
اگر امروز شعر را از من بگیرید، چیزی از من باقی نخواهد ماند جز انسانی ضعیف و احمق.


دوره‌های آموزشی

اشعار پوریا پلیکان


غم از چهره‌ی معدنچی - شعر سقف پوریا پلیکان

غم از چهره‌ی معدنچی – سقف

غم از چهره‌ی معدنچی – شعر سقف پوریا پلیکان     غم از چهره‌ی معدنچی غم از دور چشم‌های همسرم غم از نقشه‌ی کشورم پاک نخواهد شد بیا آواز بخوانیم چیزی به فرو ریختنِ این سقف نمانده است     مطالب بیشتر در:

خونی که از بینی و دهانت چکیده -پسمانده یک انسان پوریا پلیکان

خونی که از بینی و دهانت چکیده است را فراموش کن – پسمانده یک انسان

خونی که از بینی و دهانت چکیده -پسمانده یک انسان پوریا پلیکان     خونی که از بینی و دهانت چکیده است را فراموش کن فراموش کن کف آسفالت خوابیده‌ای سقوط را فراموش کن و آنقدر به این فراموشی ادامه بده تا به لبه‌ی پشت‌بام بازگردی   چگونه پوست کَنده ی یک سیب به سیب[…]

ما در زخمی بزرگ بزرگ شدیم - شعر زخم‌ها - پوریا پلیکان

ما در زخمی بزرگ بزرگ شدیم – زخم‌ها

ما در زخمی بزرگ بزرگ شدیم – شعر زخم‌ها – پوریا پلیکان   ما در زخمی بزرگ بزرگ شدیم   همچون جنازه‌هایی که به خاک پناه می‌برند پناه بردیم به تخت‌خواب‌هایمان و زخم‌ها را با ملافه‌های سفید پنهان کردیم اما زخم‌هایمان عمیق‌تر شدند آنقدر که ملافه‌ها را بلعیدند تخت‌خوابمان را بلعیدند اتاق‌خوابمان را بلعیدند شروع[…]

شب‌ها با صدای این ارّه‌ی لعنتی - شعر سخت است - پوریا پلیکان

شب‌ها با صدای این ارّه‌ی لعنتی – سخت است

شب‌ها با صدای این ارّه‌ی لعنتی – شعر سخت است – پوریا پلیکان     شب‌ها با صدای این اَرّه‌ی لعنتی مادرم از خواب/… خواهرم از هوش/… و دیوارهای خانه از مرگ می‌پرند شب‌ها با صدای این ارّه‌ی لعنتی که دندان‌هایش را با استخوانِ ما تیز می‌کند، شب‌ها با صدای این ارّه‌ی لعنتی که آرشه‌ای‌ست[…]

شعر چیزی به انفجار نمانده است پوریا پلیکان

چیزی به انفجار نمانده است

شعر چیزی به انفجار نمانده است پوریا پلیکان     ساعت می‌نوازد ساعت می‌نوازد این موسیقی صدایِ خرد شدنِ استخوان‌های کیست؟ من نبض دنیا را شمرده‌ام چیزی به انفجار نمانده است سیم سبز را بریدیم درخت‌ها دود شدند سیم آبی، دریاها غرق. کدام سیم انفجار را متوقف خواهد کرد؟ سرخ را امتحان کنید که از[…]

شعر پرنده ای در لوله ی تانک پوریا پلیکان

لامپ را خاموش می کنم – پرنده ای در لوله ی تانک

  لامپ را خاموش می کنم – شعر پرنده ای در لوله ی تانک پوریا پلیکان   لامپ را خاموش می کنم آینه از کار می افتد دست می کشم به اندامم اندامم از کار می‌افتد نام زنی را صدا می‌زنم در تاریکی صدایم از کار می‌افتد تاریکی از کار می‌افتد خالی شده ام از[…]

شعر زن دست تکان داد پوریا پلیکان

شعر زن دست تکان داد پوریا پلیکان

شعر زن دست تکان داد پوریا پلیکان   زن دست تکان داد وُ از صحنه دور شد. مردمک‌های مَرد هنوز می‌لرزید تکه‌ای از اندامِ زن در چشم‌هایش گیر کرده بود   از مجموعه شعر آن سر این جنازه را بگیر Instagram & telegram: Pooria_pelican

شعر کاپوت های گران قیمت پوریا پلیکان

شعر کاپوت های گران قیمت پوریا پلیکان

شعر کاپوت های گران قیمت پوریا پلیکان   نیمی از من مردِ دیگری‌ست مردی که دکمه‌های پیراهنش را باز می‌گذارد متلک می‌اندازد به پیاده‌رو وُ دست می‌کشد به اندامِ زن‌ها مُشت می‌زند به دماغ هرچه پلیس مست می‌کند کنارِ فاحشه‌ها گُل می‌کِشَد با اراذلِ اوباش وَ بالا می‌آورد گوشتِ زنانی که خورده را کنارِ جدول‌ها[…]

شعر شیر و عسل پوریا پلیکان

شعر شیر و عسل پوریا پلیکان

شعر شیر و عسل پوریا پلیکان     چشم‌های تو سوسوی دو ستاره‌اند در سیاهیِ قرنِ بیست وُ یکم دست‌های تو به نرمیِ بالِ کبوتر لب‌های تو مثل چشمه‌ای نوشیدنی‌ست _ مثل چشمه‌ای کشف شده از لای هزار جویِ آبِ تصفیه نشده _ با عطش ردِ زنبورهایی را دنبال می‌کنم که از روی گل‌های دامنت[…]

شعر آن سر این جنازه را بگیر پوریا پلیکان

شعر آن سر این جنازه را بگیر پوریا پلیکان

شعر آن سر این جنازه را بگیر پوریا پلیکان   کمک کن آن سرِ این جنازه را بگیر باید زودتر آن را به خاک تبدیل کنیم مرده‌ای دیگر در انتظار جایگاهِ اوست   از مجموعه شعر آن سر این جنازه را بگیر Instagram & telegram: Pooria_pelican

شعر خرمشهر و زخم هایی که ادامه دارند پوریا پلیکان

شعر خرمشهر و زخم هایی که ادامه دارند پوریا پلیکان

شعر خرمشهر و زخم هایی که ادامه دارند پوریا پلیکان   خمپاره خورد بازار شهر سایه‌بانِ میوه‌فروشی سوراخ شد وُ آفتاب دارد بچه‌هایم را پلاسیده می‌کند. تَرکِش راه افتاده در عضلاتِ خیابان به میدان رسید خمپاره خورده میدان شهر مجسمه‌اش را از تکه‌های سُرب ساخته‌اند وَ این سرباز هر بار گریه کند تَرکِش می‌چکد روی[…]

شعر داری تکه اش می کنی پوریا پلیکان

شعر داری تکه اش می کنی پوریا پلیکان

شعر داری تکه اش می کنی پوریا پلیکان   سینه‌هایش بوی مریم می‌داد از انگشت‌هایش حبه‌ی انگور می‌چکید باکره بود وُ به شهر رسید شب‌ها که ماه را می‌بوسید پوستِ گونه‌اش کشیده می‌شد درست مثل نانی که با دست داری تکه‌اش می‌کنی آن روز من اولین مردی بودم که سینه‌اش را بوییدم سینه‌هایش بوی مریم[…]

شعر یک چنار زیبا پوریا پلیکان

شعر یک چنار زیبا پوریا پلیکان

شعر یک چنار زیبا پوریا پلیکان   هر بار با هم زمین می‌خوریم احساس می‌کنم مثل فنجانی خواهی شکست کنارت می‌نشینم مثل صندلی سکوت می‌کنی. دامن سفید می‌پوشی بدل می‌شوی به میزِ ناهار خوری که تا زانو پاهایش را پوشانده است. دارم می‌روم به جایی فراتر از دامنِ سفید وُ فنجان وُ میز به پارکِ[…]

شعر دو ساعت دیواری پوریا پلیکان

شعر دو ساعت دیواری پوریا پلیکان

شعر دو ساعت دیواری پوریا پلیکان   برای ما شاید برای او نه مأمور است وُ معذور برای آتش فرقی نمی‌کند این برگه‌ها وعده‌های کتاب مقدس باشند یا خاطرات یک ستاره‌ی پ – و – ر – ن برای ما شاید امّا آتش همه چیز را می‌سوزاند: دفترِ شعرهای من آلبومِ عکس‌های تو تعداد صبح‌هایی[…]

شعر تو به دنیا نخواهی آمد پوریا پلیکان

شعر تو به دنیا نخواهی آمد پوریا پلیکان

شعر تو به دنیا نخواهی آمد پوریا پلیکان   تو فکر می‌کنی تنها یک بار همدیگر را دیده‌ایم من این طور فکر نمی‌کنم 273 روز است هر روز یک بار به تو فکر کرده‌ام. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم ردپای تو به سمت خانه‌مان سبز می‌شود سَرو می‌شود به آسمان می‌رود بر نوکِ آن[…]

شعر فرشته پوریا پلیکان

شعر فرشته پوریا پلیکان

شعر فرشته پوریا پلیکان     چشم‌های زنی در آسمان لبخند می‌زنند فرشته! از پله‌ها پایین بیا آسمانِ شهر عجیب غبار گرفته است هیچ آیه‌ای از سدِّ غبار عبور نمی‌کند وَ من چیزی به غروب نمانده‌ام فرشته، خانه‌ی ما عجیب دلتنگ است لااقل روی سفره هنوز کاسه‌ای آب برای خنک شدن وَ لقمه‌ای نان برای[…]

شعر سنگینی بغض‌های تو پوریا پلیکان

شعر سنگینی بغض‌های تو پوریا پلیکان

شعر سنگینی بغض‌های تو پوریا پلیکان   آنقدر به نقطه‌ای سفید خیره شده‌ام که سیاهی چشم‌هایم خاکستری شده‌اند دراز کشیده‌ام وُ روی تنم نقاشی می‌کنی تنم به نقشه‌ای بدل شده وَ مثل کتاب اطلس سنگینی جهان روی دوش من است اگر غَلت بزنم کوه‌هایی که روی شانه‌ام کشیده‌ای به زمین می‌خورند وُ لب‌پَر می‌شوند تو[…]

شعرهای لوله شده پوریا پلیکان

به دنیا پا گذاشتم – شعرهای لوله شده

به دنیا پا گذاشتم – شعرهای لوله شده پوریا پلیکان   به دنیا پا گذاشتم از درون زخمی عمیق جامانده از جنگی تن به تن. از دنیا می‌روم با زخمی عمیق جامانده از جنگی تن به تن. مردها می‌میرند از زخم‌های عمیق زن‌ها مرد به دنیا می‌آورند. من آن منجی که ظهور نکرده زندانی‌اش کرده‌اند.[…]

شعر سیبری پوریا پلیکان

شعر سیبری پوریا پلیکان

شعر سیبری پوریا پلیکان   دست‌های کوچک تو مثل برف لای انگشت‌هایم ذوب می‌شوند چشم‌هایت را نبند وقتی تو را می‌بوسم چشم‌هایت دو دریچه به ماهی‌ست که از لای شاخه‌ها می‌وزد. سفیدیِ چشم‌های تو زمستان است هربار در آغوششان می‌افتم لرز می‌افتد به اندامم. صدای له شدنِ برف‌ها در زیرِ پا سرودی‌ست که با دندانِ[…]

شعر تابلوهای عریان پوریا پلیکان

شعر تابلوهای عریان پوریا پلیکان

شعر تابلوهای عریان پوریا پلیکان     تو در تمام نقاشی‌های مودیلیانی تو در تمام نقاشی‌های پیکاسو _ حتی در تابلوی مودیلیانی‌اش _ وَ در تمام نقاشی‌هایی که نقاشانش را نمی‌شناسم حضور داشته‌ای مهم نیست تابلوها عریان باشند یا نباشند هم عریانی‌ات زیباست هم بی‌عریانی زیباییِ تمامِ زنانی که در یک نقاشی جمع شده‌اند تویی[…]

شعر دزدان دریایی پوریا پلیکان

شعر دزدان دریایی پوریا پلیکان

شعر دزدان دریایی پوریا پلیکان   دریا زیبایی بزرگی را پنهان کرده ماه از درون دریا بلند می‌شود خورشید در درون دریا به خواب می‌رود آسمانْ زیر پوست او راه می‌رود اما آسمان اما خورشید اما ماه وقتی زیباست که کنار تو ایستاده باشد دریا تا زمانی خودش را _ مثل نهنگ _ روی ساحل[…]

شعر آواز داوود پوریا پلیکان

شعر آواز داوود پوریا پلیکان

شعر آواز داوود پوریا پلیکان   شعر مرا برای کوه زمزمه کن انعکاسش آواز داوود خواهد بود من تکه تکه آینه‌های جهان را روی واژه‌هایم چسبانده‌ام و این شعر همان‌قدر که می‌تواند زیبا باشد ساده می‌شکند شعر مرا برای کوه فریاد کن تا داوود بگریزد من وُ تو خدا و پیامبریم و شاه و داوودیم[…]

شعر-به-راه-می-افتد-پوریا-پلیکان

شعر به راه می‌افتد پوریا پلیکان

شعر به راه می‌افتد پوریا پلیکان     یک روز به راه می‌افتد این رود به پرواز درمی‌آیند ماهیان و صدایِ رقصیدنِ باد اتاقِ مرا پُر خواهد کرد ثابت نمی‌ماند این تابلوی نقاشی مردم می‌آیند وُ پاهایشان را می‌شویند در صدای آب وَ آهوهای روی فرش که زیرِ پایمان مُرده بودند در تابلو ظاهر خواهند[…]

شعر-نگاتیو-پوریا-پلیکان

می‌گویند پیش از مرگ – نگاتیو

می‌گویند پیش از مرگ – شعر نگاتیو پوریا پلیکان   می‌گویند پیش از مرگ لحظه‌ها مثل عکس‌های ظهور نکرده از سر عبور می‌کنند چقدر باید تاریک باشند: «اشتباهاتِ کودکی». و تاریک‌تر آن که تا دمِ مرگ هم بزرگ نشده باشی. کاش چشم‌های ما _ این دوربین‌های کوچک _ محدودیت داشت یا کسی می‌آمد و رشته‌ی[…]

دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»