سطحی
صبح ب شب
شب ب صبح
برای پنج دقیقه تنها پنج دقیقه
میخوام نباشم؛ زیر تختم، بین لباسا تو کمد
گم بشم ، ببینم بدون من چطور میگذره ..
بین سوزِ کمد یخ بزنم ، یخی ک شکست
و منی ک شکستم ،، آب شدم ،، پخش شدم
خیال کردم جمع میشم ،، سطحی! .
عمقِ من ، کجاست؟
هرکی ک نگاهم کرد و این آبِ ریخته شده رو خواست جمع کنه،، چیکه چیکه شدم تو دستاش ..
خاصیتمه؟ نمیدونم شاید ..
خاصیتمه ک بشکنم آب شم …
ی گوشه ای ازین اتاق،،
ی روزی یادم میاد ک اولین یخ شکست
پخش شد وسط این زمینِ صاف.. احمقانس ک میگن گرده !!
هیچی ب هیچی نمیرسه پس چرا؟
ن حق ب حقدار .
ن دل ب دلدار.
ن شروع ب پایان .
منِ یخی این وسط چِشم ب رآه…
