جراح – شعر گوشهای از شب پیش پوریا پلیکان جراح انگشتانش را در سینهی بیمار فرو میبُرد و تو دست برده بودی در تاریکیِ کمد لباسهایت را از لای لباسهایم بیرون میکشیدی خشمگین بودی اما آرام در رفتارت گلهی گاوهای وحشی به خواب رفته بودند چمدانت با دهانی باز روی تخت نشسته بود[…]
بایگانی دسته بندی: پوریا پلیکان
و آخرین گلولهای که به او شلیک کردید – شعر آبان 98 پوریا پلیکان برادر: و آخرین گلولهای که به او شلیک کردید نیز از تنش بیرون رفت حالا تنها مانده تنها با چند حفرهی تاریک کوه است با غارهایی که به هیچ کجا نمیرسند و غارنشینان از تنش رفتهاند کوه است و خشکیده[…]
هربار باد وزید – شعر منظومهی تنهایی پوریا پلیکان هربار باد وزید ستارهها از آسمان افتادند و ماه تکان سختی خورد هربار درختی رویید او را به کشتارگاه فرستادیم از اندامش کمد ساختیم تا لباسهایمان را زندانی کنیم کتابخانه ساختیم تا کتابهایمان را و کتاب آفریدیم تا روحمان را به قفس بیاندازیم […]
بیدار شدم – شعر حفرهها پوریا پلیکان بیدار شدم حفرهای در کنارم دراز کشیده بود به آشپزخانه رفتم حفرهای داشت چای دم میکرد حفرهای با مهربانی مرا صبح به خیر میگفت تو نرفتهای تو تکهتکه شدهای و هر تکهات حفرهای تاریک و کوچک است حفرهها روی هم جمع میشوند مثل سنگریزههایی که کوه را[…]
تنهایی – شعر سقوط پوریا پلیکان تنهایی در طبقهی آخر آسمانخراشها بلندتر است به آن خورشید نگاه کن که دارد از پشتبام سقوط میکند مطالب بیشتر در:
محمد چاقویی بزرگ خرید – شعر محمد پوریا پلیکان تقدیم به محمد توفیق برادرِ شاعر و زحمتکشِ افغانم محمد چاقویی بزرگ خرید و خواست ماه را دو نیم کند تا هرکدام نیمی را با خود به خانه برده باشیم اما پلیسها او را به زندان انداختند محمد چاقوکش است و ردِ بخیه را[…]
هیزمهای خشک – شعر برفها پوریا پلیکان هیزمهای خشک مرا به تماشا نشستهاند هنوز فکر میکنند جنگلاند و جایِ خالیِ شاخههایِ بریده بر تنشان درد میکند از تَرَکهای دیوار شب به خانه نشت میکند روی مبل مینشیند تخمه میشکند و پوست من ذرهذره در اتاق میریزد برفها با صدای پیانو میرقصند […]
قرنها طول کشیده اما – شعر تابلوی نقاشی پوریا پلیکان قرنها طول کشیده اما لبخندِ این پسربچه هنوز ادامه دارد میخواهد برود اما ایستاده است میخواهد پیر شود اما جوان است میخواهد بمیرد اما زنده است میخواهد غروب کند اما در تابلوی نقاشی گیر افتاده خورشید زن ساعتِ مچیاش را زیر[…]
از مرز که میگذرم – شعر پدربزرگ پوریا پلیکان از مرز که میگذرم – همچون زنی باردار – وطنم را زیر پوستم پنهان کردهام اما کدام وطن؟ وطنی که از دستهای پدربزرگ افتاد و تکهتکه شد عکسها را ورق بزن عکسها را ورق بزن سفر چیست جز رفتن از سلولی به[…]
من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاریست – شعر هنوز ایستادهایم پوریا پلیکان من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاریست من مقابلِ آوازی که از تو جامانده است من مقابلِ آخرین نگاهت من مقابلِ خودرویی که تو را بلعید هنوز ایستادهام و تو همچنان در حالِ دور شدنی با این که ماههاست از[…]
من و تو خشکیده بودیم – برای نوید بهبودی پوریا پلیکان تقدیم به دوست عزیزم نوید بهبودی ما من و تو خشکیده بودیم که بادی وزید و ترانهای آورد آن ترانه را با سنجاقی کوچک به لبهایت میآویزم قرنهاست کنارم خوابیدهای نَرْم آنقدر نَرْم که مورچهها در حفرههای تنت زاد و ولد میکنند زنبورها[…]
سلاحت را پایین بیاور – شعر دختر آبی پوریا پلیکان سلاحت را پایین بیاور «…» ! _ میخواستم برادر صدایت کنم اما لباسی که پوشیدهای مرزی میانمان کشیده است _ اینجا دریا نام زنی زیبا نیست زنی که زیباییاش را به آتش سپرده است سلاحش را زمین گذاشته تا سلاحِ تازهتری بردارد[…]
رادیو میگوید -قطاری که بارها به مقصد رسیده است پوریا پلیکان رادیو میگوید: «ابری در آسمان نیست و برفی که میبینید معلوم نیست از کجا میآید» میخوابم و بیدار میشوم زندگی ادامه دارد و قطاری که بارها به مقصد رسیده است دست از دویدن برنمیدارد در راهروی قطار ایستادهام از پنجره سرم را[…]
استخوانهایم را چیدهام زیر پتو – شعر چند لکه پوریا پلیکان استخوانهایم را چیدهام زیر پتو تا کسی نداند از این تخت از این خانه از این زندگی رفتهام استخوانهایم را بلند میکنم میچینم پشت میز صبحانه استخوانهایم چای را نگاه میکنند استخوانهایم این استخوانهای من است که همسرم را در آغوش میگیرند[…]
هرچه سرش را به دیوارها میکوبید پوریا پلیکان به صادق هدایت هرچه سرش را به دیوارها میکوبید راهی به آسمان باز نمیشد هرچه میدوید در اطراف خودش چیزی به طول و عرضِ این قفس اضافه نمیکرد هرچه مینالید ماه از پشت پلکهایش بیرون نمیآمد چه باید بکند کرگدنی که از پوست سختش کلافه[…]
چه چیز در چشمهایت پنهان بود – شعر کالبدشکافی پوریا پلیکان چه چیز در چشمهایت پنهان بود که دلواپسم میکرد؟ چشمهایت را مثل خاک باغچهای با نگاههایم میگشتم نه اندوه پیدا بود نه شادی نه اضطراب از آینه میپرسم: چشمهایم چیست جز تکههای کوچکی از آن تاریکیِ بزرگ؟ تو میرقصی چیزی در این رقص[…]
اگر سالهاست صدایم را نمیشنوی – پیلهی پروانه پوریا پلیکان اگر سالهاست صدایم را نمیشنوی اگر هرچه دست در هوا میچرخانی پیدایم نمیکنی برای این است که من در تو غرق شدهام دلتنگِ من نباش دستهایت را دور خودت حلقه کن و لب بر آیینه بگذار که این تو چیزی جز من نیست[…]
زخمی که بر چهرهی ماه افتاده بود – شعر صبح پوریا پلیکان زخمی که بر چهرهی ماه افتاده بود حالا دهانش بازتر شده است □ جز مادرم چه کسی میدانست که ماه زخمیست بر چهرهی آسمان و تا نیمهی هر ماه آنقدر دهانش را باز میکند که از درونش استخوانِ شب پیداست؟ □[…]
خواب بوسیده شدن میبینند – شعر انقراض پوریا پلیکان خواب بوسیده شدن میبینند رنگهای ماسیدهی پروانهای که سالهاست در قالب یخ گیر افتاده است خواب بوسیده شدن میبیند مادهپلنگی در حالِ انقراض خواب بوسیده شدن میبیند مردی که به گودال هروئین نزدیک است سقوط همیشه وحشتناک است چه از ارتفاع[…]
وقتی نشسته بودیم – شعر تکهخاک فشرده پوریا پلیکان وقتی نشسته بودیم راه میرفتیم وقتی راه میرفتیم پرواز میکردیم همه چیز کنار تو جریان داشت حتا رودخانههای خشکیده میخروشیدند حتا جنازهی گربهای که کنار خیابان خوابیده بود داشت میدَوید اتومبیلهای ایستاده آنقدر تُند میرفتند که مدام صدای تصادف میآمد همه چیز جریان داشت[…]
با این آرایشِ غلیظ – شعر پوسیدن پوریا پلیکان با این آرایشِ غلیظ چه چیز را پنهان کردهای چه چیز را آشکار؟ این نقابها بیفایده است برای منی که بارها تا درونیترین زخمهای زندگیات فرو رفتهام و بازگشتهام (همچنان که به دیوارهها کشیده میشدم بازویم زخم برمیداشت) با این نگاه تُند[…]
دیروز پرندهای را دیدم – شعر تپانچهی پنهان پوریا پلیکان دیروز پرندهای را دیدم که در بالهایش اسیر شده بود بالهایش او را از این پشت بام به آن پشت بام میبُردند مردی که در اتومبیلِ گران قیمتش زندانی بود در خیابانها چرخانده میشد زنی که حبس شده بود در قعر کیف دستیاش مدام[…]
به آفتاب بگویید – شعر پوستی تازه پوریا پلیکان به آفتاب بگویید کمی زودتر طلوع کند پوستم را شُستهام پهن کردهام روی بند میخواهم برای عشقی تازه آماده شوم مطالب بیشتر در:
پنجرهی قطاری که در آن زنی زیبا – شعر پیرمرد پوریا پلیکان پنجرهی قطاری که در آن زنی زیبا نشسته است مرا فرو میمکد در ایستگاه بعد پیرمردی از قطار پیاده خواهد شد مطالب بیشتر در:
در ایستگاه اتوبوس – شعر دایره پوریا پلیکان در ایستگاه اتوبوس تلویزیونی روشن مانده بود که آن همه حیوان در آنجا میدویدند تلویزیونمان روشن مانده است در خانه که پای این همه حیوان به اینجا باز شده هر صبح در همان ایستگاهی میایستم که دیروز ربوده شده بودم هر ظهر به همان ایستگاهی باز[…]
آهای پلنگ تیرباران شده! – شعر آیا نفت نیست؟ پوریا پلیکان آهای پلنگ تیرباران شده! این خون سیاه که از لکههای تنت بیرون میریزد آیا نفت نیست؟
روشنی مثل استکانی شیر گرم – شعر انتحار پوریا پلیکان روشنی مثل استکانی شیرِ گرم در سرماخوردگیِ زمستان تاریکی مثل چای داغی که روی دست میریزد محکم مثل مرگی که در انتحار اتفاق میافتد و سُست همچون گلولهای که قصد دارد به مغزِ کودکی وارد شود تو به تنهایی زنهای زیادی هستی من به[…]
دستهایت خانهام بود پوریا پلیکان دستهایت خانهام بود وقتی صورتم را در آنها پنهان میکردم وقتی دستگاهِ چایساز هی در خودش منفجر میشد وقتی آفتاب تختخوابمان را زیر بمباران میگرفت دستهایت خانهام بود وقتی تانکها و هواپیماها از پِیجهای خبرگزاریها به درون خانه میریختند وقتی رابطهام با اشیای خانه پر از انفجار بود و[…]
نه تو نرفتهای – شعر موریانهها پوریا پلیکان نه تو نرفتهای تو را موریانهها خوردهاند که اینقدر ناشیانه سقوط میکنم پاورقی شعر: سلیمان به برجِ بلندِ شهر رفت تا مملکتش را تماشا کند. و در حالیکه ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت. مدّتی به همان وضع ایستاده بود و[…]
موشی که از کنار تختم میگریخت – شعر نُتهای خوابآلود پوریا پلیکان موشی که از کنار تختم میگریخت تکهای از خوابهایم را در دهانش گرفته بود خوابها نُتهای موسیقیاند و این همه ساز که در اتاق خوابم نواخته میشوند ادامهی آن همه بیداریست که داشت مرا میکشت پتو را کنار میزنم میدوم به دنبال[…]
- 1
- 2