شب موعود
شب موعود شد، بالا بیاور استکانت را
بریز و نوش کن ناگفتههای نیمهجانت را
زمان کوچ تلخ من از این آغوش پاییزی
کمانت را زمین بگذار و واکن ابروانت را
چه جای پر زدن در تو، منِ گنجشک را وقتی
پرستوها قُرُق کردند کل آسمانت را؟
فراموشم کن ای همخانهی بیخانه، میترسم
که حتی خاطراتم زخم باشد استخوانت را
که با این شعلههای زیر خاکستر بسوزانی
خودت را، خانمان و خاندان و دودمانت را
من از این خرمن گندم گذشتم با همین حسرت
که میبوسند جای من، مترسکها دهانت را
بخوانید:
