آموزش‌های ویدیویی
به خانه که میرسم

به خانه که میرسم

  • به خانه که میرسم

    به خانه که میرسم دل مرده تر از همیشه کلید را در قفل در خسته تر از خودم میچرخانم وارد خانه میشوم لباسم را در میاورم پرتش میکنم گوشه کاناپه کهنه و رنگ و رورفته پذیرایی خودم هم گوشه دیگرش ولو میشوم نمیدانم چرا اینقدرعرق کرده ام انگار وسط چله تابستان هستم چشمم که به پنجره می افتد دانه های برف رقص کنان خودنمایی میکنند چون فاحشه های کاباره چشمانم که دیگر هیچ چیز آنها را سرشوق نمی آورند اصلا مگر چیزی از توجذاب تر برای چشمان من وجود داشت دراین دنیای خاکستری بلندمیشوم کلیدقهوه سازراروشن میکنم به احترامت دوباره همان پیراهن سایز چهل را میپوشم که به تنم زار میزند موهایم را دستی میکشم ریزششان زیادشده لعنتی ها مثل گیسوان توپُرپُشت بودن نمیدانم چه مرگشان شده مُشت مُشت از خزانه دولت میریزن دیگر مهم نیست بریزندچون برگان پاییزشایدپیش وازپاییزمیروندگیسوان بخت برگشته من به سراغ قهوه سازمیروم دوباره لیوان سفالی که ازاخرین هدیه ام نگه داشته ام رازیرچورنه قهوه سازمیگیرم لبالب پُرش میکنم آنقدرپُرکه مقدارش سرریزشودوبریزدروی میزمیدانی هنوزاخلاق گوهم رافراموش نکردم هنوزمنتظرم به پُشت شانه ام بزنی وبگویی باز حواست نبود و از سررفت؟ ومن بگویم عمدی بوددلم هوس نوک انگشتان بلوریت راکرده بودهرچه منتظر شدم نزدی پُشت شانه ام لیوان رابرداشتم وآمدم پشت دراتاقت صاف ایستادم وآهی کشیدم وبادست لرزان دستگیره زوار دررفته راپایین دادم وباصدای قیژی دربازشدعطرتنت انگار
    چون خمپاره ای درجنگ منفجر شد در صورتم ناگهان لیوان قهوه ازدستم افتادخیره به پنجره اتاقت شدم پُشت شیشه ایستاده بودی باپیراهنی ازجنس حریر چقدر رنگش به پوست بلوریت میامد گیسوان سیاهت که حالابه پایین کمرت رسیده بود دیگر شب پُزسیاهیش را نمیداد گیسوانت روی شب راکم کرده بودندپاهایم انگاردربُتُن فرورفته بودن نمی توانستم تکانشان دهم نمیدانم چه مرگشان شده بودزبانم کُلُفت شده بوددهان بازکردم نامت راصدابزنم اما چون آنهایی که لال مادرزادن فقط ناله کردم دستانم رانگاربریده بودنداصلا حسشان نمیکردم که تکانشان بدهم نمیدانم چه کسی پرده اشک رادرچشمانم بازکردلعنتی الان چه وقت اشک بود کفری شدم توانایی هیچ کاری رانداشتم هرچه پلک زدم فایده نداشت انگارشیر آب را بازکرده بودن اشک های مزاحم چه میخواهند از چشمان بیچاره من بگذارید نگاهش کنم آخ که احساس میکردم جگرم سوخته بوی کبابش به خانه همسایه رسیده به خودم که آمدم درمیزدن انگارشیراشک هارابستن دیگرچشمانم تار نمیدید انگار بدنم از فلجی درامد به پنجره نگاه کردم نبودی دیگرنبودی چقدرحسرت خوردم که نتوانستم راه بروم بیایم جلووتوراازپشت سخت دراغوش بگیرم سرم رادرگردنت فروکنم عطرگیسوانت رادرریه هایم بکشم برای همیشه همانجابمیرم صدای دربلندترشدکم مانده بود فُحشی نثار آدمی که پشت دربودکنم خودم راکنترول کردم رفتم در را بازکردم جواد پسر کوچک راضیه خانم همسایه بالاییمان بود تا مرا دید گفت کجایی اقای… تمام خانه مارابوی سوختگی غذای شمابرداشته مادرم گفت بروخبربگیرببین دوباره چه سوخته خنده ام گرفت گفتم باشدنگاه میکنم ممنون که مادرت اینقدرحواسش به همه چیزهست دررابستم به اشپزخانه نگاه کردم تمام خانه رادودغلیظی گرفته بودانگارچیزی منفجرشده بودبه سمت اشپزخانه رفتم دودبیشترشدومراسرفه گرفت هیچی قابل دیدن نبودخودم رابه اجاق کازرساندم وشعله ای که روشن بودراخاموش کردم امدم بیرون تمام پنجره هارابازکردم خودم راهم تاکمرازپنجره اویزان کردم نفس کشیدم فاصله چندانی بامرگ نداشتم خودم رامثل پرنده ای میدیدم که شوق اولین پرواز خود را دارد بادخنکی به صورتم میخورد دلم میخواست همین لحظه اولین و آخرین پروازم را انجام دهم خدا را چه دیدی شاید بال هایم اوج گرفت….

    صحرا🦋

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    صحرا
    Latest posts by صحرا (see all)
    Loadingذخیره در لیست علاقه‌مندی

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دلیل بازگشت وجه